رمان عشق ماندگار

وضعیت
موضوع بسته شده است.

bahar_19

عضو جدید
فصل بیست و چهارم

دو روز به شروع امتحانات پایان ترم مانده بود؛این ترم به خاطر وجود اردلان کمتر درس خوانده بودم برای همین آمادگی لازم را نداشتم.
اولین امتحانم زبان تخصصی بود که اصلا چیزی نخوانده بودم،با خودم گفتم((چطوری بعضی ها با وجود بچه و شوهر درس می خونن ولی من که عقد کرده ام نتونستم درس بخونم...وای به حال ترم دیگه که توی خونه خودمم.))
روی کتابم خم شده بودم و داشتم لغات را حفظ می کردم که مامان را دیدم ،یک لیوان آب میوه با کیک برایم آورده بود بشقاب را روی میز گذاشت و گفت:
- داری اولین امتحانت رو می خونی؟
- بله،هنوزم اول کتابم.مامان به نظر شما من تا پس فردا ساعت هشت اینو تموم می کنم؟
- آره عزیزم،تلاشت رو بکن موفق می شی.
لیوان آبمیوه را برداشتم و گفتم:ممنون مامان.
- خواهش می کنم،من می رم تا تو درست رو بخونی.برای ناهار صدات می زنم.
بعد از ناهار می خواستم به اتاقم بروم که تلفن زنگ زد ،گوشی را برداشتم و گفتم:
- بله.
- سلام.
- سلام اردلان ،خوبی؟
- نه اصلا حالم خوب نیست.
- وا!چرا،چی شده؟
- نمی دونم فقط می دونم حالم خیلی بده.
- یعنی چی؟کجات درد می کنه؟
- دلم،قلبم.
هراسان گفتم:
- قلبت؟اردلان پاشو برو دکتر.قلب شوخی نیستا!
- دکتر برای چی؟
- چقدر بی خیالی،تازه می گی دکتر برای چی؟
- خیلی نگران شدی؟
- اردلان بخوای خودتو لوس کنی قطع می کنم،پاشو برو پیش یه متخصص قلب،وای من خیلی نگرانم ،به من خبر بده.
- نمی دونستم اینقدر برات مهمم.
- جدا نمی دونستی؟
- نه.
- پس اگه نمی دونستی دلیل خنگیته عزیزم.
- اگه راست می گی تو بیا سراغم تا با هم بریم دکتر.
- باشه،آماده باش من تا یک ساعت دیگه میام.
- جدی جدی میای؟مگه امتحان نداری؟
- چرا، ولی تو که خودت نمی ری .بعدشم این موضوع از امتحان مهمتره.
- تو رو خدا،یعنی من مهمتر از امتحانم؟
با حالت استفهام آمیزی گفتم:
- اردلان.
- قربون اون اردلان گفتنت برم.تو نمی خواد زحمت بکشی الان خودم می رم پیش یه متخصص.
- چرا نظرت عوض شد نمی خوای بیام؟
- نه عزیزم،فقط می خواستم ببینم میای یا نه،حالا خودم می رم.
- پس حتما به من خبر بده.من نگرانم.
- فدای تو خداحافظ.
- خدا حافظ.
مامان گفت:
- سایه ،اردلان بود؟
- آره ،می گفت قلبش درد می کنه.
- وا!حتما باهات شوخی کرده.
- نه،گفت الان می ره دکتر.
- نگران نباش،شاید عصبانی شده یه کم قلبش درد گرفته ،حالام که داره می ره دکتر،بهش می گفتی بهت خبر بده.
گفتم:
- مامان،اگه تلفن زد منو خبر کنید.
- باشه عزیزم.
به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.خیلی نگران بودم نگاهی به کتابم انداختم ،چهل صفحه خوانده بودم ولی هنوز صد و پنجاه در صفحه دیگر باقی مانده بود ،اما اصلا حوصله نداشتم لای کتاب را باز کنم چه برسد که آن را بخوانم.
کتابم را روی صورت گذاشتم و به فکر فرو رفتم((آخه من که دیروز با اردلان بودم حالش خوب بود فقط یه کم از این که قرار بود تا آخر امتحانات همدیگرو کمتر ببینیم ناراحت بود ولی مشکل خاصی نداشت.وای خدای من حالا که خودش نیست فکرش نمی ذاره درس بخونم.))
نگاهی به ساعت کردم تازه یک ساعت گذشته بود با خودم حساب کردم ((تا اردلان دکتر بره و ویزیت بشه یکی دو ساعتی طول می کشه ای کاش باهاش رفته بودم.))
کتابم را روی پا تختی گذاشتم و چشمهایم را بستم تمام ذهنم متوجه اردلان بود ناگهان بوی ادکلن اردلان را حس کردم خنده ام گرفت با خود گفتم((از بس بهش فکر کردی دیوونه شدی.))ولی نه بوی را کاملا حس می کردم،چشمهایم را باز کردم و اردلان را جلوی دردیدم.
- اردلان نرفتی دکتر؟
- سلام خانومی،به چی می خندی؟
- سلام هنوزم درد می کنه؟
- نه،بهتر شدم.
- خب خدا رو شکر،پس چرا نرفتی دکتر؟
- خب مگه تو نگفتی برم پیش یه متخصص؟
- چقدرم که تو گوش دادی.
- چرا دیگه اومدم،حالام بهترم.
چند لحظه نگاهش کردم و بعد گفتم:
- خیلی مسخره ای یعنی تو منو سر کار گذاشته بودی؟
اردلان آمد و کنارم نشست و گفت:
- نه به جون تو،قلبم درد می کرد.
- بس کن.از اون موقع که تلفن زدی من یه لحظه هم فکرم راحت نبوده،همش به تو فکر می کردم.
گفت :
- قربونت برم،به خدا دلم برات تنگ شده بود،قلبم درد گرفته بود.
- خیلی لوسی،می دونستی؟
- آره حالا به چی می خندیدی؟
- نمی گم.
- مگه می تونی نگی؟
- نه نمی تونم خب پاشو برو که حسابی از درس خوندن انداختیم.
- برم؟عجب مهمون نوازی می کنی من یه دقیقه نیست اینجا اومدم حالا برم؟یه ساعت رانندگی کردم و کوبیدم اومدم اینجا که یه دقیقه ای برم؟
- سزای کسی که منو سر کار بذاره همینه.
- خب باشه ببخشید دیگه از این غلطا نمی کنم،حالا بمونم چی می شه؟
خنده ام گرفت،گفتم:
- اردلان چرا مثل بچه ها رفتار می کنی،پس من کی درس بخونم؟
- همین الان.من که به تو کاری ندارم.
- آخه اینطوری تمرکز ندارم.این ترم اگه مشروط نشم باید خدا رو شکر کنم.
- نه من برات دعا می کنم.
- تو نمی خواد دعا کنی،فقط یه کم مراعات کن.برای من همین کافیه.
- مراعاتتم می کنم خانم.دو ساعت دیگه می رم.
- چی؟دو ساعت.
- دیگه چونه نزن.درست رو بخون که نگی من نذاشتم درس بخونی .کتابم را باز کردم که اردلان گفت:
- برنامه امتحاناتت رو بده تا بیام سراغت.
- مگه تو کار و زندگی نداری؟
- نه ،کجاست؟
- روی میز مطالعه.
بلند شد و گفت:
- درست رو بخون.
داشتم متنی را ترجمه می کردم که به اشکال برخوردم.نمی توانستم آن را روان ترجمه کنم.مداد را گذاشتم زیر چانه ام و دوباره از اول متن شروع کردم،ولی فایده نداشت.خط پنجمش خوب از آب در نمی آمد،ورقه ای را برداشتم و گذاشتم لای کتابم تا از یکی از بچه ها بپرسم.سرم را بلند کردم اردلان محو تماشای من بود،وقتی که دید نگاهش می کنم گفت:
- سایه بیا یه معامله بکنیم.
- دوباره چه فکری به سرت زده؟
- ببین من به جای اینکه دو ساعت اینجا بمونم یک ساعت می مونم در عوض تو توی این یک ساعت درس نخون.
و نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- الان ساعت چهاره،یعنی تا ساعت پنج.
کتابم را بستم و گفتم:
- باشه،ولی باید سر ساعت تشریف ببری ها!
- باشه،من برنامه امتحاناتت رو دیدم پنج تا ساعت هشت صبح داری،دو تا ده صبح و دوتا چهار بعد از ظهر.
- خب؟
- من می تونم ساعت هشت و چهار برسونمت،فقط می مونه ده صبح که باید سر کار و زندگیم باشم.
- اردلان،اگه تو منو برسونی باید با تاکسی برگردم،سخته.
- منتظرت می مونم و برت می گردونم.
- آخه اون موقع تو یک ساعت جلوی در دانشگاه سرگردونی.
- اشکالی نداره در عوض تو رو می بینم،تو روزهای شنبه ام امتحان نداری.پس تو پنج شنبه ها بعد از امتحانت با منی،جون من خوب برنامه ریزی نکردم؟
- چرا از این بهتر نمی شه.
- سایه راستی کار ما ردیف شده تاریخ عروسی هم یک هفته بعد از امتحانات شماست.یعنی درست اول مرداد قراره پدر شب با پدرت تماس بگیره.
- حالا چه عجله ای داری؟باشه اواسط مرداد.
- نه من نمی تونم بیشتر از این صبر کنم.
- آخه شاید بابا و مامان آماده نباشن.
- نه خیر من همین الان با مامانت صحبت کردم.گفت ما کارامون ردیفه.
- اِ،خب پس اینم از تاریخ عروسی دیگه برنامه ای ،چیزی نداری؟
- فعلا که نه،حالا تا ببینم چی پیش میاد.
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- اِ،همین الان ساعت چهار بود چطور شد چهار و پنجاه دقیقه.
- حتما خیلی بهت خوش گذشته.
- خب معلومه ،مگه به تو بد گذشت؟
- نه،ولی دیگه باید از هم خداحافظی کنیم.
- اِ،ببین چطوری داره منو بیرون می کنه.
- اردلان به جون تو درس دارم وگرنه مشکلی نبود تا شب ام می موندی ولی حالا نه.
- خب مثل اینکه دیگه اینجا جای ما نیست.
- اردلان منم دلم برات تنگ می شه ولی چاره ای نیست.
نگاهی به من کرد و گفت:
- تو و دلتنگی!حرفهای عجیب و غریبی می شنوم.
- میل خودت دوست داری باور کن،دوست نداری نکن.
- دوباره ناراحت شد و برای من لباشو غنچه کرد.
با اینکه خنده ام گرفته بود سعی کردم نخندم.
- اِاِ،ببین چه تلاشی می کنه نخنده.حالا یه لبخند بزن تا برم.
لبخندی زدم .اردلان گفت:
- ببین برای اینکه منو زودتر بیرون کنه تا گفتم لبخند بزن گوش داد،حالا روزای دیگه باید کلی بهش التماس کنم تا یه لبخند بزنه.
نگاهش کردم و گفتم:
- اردلان،واقعا که!
- باشه.
- حالا ببین چقدر رشوه می گیره تا بره.
- چه کار کنم ،تو که همین طوری منو تحویل نمی گیری.مجبورم ازت رشوه بگیرم.
و گونه اش را جلو آورد.
خواسته اش را اجابت کردم و گفتم:
- خب خداحافظ.
- فقط همین یه دونه؟
- نه،نود و نه تای دیگه ام برات پست می کنم.
خندید و گفت:
- می دونی سیلی نقد به از حلوی نسیه.
گفتم:
- خب تشریف ببرید.
- پس به امید دیدار تا دوشنبه ساعت هفت صبح.
- دیر نیای.
- چشم عزیزم،بای.
- خداحافظ.
و به دنبالش رفتم.
- دیگه نمی خواد تو زحمت بکشی ،خودم می رم.
- نه می خوام مطمئن بشم که رفتی.
- سایه دوباره داری شلوغش میکنی ها.
به سمت در هلش دادم و گفتم:
- حالا ببین تا بخواد بره منو می کشه.
اردلان خنده ای از سر خوشی کرد و گفت:
- بیا بریم.
تا جلوی در بدرقه اش کردم.
- دلم برات تنگ می شه.
- منم همین طور اردلان.
اردلان رفت سوار ماشین شد موقعی که می خواست حرکت کند دستی برایم تکان داد،لبخندی زدم و دستم را به علامت خداحافظی برایش تکان دادم و داخل رفتم.
 

bahar_19

عضو جدید
فصل بیست و پنجم

بالاخره امتحانات با تمام سختی هایش به پایان رسید،دقیقا یک هفته دیگر به تاریخ عروسی باقی مانده بود ،وقتی فکر می کردم می دیدم چقدر شش ماه زود گذشته بود.
من و بابا و مامان در این هفته لحظه ای آرامش نداشتیم.هر روز صبح ساعت هفت از خواب بیدار می شدیم و تا آخر شب به کارها سر و سامان می دادیم.
جهیزیه ام را با کمک اردلان طبق سلیقه خودمان چیده بودیم.کار چیدن خانه سه روز وقت برده بود به طوری که شدیدا احساس خستگی می کردم.مامان هم اصرار داشت که زیاد خودم را خسته نکنم.
روز سه شنبه را برای خرید تعیین کرده بودیم.از صبح با اردلان از خانه خارج شدیم و ساعت یازده شب به خانه برگشتیم،از شدت خستگی نمی توانستم روی پایم بایستم،ولی اردلان اصلا احساس خستگی نمی کرد.
نگاهی به من انداخت و گفت:
- سایه خسته شدی؟
- تو خسته نشدی؟
- نه پر از انرژی ام.سایه من خیلی خوشحالم ،تو برو استراحت کن من می رم خریدامونو جا به جا می کنم.
- خب پس خداحافظ.
- به امید دیدار،خوب استراحت کن.
به اتاقم رفتم و از شدت خستگی بیهوش شدم.صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم چشمهایم را باز کردم و گفتم:
- سلام مامان.
- سلام،صبح به خیر،نمی خوای بیدار شی؟
- مگه ساعت چنده؟
- نه و نیم.پاشو یک ساعت دیگه اردلان میاد سراغت.
- به سولماز تلفن زدید؟
- نه اردلان خودش تلفن زده .
بلند شدم و سریع دوش گرفتم دیگر تقریبا آماده شده بودم که زنگ زدند.صدای سلام و احوالپرسی سولماز را شنیدم روسری ام را گره زدم و پایین رفتم.
سولماز با دیدن من گفت:
- ساعت خواب!
- به به سلام عروس خانم.
سولماز گفت:
- بیا زودتر صبحانه بخور که اردلان سر می رسه.
- چشم،شما امر بفرمایید.
چند دقیقه بعد اردلان به دنبالمان آمد ،وقی وارد مغازه مورد نظر شدیم سولماز گفت:
- سایه این مغازه لباسای قشنگی داره فقط از خودت ادا اصول در نیار.
- چشم.
من و سولماز تصمیم گرفته بودیم که لباسهایمان را ست برداریم و در آخر از بین آن همه لباس یک لباس دکلته انتخاب کردیم که سینه اش تماما سنگ دوزی شده بود و دامنش روی زمین کشیده می شد.بعد یک جفت کفش باز سفید رنگ که بندهایش به دور ساق پا بسته می شد انتخاب کردیم.
بعد از خرید اردلان گفت:
- خانما من یه پیشنهاد دارم.
- چه پیشنهادی؟
- حالا که خریدمون تموم شده بهتره یه تلفن به اردوان بزنیم و با هم بریم رستوران آخرین ناهار دوران مجردی رو بخوریم.
موبایلش را درآورد و گفت:
- زنگ بزنم؟
من و سولماز سری به علامت موافقت تکان دادیم و اردلان شماره تلفن اردوان را گرفت و قرار گذاشت.یک ساعتی منتظر اردوان بودیم تا آمد.
- سلام به همگی، ببخشید منتظرتون گذاشتم.
اردلان در حالیکه لبخند می زد گفت:
- سولماز رو بهت بخشیدم حالا دیگه چی می خوای؟
اردوان خندید و گفت:
- هیچی،خیلی ممنون.
- نخند،برای چی اینقدر ذوق زده شدی؟سولماز فکر می کنه خبریه.
- خودت که حال و روزت بدتر از منه، داداش.
اردلان نگاهی به من کرد و گفت:
- کی می گه من خوشحالم؟
- شلوغش نکنید،هر دوتاتون خوشحالید.
- سولماز کوتاه بیا،شما دو نفر که از ما خوشحالترید.
اردوان هم که شیطنتش گل کرده بود گفت:
- آره عزیزم.ما به خاطر شما خوشحالیم.
سولماز نگاهی به من کرد و گفت:
- سایه این دوتا چی دارن می گن،تو می فهمی؟
- نه ترجمه کن ببینم.
- تو خوشحالی یا اینکه مثل من هنوزم شک داری؟
- شک که نه ولی یه ذره تردید دارم.
- پس شما دو تا هنوز تردید داری آره،اردوان حلقه ازدواجتو در بیار بده به سولماز تا از شک و تردید بیرون بیاد.
اردوان در حالیکه می خندید گفت:
- حالا چرا اول من در بیارم؟تو بزرگتری،اول شما بعد من.
اردلان دستی به صورتش کشید و گفت:
- باشه برای بعد،الان موقع مناسبی نیست.
نگاهی به اردلان کردم و گفتم:
- پس چرا پشیمون شدی؟
- آخه کارتهای عروسی رو پخش کردیم ،زشته.
- اردلان جان بهتره این بحث رو ادامه ندیم،مثل این که داره به ضررمون تموم می شه.در همین موقع غذا را آوردند.
موقعی که از رستوران بیرون آمدیم اردوان گفت:
- اگه موافقید با هم بریم کرج،ببینید از سلیقه من و اردلان خوشتون میاد یا نه؟
جشن عروسی ما و سولماز و اردوان در باغ کرج برگزار می شد،البته این نظر اردلان بود چون دوست داشت جشن عروسی در باغ باشد و سولماز و اردوان هم قبول کردند.
وارد باغ که شدیم از جلوی در ورودی باغ دور تنه درختها به صورت مارپیچ ریسه پیچیده شده بود.محوطه باغ هم پر بود از صندلی،انتهای باغ هم میزهای غذا چیده شده بود.
میدان بزرگی هم برای رقص بود که دور تا دورش کنده های درخت چیده شده بود که هر کدام با ریسه ای از لامپ های کوچک به دیگری متصل شده بودند.
اردلان گفت:
- البته الان چون روزه،زیاد قشنگ نیست،شب که چراغها روشن بشه قشنگی خودشو نشون می ده.
- نه الانم خیلی قشنگه دستتون درد نکنه.
- خواهش می کنم.
- اردلان بهتره بریم من کلی کار دارم.
سولماز با بی حوصلگی گفت:
- وای امان از کار،من هنوز لباسام رو نبردم سایه،تو چی؟
- من لباسام رو که نبردم هیچ،کتابا و یه سری چیزهای دیگه ام نبردم.
و رو کردم به اردلان و گفتم:
- اردلان اگه کاری نداری بیا کمک من.
- چشم،در خدمتتون هستم.
سوار ماشین که شدم پرسیدم:
- اردلان تو وسایل شخصیت رو بردی؟
- آره صبح قبل از اینکه بیام سراغت بردم و مرتبشون کردم.
- آفرین زرنگ شدی.
- اگه زرنگ نبودم که تو از دستم رفته بودی.
- ولی اردلان من حسابی خسته ام ،اگه تو عجله نمی کردی و عروسی رو برای هفته دیگه گذاشته بودی خیلی بهتر بود.
- تو زیاد خودت رو خسته نکن من خودم وسایلت رو می برم توام برو استراحت کن تا خستگیت برطرف بشه.راستی فردا برای چه ساعتی باید آرایشگاه باشی؟
- ساعت یک ولی باید زودتر از خونه بریم بیرون تا یک اونجا باشیم،وای که اصلا حوصله آرایشگاه رفتن رو ندارم.
- سایه الان که رفتیم خونه تو برو استراحت کن.
- پس تو چی؟تو که این هفته بیشتر از من زحمت کشیدی.
- من که اصلا خستگی احساس نمیکنم،تازه کار دیگه ای نمونده ،تا شب تموم می شه.
به خانه که رسیدیم،اردلان لباس های من را جمع کرد و در ماشین گذاشت و برگشت و تا کتابها را ببرد که مامان گفت:
- کتابا که حالا لازم نیست بعدا سر صبر ببرید،تو هم خسته شدی اردلان جان.
اردلان نگاهی به من انداخت و گفت:
- سایه نظرت چیه؟
- باشه برای بعد.
موقع خداحافظی اردلان گفت:
- خب عزیزم دلم می خواد فردا که می بینمت سرحال سرحال باشی،حالا برو استراحت کن.
- توام زیاد خودت رو خسته نکن.
خداحافظی کردم و رفتم روی کاناپه دراز کشیدم و گفتم:
- مامان،من خیلی احساس خستگی می کنم.
مامان برایم یک لیوان شربت آورد و گفت:
- اینو بخور و بخواب،برای شام بیدارت می کنم.
- نه،اگر خودم بیدار شدم که هیچی وگرنه برای شام بیدارم نکنید.به خواب بیشتر از غذا احتیاج دارم

*

*

*

ادامه دارد....
 

یاکاموز

عضو جدید
با اجازه ی دوستای گلم که زحمت تایپ رمان رو میکشن چون خیلی وقته که پست جدیدی برای ادامه ی رمان زده نشده من ادامشو می زارم چون داشتمش امیدوارم کسی دلگیر نشه از این کار من

فصل بیست وپنجم-2
ساعت دوازده بود که به همراه سولماز و اردلان به آرایشگاه رفتم،خواب خوبشب گذشته خستگی را از تنم بیرون کرده بود و حالا سرحال بودم.به مادام گوشزد کردیمکه آرایش مو و صورتمان کاملا شبیه هم باشد.
- حتما خیالتون راحت باشه،دلم میخواد خیلی خوشگلتون کنم.پس فقط باید صبر و حوصله کنید تا من با دقت کارم را انجامبدم.
خلاصه من و سولماز دقیقا شش ساعت زیر دست مادام ودستیارانش بودیم،بعد ازاینکه آرایش مو و صورتمان تمام شد مادام اجازه نداد خودمان را در آینه ببینیم وگفت:
- اول لباستونو بپوشید ،بعد.
وقتی خودمان را در آینه دیدیم واقعا ازقیافه خودمان تعجب کرده بودیم.مادام به قدری ماهرانه و زیبا ما را آرایش کرده بودکه مثل ماه می درخشیدیم.
بعد از چند دقیقه آقایان به دنبال ما آمدند،اردلان بادیدن من چند لحظه مکث کرد ،وقتی جلو آمد گفت:
- وای سایه نمی دونی چیشدی؟ماه.
- مرسی،توام خیلی خوشگل شدی.
- ولی نه به اندازه تو ،عزیزدلم.
- نمی خوای دسته گل رو به من بدی؟
اردلان لبخندی زد و گفت:
- تو رو که دیدم همه چیز از یادم رفت.تقدیم به عروسم باعشق.
- مرسی.
جلوی در ماشینهای عروس بهانتظار ما بودند.حتی ماشین ها مثل هم تزیین شده بودند در راه کرج اردلان حتی یک باربه من نگاه نکرد و گفت:
- سایه اگه نگاهت کنم،دیگه به مراسم عروسی نمیرسیم.وای اگه بدونی من چقدر احساس خوشبختی می کنم،من از اینکه تو مال من شدی بهخودم می بالم،تو چی،از این که من همسرتم خوشحالی؟
- خب معلومه،امیدوارم همسرخوبی برات باشم.
- مطمئنم که همسر خوبی هستی،منم تلاشم را می کنم تا تو روخوشبخت کنم.
- مرسی،امیدوارم زندگی خوبی در کنار هم داشته باشیم.
- ایننهایت آرزوی منه.
زمانی که به باغ رسیدیم ،پر بود از جمعیتی که به افتخار عروس وداماد دست می زدند .یکی دو ساعت طول کشید تا به همه میهمانان خوشامدگفتیم.
اردلان برایم حرفهای عاشقانه می زد و من از اینکه اردلان این قدر به منعلاقه داشت سر از پا نمی شناختم.
- سایه نمی دونی من چقدر منتظر این شببودم.از امشب به بعد برای همیشه در کنار خودمی وای که چقدر من خوشبختم.یعنی مردی بهخوشبختی من پیدا می شه؟من که فکر نمی کنم.سایه بیا بریم توی ساختمون تا من نگاتکنم.
- وا!اردلان ،جون من دیوونه بازی در نیار،الان که داری نگاه میکنی،گذشته از اون مگه تو بار اولته که منو دیدی...این قدرم به من خیرهنشو،زشته.
- چون می دونستم این حرف و می زنی بهت این پیشنهاد رو دادم.
- وای اون که ضایعتره من و تو نیم ساعتی غیبمون بزنه.
- پس به نگاه کردنماعتراض نکن.
و خیره خیره نگاهم کرد.
خنده ام گرفت.سعی کردم نخندم و خنده امبه لبخندی تبدیل شد که صدای اعتراض اردلان را بلند کرد:
- سایه دوباره توجلوی همه این طوری لبخند زدی؟
- دست بردار اردلان،من که طوری لبخند نمیزنم.
- فکر می کنی.تو که چیزی از لبخند نمی دونی،پس حداقل به حرف من گوشبده.
- آقا از کجا این همه اطلاعات رو به دست آوردن،نکنه تو دانشگاه واحدش روپاس کردی؟
- وای من با این زبون چیکار کنم،آقایون این اطلاعات رو ذاتی به دستمیارن می خوای چند نفر بیارم بهت بگن چه طوری لبخند می زنی.
- اردلان تو بههمه حالات من می گی یه جوریه.این طوری لبخند نزن،اخم نکن بااین اخمت ته دل آدم میلرزه،این طوری نگاه نکن آدم دیوونه می شه،اصلا و ابدا به جایی خیره نشو،چرا با صدایبلند می خندی،بی صدا می خندم می گی وقتی بی صدا می خندی توجه آدم به لب و دهن ودندونات جلب می شه،چرا این طوری راه می ری،انگار پات رو روی زمین نمی ذاری،چرا اینقدر با ناز حرف می زنی و صدات رو می کشی،جون من وقتی با مردای دیگه حرف می زنیصداتو این طور نکن،تو خیلی متعصبی.
به اردلان نگاه کردم ،محو تماشای من بود بعداز چند لحظه ای که دید ساکت شدم به خودش آمد و گفت:
- سایه،می گم...
- واقعا که اردلان!تو اصلا به حرفای من گوش کردی یا نه؟
در حالیکه می خندیدگفت:
- راستش رو بخوای نه،چون اونقدر صدات و نگات و حالت صورتت همراه حرکاتیکه به چشم و ابروت می دادی جذاب بود که متاسفانه نفهمیدم.حالام اگه ممکنه همه اینارو حذف کن و فقط حرفت رو یه بار دیگه بزن.
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- وای خدای من؟
- سایه نمی شه عادی عصبانی بشی؟
- به پیر،به پیغمبر منهمه این حالاتم عادیه،من همیشه همین طور بودم.طور دیگه ای هم بلد نیستم بشم.
- باشه،باشه من که طاقت این نگاه خشمگین تو رو ندارم تو حتی وقتی عصبانی می شی بازمزیبایی.
- می دونی چیه اردلان؟
- جانم،تو بگو.
 

یاکاموز

عضو جدید
- من می ترسم کاربه جایی برسه که اگه من خواستم بمیرم تو بگی سایه حالا نمی شد تو عادی بمیری یا میگی این طوری که تو داری می میری مردهای مرده تنشون تو گور می لرزه.
اردلان کهعصبانی شده بود گفت:دیگه حق نداری جلوی من از مردن حرف بزنی،فهمیدی؟
فقط نگاهشکردم و حرف نزدم.دستم را گرفت و گفت:
- سایه با توام،فهمیدی؟
- نه.نمیدونی ،اردلان وقتی عصبانی می شی به قدری جذابی که آدم فقط محو تماشات می شه.من فقطمی دیدم لب و دهنت داره تکون می خوره،یعنی داشتی با من حرف می زدی؟اردلان جون منبرای خانمای دیگه این طوری عصبانی نشو همین طوری هم دل همه خانما رو می بری،دیگهلازم نیست با خشم نگاهشون کنی،اصلا از این به بعد باید شبانه روز یه عینک آفتابیبزنی که خانما چشمای تو رو نبینن.علی الخصوص اون نگاه مخصوصت پدر آدمو درمیاره.
اردلان در حالیکه می خندید گفت:من فقط همین طوری بلدم عصبانی بشم.
وچشم و ابروهایش را مثل من حرکت داد.سرم را پایین انداختم که خنده ام رانبیند.
ساعت دو بعد از نیمه شب مراسم عروسی به پایان رسید و ماشین های عروس وداماد از باغ بیرون رفتند،تعداد زیادی ماشین به دنبال ما حرکت می کردند.واقعا کهعروسی با شکوهی بود.
*****
 

یاکاموز

عضو جدید
فصل بیست وپنجم-3
خانه من و سولماز دو آپارتمان بزرگ در یکی از برجهای شمال تهران بود.خانهای شیک که با وسایل لوکس و بسیار زیبا تزیین شده بود .
زمانی که به خانه رسیدیماردلان گفت:
- فقط می خوام نگات کنم.
بعد از مدتی ضبط را روشن کرد و آهنگآرامی گذاشت و همین طورکه مرا با آهنگ می چرخاند،گاهی چنان به خودش فشارم می داد کههر لحظه فکر می کردم دیگر نفسم بالا نمی آید.
نیم ساعتی بود که همراهش می چرخیدمو تقریبا از خستگی ،بی حال شده بودم،ولی اردلان اصرار داشت که باز هم ادامهبدهم.
- اردلان باور کن خسته ام.
- می دونم،ولی دل منو نشکن.فقط یکدور،خواهش می کنم.
بعد از ده دقیقه ای گفتم:
- اردلان من دارم از شدت خواببیهوش می شم.
اردلان کمکم کرد بایستم و بعد گفت:
- خب،حالا دیگه می تونیبری بخوابی کوچولوی خواب آلو.
و مرا به اتاق خواب برد و روی تخت خواباند.
- اردلان،می خوام لباسمو عوض کنم.
- نه،نه باید همین طوری بخوابی.
و بعدبالای سرم نشست.
- مگه تو نمی خوای بخوابی؟
- نه می خوام ببینم تو ،تویخواب چه شکلی هستی.تو بخواب تا من نگات کنم.
موهایم را نوازش کرد .با نوازشموهایم کم کم مست خواب شدم و دیگر نفهمیدم کی خوابم برد.نمی دانم چقدر خوابیده بودمکه از صدای نفسهای اردلان از خواب بیدار شدم اول خیلی ترسیدم و بعد به یاد آوردماین اولین شبی است که من و اردلان در کنار هم هستیم.
- عزیزم چقدر میخوابی؟پاشو دیگه فکر نمی کنی چیزی رو فراموش کرده باشی؟
از حالتش متوجه شدم کهحسابی از خود بی خود شده است.صدایش کردم :
- اردلان.
با صدای خش داریگفت:
- جان دلم،بگو.
- تو چی خوردی؟
- فقط یه کم.....توام میخوری؟
با عصبانیت گفتم:
- نه،توام بهتره دیگه نخوری.
در حالی که نگاهممی کرد،گفت:
- باشه،هر چی تو بگی ملوسک.
ولی او در حالت طبیعی نبود.ازدستش ناراحت بودم.به کلی عقلش را از دست داده بود.
و به این ترتیب اولین شبزندگی من و اردلان به صبح رسید.با روشن شدن هوا از خواب بیدار شدم.اردلان کنارمآرام خوابیده بود،قیافه اش در خواب آنقدر معصوم بود که شک کردم نکند این چیزها رادر خواب دیده باشم ولی با دیدن شیشه...همه چیز را باور کردم.
از حمام که بیرونآمدم اردلان هنوز خواب بود.وضعیت اتاق خواب آشفته بود.یک زیر سیگاری پر از ته سیگارروی پا تختی بود.آرام و بی سر و صدا سامانی به وضعیت آشفته اتاق دادم.اتاق که مرتبشد به آشپزخانه رفتم تا صبحانه را آماده کنم.
وقتی به اتاق خواب برگشتم تااردلان را بیدار کنم،صدای شر شر آب را شنیدم و فهمیدم که بیدار شده ،تخت را مرتبکردم و از اتاق بیرون آمدم.
موسیقی ملایمی گذاشتم و روی کاناپه دراز کشیدم وچشمهایم را بستم.دلم می خواست بدانم برای چی اردلان چنین کاری کرده ،تا به حالندیده بودم که چیزی بخورد و همین باعث تعجبم شده بود.
با صدای اردلان کهگفت:
- هنوز خوابی ملوسک؟
چشمهایم را باز کردم اردلان گونه ام را بوسید وگفت:
- سلام عشقمن ،حالت خوبه؟
- سلام،تو خوبی؟
- می بینی که سرحال سرحالم،کی از خواب بیدار شدی؟
- یکساعتی می شه.
- صبحانه خوردی؟
- نه منتظر تو بودم.
- قربونت برمکه اینقدر مهربونی.
و بلندم کرد و به آشپزخانه برد و گفت:
- تو بشین،منهمه چیزو آماده می کنم.
و بعد صبحانه کاملی روی میز چید.خودش لقمه می گرفت و دردهانم می گذاشت.بعد از صبحانه به هال آمدم و روی کاناپه نشستم.اردلان کنارم نشست وگفت:
- سایه،مگه من و تو به هم نامحرمیم که این طوری لباس پوشیدی؟
دستم راگرفت و همراه خود به اتاق خواب برد به طرف کمد رفت و تاب و دامن کوتاهی را برایمانتخاب کرد و گفت:
- اینا رو بپوش.
- اردلان مگه این لباسها چه اشکالیداره؟
- هیچی،فقط من دوست ندارم تو این لباسارو بپوشی.آخه عزیز من توی اینگرما لباس یقه ایستاده پوشیدی که چی؟گرمازده می شی کوچولو.
.....
 

یاکاموز

عضو جدید
فصل بیست و پنجم-4
نزدیکیهای غروب برای رفتن به خانه پدر شوهرم آماده شدم.لباس پوشیده ای انتخاب کردم و پوشیدم.داشتم آرایش می کردم که تلفن زنگ زد اردلان گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
- سایه چقدر دیگه آماده ای؟
- پنج،شش دقیقه دیگه.
اردلان بعد از تلفن لباسهایش را تعویض کرد و کت و شلوار مشکی با پیراهنی سفید پوشید و کرواتش را به دستم داد و گفت:
- اینو گره می زنی؟
کرواتش را برایش بستم.نگاهش کردم و گفتم:
- خیلی خوش تیپ شدی.
با هم از خانه خارج شدیم،اردوان و سولماز هم زمان با ما بیرون آمدند.من و سولماز همدیگر را در آغوش کشیدیم.
اردلان با تعجب به ما نگاه کرد و گفت:
- مگه چند وقته همدیگرو ندیدید؟!
من و سولماز که خنده مان گرفته بود همدگیر را رها کردیم و به پایین رفتیم.وقتی به خانه آقای امیری رسیدیم ماشین پدر و عمو جلوی در پارک شده بود،وارد حیاط که شدیم دو گوسفند جلوی پایمان قربانی کردند.
با دیدن مامان و بابا فهمیدم که چقدر دلم برایشان تنگ شده .مامان را بوسیدم و گفتم:
- دلم براتون یه ذره شده مامانی.
مامان که اشک در چشمهایش حلقه بسته بود گفت:
- الهی مامان فدات بشه خوبی،همه چی رو به راهه؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- بله،خیالتون راحت باشه.
و بعد پدرم را در آغوش کشیدم.
- عروسکم ،جات تو خونه خیلی خالیه،فکر نمی کردم دوری از تو اینقدر سخت باشه.
 

یاکاموز

عضو جدید
- منم دلم برای شما تنگ باشه.
اشکان با دیدن بابا و مامان که از دوری من ناراحت بودند گفت:
- خاله،تلفن می زدی به من می اومدم براتون اونقدر شیرین زبونی می کردم که اصلا یادتون می رفت یه روزی دختری به اسم سایه داشتید.
- اشکان اینقدر حرف مفت نزن ،می شه؟
- آره ،چرا نمی شه ولی تو باید بدونی که از این به بعد باید با من بهتر صحبت کنی هر چی باشه من برادر بزرگتر جاریت هستم.
بعد از نیم ساعتی مجلس عادی شد.پدر ها با هم صحبت می کردند مادر ها هم با هم بودند.
ما جوانتر ها هم یک طرف نشسته بودیم و اشکان برایمان لطیفه تعریف می کرد.بعد از تعریف چند تا لطیفه ،گفت:
- اگه یه جک ترکی بگم شماها بدتون نمیاد؟
اردوان گفت:
- تو که هر چی می خوای می گی ما این یکی ام زیر سبیلی رد می کنیم.راحت باش.
اشکان نگاهی به اردلان کرد و گفت:
- توچی،بدت نمیاد؟
- نمی دونم،اول باید بشنوم بعد ببینم بدم میاد یا نه.
- پس نمی گم.
نگاهی به اردلان کردم و گفتم:
- اردلان....
اردلان نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت:
- باشه،کاریش ندارم.
اشکان لبخندی زد و گفت:
- پس با اجازه تون .
و شروع کرد به تعریف کردن و قسمتی از آن را به لهجه ترکی گفت که همه از خنده غش کرده بودند.
خلاصه تا موقع شام اشکان همین طور حرف می زد و ما را می خنداند و جالب این که خودش کوچکترین لبخندی نمی زد،بعد از شام اردلان گفت:
- پاشید بریم کتابخونه.
و دستم را گرفت اردوان و سولماز هم بلند شدند.
اردلان گفت:
- اشکان تو نمیای؟
- نه شما ها دو نفر،دو نفر با هم هستید ولی من تنهام.
اردلان لبخندی زد و گفت:
- پس توام آره،خب آقای سرمدی براش زن بگیرید.
- آخ اردلان دست گذاشتی رو نقطه حساسی،هر چی می گم این مریم خانم رو برای من خواستگاری کنید هیچ کس به حرفم گوش نمیده .
سولماز گفت:
- مریم خانم کیه؟
اردلان در حالیکه می خندید گفت:
- پسر چقدرم به هم می آید.من که تا به حال زوجی به این متناسبی ندیدم.
سولماز گفت:
- اشکان مریم خانم کیه؟
- ای بابا!مریم خانم رو که الان چایی آورد نمی شناسی؟
همه زدند زیر خنده که خاله سهیلا گفت:
- اشکان یه بار می شنوه ،بد می شه.
- چه بدی؟خودش که راضیه ،نه این که فکر کنید می خوام بیارمش خونه نه،همین جا می مونه ،من که میام اینجا وقتی می خوایم بریم کتابخونه ،این دوتا دست زنشون رو می گیرن ما هم دست یکی رو می گیریم و می بریم.ما به همین قانع ایم.
- اشکان بابا من موندم تو چطوری این حرفا رو سر هم می کنی؟
- خودمم چند ساله داره فکر می کنم ولی هنوز به جایی نرسیدم.
- اشکان اگه فقط موضوع دست گرفتنه که می تونم دستم رو بهت بدم.
- من با تو بهشتم نمی رم وای به حال کتاب خونه ،سایه صداش کن بشینه سر جاش.من نمی دونم این چرا دوست داره داغ دل منو تازه کنه؟
اردلان در حالیکه می خندید گفت:
- پس ما میریم،توام به مریم خانمت فکر کن تا اموراتت بگذره.
در کتاب خانه یکراست به طرف کتب تاریخی رفتم،داشتم کتابها را نگاه می کردم که اردلان آرام گفت:
- یادته اون دفعه هم اینجا با من تنها بودی؟
به دور و برم نگاه کردم از سولماز و اردوان خبری نبود گفتم:
- از دست این کتابا،پس اینا دوباره کجا غیبشون زد؟
- یادته چقدر ترسیده بودی،ترس رو توی چشمات می دیدم علی الخصوص وقتی در اتاق خواب منو باز کردی.
- وای اردلان توام عجب حافظه ای داری!
- اون موقع که فهمیدی ناراحت شدم و اسمم رو صدا کردی،خودم رو خیلی کنترل کردم که یه بار بغلت نکنم.آخه اولین باری بود که اسمم رو صدا می کردی.سایه من خیلی دوستت دارم.تو چی؟
دستم را در موهایش فرو بردم و گفتم:
- معلومه ،اگه دوستت نداشتم که حالا اینجا نبودم.
- بیا بریم.
موقع خداحافظی پروانه دو دست بند زیبا به من و سولماز هدیه داد .............
 

یاکاموز

عضو جدید
فصل بیست و پنجم-5
به خانه که آمدیم به خاطر شب قبل استرس داشتم.می ترسیدم این برنامه اردلان همیشگی باشد،اما خوشبختانه خبری نشد،ولی من تا صبح مدام کابوس می دیدم و از خواب می پریدم.
صبح اردلان ساعت نه از خانه خارج شد،من و سولماز از صبح تا شب که اردوان و اردلان به خانه آمدند کنار هم بودیم.
شب که اردلان به خانه آمد از جلوی در گفت:
- سایه؟
به طرفش رفتم و گفتم:
- سلام.
- سلام خانم،خسته نباشید؟
لبخندی زدم و گفتم:
- تو هم همین طور.
از داخل کیفش جعبه کادو پیچی را در آورد و گفت:
- قابل عروس نازم رو نداره.
کادو را از دستش گرفتم و گفتم:
- ممنون.
- خواهش می کنم.
و به اتاق خواب رفت و از همان جا گفت:
- سایه،من رفتم دوش بگیرم.
جعبه را باز کردم ،پلاک ظریفی بود که نام اردلان روی آن حک شده بود.پلاک را به دستم بستم و دستم را جلوی آینه گرفتم،روی دستم به خوبی جا افتاده بود.
اردلان بعد از چند دقیقه ای از حمام بیرون آمد،برایش شربتی ریختم و به هال بردم و به او که داشت موهایش را سشوار می کرد گفتم:
- اردلان برایت شربت ریختم تا گرم نشده بیا.
اردلان از آینه نگاهی به من کرد و گفت:
- ازش خوشت اومد؟
- آره خیلی قشنگه ،ممنون.
اردلان به طرفم آمد و گفت:
- سایه می دونی امروز چه فرقی با روزای دیگه داشت؟
- نه بگو.
- من امروز احساس کردم که واقعا ازدواج کردم،صبح که از خونه رفتم تو رو دیدم ،الانم که اومدم باز تو رو دیدم.
- اردلان شربتت گرم شد.
لیوان را برداشت و گفت:
- بخور.
- نه مرسی،برای تو ریختم.
- یه ذره،تا تو نخوری من لب به این شربت نمی زنم.
جرعه ای از شربت خوردم و لیوان را به دستش دادم و گفتم:
- بفرمایید.
اردان شربت را که خورد گفت:
- مزه این شربت با تمام شربتهایی که تا حال خوردم فرق می کرد.
- حتما بد درستش کرده بودم.
- نه اتفاقا خیلی خوشمزه بود!می دونی چرا؟چون تو درستش کرده بودی.
لبخندی زدم و گفتم:
- شام آماده اس،هر وقت میل داشتی ،بگو تا بریم غذا بخوریم.
- غذا درست کردی؟دستت درد نکنه،حالا چی هست؟
- خوارک گوشت با سالاد اندونزی.
یکی از بروهایش را بالا برد و گفت:
- چه غذای خوشمزه ای!
- آخه تو که هنوز نخوردی از کجا می دونی خوشمزه است؟
- چون من علم غیب دارم تازه مگه ممکنه اون غذایی که تو با این دستای ظریفت درست کردی بد مزه باشه.
- خب چه خبر؟
- از کجا؟
- کارخونه،بیرون،مامان ،بابا.
- از مامان که خبری ندارم،بابا هم خوبه بهت سلام رسوند.کارخونه ام که باید از شب تا صبح جون بکنی تا کارش ردیف بشه.
- تو که پشت میز نشینی،پس اون کارگرهای بدبخت چی بگن؟
- اونا فقط کار می کنن،براشون مهم نیست که کار خراب بشه یا نه،این منم که باید جواب پس بدم.
- اردلان،توی کارخونه به کسی احتیاج ندارید.
خندید و گفت:
- منظورت کارگره؟
- اردلان یه کم جدی باش.
موهایم را در دستش گرفت و گفت:
- اگه منظورت خودتی،نه عزیزم.
- نه،من که می دونم تو خوشت نمیاد من توی کارخونه پا بذارم،وای به حال کارکردن.
اردلان یکی از ابروهایش را به علامت تعجب بالا برد و گفت:
- از کجا فهمیدی؟
- خب معلومه چون تو حتی یه بارم منو کارخونه نبردی که اونجارو ببینم وای به حال کار.
- آخه محیطش برای خانما مناسب نیست.
- اینم یکی از اون حرفاست.
اردلان چانه ام را گرفت و گفت:
- یعنی چی؟
- مگه شما توی کارخونه،کارگر یا کارمند زن ندارید؟
- خب چرا.
- پس چی می گی؟
- اولا اگه تو بخوای بیای کارخونه من دیگه نمی تونم به کارم برسم چون حواسم پیش توئه.ثانیا محیطش برای دختر خوشگلی مثل تو خوب نیست.
- من که برای خودم نگفتم،هر چند که با این دلایل قانع نشدم.
- حالا کی هست؟
- سولماز.
اردلان با تعجب گفت:
- سولماز؟!شوخی می کنی؟!
- نه،خودش خواست با تو صحبت کنم.
- فکر نمی کنم اردوان بذاره سولماز بیاد کارخونه.
- پس شما همگی مخالف فعالیت اجتماعی زن هستید؟
- سایه عزیزم من مخالف نیستم ،ولی محیط کار به نظرم خیلی مهمه و با عرض معذرت باید بگم در شرایط کنونی با کارکردن شما مخالفم.
- حالا کو کار که تو داری با من بحث می کنی؟
- علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد اینو گفتم که بعدا مشکلی نداشته باشیم.
- پس یعنی نظر من برای تو اهمیتی نداره؟
- کی همچین حرفی زده؟
- شما آقای دکتر.
- نه اگه درست گوش کرده باشی گفتم محیط کار خیلی مهمه ،مثلا می تونی تو یه دبیرستان دخترانه تدریس کنی.
- بالاخره جواب سوالم رو ندادی؟
- کدوم سوال،عمرم؟
نگاهی به او انداختم و حرفی نزدم.
- چیه؟چرا اینطوری نگاه می کنی؟
- هیچی در مورد کار سولماز صحبت می کنم.
- آهان اگه اردوان اجازه بده از نظر من کارش ردیفه.
- فکر نمی کردم موافقت کنی.
- سایه،اختیار سولماز دست من نیست وگرنه نمی ذاشتم پاش رو از نگهبانی تو بذاره.
- خدا رو شکر که اختیارش دست تو نیست.
- خانمی شام نمی خوریم؟
- آره شام چیز خوبیه،علی الخصوص وقتی آدم کم میاره.
- سایه چقدر تیکه می اندازی.
بلند شدم و گفتم:
- تشریف نمی آرید؟
اردلان بلند شد و گفت:
- کوچولوی من،کار کردن برای تو هنوز زوده اگرم نگران اینی که اگه سولماز کارش درست بشه تو تنها می شی ،بدون که اردوان بهش اجازه نمی ده.
- من که فکر نمی کنم اردوان به متعصبی تو باشه.
- خیلی بی انصافی!خوبه من اصلا سختگیری نمی کنم که تو کجا می ری؟با کی می ری؟چی می پوشی؟و چه جور آرایش می کنی؟
- چون من از حد خودم تجاوز نمی کنم ،این طور فکر نمی کنی؟
- اونو که می دونم،من اگه به پاکی تو ایمان نداشتم که برای ازدواج انتخابت نمی کردم .برو ببین مردای دیگه که یه کم خانماشون قیافه دارن چه کار می کنن.نمونه اش همین حامد،اجازه نمی ده خانمش خیلی کارا رو بکنه.هر جایی هم که بخواد بره باید حامد اسکورتش کنه .حالا چی تازه خوشگلم نیست،پس بدون من با این شکل و شمایل تو هنوز خیلی خوبم.
- اردلان این آقا حامد شما مریضه،باید به روانپزشک مراجعه کنه.
- باشه بهش می گم.ولی می دونی اگر من متعصب بودم با توجه به این خوشگلی و ظرافت و تیپ و هیکل چی کار می کردم؟
- نه نمی دونم.
فشار دستانش را به دور گردنم بیشتر کرد و گفت:می کشتمت تا دیگه هیچ مردی نتونه بهت نگاه کنه و توی دلش تحسینت کنه.
- الانم چیزی نمونده بکشیم.
اردلان دستانش را از دور گردنم برداشت و گفت:
- پس دیگه به من نگی متعصب که دیوونه می شم و می کشمت.
- باشه بیا بریم غذا بخوریم که از گرسنگی تلف شدم .
 

یاکاموز

عضو جدید
فصل بیست ششم-1
گاهی اوقات که خسته بودم بعد از اینکه اردلان سرکار می رفت دوباره می خوابیدم.یکی از همین روزها که تازه خوابیده بودم تلفن زنگ زد.
گوشی را برداشتم و گفتم:
- بله.
صدای فرناز را شنیدم که می گفت:
- الو،سایه.
- سلام،چطوری؟
- علیک سلام،تو خجالت نکشیدی بعد از عروسیت دیگه حالی از ما نپرسیدی؟
- خب تو زنگ می زدی.
- چه زبونی ام داره،من دوبار زنگ زدم هم خونه تو هم خونه اون جاری بی خاصیتت.نمی دونم هر دو تون کدوم گوری رفته بودید ،خب چه خبر؟
- هیچی اول صبحی زنگ زدی اینارو بگی؟
در حالیکه می خندید گفت:
- خب اردلان خوبه؟
- مرسی خوبه،فرزاد چی؟هنوز نکشتیش.
- هنوز موفق نشدم یعنی چند بار بهش حمله کردم ولی عملیات ناکام مونده.
- فرناز پاشو بیا اینجا دلم برات یه ذره شده.
- غلط کردی،اگه دلت تنگ شده بود که یه تلفن می زدی ببینی من زنده ام یا مرده؟
- آخه گفتم بادمجون بم آفت نداره.
- مثل اینکه رک گویی اردلان به تو هم سرایت کرده .آره؟
- تا دلت بخواد ،حالا بیا دیگه.
- حالا که اصرار داری عصر یه سری میام.به سولمازم بگو بیاد دوتا تونو ببینم.
- من و سولماز دیگه با هم رابطه ای نداریم.
درحالیکه می خندید گفت:
- وای سایه غذام سوخت خداحافظ.
گوشی را که قطع کرد،لباسهایم را عوض کردم و به خانه سولماز رفتم و چند ضربه به در زدم و گفتم:
- سولماز،جون بکن در و باز کن ببینم.
سولماز بعد از چند دقیقه در را باز کرد و گفت:
- سلام،کجا شال و کلاه کردی؟
- سلام الان فرناز زنگ زد عصر میاد اینجا،حالا اومدم با هم بریم خرید.
- چند لحظه صبر کن تا آماده بشم.
وقتی خریدمان تمام شد و به خانه آمدیم به سولماز گفتم:
- بیا خونه ما.
سولماز سری تکان داد و گفت:
- باشه.
- سولماز چیه پکری؟
- اردوان با کارکردن من مخالفه.سایه الان یک ماهه دارم باهاش صحبت می کنم ولی مرغ یک پا داره.
- سولماز جان حتما محیطش خوب نیست.زندگیت رو برای کار خراب نکن .با این قیافه ای که تو به خودت گرفتی هر کسی ندونه فکر می کنه چه مشکلی داری؟
- یعنی این مشکل نیست؟
- نه،خیلی از آقایون با کار کردن زن مخالف هستن حالا اردوان و اردلان هم جز اون دسته هستند.
- سایه تو چرا داری خودت رو توجیه میکنی؟
- پس می گی چی کار کنم هر روز دعوا کنم که برم سر کار؟
- ولی اونا حق ندارن مانع کار کردن ما بشن.
- حالام که مانع نشدن فقط می گن کارخونه جای مناسبی نیست.
- نه خیر مثل اینکه من از بحث کردن با تو به نتیجه ای نمی رسم.
- به نتیجه که نمی رسیم هیچ تازه زخم معده هم می گیریم.بابا یه غذایی درست کن ،الان ساعت چهار می شه فرناز میاد.
- اگه من غذا درست کنم تو چیکار می کنی؟
- عرضم به حضورتون اول گردگیری می کنم،بعد جارو می کشم بعدم میوه می شورم.
- خب دیگه ادامه نده ،قانع شدم.
- قربونت برم که اینقدر زود قانع می شی.
- تو رو به خدا این حرفا رو که اردلان بهت می گه به من تحویل نده.
- باشه قربون اون دستور دادنت برم.
- پا می شم یکی می زنم تو سرت ها!
- ای الهی فدای اون تو سر زدنت بشم.
سولماز که خنده اش گرفته بود گفت:
- مثل اینکه حرافی اردلان به تو هم سرایت کرده.
- برم یه دونه ماسک برات بیارم بزن چون ویروس این بیماری از طریق تنفس منتقل می شه.
- نمی خواد تو فقط از آشپز خونه برو بیرون.
دستمالی برداشتم و گفتم:
- پس با اجازه،فقط مواظب باش غذا شور نشه.
- تا حالا چند بار غذای شور بهت دادم؟
- حسابش از دستم در رفته.
سولماز که کفگیر را برداشت از آشپزخانه بیرون دویدم.
و او درحالیکه می خندید گفت:
- پس راسته که می گن چوب رو که برداری گربه دزده حساب کار رو می کنه.
- خیلی بی ادبی،حالا دیگه کارت به جایی رسیده که به جاریت می گی گربه دزده؟به اردلان می گم تا سیاستت کنه.
- اُه اُه ترسیدم فکر کردی خودت از اردلان می ترسی منم می ترسم؟
- کی بود اون موقع ها وقتی اردلان عصبانی می شد دایم تو هول و ولا بود؟
- آخه اون موقع هم از دست تو ورپریده عصبانی می شد.راستی سایه دیگه مثل اون موقع ها عصبانی نمی شه؟
- نه خدا رو شکر تا حالا که نشده.
- می خواستم قبلا ازت بپرسم ولی خجالت می کشیدم.
- آخی،از بس کم رویی عزیزم.
- سایه این قدر زبون نریز.
- چشم هر چی تو بگی.
- ببینم تا چند دقیقه دیگه دوام میاری حرف بزنی؟
- تا هر چند دقیقه ای که تو دلت بخواد.
سولماز بویی کشید و گفت:
- وای غذا یادم رفت.
- حالا ببین می تونی یه بیفتک جزغاله برامون درست کنی یا نه؟
- تقصیر توئه از بس حرف زدی.
جارو برقی را جمع می کردم که سولماز گفت:سایه غذا آماده اس.
به آشپزخانه که رفتم سولماز میز را چیده و غذا را کشیده بود.
- به به دستت درد نکنه چه غذایی،چه بویی.
سولماز چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- اشکان راست می گه زبون تو رو هر ماه باید هرس کنن.
- تو و اشکان با هم غلط کردید به اردلان می گم بیاد ادبتون کنه.
سولماز ادایم را در آورد و گفت:
- اگه یه بار دیگه این جمله رو بگی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
می خواستم جوابش را بدهم که تلفن زنگ زد.....
 

یاکاموز

عضو جدید
فصل بیست ششم-2
گوشی را برداشتم و گفتم :
- بله.
از آن طرف خط صدای خش خش آمد و پس از چند لحظه صدای ضعیفی که می گفت:
- الو.
گوشی را نگه داشتم پس از چند لحظه که صدای خش خش کمتر شد و صدای اردلان را که می گفت((سایه))شنیدم.
- بله،سلام.
- سلام عزیزم،حالت خوبه؟
- مرسی،تو چطوری؟
- ممنون،دوساعت پیش تلفن زدم نبودی.
- آره با سولماز رفته بودیم خرید،آخه عصر قراره فرناز بیاد اینجا.
- پس جَمعتون جَمعه.
- آره دیگه.
سولماز گفت:
- سایه،غذا یخ کرد.
- صدای سولمازه؟
- آره.
سولماز گفت:
- سلام برسون.
- سلام می رسونه.خبر داری زن داداشت به من گفته گربه دزده؟
اردلان در حالیکه می خندید گفت:
- برای چی؟
- سایه خفه شو،بذار تلفنت تموم بشه بهت می گم.
- چی می گه؟
- داره تهدیدم می کنه.
- حتما یه حرفی زدی که عصبانی شده وگرنه سولماز که خیلی آرومه.
رو به سولماز کردم و گفتم:
- اردلان می گه من شب ساعت هفت و نیم میام خونه حواست جمع باشه.
- طفلک سولماز چی از دست تو می کشه خب عزیزم کاری نداری؟
- نه مرسی خداحافظ.
- خدا نگهدار.
به آشپزخانه رفتم و به سولماز گفتم:
- ببخشید منتظرتون گذاشتم.
- خواهش می کنم.
برای سولماز غذا کشیدم و گفتم:
- بفرمائید.
و بعد برای خودم دو تکه برداشتم،ناهار را با شوخی و خنده صرف کردیم ،بعد از ناهار به کمک هم آشپزخانه را مرتب کردیم،چند دقیقه بعد من کنار سولماز نشسته بودم و دلداریش می دادم که حتما اردوان چیزی می داند که با کار کردن تو مخالفت می کند،ولی سولماز ناراحت تر از این حرفها بود در آخر به سولماز گفتم:
- الان فرناز میاد اینجا ببینه یه کم ناراحتی فکر می کنه با اردوان مشکلی داری،حالا فرناز نه یکی دیگه،تو رو به هر کسی که می پرستی جلوی دیگران این قیافه ماتم زده رو به خودت نگیر.تازه این که مربوط به سه،چهار هفته قبله،تو حالا تازه ناراحت شدی؟
- آخه دیشب جواب قطعی رو داد.
- خب تو که از قبل می دونستی جواب اردوان چیه عزیزم نکنه جرو بحثتون شده سولماز؟
- ای تقریبا.
- سولماز کار اینقدر ارزش نداره که تو زندگیت رو به خاطرش به هم بریزی.فقط کافیه یه بار تو روی هم بایستید دیگه احترام و ارزش قبل رو برای هم ندارید،قول بده که دیگه در مورد کار با اردوان حرف نزنی،من اصلا دوست ندارم تو رو ناراحت ببینم.
سولماز لبخندی زد و گفت:از نصایحت ممنون.
- پس موضوع دیگه حل شده اس،آره؟
- باشه دیگه دنبالش نمی گیرم.
- خب پس حالا یه لبخند ژکوند بزن ببینم.
سولماز خندید و گفت:
- من آخرش نفهمیدم تو کی جدی حرف می زنی کی شوخی می کنی؟
در همین موقع زنگ زدند بلند شدم و به سولماز گفتم:
- عجب سر ساعت اومد.
و در را باز کردم،پس از چند دقیقه فرناز چند ضربه به در زد،در را باز کردم فرناز با دیدن من گفت:
- به به سلام عروس خانم.
- سلام فرناز جان خوبی؟دلم برات یه ذره شده بود.
فرناز با سولماز هم سلام و احوالپرسی کرد و بعد گفت:
- وا،برید کنار هلاک شدم.
من و سولماز در حالیکه می خندیدیم از جلوی در کنار رفتیم.فرناز داخل آمد و بسته ای را کنار دیوار گذاشت.
- فرناز جان زحمت کشیدی،این چه کاریه که کردی وجود تو برای ما کافی بود دیگه نیازی به این چیزا نبود.
- خواهش می کنم،برگ سبزی است تحفه درویش.
- ممنون لطف کردی.
به آشپزخانه رفتم و با چند فنجان چای برگشتم و به فرنازگفتم:
- خب،فرزاد خوبه؟
- مرسی سلام رسوند،برادران امیری چطورن؟
- خوبن،مرسی،خب چه خبر؟
- سلامتی.
سولماز با خنده گفت:
- بعد از سلامتی.
- هیچی،خبر قابل ذکری نیست.
- ولی ما فکر کردیم خبرایئه ،نه سایه؟
- آره،کم و بیش یه چیزایی پیداست.
- وا،جدا؟یعنی فهمیدید؟
سولماز در حالیکه می خندید گفت:
- اختیار داری فرناز جان،یعنی ما هم مثل خودت خنگ بودیمو خبر نداشتیم؟
- خب به سلامتی کی به دنیا میاد؟
- ای یه شش ماهی دیگه.
- دوست داری چی باشه؟
- برای خودم که فرقی نمی کنه ولی سولماز جان ،فرزاد دوست داره پسر باشه.
- پس امیدوارم پسر باشه.
دست فرناز را در دست گرفتم و گفتم:
- فرناز چه احساسی داری،از این که مامان شدی خوشحالی؟
- خوشحال که هستم و لی حس می کنم یه کم زود بوده.
- به نظر من که زود نیست.
- سایه نکنه توام خبریه؟
- نه،ما یه ماهه که عروسی کردیم،در ضمن اردلان زیادم از بچه خوشش نمیاد.حالا اسمش رو چی می خوای بذاری؟
- اگه پسر بود فربد،اگه دختر بود فریال.
- فرناز راستی توام این ترم فارغ التحصیل می شی؟
- نه من همون هشت ترمه درسم تموم می شه.
- پس چه کار می کنی؟
- این ترم که هیچی،ترم بعدم ثبت نام می کنم تا ببینم چی پیش میاد بالاخره یکی پیدا می شه بچه رو نگه داره تا مامانش بره کسب علم کنه.
- فرزاد چی؟از این که بچه دار شدید خوشحاله؟
- آره خیلی.خب در اصل فرزاد بچه می خواست،آخه نه این که فرزانه مشکل داره فرزاد می ترسید ما هم نتونیم بچه دار بشیم برای همین اصرار داشت که خیلی سریع اقدام کنیم.
- خب حالا در عوض خیالتون راحت شد امیدوارم خدا به فرزانه هم یه دونه بچه بده.
- سایه باورت نمی شه طفلک این قدر به بچه علاقه داره که نگو من که خیلی براش دعا می کنم.
ظرف شیرینی را جلوی فرناز گرفتم و گفتم:
- بفرمائید.
یکی برداشت و گفت:
- اگه بدونی من تواین مدت چقدر شیرینی خوردم.
- پس بچه تون شیرین زبون می شه.مامانم می گه سر من نمک زیاد خورده من با نمک شدم،ولی خاله سارا سر سایه فقط زبون خورده ،برای همین سایه اینقدر زبون دراز شده.
به فرناز که داشت می خندید گفتم:
- تو نخند برات خوب نیست.اما تو سولماز خانم مگه نگفتم دیگه با من شوخی نکن بالاخره ساعت هفت و نیم می شه ها!
- سایه پامی شم.....
فرناز در حالی که می خندید گفت:
- یکی می زنم تو سرت ها.خیلی خوشحالم که هنوزم با هم اینقدر صمیمی هستید.
ساعت حدود هفت بود که فرناز بلند شد و گفت:
- خب دیگه با اجازتون من رفع زحمت کنم.
- حالا که زوده فرناز.
- نه سایه جان شب خونه فرزانه دعوت داریم،خونه ام کار دارم.
- ماشین داری؟
- نه فرزاد میاد سراغم.
در همین موقع زنگ زدند ،فرناز گفت:
- فرزاده .
آیفون را برداشتم و گفتم:
- بله.
- سلام ،فرزادم.
- سلام،حالتون خوبه؟بفرمایید بالا.
- ممنون دیگه مزاحم نمی شم.فرناز آماده اس؟
- بله،ولی این طوری که بد شد.
- نه ،خواهش می کنم به اردلان سلام برسونید.
- حتما،خدانگهدار.
رو به فرناز کردم و گفتم:
- فرزاد منتظرته.
با هم روبوسی کردیم و گفتم:
- مواظب کوچولوت باش.
- حتما،به من سر بزنید،خداحافظ.
فرناز که رفت سولماز گفت:
- خب بذار ببینم فرناز چی برات آورده؟
و کادو رو باز کرد و گفت:
- به به یکی از شعرهای خواجه شیرازه،سایه کجا بزنمش؟
- همونجا خوبه.
بعد از اینکه تابلو را به دیوار نصب کرد ،جلوی آن ایستاد و شروع به خواندن کرد.
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را انیس و مونس شد
بعد از این که شعر را خواند گفت:
- بهتره من برم.
- شام بمون.
- نه مرسی،باشه برای یه وقت دیگه فعلا خدا حافظ.
- خدانگهدار.
 

یاکاموز

عضو جدید
فصل بیست ششم-3
نگاهی به ساعت کردم هفت و بیست دقیقه بود رفتم لباسم را تعویض کردم،در آینه نگاهی به خودم انداختم آرایشم پاک نشده بود فقط یه کم رژ لب می خواستم ،موقعی که اردلان آمد،کارم تازه تمام شده بود .اردلان طبق معمول از جلوی در صدایم کرد جلو رفتم و سلام کردم .
- سلام خانم،مهموناتون رفتن؟
- با اجازتون.
- اجازه ما که دست شماست ،سایه جان لطفا یه چایی برام بریز.
- حتما عزیزم.
اردلان که از حمام آمد برایش چای ریختم و نزدش رفتم و گفتم:
- بفرمائید.
- مرسی،دست شما درد نکنه.
- خواهش می کنم.
- خب چه خبر،فرزاد و فرناز خوب بودن؟
- سلام رسوندن راستی فرناز داره مامان می شه.
- چقدر زود،هنوز یک سال نشده،حالا کی به دنیا می آد؟
- شیش ماه دیگه.
- به سلامتی،حتما سر جریان خواهر فرزاد زود بچه دار شدن؟
- آره،فرناز همینو گفت.
- سایه شام چی داریم؟
- گرسنه ای؟
- نه همین طوری پرسیدم.
- آهان ،الان می رم درست می کنم.
- نه لازم نیست،با هم می ریم رستوران ،به یاد ایام جوانی.
- مگه حالا پیر شدیم؟
- تو که نه ولی من چرا وای سایه من سی و چهار سالمه.
- خب باشه.
- می دونی وقتی تو تازه سی و سه ساله بشی من چهل و چهار سالمه .
- ای وای اردلان ول کن حالا می ریم یا نه؟
- آره می ریم برو حاضر شو.
با خوشحالی گفتم:
- آخ جون ،خیلی از پیشنهادت خوشم اومد.
- فقط از پیشنهادم؟
- نه، بابا تو به پیشنهاد خودتم حسادت می کنی؟من رفتم حاضر بشم.
دستم را گرفت و گفت:صبر کن با هم می ریم.
و به طرف خودش کشیدم و گفت:
- تو فقط باید از من خوشت بیاد همین و بس.
خندیدم و گفتم:
- این خواهشه یا دستور ؟
- هر کدوم که تو دوست داری؟
و گونه اش را جلو آورد و با انگشت سبابه اش به گونه اش اشاره کرد.
- وای از دست تو چرا اینقدر خودتو برای من لوس می کنی؟
- اگه خودمو برای تو لوس نکنم برای کی لوس کنم،زودباش دیگه.
خواسته اش را برآورده کردم.
- سایه تو چرا این قدر خسیس بازی در میاری یعنی فقط همین یکی بود؟
- نه شماره حسابتو بده تا شنبه اول صبحی بقیه رو به حسابت واریز می کنم حالا میخواد منو ببره رستوران ببین چقدر باج می گیره.
اردلان در حالیکه می خندید گفت:
- پاشو بریم.
اردلان جلوی رستوران پارک کردو گفت:
- بفرمائید.
از ماشین پیاده شدم و منتظر او شدم ،دستش را دور بازویم حلقه کرد و با هم وارد رستوران شدیم.
- سایه این رستوران رو یادت میاد؟
فکری کردم و گفتم:
- نه فکر نمی کنم تا حالا اینجا اومده باشم.
- اینجا اومدیم ولی نه باهم.
دوباره فکر کردم و گفتم:
- ولی من چیزی یادم نمیاد.
- با شاهین اینجا دیدمت.
خندیدم و گفتم:
- حالا یادم اومد،خیلی دیوونه ای.
- سایه باورت می شه می خواستم بیام بکشمش که از صرافت غذا خوردن با تو بیوفته.
خواستم چیزی بگویم که منوی غذا را آوردند.بعد از اینکه غذایمان را انتخاب کردیم گفت:
- سایه اگه تو به شاهین علاقه مند بودی من چه خاکی به سرم می ریختم؟
- حالا که نبودم ،بر فرض محال هم که بودم خب تو منو فراموش می کردی.
- به همین راحتی؟
- نمی دونم،شاید از اینم راحتتر.
- تو خیلی بی احساسی وگرنه این حرفو نمی زدی،من دیوونه تو بودم و هستم چطوری فراموشت می کردم،حتما تو می تونستی مردی رو که دوست داشتی فراموش کنی.
- آخه در این صورت من چاره ای جز فراموشی نداشتم،پس نه حتما شاهد خوشبختی تو با زن مورد علاقه ات بودم و افسوس می خوردم این طوری خوب بود؟
- می دونی من اگه جای تو بودم چه کار می کردم؟
- حتما اون زن رو می کشتی.
در حالی که می خندید گفت:
- یعنی راه دیگه ای ام وجود داشت؟
- چه عرض کنم حالا که در هر صورت من و تو متعلق به هم هستیم.
اردلان لبخندی زد و نگاهم کرد .
- چیه؟به چی لبخند زدی؟
- هیچی فقط از این جمله که گفتی کیف کردم.
بعد از چند لحظه غذا را آوردند.شام در سکوتی دل انگیز صرف شد.
غذایم را که تمام کردم گفتم:
- مرسی اردلان شب خوبی بود.
- خواهش می کنم.
به خانه که برگشتیم بعد از اینکه لباسهایم را عوض کردم،به آشپز خانه رفتم تا قهوه درست کنم که صدای فریاد اردلان که مرا با نام می خواند ،شنیدم.سراسیمه به هال رفتم اردلان مقابل تابلو خطی که فرناز آورده بود ،ایستاده بود.
- اردلان برای چی داد می زنی؟
به طرفم برگشت،صورتش از خشم قرمز شده بود با عصبانیت پرسید:
- این چیه؟
- تابلو خط،مگه نمی بینی؟
شانه هایم را گرفت و گفت:
- کی این لعنتی رو خریدی؟
- هدیه فرنازه،حالا مگه چی شده؟
محکم تکانم داد و گفت:
- تو برای چی زدیش به دیوار؟زود توضیح بده.
- مگه اشکالی داره؟چرا این طوری می کنی؟
اردلان رهایم کرد و تابلو را برداشت و کف اتاق پرتاب کرد.تابلو با صدای ناهنجاری شکست.
- دیگه نمی خوام چشمم به این تابلو بیفته فهمیدی؟
نگاهش کردم،همین امروز سولماز پرسیده بود((دیگه عصبانی شده یا نه؟))ولی امشب باز دیوانه شده بود،چشمانش از عصبانیت برق می زد و رگ گردنش برجسته شده بود.(نتیجه می گیریم سولماز چشمشون زد هر هر)
چانه ام را گرفت و گفت:
- فهمیدی چی گفتم؟
سرم را تکان دادم.اردلان رفت و من همانطور آنجا ایستادم شیشه تابلو خرد شده بود و قابش از وسط دو تکه شده بود ،کاغذ شعر هم پاره شده بود.اصلا نفهمیدم چرا اینطوری کرد.کاغذ را برداشتم و تا کردم،داشتم تکه های شیشه را برمی داشتم که دستم برید،از انگشت سبابه ام خون بیرون می ریخت،دستم را روی بریدگی فشار دادم و به طرف دستشویی دویدم و دنگشتم را زیر شیر آب سرد گرفتم ،خون هنوز از دستم جاری بود.
در آینه به خود نگاه کردم،رنگم به شدت پریده بود.جای بریدگی می سوخت دستم را محکم فشار دادم تا خون ریزی اش تمام شود،بعد از چند دقیقه خونش بند آمد به اتاق خواب رفتم که چسب زخم بردارم.اردلان روی تخت نشسته بود و سیگار می کشید.
بدون هیچ حرفی به سمت کشوی پا تختی رفتم و با برداشتن چسب زخم از اتاق خارج شدم.نگاهی به ساعت کردم ،ساعت یازده بود.دستم را بستم،سرم خیلی درد می کرد یک قرص مسکن خوردم و رفتم توی هال روی کاناپه نشستم وتا به حال از علت عصبانیت های ناگهانی اردلان چیزی نفهمیده بودم .بعد از عروسی این اولین باری بود که عصبانی شده بود .یعنی از این غزل خاطره خوشی نداشت،به حدی که هدیه دوست من را بشکند؟ای کاش حرف می زد تا می فهمیدم چه مشکلی دارد.
سرم از درد داشت می ترکید.بوی سیگار فضای خانه را پر کرده بود.می دانستم تا بسته سیگار را تمام نکند دست بردار نیست.
برخاستم و ارام پنجره را باز کردم و دوباره سرجایم نشستم ،دلم می خواست بروم و بپرسم چرااین کارو کردی؟ولی می ترسیدم حرفی بزند که دلم بشکند تصمیم گرفتم به سراغش نروم.
نمی دانستم باید چه کار کنم.آن قدر فکرکردم که مغزم داشت از کار می افتاد.آرام بلند شدم و به طرف اتاق خواب رفتم.اردلان جلوی پنجره ایستاده بود و سیگار می کشید.گاه گاهی هم مشتش را به چاچوب پنجره می کوبید.
فهمیدم که هنوز عصبانی است،برگشتم و روی کاناپه دراز کشیدم و دیگر نفهمیدم چه موقع به خواب رفتم.
 

یاکاموز

عضو جدید
فصل بیست ششم-4
صبح که از خواب بیدار شدم اول به ساعت نگاه کردم ساعت یازده بود با دیدن پتویی که رویم کشیده شده بود به یاد اردلان افتادم و گفتم((چه موقع این پتو رو روی من کشیده که من نفهمیدم .))به اتاق خواب رفتم .اردلان نبود ملحفه تخت هم دست نخورده مانده بود ،یعنی تمام شب را نخوابیده بود.
روی میز تلفن یک برگ کاغذ بود برداشتم و بازش کردم.خط اردلان بود.
- متاسفم عزیزم،اگه منو بخشیدی باهام تماس بگیر .فدای تو اردلان.
کاغذ را در دستم مچاله کردم و با حرص گفتم((دیوونه،متاسفم.هر کاری می خواد می کنه بعد یک کلمه می گه متاسفم.))
اصلا حوصله نداشتم .پتو را برداشتم و تا کردم.فکر می کردم باید کارهایم را سریع انجام دهم ولی اصلا حال و حوصله نداشتم،روی کاناپه دراز کشیدم،روی عسلی کنار کاناپه یک زیر سیگاری پر از ته سیگار بود .با عصبانیت گفتم((دیوونه مثل اینکه تمام شب رو بالای سرم سیگار کشیده.))
ته سیگارها را شمردم پانزده عدد بود.به اتاق خواب رفتم،آنجا یک زیر سیگاری بود که در آن دوازده عدد ته سیگار وجود داشت،یعنی بیست و هفت نخ سیگار کشیده بود ،خدا رو شکر کردم که این بار چیزی نخورده بود.زیر سیگاریها را برداشتم و به آشپزخانه رفتم،در سطل زباله را برداشتم تا خاک سیگار ها را به دور بریزم که یک بطری خالی دیدم ،پس این بار هم خورده بود.با حرص گفتم((من ساده رو بگو که فکر می کردم چیزی نخورده.))
این دومین باری بود که این کار رو می کرد عصبانی شده بودم،لیوانی آب خوردم تا اعصابم کمی آروم شود.خدا رو شکر کردم که حداقل اعتیاد نداشت.اگر می خواست هر روز این کار را بکند من چه کار می توانستم بکنم؟
از صدای شکمم به خودم آمدم گرسنه بودم ولی حوصله غذا درست کردن نداشتم .یک دانه تخم مرغ نیمرو کردم و خوردم.عجب روز خسته کننده ای بود تازه ساعت دوازده و سی دقیقه بود اردلان همیشه این موقع تلفن می زد ولی امروز من باید به او تلفن می کردم.با حرص گفتم((پس بمون تا برات تلفن بزنم.))
توی فکر بودم که تلفن زنگ زد فکرکردم اردلان است .نمی خواستم گوشی را بردارم ولی دوباره پشیمان شدم و گوشی را برداشتم و گفتم:
- بله.
- الو سایه.
مامان بود.
- سلام مامان،خوبی؟
- سلام عزیزم ،حالت خوبه؟
- مرسی،بابا خوبه؟
- قربونت ،سلام می رسونه.اردلان چطوره؟
نمی خواستم مامان چیزی بفهمد بنابر این با خوشحالی گفتم:
- خوبه،خوب چه خبر؟
- سلامتی ،شما چه خبر؟
- ما که هیچی.
- دلمون براتون تنگ شده ،امشب نمیاید این طرفا؟
((وای چه شبی مامان می خواد ببیندمون.))فورا گفتم:
- امشب قراره بریم خونه یکی از دوستای اردلان ،فردا شب حتما سری بهتون می زنیم.
- خب پس فردا شب برای شام منتظرتونیم.
- باشه ،بابا چه کار می کنه،خوبه؟
- خوبه فقط دلش برای تو تنگ شده می گه سایه ما رو فراموش کرده.
- وا!چه حرفا،من که سه روز پیش اونجا بودم.
- خب پدرته دیگه،دلش برات تنگ شده.
خندیدم و گفتم:
- این آقایون مثل اینکه همشون مثل هم هستن.
مامان در حالیکه می خندید گفت:
- آره عزیزم آقایون همشون حسودن.حتی باباها.
- به پدر بگید فردا میام.
- خب عزیزم کاری نداری؟
- نه خوشحال شدم صداتون رو شنیدم.
- منم همین طور عزیزم،خدانگهدار.
گوشی را که قطع کردم گفتم((وای خوب شد این دروغ به ذهنم رسید وگرنه قضیه لو می رفت))
حوصله در خانه ماندن را نداشتم.اول خواستم پیش سولماز بروم ولی منصرف شدم.دلم نمی خواست از قیافه ام چیزی بفهمد،تصمیم گرفتم به پارک بروم و هوایی بخورم و کمی قدم بزنم.کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم که به یاد موبایلم افتادم و دوباره برگشتم،با دیدن موبایل به یاد اردلان افتادم این هدیه اردلان به مناسبت بیست و سومین بهار زندگیم بود.پیش خودم فکر کردم شاید برایم تلفن بزند ولی می دانستم که کله شق تر از این حرفهاست.اول می خواستم با ماشین بروم ولی بعد پشیمان شدم و پیاده به راه افتادم،نزدیکیهای پارک بودم که موبایلم زنگ زد.آن را از داخل کیفم بیرون آوردم و گفتم:
- بله.
صدای سولماز را شنیدم که می گفت:
- تو کجایی؟
- سلام.
- سلام چطوری؟
- خوبم،تو خوبی؟
- مرسی،کجایی؟
- توی پارک نزدیک خونه؟
- اونجا چی کار می کنی؟
- اومدم یه هوایی بخورم چه خبر؟
- هیچی اومدم دم خونتون نبودی .گفتم ردیابی کنم ببینم کجایی،چرا سراغ من نیومدی؟یعنی من پای پارک اومدن نداشتم؟
- جان تو ناگهانی تصمیم گرفتم منم الان رسیدم توام بیا.
- نه،حوصله ندارم تنهایی پاشم بیام پارک.
- چرا تنهایی؟دو سه نفر از سر خیابون بردار با خودت بیا.
خندید و گفت:
- خب چه خبر؟
- سلامتی.
- کی برمی گردی؟
- یه دوری توی پارک می زنم و برمی گردم چطور مگه؟
- وقتی اومدی از این قنادیه بستنی سنتی بخر و بیا اینجا.
- دیگه امری ندارید؟
- نه قربانت،فقط یادت نره.
- چشم می گیرم و میام خدمتتون.
- مرسی،خداحافظ.
- خداحافظ.
نگاهی به ساعتم کردم ساعت دو بود به یاد اردلان افتادم.باید می فهمیدم که چه مشکلی دارد،ولی هر وقت می پرسیدم موضوع چیه،مشکلت رو به من بگو،می گفت آمادگیش رو ندارم،باشه برای بعد.وای تابلو خط رو بگو که چطوری شکسته شد.حالا اگه سولماز پرسید ،چی بگم؟خوبه بگم خود به خود افتاد و شکست یا داشتم گرد گیری می کردم افتاد،وای چه می دونم حالا تا ببینم چی پیش میاد.
نگاهی به ساعتم کردم ساعت یک ربع به سه بود یعنی من چهل و پنج دقیقه داشتم به اردلان فکر می کردم.با خود گفتم:
- وای که آخرش من از دست تو دیوونه می شم اردلان.
بلندشدم که صدای مردی را شنیدم که گفت:یعنی کدوم اردلان بی احساسی خانم به این زیبایی رو منتظر گذاشته و نیومده؟
برگشتم،مردی همسن و سال اردلان بود که این حرف را می زد.وقتی که دید دارم نگاهش می کنم لبخندی زد و سلام کرد.تعجب کردم یعنی من داشتم با خودم بلند صحبت می کردم . دوباره صدایش را شنیدم که گفت:
- نترسید ،من فقط جمله آخرتون رو شنیدم .
نفس راحتی کشیدم و خواستم بروم که گفت:
- ممکنه افتخار آشنایی با شما رو داشته باشم؟
اخمی کردم و گفتم:
- چطور به خودتون اجازه می دید همچین تقاضایی از من داشته باشید؟
- جسارته،ولی شما یک ساعته فکر منو به خودتون مشغول کردید .
- به من چه مربوط؟این مشکل خودتونه.
و به راه افتادم که دنبالم آمد و کارت ویزیتی را به طرفم گرفت و گفت:
- این کارت ویزیت منه،اگه نظرتون عوض شد با من تماس بگیرید.
نگاهی به کارت کردم رویش نوشته شده بود :
- مهندس فرهاد فراز.
- چطور به خودتون اجازه می دید که به یه خانم متاهل همچین پیشنهادی بدید؟
- دورغ خوبی نبود خانم،شما همین الان منتظر اون اردلان بی احساس بودید که نیومد.
اخمی کردم و گفتم:
- شما چی دارید می گید؟من اصلا منتظر کسی نبودم و اردلان هم شوهرمه ،اینم حلقه ازدواجم،حالا لطفا از سر راهم برید کنار.
به قیافه وارفته اش خنده ام گرفت ولی سعی کردم نخندم و سریع از او فاصله گرفتم.
با خود گفتم((جای اردلان خالی که یه گوشمالی حسابی به این آقای مهندس بده.))
از پارک که خارج شدم مواظب بودم دنبالم نیاید و برایم مشکلی ایجاد کند،ولی ندیدمش با این حال هنوز مطمئن نبودم.موقعی که بستنی خریدم به اطرافم کاملا نگاه کردم ولی اثری از آثارش نبود با این حال تصمیم گرفتم برای اطمینان بیشتر همان مسیر کوتاه را با تاکسی بروم.
وقتی وارد خانه سولماز شدم .....
 

یاکاموز

عضو جدید
فصل بیست ششم-5
وقتی وارد خانه سولماز شدم او با دیدنم گفت:
- به به خانم خانما!حالا دیگه تنهایی پارک تشریف می برید.
- نه غلط کردم این دفعه اول و آخرم بود.
سولماز بستنی را از دستم گرفت و گفت:
- برای چی؟
جریان را برایش تعریف کردم ،البته با فاکتور گرفتن جریان فکر کردن به اردلان.
سولماز که داشت می خندید گفت:پس جای اردلان حسابی خالی بوده باور کن اگه اونجا بود این آقای مهندس رو از هستی ساقط میکرد ولی دلم برایش سوخت،طفلک خوب تیکه ای ام انتخاب کرده بود ولی یه کم دیر.
- آره جدا باورش نمی شد من ازدواج کردم فکر می کرد اردلان دوست منه.
تقریبا ساعت هفت و نیم بود که به خانه رفتم.دیگر می بایست اردلان پیدایش می شد.
با خود گفتم((یعنی کار درستی کردم برایش تلفن نزدم؟ای کاش تلفن کرده بودم.))
((اَ،سایه بس کن چقدر فکر می کنی،داری کم کم دیوونه می شی،نتیجه این فکر و خیالت هم که توی پارک دیدی حالا خوب بود یارو از اون آدمهای سمج نبود.وای!اگه دنبالم می اومد و مزاحم می شد چی؟اون موقع با وجود اردلان که این قدر روی من تعصب داره چه کار می کردم وای بس کن.))
از عصبانیت خودم ترسیدم و جلوی آینه رفتم.آنقدر اخم کرده بودم که به قول معروف با یک من عسل هم نمی شد خوردم،رفتم یک لیوان آب خوردم و برای شام چند تکه استیک از فریزر بیرون آوردم که درست کنم.
نگاهی به سر و وضعم انداختم کمی آرایش داشتم ولی حوصله نداشتم تجدید کنم،اگر هم حوصله داشتم دلم نمی خواست آرایش کنم چون اردلان دوست داشت همیشه مرا آرایش کرده ببیند.می خواستم همان آرایش کم را هم پاک کنم ولی پشیمان شدم.
نگاهی به ساعت انداختم ،هشت و ربع بود.دیگر کم کم داشتم نگران می شدم((وای خدای من نکنه تصادف کرده باشه یا به کسی زده باشه و طرف رو کشته باشه یا شاید هم اتفاقی منو توی پارک دیده و رفته باشه سراغ پسره،وای خدای من،رحم کن.))
از این فکر تمام تنم لرزید با ترس به سراغ تلفن رفتم و شماره موبایلش را گرفتم.
هنوز بوق اون به طور کامل زده نشده بود که گوشی را برداشت و گفت:
- جانم.
با خود گفتم((خب خدا رو شکر،صداش که عصبانی نیست.))
اردلان دوباره گفت:
- بله.
- الو سلام.
اردلان با هیجان گفت:
- سایه ،عزیزم تویی؟چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود.
حرفی نزدم.
- حالت خوبه؟
- مرسی،می دونی ساعت چنده ،کجایی؟
- نوشته بودم باهام تماس بگیر،تو هم تلفن نزدی،فکر کردم حتما از دستم عصبانی هستی،برای همین تصمیم گرفتم تا تلفن نزدی مزاحمت نشم.
- بس کن دیگه حالا بیا.
- مرسی از اینکه منو بخشیدی.تا ده دقیقه دیگه خونه ام.
- مگه کجایی؟
- همین دور و برا.
نگران پرسیدم:از کی؟
- درست از ساعت هفت این اطراف قدم می زنم.
- پس ماشینت کجاست؟
- توی پارکینگ.
- خونه ام اومدی و بالا نیومدی؟
- آره ،ولی به جون تو روی بالا اومدن نداشتم .
- فعلا خداحافظ.
- مرسی از اینکه تلفن زدی،خداحافظ.
گوشی را که قطع کردم،نفس راحتی کشیدم و گفتم((این دیگه عجب دیوونه ایه،اگر تلفن نزده بودم مطمئن بودم که خونه نمی اومد.))
ده دقیقه بعد اردلان با یک دسته گل وارد خانه شد.دسته گل را به طرفم گرفت و گفت:
- قابل شما رو نداره.
گل را از دستش گرفتم و گفتم:
- مرسی.
اردلان بغلم کرد و گفت:
- سایه،خیلی دلم برات تنگ شده بود عزیزم.
نگاهش کردم و حرفی نزدم.به هوای اینکه گل ها را داخل گلدان بگذارم از آغوش بیرون آمدم.اردلان طبق معمول رفت دوش بگیرد.
تلویزیون را روشن کردم و بی هدف به فیلمی که پخش می شد چشم دوختم ،از دست اردلان خیلی ناراحت بودم.
بعد از ده دقیقه آمد و کنارم نشست ،بلند شدم که برایش چای بریزم دستم را گرفت و گفت:
- کجا؟
- برات چای بیارم.
- نمی خوام.
و من را روی پاهایش نشاند و گفت:
- سایه تو هنوز منو نبخشیدی؟
- یعنی واقعا برات اهمیت داره؟
- پس چی،یعنی تو فکر می کنی غیر از اینه؟
- اصلا برای چی این کارو کردی ممکنه توضیح بدی؟
- از این شعر بدم میاد دلم نمی خواست جلوی چشمم باشه.
- خب درست می گفتی همون موقع از جلوی چشمت دورش می کردم ،دیگه برای چی شکستیش؟
- حق با توئه.
بعد دستم را که دیشب بریده شده بود را بوسید و گفت:
- الهی برات بمیرم.
- نمی خواد بمیری فقط بگو چرا این غزل تو رو عصبانی می کنه؟
- سایه عزیزم می شه در این مورد حرف نزنیم؟بعدا سر فرصت برات توضیح می دم.
- می دونستم الان همینو می گی.
اردلان قیافه مظلومی به خود گرفت و گفت:
- خواهش می کنم .
- خب این از این.اما مورد دوم مگه تو به من قول ندادی دیگه لب به چیزی نزنی؟
اردلان سرش را پایین انداخت.
- یادته اون دفعه بهت چی گفتم؟
آرام گفت:
- مواظب باش پیش من بدقول نشی.سایه حالا باید چیکار کنم؟
- نمی دونم ،خودت بگو.
- جز معذرت خواهی که کار دیگه ای نمی تونم بکنم ، برات امکان داره این بارم منو ببخشی؟
- خب اگه من این بارم بخشیدمت و تو دوباره زیر قولت زدی چه کار باید کرد؟
- دیگه فایده ای نداره قول بدم .تو این بارم خانمی کن منو ببخش،سعی می کنم که دیگه طرفش نرم.
و سرش را پایین انداخت.
- قصد نداری به من بگی چه مشکلی داری؟
با صدایی آرام گفت:
- شرمنده ،الان نمی تونم بگم.سایه تو رو خدا منو درک کن.
اشک در چشمانش حلقه بسته بود،دلم برایش سوخت.با آوای غمگینی گفت:
- می دونم از من بدت اومده ولی من به تو احتیاج دارم،بدون تو می میرم.سایه یعنی تو حتی یه ذره هم منو دوست نداری؟
احساس کردم شدیدا به من نیاز دارد.با لحنی مهربان و صمیمی گفتم:
- من به اندازه قبل دوستت دارم ،تو چی داری می گی؟
- می دونم اینا رو برای دل خوشی من می گی.
- نه به جون تو و بابا و مامان ،راست می گم ،اردلان چرااینقدر خودتو عذاب می دی؟چرا از توی ذهنت بیرونش نمی کنی؟
- سایه من که همیشه بهش فکر نمی کنم فقط گاهی اوقات یه حرفی یا یه کاری منو به یاد اون روزا میندازه درست مثل همین غزل.
بلند شدم و گفتم:
- بذار برات چای بیارم.
وقتی برگشتم دیدم اردلان دوباره سیگار می کشد،سیگار را از او گرفتم و از پنجره به بیرون پرت کردم و گفتم:
- می دونی از دیشب تا حالا چند تا سیگار کشیدی؟
- نمی دونم.
- بیست و هفت تا فقط دیشب کشیدی،حالا دیگه خدا عالمه از صبح تا حالا چندتا کشیدی.
- دوتا بسته ،سایه سرم خیلی درد می کنه.
- چرا؟
- از صبح تا حالا به تو فکر کردم می ترسیدم از من بدت اومده باشه علی الخصوص که تا ساعت هشت و نیم بهم تلفن نکردی گفتم دیگه از دست دادمت.
بلند شدم و برایش قرص مسکنی آوردم و گفتم:
- اینو بخور و برو بخواب،برای شام بیدارت می کنم.
- سایه من شام نمی خوام فقط دلم می خواد سرم را بذارم روی سینه تو و با صدای قلبت آروم بگیرم،اجازه می دی؟
سرش را روی سینه ام گذاشتم و آرام آرام موهایش را نوازش کردم اردلان بعد از مدتی مثل یک بچه کوچک در آغوشم آرام شد.
 

یاکاموز

عضو جدید
فصل بیست ششم-6
بیست و دوم شهریور بود و روز ثبت نام برای ترم آخر،برای اینکه کارمان سریعتر انجام شود تصمیم گرفتیم ساعت هفت و نیم از خانه خارج شویم،داشتم آماده می شدم که اردلان گفت:
- به این زودی می ری؟
- آره زودتر برم بهتره،ساعت نه شلوغ می شه اون موقع باید کلی معطل بشیم،صبحانه ات رو وری میز چیدم.
- من بدون تو صبحانه نمی خورم.
- یعنی چی؟من امروز کار دارم دلیل نمی شه تو صبحانه نخوری در ضمن من کلی وقت صرف کردم حتما بخور.
- صبحانه بدون تو مزه نداره.
- اردلان این قدر لوس نشو پس قبلا که من نبودم تو صبحانه نمی خوردی؟
- چرا ولی اون موقع مزه صبحانه خوردن با تو زیر دندونم نرفته بود.
- حالا یه امروز نمی شه خودت تنهایی صبحانه بخوری یا مجبورم بمونم؟
- جون من می مونی؟
- مگه چاره دیگه ای هم دارم؟
اردلان خندید و گفت:
- تو چقدر خانمی،یعنی بهتر از تو توی دنیا وجود نداره.
- زود بیا.
آمد و گفت:
- خب برات چای بریزم؟
- یه کمرنگ.
اردلان دو لیوان چای ریخت و آمد.لقمه ای برای خودم گرفتم و می خواستم بخورم که اردلان گفت:
- دیگه چرا تو زحمت کشیدی برام لقمه درست کردی؟
لقمه را به طرفش گرفتم و گفتم:
- چه خبر شده؟امروز لوس تر شدی عزیزم.
- خبر اینکه تو امروز می خوای بری دانشگاه و برای من وقت نداری،سایه چی می شد این درس تو تموم می شد .
با اینکه گیج شده بودم دنبالش را نگرفتم وقتی که صبحانه اش تمام شد گفتم:
- خب اگه امر دیگه ای ندارید من برم.
- خواهش می کنم ،عرضی ندارم.
- خداحافظ.
و به طرف در رفتم که صدایم کرد.برگشتم وگفتم:
- بله؟
نگاهم کرد و حرفی نزد.گفتم:
- اردلان،عزیزم دیر شد.
- مگه برای ثبت نام پول نمی خوای؟
- نه بابا چک داده.
- مگه من مردم که بابات خرج تحصیل تو رو بده؟من که برای پولش نگفتم.
- می دونم.ولی پدر هفته پیش به من گفت هزینه ثبت نام رو خودش می پردازه.
- نه خیر.
بعد دو برابر پولی را که می خواستم داخل کیفم گذاشت و گفت:
- تلفن می کنم و از پدرت تشکر می کنم و میگم خودم خرج تحصیل عروسکمو می پردازم.
و لبخندی زد و گفت:
- به سلامت.
کار ثبت ناممان تا ساعت یک بعد از ظهر به طول انجامید خسته و مانده به خانه برگشتیم.
سولماز گفت:
- سایه،بیا بریم خونه ما.
- باشه.
سولماز داشت در را باز می کرد که تفن زنگ زد .سریع به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت و بعد از چند لحظه گفت:
- سایه بیا اردلانه.
گوشی را گرفتم و گفتم:
- الو سلام.
- سلام،حالت خوبه؟
- مرسی، تو چطوری؟
- پس برای چی هر چی زنگ می زنم گوشی رو برنمی داری؟
- آخ من اصلا فراموش کردم موبایلمو با خودم ببرم.
- نگران شدم،فکرکردم توی راه پنچر کردی یا بنزین تموم کردی.
- نه کارمون طول کشید الان رسیدیم.
- خب عزیزم کاری نداری؟
- نه مرسی،مواظب خودت باش.
- باشه عزیزم ،خداحافظ.
گوشی را قطع کردم و به کمک سولماز که داشت پیتزا درست می کرد رفتم خلاصه بعد از چهل و پنج دقیقه ای غذا آماده شد.غذایمان را خورده بودیم که زنگ زدند.
سولماز با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- یعنی کیه؟
- شاید اردوان باشه.
- فکر نمی کنم .
آیفون را برداشت و گفت:
- بله.
و بعد از چند دقیقه گفت:
- وای خوش اومدید.
و در را باز کرد و گفت:
- سایه ،پروانه اس.
پروانه که آمد همدیگر را در آغوش کشیدیم و سلام و احوالپرسی کردیم.
بعد از چند لحظه گفت:
- اومدیم باهم یه جایی بریم،ولی قول بدید نخندید.
من و سولماز با هم گفتیم:
- باشه بگید.
- یه شرط دیگه ام دارم،به پسرا چیزی نگید.
دوباره قول دادیم و منتظر شدیم که پروانه حرف بزند.
- اومدم با هم بریم پیست اسکیت پارک...
من و سولماز با این که قول داده بودیم نخندیم خندیدیم.پروانه که خودش هم می خندید گفت:
- تا پسرا بودن به هوای اونا می رفتم و خودم بازی می کردم ،ولی حالا بیست سالی هست دیگه نرفتم.حالا نمی دونم چطوری یاد جوونی به سرم افتاد .گفتم،بیام سراغ شما و با هم بریم.
من و سولماز کفشهای اسکیتمان را برداشتیم و همراه پروانه رفتیم.داخل محوطه اسکیت من و سولماز در طرفین پروانه دستهایمان را به هم داده بودیم و می چرخیدیم ،ولی بعد از چند لحظه فهمیدیدم پروانه حسابی وارد است و رهایش کردیم.آنقدر خوب بازی کرد که من وسولماز تعجب کرده بودیم.بعد از نیم ساعتی که از پیست بیرون آمدیم .پروانه گفت:
- بیاید بریم یه چیزی بخوریم.
همین طور که بستنی می خوردیم قدم می زدیم و با هم صحبت می کردیم.
- راستی شما از پسرا راضی هستید؟
من و سولماز سرمان را تکان دادیم و با هم گفتیم:
- بله،خیالتون راحت باشه.
- خدا رو شکر.
بعد از چند دقیقه ای گفت:
- بهتره دیگه بریم.به پسرها چیزی نگید ها و گرنه فکر میکنن من عقلم رو از دست دادم.
من و سولماز به او اطمینان خاطر دادیم که هیچ کس از این قضیه بویی نمی برد.پروانه ما را به خانه رساند و رفت.
به خانه که رفتیم اول لباسهایم را عوض کردم.بعد به آشپزخانه رفتم که برای شام فکر کنم و بالاخره تصمیم گرفتم برای شام جوجه درست کنم.
نزدیکیهای هفت و نیم بود که کارم تمام شد به سراغ برگه برنامه کلاسهایم رفتم که اردلان آمد،جلو رفتم و گفتم:
- سلام.
- سلام عروسکم خوبی؟
- مرسی،تو خوبی؟
- الان که تو رو دیدم خوب خوب شدم.
بعد گفت:
- سایه،نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده .
نگاهش کردم و حرفی نزدم.گفت:
- دوباره تو این طوری منو نگاه کردی.
و رفت.
اردلان که آمد برایش چای ریختم با دیدنم پرسید:
- خب چه خبر،عصر کجا بودید؟
- پروانه اومد با هم رفتیم پارک یه گشتی زدیم.
- خوب مادر شوهر و عروس با هم خوش می گذرونید،کار ثبت نام تموم شد؟
- آره ولی حسابی خسته شدیم.
بعد از چند لحظه گفتم:
- اردلان غذا آماده اس.
- به به غذا هم درست کردی،زرنگ شدی کوچولو.
- مگه قبلا نبودم؟
لپم را کشید و گفت:
- چرا،حالا پاشو می خوام هر چه زودتر دست پختت را بخورم.
برخاستم و به آشپزخانه رفتم.اردلان از پشت سر کش موهایم را کشید.
- اردلان بده ،حوصله ندارم موهام دورم بریزه.
- نه من دوست دارم موهات باز باشه.
می دانستم حرف حرف خودش است بنابراین اصراری نکردم.
بعد از شام اردلان دیوان حافظ را آورد .برایم شعر می خواند و موهایم را نوازش می کرد بعد از اینکه چند غزل خواند دیوان را بست و به من خیره شد.
- میوه می خوری؟
- اگه تو بخوری آره.
برخاستم،به آشپزخانه رفتم و میوه آوردم،اردلان یک دانه موز برداشت و حلقه حلقه کرد و هر حلقه را خودش در دهانم گذاشت،با این که از این کار خوشم نمی آمد و به یاد آدمهای مریض می افتادم حرفی نزدم چرا که اولا از این کار خوشش می آمد و ثانیا به حرفم گوش نمی داد .اردلان پسر خوب و با محبت و از همه مهمتر عاشق من بود و کاملا وفادار.ولی یک مقدار سرکش و لجباز بود و حرفها و نظراتش را با قربان صدقه و نازکشی تحمیل می کرد.البته این اخلاق او فقط برای من بود چون عقیده داشت من فقط مال او هستم و بس و برای دیگران اهمیت زیادی قائل نبود که بخواهد نظراتش را به آنها تحمیل کند.
در طول روز پنج شش بار این موضوع را به من گوشزد می کرد به طوری که نسبت به این جمله حساسیت پیدا کرده بودم.
اردلان به هر چیزی که به من مربوط می شد کار داشت،به طور مثال به لباس پوشیدن ،آرایش کردن و ...ولی طوری این کار را می کرد که در ابتدا متوجه نمی شدم ولی من اردلان را شناخته بودم و امیدوار بودم این اخلاق به مرور زمان درست شود.شنیده بودم بعضی از مردها تا یکی دو سالی بعد از ازدواج نسبت به همسرانشان حساسیت دارند ولی بعدا خوب می شوند.من هم امیدوار بودم اردلان جز این دسته از مردها باشد.
****
پایان فصل بیست و شش
 

یاکاموز

عضو جدید
فصل بیست و هفتم-1
یک ماهی از شروع ترم گذشته بود ،مثل ترم های قبل با علاقه و پشتکار به درسم رسیدگی می کردم تا واحد هایم را با نمرات خوبی پاس کنم .
بعد از شام،سریع به آشپزخانه سرو سامانی دادم و به هال رفتم و کتابم را برداشتم و شروع به مطالعه کردم هنوز چند صفحه ای نخوانده بودم که اردلان کتاب را از دستم گرفت و گفت:
- ببینم داری چی می خونی؟
نگاهی به عنوان کتاب کرد و گفت:
- سایه این کتابای تو رقیبای سر سخت من شدن .
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه تو مثل سابق به من توجه نداری.
- اردلان تو حالت خوبه؟
- نه اصلا،من از صبح تا شب توی کارخونه جون می کنم ،دلم میخواد وقتی میام خونه تو در بست به من برسی،اصلا اگه درس نخونی چی می شه؟
- خدا رو شکر که من ترم آخرم اگه ترم اول بودم تو چیکار می کردی؟
- خودکشی،خدا کنه این پنج ماه زودتر تمام بشه تا من راحت بشم.
- همچین می گه راحت بشم انگار خودش داره به جای من درس می خونه.
- سایه با من بحث نکن.
- چشم اطاعت امر.
و دیگر حرفی نزدم.پس از چند دقیقه ای گفت:
- خانمی،ناراحت شدی؟
خیلی خونسرد گفتم:
- نه،دیگه به این اخلاقت عادت کردم.
- متوجه نمی شم،اگه ممکنه یه کم واضح تر بگو.
- نمی تونم،یعنی بیشتر از این در توانم نیست.
کتاب را به طرفم گرفت و گفت:
- بیا،این که دیگه اخم کردن نداره.
- نه،دیگه نمی خوام جلوی تو درس بخونم.
- یعنی تو اینقدر برای حرف من اهمیت قائلی؟
- واقعا که،یعنی هنوزم شک داری؟
- سایه من که چیزی نگفتم فقط گفتم نسبت به من کم توجه شدی.
- خب حرف شما متینه برای همین می گم دیگه جلوی تو درس نمی خونم.
- سایه تو داری با من لجبازی می کنی.
- من شاید قبلا لجباز بودم ولی از وقتی با تو آشنا شدم لجبازی از یادم رفته.
- اُه اُه مثل اینکه دل پری از دست من داری.
- نه این طور نیست.
- پس معنی این حرفا چیه؟
- تو گفتی نخون،منم گفتم چشم حالا دیگه لطفا گیر نده.
خوشبختانه اردلان دیگر حرفی نزد ولی من سر حرف خودم باقی ماندم و تا موقعی که اردلان خانه نبود درس می خواندم ووقتی به ساعت آمدن اردلان نزدیک می شدم کتابها را جمع می کردم و به کناری می گذاشتم تا فردا صبح.البته اردلان حرفی نمی زد اما معلوم بود از این تصمیم من خوشحال است ولی سعی می کرد شادی اش را بروز ندهد.
وقتی امتحانات پایان ترمم را دادم و به قول معروف فارغ التحصیل شدم گفت:آخیش بالاخره تموم شد می دونی سایه من به کتاب حساسیت پیدا کردم،دلم نمی خواد تا سال دیگه چشمم به کتاب بیفته.
- تو که نذاشتی توی این پنج ماه من جلوی تو اسم کتاب رو ببرم پس چه فرقی برات می کرد؟
- خب شب نمی خوندی،صبح تا موقعی که من می اومدم که می خوندی و همین باعث می شد دیگه به من کفر نکنی.
- اردلان این حرفا رو نزن بعضی وقتا واقعا فکر می کنم ،دیوونه ای.
- خب دیوونه توام.
اردلان و اردوان جشن فارغ التحصیلی مفصلی برای من و سولماز گرفتند و هر یک به ما یک سرویس طلا هدیه دادند.
بعد از تمام شدن درس من و سولماز حسابی بیکار شده بودیم.اردلان زیاد دوست نداشت من دنبال کار بگردم و سر کار بروم.
سولماز یک روز نزدیکیهای ظهر پکر به خانه ما آمد و گفت:
- سایه اگه بدونی چی شده؟
- چی شده؟
- سایه،اردوان اصلا با کارکردن من مخالفه و به هیچ صراطی هم مستقیم نیست.تو می گی چی کار کنم؟
- من اگه عقلم می رسید یه فکر برای خودم می کردم.
- پس یعنی اردلان هم مخالفه؟
- خدا امواتت رو بیامرزه ،من این ترم رو با بدبختی درس خوندم ،اون با درس خوندن من مخالف بود وای به حال کار کردن.
- پس اینا هر دوشون مستبدن ،اصلا فکر نمی کردم اردوان بگه من دوست ندارم تو بری سر کار،سایه من خیلی بدبختم.
- دست بردار،برای اینکه نمی ری سر کار بدبختی؟
- پس برای چی درس خوندم؟
- تو درس رو برای کار کردن خوندی یا بالا بردن سطح معلوماتت؟
- در هر صورت من دوست دارم برم سر کار.
- خب پس تلاشت رو بکن بلکه به نتیجه برسی.من که اصلا حوصله ندارم برای کار با اردلان یکی به دو کنم.
و به آشپزخانه رفتم و دو لیوان چای ریختم و آوردم و به سولماز که قیافه غمگینی به خودش گرفته بود گفتم:در هر صورت با غصه خوردن کاری درست نمی شه.
- پس چه کار کنم ،اگر غصه نخورم؟
- غصه نخور،چای بخور.
- خیلی لوسی سایه.
چایم را برداشتم و خوردم،کمی حالم بد شد ،یعنی در واقع از اول صبح حالم بد بود اول فکر کردم شاید از گرسنگی باشد ولی با خوردن صبحانه حالم بهتر نشد.وقتی اردلان رفت،خوابیدم کمی بهتر شدم ولی دوباره حالم دگرگون شد .
برای ظهر شنیسل درست کردم و به سولماز گفتم ظهر بماند.
داشتم غذا می خوردم که حالم بد شد .به سمت دستشویی دویدم و هر چه خورده بودم ،برگرداندم.از دستشویی که بیرون آمدم سولماز با نگرانی پرسید:
- سایه چی شده؟
- نمی دونم فکر می کنم مسموم شدم.
- پاشو بریم دکتر.
یک ساعت بعد در مطب دکتر به انتظار نشسته بودیم بعد از اینکه ویزیت شدم دکتر گفت:
- علامتی از مسمومیت ندارید،ممکنه باردار باشید.بهتره آزمایش بدید.
با موافقت من دکتر برایم آزمایش نوشت و جواب آن را اورژانسی در خواست کرد.دعا می کردم که نظر دکتر اشتباه باشد ولی دو ساعت بعد که جواب آزمایش را گرفتم متوجه شدم که باردارم.
وای خدای من چه کای باید می کردم؟مطمئن بودم اردلان از شنیدم این خبر عصبانی می شود سولماز با خوشحالی مرا بوسید و گفت:سایه بهت تبریک می گم داری مامان می شی.
با تعجب نگاهش کردم ،گفت:
- چیه؟چرا ماتت برده،دوست نداشتی مامان بشی؟
- نمی دونم،تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم ولی فکرنمی کنم اردلان دوست داشته باشه الان بچه دار بشیم.
- بیخود کرده ،انگار برای همه چیز باید اینا تصمیم بگیرن.تازه دیرم شده ،سی و چهار سالشه.در هر صورت اتفاقیه که افتاده ،چه خوشش بیاد چه نیاد.
- حالا شاید بفهمه کار از کار گذشته حرفی نزنه ولی اگه بهش پیشنهاد می دادم بچه دار بشیم غیر ممکن بود قبول کنه .فعلا بیا در موردش حرف نزنیم ،بالاخره یه طوری می شه دیگه .
............
 

Deltora

عضو جدید
وای من هر چقدر هم که بگم دستتون درد نکنه بازم کمه
ولی واقعآ خسته نباشید
ولی اگه این داستان ادامه پیدا نکنه من تا فردا میمیرم
واقعآ سخته انتظار اگه لینکی برای دانلود کتابش دارید بدید
دانلود کنیم واقعآ نمیتونم صبر کنم
 

یاکاموز

عضو جدید
فصل بیست و هفتم-2
شب وقتی اردلان به خانه آمد یک بسته کادوپیچ دستش بود،آن را به طرفم گرفت و گفت:
- مال توئه ملوسک.دوست دارم وقتی اومدم تنت باشه .
بسته را باز کردم پیراهن دکلته کوتاهی به رنگ آبی کمرنگ برایم خریده بود.لباس را تنم کردم و کفشهای آبی ام را به پا کردم و جلوی آینه ایستادم و به خود نگاه کردم ،خیلی زیبا بود،واقعا که سلیقه اردلان حرف نداشت.
اردلان با دیدنم گفت:
- به به ،شدی یه تیکه ماه!حالا یه چرخی بزن ببینم.
چرخی زدم و نگاهش کردم.
- واقعا که این لباس برازنده اندام توئه.
و بعد از من عکس گرفت،البته این کار همیشه اردلان بود هر وقت برایم لباس جدیدی می خرید با آن لباس از من عکس می گرفت.
- اردلان چایت یخ کرد.
اردلان کنارم نشست و نگاهم کرد.
- چیه،چرا این قدر نگاهم می کنی،مشکلی پیش اومده؟
- نه ،اشکالی داره دارم به عروس خودم نگاه می کنم .
بلند شدم که گفت:
- کجا به سلامتی؟
- به سلامتی توی آشپزخانه وسایل شام رو آماده کنم.
دستم را گرفت و گفت:
- نه بمون،بعدا با هم می ریم.
و بعد از این که نگاه دقیقی به من کرد ، گفت:
- سایه از لباس خوشت اومد؟
- آره ،مرسی.
- عجب آره بی حالی گفتی.
- خیلی قشنگه .
- سایه تو از این لباس خوشت نمیاد ،درست می گم؟
- مگه فرقی ام داره؟
و سرم را پایین انداختم.
- یعنی چی،متوجه نمی شم؟
- خب هر چی تو بپسندی من باید بپوشم،مگه غیر از اینه؟
چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد و گفت:
- هر وقت خواستی با من حرف بزنی به من نگاه کن در ضمن من فقط نظرم رو گفتم.تو می تونی به نظر من اهمیتی ندی.
از بس چانه ام را محکم گرفته بود دردم آمد و گفتم:
- اردلان دردم اومد.
با خنده گفت:
- الهی،پس تو از این لباس خوشت نیومده.
- من همچین حرفی نزدم.اتفاقا خیلی هم قشنگه.
- پس قربون اون شکل ماهت برم،مشکل چیه؟
- یعنی تو نمی دونی؟
- نه،من فقط اینو می دونم که این قدر تو رو دوست دارم که دلم می خواد بهترین لباسارو بپوشی.
حوصله جرو بحث نداشتم و گفتم:
- بریم شام بخوریم؟
همانطور که روی پایش نشسته بودم بلندم کرد و به آشپزخانه بردم و روی صندلی نشاندم و گفت:
- تو بشین،من خودم همه وسایل رو آماده می کنم.
بعد از شام می خواستم در مورد بچه صحبت کنم ولی نمی دانستم چطور سر صحبت رو باز کنم که به یاد فرناز افتادم.
اردلان داشت تلویزیون تماشا می کرد،گفتم:اردلان.
- جان دلم بگو.
- امروز با فرناز صحبت می کردم،می گفت دیگه همین روزا بچه اشون به دنیا میاد.
- اتفاقا دیروز با فرزاد دیدمش،نمی دونی شکمش نیم متر جلوتر از خودش بود .
- خب سختی و زشتیش برای چند ماهه در عوض یه نی نی کوچولو به دنیا میاد شیرین و دوست داشتنی.
اردلان یکی از آن نگاههای مخصوصش را به من انداخت و گفت:توام دوست داری بچه دار بشی؟
- خب چه اشکالی داره؟
اردلان با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- سایه!
- چیه؟فکر نمی کنی موقعش شده یکی پدر صدات بزنه؟
- نه،حالا زوده عزیزم.
- پس نظر من برای تو اهمیتی نداره؟
- سایه این چه حرفیه که می زنی؟من که نمی گم بچه نمی خوام می گم الان زوده،فقط همین.تازه من اصلا دوست ندارم هیکل به این قشنگی خراب بشه.
دیگر حسابی عصبانی شده بودم ولی از آنجایی که در خانه ما بابا و مامان با هم جرو بحث نمی کردند باز خودم را کنترل کردم.فقط نمی دانستم چطوری به او خبر بدهم باردارم که عصبانی نشود.
در همین فکرها بودم که اردلان به طرف خودش کشید و گفت:
- سایه تو هنوز خودت کوچولویی،اون موقع بچه می خوای،من فکر می کردم تو دوست نداری حالا حالا ها مامان بشی.
- متاسفم.کاملا اشتباه فکرکردی،در ثانی اگر من کوچولو بودم، مامان و بابا شوهرم نمی دادن.
اشک در چشمهایم حلقه بسته بود.
- سایه تو داری برای بچه گریه می کنی؟دیدی واقعا بچه ای.
بلند شدم که بروم ولی نگذاشت و گفت:
- باشه به خاطر تو فکرام رو می کنم ولی تا هشت،نه ماه دیگه بهت قول نمی دم.
با خود فکر کردم تا هشت ماه دیگه که این بچه به دنیا میاد.سرم را تکان دادم و دوباره خواستم بروم که گفت:
- سایه یعنی تو اینقدر عجله داری؟
- آره،اردلان عجله دارم یه فکری کن.
در حالی که با حالت مخصوص خودش نگاهم می گرد گفت:
- نمی فهمم؟خب باشه برای سالگرد ازدواج،دیگه زودتر از این امکان نداره،عروس نازم.
- چرا زودتر از این امکان نداره؟
- چون دوست ندارم هنوز یکسال از ازدواجمون نگذشته یه بچه بیاد و جای منو توی قلب کوچولوی تو بگیره.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:اردلان نکنه واقعا روانی شدی آخه چطور ممکنه بچه جای تو رو بگیره؟
- سایه بیا دیگه در موردش حرف نزنیم.
- باشه هر طور تو بخوای،فقط هر وقت می گم حرف حرف خودته نگو نه.
برخاستم و به اتاق خواب رفتم تا بخوابم که اردلان گفت:
- خانمی با من قهری؟
به یاد حرف مادر جون افتادم که می گفت:اگه زن برای یه بار با شوهرش قهر کنه اونم بیخودی،ارزش خودشو از دست می ده ،روی همین حساب گفتم:
- نه.
- قربونت برم که این قدر خوبی.
حرفی نزدم.چشمهایم را بستم.
- سایه می خوای برات قصه تعریف کنم؟
- نه من که بچه نیستم.ولی اگه خودت دوست داری تعریف کن.
اردلان برایم قصه سیندرلا را تعریف کرد .اواسط قصه خوابم برد.نمی دانم چقدر خوابیده بودم که از حرارت نفسهای اردلان از خواب بیدار شدم باز از حالت طبیعی خارج شده بود.هرچه با او صحبت می کردم ،متوجه نمی شد،حتی التماس کردم و گفتم حامله ام،ولی اردلان یک کلمه از حرفهایم را درک نمی کرد.خواستم فرار کنم و به اتاق دیگری پناه ببرم ،ولی قوی تر از آن بود که بتوانم از دستش بگریزم.
با تکان های اردلان و سایه سایه گفتنش از خواب بیدار شدم ،چشمهای اردلان وحشت زده به من دوخته شده بود .وقتی که دید چشمهایم را باز کردم گفت:
- سایه خدا رو شکر زنده ای؟
- مگه قرار بود بمیرم؟چی از جونم می خوای؟خیلی از دستت ناراحتم.
- سایه چی شده؟
- از من می پرسی،تو دوباره دیشب یه احمق به تمام معنا شده بودی.
- سایه چرا متوجه نیستی این همه خون مال چیه؟
به خودم نگاه کردم تمام ملحفه به رنگ خون در آمده بود فهمیدم بچه سقط شده در حالی که گریه می کردم گفتم:
- اردلان خیلی بی شعوری،تو بچه مونو کشتی.
- کدوم بچه؟چرا به من چیزی نگفتی؟
- من دیشب بهت التماس کردم ولی تو نفهمیدی،عقلت رو از دست داده بودی.
- حالا مطمئنی سقط شده؟
- آره ،خوشحال باش.
- من واقعا متاسفم،برو حمام و زود بیا تا بریم دکتر،شاید هنوز امیدی باشه.
یک ساعت بعد در مطب دکتر بودم.اردلان منشی را راضی کرد که ما را خارج از نوبت به داخل اتاق بفرستد وقتی وضعیتم را برای دکتر تشریح کردم گفت:
- متاسفانه جنین از بین رفته.
ناامید به خانه برگشتیم،تا رسیدن به خانه حتی یک قطره اشک هم نریختم ،ولی وقتی وارد خانه شدم اشکهام جاری شدند.اردلان مدام معذرت خواهی می کرد ولی فایده ای نداشت چون آن بچه به هیچ وجه دوباره زنده نمی شد.
- سایه خواهش می کنم تو رو به خدا من طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم،من خیلی متاسفم.
- اون بچه،بچه توام بوده،چطور ناراحت نیستی؟
- می دونم،ولی الان به خاطر تو بیشتر ناراحتم سایه بگو چیکار کنم تا منو ببخشی؟
- چه کار می تونی بکنی مگه تو به من قول نداده بودی که دیگه طرف...نری؟کی بود چند ماه پیش به من قول داد؟تو نبودی؟
- معذرت می خوام سایه،متاسفم نمی خواستم این طور بشه.حالا چه کار کنم؟
- خودتو بکش.
- هر چی تو بخوای.
و پنجره را باز کرد که بپرد.به خود آمدم و جیغی کشیدم و گفتم:
- اردلان خواهش می کنم صبر کن.
و به طرفش دویدم و دستش را گرفتم.اردلان دستش را کشید مطمئن بودم که می پرد در حالی که گریه می کردم گفتم:
- اردلان اگه واقعا منو دوست داری این کار رو نکن خواهش می کنم .
اردلان به طرفم برگشت و محکم در آغوشم گرفت و گفت:
- پس چرا پشیمون شدی؟به جون تو می پریدم.
- می دونم ،دیوونه تر از این حرفایی.
- منو می بخشی.
ترسیده بودم دلم نمی خواست در یک روز هم او و هم بچه ام را از دست بدهم از طرفی می دانستم اگر نبخشمش مطمئنا دست به کار احمقانه ای می زند.
با عجله گفتم:
- آره بخشیدمت دست به کار احمقانه ای نزنی.
- باشه،نترس عزیزم دیگه قول مردونه می دم که لب به چیزی نزنم.
- تو تا حالا چند بار به من قول دادی ولی هر بار زیر قولت زدی اصلا تو چرا...آخه چه مشکلی داری؟به من بگو.
- سایه من اصلا دلم نمی خواد در موردش حرف بزنم.
با عصبانیت گفتم:نه این بار دیگه کوتاه نمی آم من باید بدونم تو چه مشکلی داری،شاید بتونم کمکت کنم .
- آخه چه طوری،چه کاری از دست تو ساخته اس جز این که توام ناراحت بشی.
- نه من این طوری ناراحتترم،خواهش می کنم بگو.
اردلان مستاصل گفت:
- سایه تو حتی ممکنه از من بدت بیاد.
- تو چه کار کردی که اینقدر می ترسی؟حرف بزن قول می دم منطقی باشم.
- سایه تو رو خدا هر چیزی از من بخواه جز حرف زدن درباره اون لعنتی.
عصبانی گفتم:
- اگه حرف نزنی مطمئن باش ترکت می کنم حالا خودت می دونی.
اردلان به چشمهایم خیره شد و وقتی دید در تصمیمم جدی هستم پای پنجره مثل آوار فرو ریخت.سیگاری روشن کردم و به دستش دادم،اردلان در حال و هوای خودش بود انگار خاطراتش را مرور می کرد .آنقدر در گذشته غرق شده بود که حتی متوجه نشد خاکستر سیگار بر شلوارش ریخت.
دعا کردم تا منطقی و خونسرد باشم.سیگارش که تمام شد گفتم:
- خب بگو،من حاضرم.
اردلان نفس عمیقی کشید و .................
 

یاکاموز

عضو جدید
فصل بیست و هفتم-3
اردلان نفس عمیقی کشید و گفت:
- این موضوع برمی گرده به سیزده سال پیش ،بیست و یک سالم بود یه روز که از دانشگاه می اومدم سر کوچه خودمون با دختری تصادف کردم .
وحشت زده گفتم:
- کشتیش؟
- نه،ولی ای کاش کشته بودمش.
دوباره به فکر فرو رفت .
- خب ادامه بده.
- سایه،خواهش می کنم توی حرفام نپر فقط گوش کن تا زودتر بگم و راحت بشم.
سرم را به علامت موافقت تکان دادم .
بعد از چند دقیقه گفت:
- از ماشین پیاده شدم ببینم چی شده؟با داد و فریاد گفت((حواست کجاست؟الان منو کشته بودی.))
گفتم((ولی شما پریدید جلوی ماشین ،تقصیر خودتون بود.حالا اگه مشکلی دارید می تونم ببرمتون بیمارستان.))
دوباره داد زد((چقدرماز خود راضی تشریف دارید.))
متعجب نگاهش کردم،وقتی که دید دارم نگاهش می کنم گفت((چیه،مگه می خوای بخریم که این طوری نگام می کنی؟))
بی حوصله گفتم((احتیاجی به کمک من ندارید؟))
گفت((پام درد می کنه منو تا یه مسیری برسونید.))در عقب رو باز کردم که سوار بشه ،بعد پرسیدم ((از کدوم طرف؟))
گفت((دور بزن.))خونه کار داشتم.به ساعتم نگاه کردم گفت((مثل اینکه مزاحمتون شدم.))
پیش خودم گفتم،مثل اینکه نه،حتما.بعد از طی مسیری گفت((ببخشید می شه بفرمایید افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم.))به نظرم دختر بی ادبی اومد و برای اینکه حالش را بگیرم،گفتم((نه نمی شه.))
گفت((شما بچه پولدارا همه تون خودتون رو می گیرید.حالا تو که خوش قیافه و خوش تیپ هم هستی،پس بایدم بیشتر خودتو بگیری.))
دوست داشتم زودتر برسونمش تا از شرش راحت بشم،برای همین سرعتم را زیاد کردم بعد از چند لحظه گفت((می دونی من تا حالا پسر به خودخواهی تو ندیدم؟))خونسرد گفتم((حالا که دیدی چشمت روشن.))
گفت((چقدرم زبونت درازه!))
گفتم((به زبون درازی تو نمی رسم.))
خندید و گفت((دیدی بالاخره به حرف آوردمت.))
((من تا خودم نخوام هیچ کس نمی تونه به حرفم بیاره تو که دیگه ....))
با فریاد گفت((من که دیگه چی؟حتما می خواستی بگی آدم نیستی؟))حرفی نزدم که گفت((نگهدار،می خوام پیاده بشم.))از خدا خواسته پارک کردم پیاده شد و در و محکم کوبید.
فردای اون روز طرفهای غروب بود از خونه بیرون زدم و توی پارک نزدیک خونه قدم می زدم که صدای سالم دختری رو از پشت سر شنیدم،برگشتم و با دیدن همون دختر دیروزی با تعجب گفتم((شمائید؟))
خندید و گفت((نه خودمم،نمی خوای جواب سلامم رو بدی؟))
((سلام))
((حالم رو نمی پرسید خوبم یا نه؟))
((این که دیگه پرسیدن نداره.ولی از اینکه پاتون خوب شده خوشحالم.))
حوصله نداشتم بنابراین گفتم((خداحافظ))
و خواستم برگردم که گفت((صبر کنید ،کارتون دارم.))
با تعجب گفتم((چی؟))
((دستکشام دیروز توی ماشین شما جا مونده.))
((توی ماشین؟یعنی شما برای یک جفت دستکش دوباره تا اینجا اومدید یا...))
((یا چی؟))
((هیچی،صبر کنید تا براتون بیارم.))
((مزاحمت نمی شم،فردا میام ازت می گیرم.))
((نه الان براتون میارم.))به خونه رفتم و دستکشها رو برداشتم و آوردم و بهش دادم و سریع رفتم.
دوباره پس فردام دیدمش،این دفعه توی کوچه بود من بدون توجه بهش ماشین رو داخل خونه بردم،می خواستم در رو ببندم که گفت((سلام))ا
خمی کردم و گفتم((توی ماشین من چیز دیگه ای جا نمونده.))
گفت((می دونم .این دفعه اومدم تو رو ببینم .))
از شدت تعجب داشتم می مردم که گفت((برای چی این همه تعجب کردی؟))
گفتم((شما دارید مزاحم من می شید لطفا از اینجا برید.))
از جاش تکون نخورد و همین طوری بهم خیره شد با اخم گفتم((پس چرا دست بردار نیستید؟))
گفت((چه کار کنم دست خودم نیست دلم برات تنگ شده ))
از صراحت کلامش تعجب کردم خودم آدم صریحی بودم ولی این دیگه خیلی نوبر بود. ((یعنی می خوای بگی کسی تا حالا بهت ابراز علاقه نکرده؟))
گفتم((چرا،خیلیا،ولی به جایی نرسیدن.شما دیگه نمی خواد امتحان کنید.))
((اجازه بدید منم شانسم رو امتحان کنم))
گفتم((نه اجازه نمی دم.شما به چه حقی اومدید انجا؟))
گفت((قلبم این حق رو به من داد))
گفتم((براتون متاسفم،من قلبی ندارم که به شما بدمش از این جا برید.))
و در را بستم .اردلان سکوت کرد و بعد از چند دقیقه گفت:
- سایه یه دونه سیگار بده ،سرم از درد داره می ترکه.
سیگاری آتش زدم و به دستش دادم.پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:
- دست بردار نبود،هر روز جلوی راهم سبز می شد وی بهش اهمیتی نمی دادم .فکرمی کردم بالاخره خودش خسته می شد و میره دنبال کارش ولی اشتباه می کردم.یک ماه این طوری گذشت تا این که یک روز در خونه اومدو گفت((کارت دارم))
جلوی در رفتم و با عصبانیت گفتم((دنبالم بیا))
اون قدر تند راه می رفتم که معلوم بود به دنبالم می دود.به پارک که رسیدم ،روی اولین نیمکت نشستم و عصبانی گفتم((آخه تو چی از جون من می خوای؟چرا ول کن نیستی؟))
گفت((نمی تونم ،عاشقت شدم))
گفتم((بس کن،عشق و عاشقی چیزی نیست که با گدایی و سماجت بتونی به دستش بیاری.))
((یعنی تو یه ذره هم به من علاقه نداری؟))
بدون لحظه ای تردید گفتم((نه حتی یه انس.حالا دیگه مزاحم نشو.))
زد زیر گریه.چنان گریه ای می کرد که انگار کسی و از دست داده.با عصبانیت گفتم((چراداری آبرو ریزی می کنی؟ساکت شو دیگه،وای خدای من !))
فورا اشکاش رو پاک کرد و گفت((باشه به خاطر تو گریه نمی کنم .))
سرم رو تکون دادم و بهش گفتم((اگه منو دوست داری دست از سرم بردار.))
گفت((نمی تونم.))
((چرا نمی تونی،مگه عاشق من نیستی؟پس باید به خاطرمن هر کاری بکنی.))
گفت((نه این یکی رو نخواه))
پرسیدم((هدف تو از نزدیک شدن به من چیه نکنه دنبال پولی؟))
گفت ((از دست شما مردها!من خودتو می خوام))
گفتم((ولی این غیر ممکنه،چون من به تو علاقه ندارم.))
در حالی که اشک می ریخت گفت((آخه چطور همچین چیزی ممکنه؟اگه یه ذره ام به من علاقه داشته باشی کافیه))
گفتم((تو بگو یک انس به خدا علاقه ای بهت ندارم،دیگه ام نمی خوام از این حرفا بشنوم.))
دوباره زد زیر گریه.عصبانی گفتم((من نمی فهمم این گریه تو برای چیه؟))
گفت((پس حداقل اجازه بده باهم دوست باشیم.))
گفتم((نه،بهتره منو فراموش کنی.))
گفت((نمی تونم وگرنه این قدر بهت التماس نمی کردم))
گفتم((من دیگه باید برم،تو هم بار آخرت باشه که در خونه اومدی.))
گفت((دلم برات تنگ شده بود،مجبور شدم.))
با عصبانیت گفتم((تو اصلا واژه خجالت رو شنیدی؟))
در حالیکه بهم خیره شده بود گفت((تو چی؟واژه عشق به گوشت خورده؟))
گفتم((آره ولی من عاشق تو نیستم اینو بفهم.))و ترکش کردم اونقدر عصبانی بودم که حد نداشت.
- اردلان تو واقعا دوستش نداشتی؟
اردلان محکم چانه ام را محکم گرفت و گفت:
- سایه همه حرفام عین حقیقته .خیلی بی انصافی اگر باور نکنی.می دونستم اگه لب از لب باز کنم تو دیگه به همه چیز شک می کنی حتی به عشق من نسبت به خودت.
- نه به خدا،باور کن من به عشق تو شک نکردم.چطور ممکنه کسی بتونه نقش یه عاشق رو به دروغ بازی کنه؟
اردلان به من تکیه کرد.دلم برایش سوخت.بعد از چند لحظه با شرمندگی گفتم:
- اردلان من فقط یه سوال کردم ،همین باور کن عزیزم.
بغضی که یک ساعت در گلویش نشسته بود شکست.تا حالا ندیده بودم مردی گریه کند.از آن دختری که اردلان را به این روز انداخته بود بدم آمد.
بعد از اینکه کمی آرامتر شد گفتم:
- اردلان مگه با تو چیکار کرده که آن قدر داغونی؟
- این قدر بهم التماس کرد تا بالاخره رضایت دادم هفته ای یک ساعت ببینمش.نمی دونی وقتی پیشنهادش رو قبول کردم داشت از خوشحالی گریه می کرد.روزهای پنج شنبه ساعت چهار بعد از ظهر توی پارک می دیدمش در عوض قول داده بود که بقیه روزهای هفته مزاحمم نشه.توی اون یک ساعت اون قدر بهم ابراز علاقه می کرد که آخرش کفری می شدم و یک ساعت نشده از پیشش فرار می کردم.دیگه به نگار عادت کرده بودم،هر وقت می دیدمش می پرسید هنوز به من علاقه پیدا نکردی؟ و وقتی جوابم رو می شنید،اشکاش جاری می شد.می گفت در حسرت یه نگاه یا یک کلمه عاشقانه دارم می میرم ولی تو عین خیالت نیست.امیدوارم روز عاشق یه دختری بشی تا اونم،همین رفتاری رو که تو الان با من داری باهات داشته باشه تا حال منو درک کنی.یه روز که دیدمش طبق معمول داشت به من ابراز علاقه می کرد که حرف ازدواج رو پیش کشید.با عصبانیت حرفش را قطع کردم و گفتم((نگار حرف ازدواج رو نزن،این اولین و آخرین باری باشه که بهت گفتم))
ناگهان بلند شد ،مثل دیوونه ها دور خودش می چرخید و می خندید بعد از چند دقیقه که نشست به من که با تعجب نگاهش می کردم گفت((وای تو برای اولین بار اسمم رو صدا کردی دلم می خواد از خوشحالی پرواز کنم ))
باورم نمی شد که نگار این قدر عاشق من باشه ولی وقتی حال و روزش رو دیدم باور کردم،چند لحظه خودمو جای نگار گذاشتم ،از این که طرف مقابلم حتی یه ذره ام دوستم نداشت می خواستم دیوانه بشم.با خود گفتم((پس هنوز نگار خوب تونسته مقاومت کنه.اگه من جای اون بودم تا حالا مرده بودم.))
دلم برایش سوخت بلند شدم و بدون خداحافظی ترکش کردم.در تمام طول هفته به نگار فکر می کردم.حس عجیبی داشتم که نمی دونستم چیه؟ولی مطمئن بودم عشق نبود،چون هنوزم دوستش نداشتم ،خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی چیزی نفهمیدم.آخر هفته که دیدمش فهمیدم اون حس عجیب ترحمه برای اولین بار با دقت به نگار نگاه کردم می خواستم ببینم چه شکلیه؟زیاد خوشگل نبود،می شه گفت قیافه ای تقریبا معمولی داشت.همین طوری که نگاهش می کردم ،پرسید((هنوز هیچ احساسی نسبت به من پیدا نکردی؟))
برای اولین بار به چشماش نگاه کردم.تمنا توی چشماش موج می زد .جوابش رو ندادم،اشکی که توی چشماش حلقه بسته بود ،روی گونه هاش جاری شد.با عصبانیت گفتم((چشمه هم بود تا حالا خشک شده بود.بسه دیگه،پا می شم می رم ها!))
با گریه گفت((نه،نه ،دیگه گریه نمی کنم،بمون.))خیلی کلافه بودم،ما بین عقل و احساس گیر کرده بودم.عقلم می گفت به دختری که دوستش نداری توجهی نکن ولی احساسم می گفت پس تکلیف عشق این دختر چی می شه؟دختری که تمام غرورش رو زیر پا گذاشته و از تو عشق و علاقه گدایی می کنه.تموم هفته فکر کردم روز پنج شنبه که شد ،سردر گم بودم.نمی دونستم چیکار باید بکنم؟اعصابم به هم ریخته بود،ساعت سه از خونه بیرون زدم.تصمیمم رو گرفته بودم ولی برای اینکه اعصابم آروم بشه ،می خواستم کمی قدم بزنم.همین طور که توی پارک قدم می زدم نگار رو دیدم که کنار مرد تقریبا سی ساله ای نشسته بود و می گفت و می خندید.چیزی رو که دیده بودم نمی تونستم باور کنم .آخه چطور تونسته بود نقش یه دختر عاشق رو برای من بازی کنه من که به اون علاقه ای نداشتم؟چه دلیلی داشت چنین کاری کنه؟حالت تهوع داشتم حالا که من می خواستم به خاطر عشق نگار پا روی علایقم بگذارم،این چه معامله ای بود که با من کرده بود.اون قدر از نگار نفرت پیدا کردم که حد نداشت،دلم می خواست همه اینا رو توی خواب دیده باشم ولی متاسفانه واقعیت داشت،دلم می خواست نصف عمرم رو بدم ولی سر از کار نگار در بیارم.پس عاشقتم عاشقتم یعنی این؟اگه عاشق من بود با اون مرد چیکار داشت؟صبح شنبه حال و حوصله دانشگاه رفتن نداشتم .یقه پالتومو بالا کشیدم و عینک آفتابی زدم و به پارک رفتم،چند دقیقه بعد نگار و دوستش ساناز به پار اومدن.هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کله همون مرد پیدا شد.بعد از چند لحظه ساناز اون دوتا را ترک کرد و رفت نگار با اون شروع به صحبت کرد.گاهی صدای خنده نگار رو می شنیدم،بعد از نیم ساعتی که اونا با هم صحبت کردن سوار ماشین همون مرد شدند و رفتند،پریدم توی یه تاکسی به راننده گفتم((این تویوا آبی رو تعقیب کن))
راننده اول قبول نکرد ولی تا چشمش به پول افتاد سایه به سایه تویوتا رفت تا بالاخره به خونه ای رسیدند و پیاده شدند.حدس می زدم برای چی رفتن.همونجا منتظر شدم هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که مرد با قیافه ای عصبانی از خونه بیرون آمد و لگد محکمی به در زد و رفت،سه ،چهار روزی در خونه کشیک می دادم.روزانه شاید ده مرد و پسر به در اون خونه می رفتن و بعضی از اونا با قیافه درهمی برمی گشتن و بعضی ها شاد و خوشحال بعد از یک ساعتی بیرون می اومدن.دیگه شکم به یقین تبدیل شد که نگار چه کارست.روز پنج شنبه مثل همیشه رفتم ببینمش.مثل همیشه دم از عشق و عاشقی زد.اگه دفعه های قبل وقتی این مزخرفات رو می شنیدم عصبانی می شدم این دفع داشت حالم به هم می خورد.دلم می خواست نگار رو غافلگیر کنم و برای این کار به یه نفر احتیاج داشتم که سر راه نگار قرار بگیره.جریان را برای سیاوش تعریف کردم،اونم قبول کرد که بیاد و نقش خاطرخواه رو بازی کنه نگار رو بهش نشون دادم وگفتم((برو ببینم چی کار می کنی؟))
خلاصه سیاوش بعد از یک هفته به خونه نگار راه پیدا کرد.قرارمون این بود که سیاوش به اونجا بره و اگه تونست برای من کلیدی چیزی بیاره تا من بتونم وارد خونه بشم.سیاوش رفت و بعد از یک ربعی با دست پر برگشت .وقتی کلید رو دیدم برای اولین بار در طول این دو هفته خندیدم.قرار بعدی سیاوش با نگار سه روز بعد بود با سیاوش قرار گذاشتیم وقتی که سرفه کرد من برم تو.یک ربع انتظار کشیدم تا بالاخره انتظارم به سر اومد ،آروم در رو با کلید باز کردم با دیدن نگار توی اون وضع نزدیک بود حالم به هم بخوره.نگار انگار روح دیده باشد بیهوش شد،با کمک سیاوش از خونه بیرون رفتم.به خونه که رسیدیم سیاوش کلی باهام حرف کرد ولی من احساس می کردم که جز یه آدم احمق چیز دیگه ای نبودم.من چهار ماه وقتم رو برای نگار تلف کرده بودم.از نگار متنفر شده بودم اول جوونی روحم رو پژمرده و دلم شکسته بود.
بعد از دو روز سیاوش به دیدنم اومد و نامه ای به دستم داد و گفت((بخون!))
بی حوصله گفتم((از طرف کیه؟))
گفت((نگار))
با عصبانیت گفتم((اسم اون دختره کثافت رو پیش من نیار.))
گفت((بهتره بخونیش،شاید آروم بگیری،نگار اصرار داشته تو اینو بخونی.))
داد کشیدم((نگار غلط کرده با تو.حالا برو که حوصله ندارم))
سیاوش عصبانی به طرفم اومد و بازوهام رو گرفت و گفت((اینو امروز ساناز به من داد و گفت حتما بخونیش))
گفتم((تو نگار و ساناز هرسه تایی باهم برید به جهنم!))
با ناراحتی گفت((حالا که فقط نگار رفته))با شنیدن این جمله رنگ از رویم پرید و نامه رو از دستش قاپیدم و بازش کردم.نوشته بود:
به نام خداوندی که عشق را آفرید.
سلام.
می دونم الان که داری این نامه رو می خونی چقدر از من بدت میاد هر چند قبلا هم از من خوشت نمی اومد.
از همون روز اولی که با تو تصادف کردم عشقت توی قلبم خونه کرد وقتی دیدم اصلا برات مهم نیستم دلم می خواست خودمو بکشم،ولی تصمیم گرفتم نهایت تلاشمو بکنم تا توام به من علاقه مند بشی ولی تو سر سخت تر از این حرفا بودی می دونم من دختر کثیفی بودم و لایق تو نبودم ولی دل این چیزا سرش نمی شه.از وقتی تو رو دیدم ،دلم می خواست همه کارهایی رو که قبلا می کردم ترک کنم ولی این دیگران بودند که نمی گذاشتن و تهدید می کردن در صورتی که نپذیرمشون جریان رو برای تو تعریف می کنن.چند بار می خواستم بگم من چه کاره ام ولی نمی تونستم.می دونستم اگه لب از لب باز کنم دیگه تو حتی به من نگاه هم نمی کنی ولی از اونجایی که ماه پشت ابر نمی مونه تو فهمیدی.اون روز که تو رو توی خونه دیدم،دیگه هیچی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم ،شماها نبودید،اون قدر گریه کردم که دوباره بیهوش شدم،فهمیدم تورو برای همیشه از دست دادم این نامه رو برای این نوشتم که فکر نکنی بازیچه بودی.نه،من با تمام وجودم عاشقت شده بودم وگرنه این قدر بهت التماس نمی کردم.
امیدوارم منو ببخشی.یادته بهت گفتم دلم می خواد توام یه روز عاشق یه دختری بشی که بهت علاقه نداشته باشه تا حال منو درک کنی؟ولی حالا پشیمونم و دلم نمی خواد که خداچنین سرنوشتی رو برای تو رقم بزنه.
ای که دل بردی ز دلدار من آزارش مکن
آنچه او در کار من کرده است در کارش مکن
عاشقت:نگار.

خودمو به خاطر مرگ نگار مقصر می دونستم ،اصلا فکر می کردم من کشتمش،دیگه به مرز دیوانگی رسیده بودم.چطور این دختر با زندگی من بازی کرد ،مگه من چه گناهی کرده بودم که باید این طور عذاب می کشیدم؟
با خوندن نامه نه تنها آروم نگرفتم بلکه حالم بدتر شد،چون نگار خودشو به خاطر من کشته بود.یه آدم دیگه شده بودم هر شب کابوس می دیدم حتی برای شروع ترم جدید نرفتم ثبت نام کنم مامان هر روز پشت در اتاقم گریه می کرد که در رو باز کنم ولی من از همه بریده بودم،پدرم با تمام غرورش پشت در اصرار می کرد که برای یه دقیقه اجازه بدم منو ببینه ولی فایده نداشت،اردوان پشت در ضجه می زد ولی اینا هیچ کدوم در من اثری نداشتن. هر کس برایم تلفن می کرد جواب نمی دادم.
حتی سیاوش هم نمی پذیرفتم.فقط یه غذایی می خوردم چون دلم نمی خواست بمیرم و برم پیش نگار.داغون داغون شده بودم.از همون موقع بود که سیگاری شدم روزی یه بسته می کشیدم ولی دردم تسکین پیدا نمی کرد .شده بودم یه مرده متحرک،فقط می نشستم و به یک جا خیره می شدم و فکر می کردم ولی به جایی نمی رسیدم.کار نگار تو روحیه من تاثیر منفی گذاشته بود.پنج ماهی به همین طریق سپری شد تا این که یه روز که خواب بودم با ضرباتی که به در می خورد از خواب بیدار شدم .اردوان بود که پشت در گریه می کرد و التماس می کرد که اجازه بدم یه دقیقه منو ببینه.دلم برایش سوخت.بعد از پنج ماه دلم برایش تنگ شده بود .در رو باز کردم.اردوان با دیدنم تعجب کرد .باورش نمی شد در رو براش باز کردم .پرید توی بغلم و شروع کرد به بوسیدنم.خلاصه اون قدر روی من کارکرد تا تونستم پیله ای رو که به دور خودم تنیده بودم ،پاره کنم و بعد از شش ماه از حصار اتاقم بیرون بیام..............
 

یاکاموز

عضو جدید
فصل بیست و هفتم-4
.....از خونه که خارج شدم به اولین دختری که چشمم افتاد به یاد نگار افتادم.کاری که نگار با من کرده بود باعث شده به همه دخترا به چشم تحقیر نگاه کنم .احساس می کردم همشون مثل هم هستن منتها با یک شکل و قیافه دیگه .هر چه می گذشت نفرت من از نگار بیشتر می شد و برای همین به دخترای دیگه اهمیت نمی دادم.هر چه به سنم اضافه می شد خاطرخواه های بیشتری پیدا می کردم ولی حتی نیم نگاهی بهشون نمی کردم.خودشون رو می کشتن که مورد توجه من قرار بگیرن ولی برای من همه دخترها مثل نگار بودن،تو دنیای خودم بودم و فقط می خواستم اونا رو تحقیر کنم.قیافه و تیپ،تحصیلات و پول باعث می شد بیشتر مورد توجه قرار بگیرم ولی من دیگه اون پسر بیست و یک ساله احمق نبودم و به اندازه بیست سال تجربه کسب کرده بودم.اون قدر به اطرافیانم بی اعتماد بودم که فکر می کردم همه دروغ می گن و خیانت کارن.اردوان خیلی بهم کمک کرد تا با دوستام دوباره ارتباط برقرار کنم و با بابا و مامان حرف زدم ولی نسبت به دخترا هیچ تغییری نکردم.هنوزم از همه شون بدم می اومد،علی الخصوص از اونایی که سعی می کردن توجه منو به خودشون جلب کنن.تا این که یک سال و نیم پیش تو رو دیدم.وقتی به عروسی اومدم مثل همیشه به همه دخترا بی تفاوت بودم ولی از دور توجه ام به تو جلب شد.دیدم با اردوان داری صحبت میکنی،می خواستم بدونم این کدوم دختریه که به خودش اجازه داده با اردوان صحبت کنه.وقتی فهمیدم که دانشجوی اردوانی تا حدودی خیالم راحت شد دلم نمی خواست اردوانم سرنوشتی مثل من داشته باشد.خیلی مغرور بودی با اینکه کاری نمی کردی که جلب توجه کنی ولی من حواسم پیش تو بود.برای اولین بار توی عمرم به دختری پیشنهاد رقص دادم ولی تو پیشنهادم رو قبول نکردی،از تعجب نزدیک بود بیهوش بشم منی که تا حالا کسی دست رد به سینه ام نزده بود حالا حسابی خیط شده بودم.از طرفی هم عصبانی شده بودم دلم می خواست بدونم تو به کدوم احمقی قول داده بودی که منو رد کردی.هر چه صبر کردم خبری نشد دلم می خواست حالتو بگیرم ولی نمی دونستم چه کار کنم؟تا سرو کله کامیار پیدا شد،ازاین که دور و بر تو می چرخید عصبانی شده بودم،نگران بودم مبادا توام به لیست دخترایی که توسط کامیار اغوا شدن اضافه بشی.بهت توجه کردم ببینم نسبت به کامیار چه احساسی داری؟وقتی باهات صحبت می کرد نگاهش نمی کردی،بعدم رفتی،سر شام وقتی دستت رو گرفت تو بلافاصله دستت رو از دستش بیرون کشیدی.فهمیدم ازش خوشت نمیاد،یه حس عجیبی داشتم ولی نمی دونستم چیه؟نمی دونم چطوری تصمیم گرفتم شر کامیار رو از سرت کم کنم.وقتی در خونه ازم تشکرکردی داشتم از خوشحالی پر درمی آوردم از اون به بعد در قبال تو احساس مسئولیت می کردم،همه جا دنبالت بودم می خواستم ببینم چه کاره ای؟توی این سه ماه یعنی از عروسی فرزاد تا نامزدی خودمون کمتر جایی رفتی که من دنبالت نبودم،اون روز که توی راه بنزین تموم کردی من کمی دورتر مراقب بودم وقتی فهمیدم از اون دخترای بیخود مثل نگار نیستی به کمکت اومدم.اون روز توی پمپ بنزین حواسم یک لحظه پرت شد و وقتی نگاه کردم دیدم نیستی،تا اون موقع که توی خیابون دیدمت داشتی می دویدی.ازت خوشم اومده بود،دختر جلفی نبودی،با کسی ام دوست نبودی و مهمتر از همه خیلی مغرور و لجباز بودی.هر کاری برات می کردم بازم دوست نداشتی باهام حرف بزنی.تا اینکه به شمال رفتیم اون جا بود که فهمیدم اون قدر عاشقتم که حاضرم برات بمیرم.وقتی زمین خوردی منی که اگه دختری جلوی پام می مرد برام اهمیتی نداشت ،داشتم دیوونه می شدم.تو شده بودی ملکه ذهنم و لحظه ای برام آروم و قرار نذاشته بودی.وقتی اون روز،رفتارت رو با اشکان دیدم برای یه لحظه فکرکردم نکنه دارم دوباره اشتباه می کنم و تو عاشق اشکانی،علی الخصوص با اون جیغی که کشیدی و اسمش رو صدا زدی یا براش میوه پوست کندی و با حرص بهش گفتی بخور.دیگه اگه کارد بهم می زدی خونم نمی ریخت.از این فکرکه تو عاشق اشکان باشی داشتم سکته می کردم.با خودم گفتم باید ازش بپرسم،جوابی که بهم دادی آرومم کرد ولی قانع نشدم هنوز نمی دونستم به من علاقه داری یا نه؟هر شب کابوس می دیدم که تو رو از دست دادم.دلم نمی خواست شکست بخورم،عاشقت شده بودم،هر کاری می کردم فراموشت کنم ،نمی شد.تازه فهمیده بودم اون حس عجیب عشق بوده.چیزی که باعث می شد روزهای جمعه صد بار از خیابونتون رد شم به امید این که یه بار تورو ببینم ،اگرم نمی دیدمت تا روز شنبه می مردم و زنده می شدم،دوباره روز شنبه که می شد روز از نو روزی از نو راس ساعت هشت درخونتون بودم دیگه برنامه کلاسات رو حفظ بودم توی این سه ماه یک روزم سرکار نرفتم.دیگه از فکر و خیال خسته شده بودم .مدام توی حرفات دنبال کلمه ای می گشتم که بهم خبر بده دوستم داری.ولی تو هیچ اشاره ای که به من بفهمونه توام منودوست داری ،نمی کردی.با خود گفتم اگه یه درصدم به من علاقه داشته باشی شانس خودمو امتحان می کنم .تا بالاخره همون روز که زمین خوردی فرصت مهیا شد.موقعی که همه به دیدنت اومدن من رفتم قدم بزنم تا بعدا تنهایی بیام.اون موقع که معذرت خواهی کردم و دیدم داری می خندی،گفتم هر طور شده از زیر زبونش بیرون می کشم که دوستم داره یا نه.وقتی بهت گفتم اگه بگی خودت رو غرق کن من دیوونه ام می رم خودم و غرق می کنم،جوابی که بهم دادی آرومم کرد.گفتی من دیگه با این پا نمی تونم دنبالت بدوم و بگم بیا بخشیدمت.اون قدر خوشحال شده بودم که نزدیک بود بغلت کنم،برای این که کار اشتباهی ازم سر نزنه سریع رفتم. اما وقتی اون شب تو رو با شاهین دیدم ،دوباره همه خاطرات گذشته به سرعت از جلوی چشمم گذشت.با خود گفتم دیدی این یکی ام که عاشقشی مثل بقیه اس.از این که منو با حرفات امیدوار کرده بودی و حالا با یکی دیگه می دیدمت،می خواستم بکشمت.
- اردلان،اون روزم داشتی تعقیبم می کردی؟
- نه،اون شب اومده بودم از رستوران غذا بگیرم مهمون داشتیم.ولی وقتی تو رو دیدم دیگه غذا و مهمون و همه چی یادم رفت اصلا یادم نمیاد چطوری رفتم کرج؟بعد از دو ساعتی اردوان سراغم اومد و هر چی اصرار کرد براش جریان رو تعریف نکردم دلم نمی خواست همیشه نقش یه احمق رو برای برادر کوچکترم بازی کنم.ولی تو دیگه نگار نبودی،من عاشقت بودم و تو حق نداشتی با من این کار و بکنی دیگه دیوونه شده بودم و زندگی رو به کام مامان و بابا و اردوان تلخ کرده بودم.تا اون شب که خونه سولماز دعوت بودیم از اول گفتم که نمی یام نمی دونستم شما هم دعوت دارید.وقتی اردوان بهم تلفن کرد و صدای خنده تو رو از پشت تلفن شنیدم به اردوان گفتم میام.دلم برای دیدنت پر می کشید.سه روز بود که ندیده بودمت.ولی وقتی تو رو دیدم داغم تازه شد،علی الخصوص وقتی که می خواستم برم تو حتی زحمت یه خداحافظی یا یه نگاه رو به خودت ندادی.دیگه می خواستم خودمو بکشم.اون روز که رفتی تریا از دانشگاه تعقیبت کردم ولی توی ترافیک گمت کردم.اون قدر عصبانی بودم که دلم می خواست همه اون ماشینایی رو که جلوی من بودن آتیش بزنم،علی الخصوص با اون دسته گلی که خریده بودی حسابی کنجکاو شده بودم که مال کیه؟حدس می زدم مال شاهین باشه ولی حیف که گمت کردم با دیدن ماشینت همون اطراف یه جایی پیدا کردم و منتظرت شدم پس از چند دقیقه با هم دیدمتون تا جلوی تریام دنبالتون اومدم که ازت قضیه رو بپرسم که دوباره گمت کردم،دست فرمون خوبی داشتی چنان از بین ماشینا رد می کردی که می خواستم بکشمت.خلاصه موقعی بهت رسیدم که تو رفتی توی خونه و دیگه دستم بهت نمی رسید.با اون حال خراب رفتم خونه که اردوان خبر خواستگاری دکتر بقایی رو داد دیگه دیوونه شده بودم.به هر بدبختی بود تا صبح صبر کردم فرداش هم اومدم جلوی دانشگاه و ادامه ماجرا رو هم که خودت می دونی.
اما دیشب،این طور که من شنیده بودم این مردا بودن که همیشه تقاضای بچه دار شدن می کردن،اصرار تو برام عجیب بود چرا که قبلش به بچه دار شدن علاقه ای نداشتی حالا چطور شده بود که برای بچه نزدیک بود به گریه ام بیفتی؟سایه،من مار گزیده ام، از ریسمان سیاه سفید می ترسم.دوباره فکر و خیال به سرم زد. می ترسیدم تو قصد بازی دادن منو داشته باشی.باز خاطراتم جلوی چشمم جون گرفتن از این که توام یه روزی به من کلک بزنی داشتم دیوونه می شد .برای اینکه زیاد فکر نکنم مجبور شدم چیزی بخورم.سایه من خیلی متاسفم ،من نمی خواستم این طور بشه.گاهی اوقات که یادم میاد چقدر احمق بودم حالم گرفته می شه برای اینکه فراموش کنم مجبور می شم که....ولی از حالا به بعد قول مردونه می دم که دیگه طرفش نرم.
نگاهش کردم غم و اندوه در چهره مردانه اش موج می زد دستش را گرفتم و گفتم:
- اردلان!
به صورتم نگاه کرد و گفت:
- سایه تو هنوز از من خوشت میاد یا با این اوضاع و تعاریف دیگه نمی خوای منو ببینی؟البته بهت حق می دم سایه،ولی من به تو احتیاج دارم بدون تو می میرم می دونم از من بدت اومده،ولی خواهش می کنم ترکم نکن.
- اردلان این چه حرفیه تو می زنی؟من هنوزم تو رو به اندازه قبل دوست دارم فقط قول بده دیگه به نگار فکر نکنی.
- سایه باور کن من اصلا به نگار فکر نمی کنم اون همون روز که مرد برای منم مرد.برات که گفتم من اصلا عاشق اون نبودم دلم نمی خواد فکرکنی تو دومین زنی هستی که به قلب من پا گذاشتی تو اولین و آخرین عشق منی اینو فراموش نکن.
لبخندی زدم و گفتم:
- می دونم من از عشق تو نسبت به خودم خبر دارم فقط دلم می خواد از امروز دیگه به گذشته فکر نکنی گذشته اون قدر ارزش نداره که تو به خاطرش آینده رو خراب کنی بیا باهم آینده رو بسازیم.
او هم لبخندی زد و گفت:
- خیلی خانمی.من از این که تو رو دارم خیلی احساس خوشبختی می کنم .
پایان فصل بیست و هفتم
 

یاکاموز

عضو جدید
فصل بیست و هشتم-1
بعد از آن حادثه اردلان حسابی تغییر کرد محبتش نسبت به قبل دو برابر شده بود حتی در کارهای خصوصی ام کمتر دخالت می کرد و به قولی که داده بود پای بند بود .دیگر به عشق و علاقه من نسبت به خودش شک نکرد.من خدا را شکر می کردم که اگر بچه اولمان را از ما گرفت به جای آن سعادت و خوشبختی را به ما هدیه داد .من دیگر در مورد بچه با اردلان حرفی نزدم.از سولماز هم خواستم درباره بارداری و سقط جنینم به کسی چیزی نگوید.روز سالگرد ازدواجمان اردلان جشن مفصلی گرفت،همه دوستان فامیل را دعوت کرد و هدیه اردلان به من یک سرویس طلای سفید خیلی ظریف و زیبا بود.
بعد از تمام شدن مهمانی روی تخت دراز کشیده بودم و به سرویسی که اردلان به من هدیه داده بود نگاه می کردم که آمد و گفت:
- سایه،ازش خوشت میاد؟
- خیلی قشنگه مرسی.
- خواهش می کنم،ولی هدیه اصلی رو هنوز بهت ندادم.
با تعجب گفتم:
- کدوم هدیه؟
در حالی که شیطنت از قیافه اش می بارید گفت:
- یعنی به همین زودی فراموش کردی؟
- اردلان بیست سوالیه؟خب خودت بگو دیگه.
- قرار بود برای سالگرد ازدواج یه نی نی کوچولو بهت هدیه بدم.
در حالیکه سرم را پایین انداخته بودم گفتم:
- پس هنوز قولت رو فراموش نکردی؟
- مگه ممکنه آدم قولی به یه دختر خوشگل مثل تو بده و بعد فراموش کنه؟
.........
***************
روزها بعد از این که اردلان از خانه می رفت به خانه سولماز می رفتم سولماز که سه ماهه باردار بود نمی توانست آشپزی کند یکی از روزها که طبق معمول داشتم غذا درست می کردم حالم بد شد.به هر زحمتی بود خودم را کنترل کردم و غذا را درست کردم.حدود یک ماهی از سالگرد ازدواجمان می گذشت.این بار خیلی زود فهمیدم باردار شدم.عصر به آزمایشگاه رفتم و آزمایش دادم،قرار شد جواب آزمایش را فردا صبح ساعت نُه بگیرم.می خواستم تا جواب آزمایش را نگرفتم به اردلان چیزی نگویم ولی به یاد دفعه قبل افتادم.بعد از اینکه شام خوردیم ،حالم بد بود.می خواستم موضوع را به اردلان بگویم ولی خجالت می کشیدم و نمی دانستم از کجا شروع کنم؟داشتم فکر می کردم که چطور بگویم که اردلان در حالیکه لیوان چای را به دستم می داد گفت:
- خانمی به چی فکر می کنی؟
- می خوام یه چیزی بهت بگم ولی نمی دونم از کجا شروع کنم؟
- از اولش.
جرعه ای از چایم را خوردم و گفتم:
- آخه می دونی اردلان من یه کم.....
و دیگر نتوانستم ادامه بدهم چون به شدت حالم بد شد،به سمت دستشویی دویدم و هرچه که خورده بودم برگرداندم.دیگر شکم به یقین تبدیل شد که باردارم.
صدای اردلان را که از پشت در صدایم می کرد شنیدم.اردلان با دیدنم گفت:
- سایه چی شده؟حالت خوبه؟
بی حال روی مبل نشستم و گفتم:
- چیزی نیست.
- یعنی چی؟پاشو بریم دکتر من خیلی نگرانم.
- نه فکر می کنم که...
و ادامه ندادم.اردلان کنارم نشست و گفت:
- سایه یعنی چی؟
- اردلان فکر می کنم تو داری پدر می شی.
سرم را بالا آورد و گفت:
- چی؟یه بار دیگه بگو.
- اردلان ،خواهش می کنم ،تو که شنیدی،چرا اذیتم می کنی؟
- عزیزم بهت تبریک می گم.
و در حالی که در آغوشم می کشید،زمزمه کرد:
- تو چقدر خجالتی هستی کوچولوی من!
- اردلان ،فعلا معلوم نیست.قراره فردا صبح جوابش رو بگیرم.
- ولی من مطمئنم جواب مثبته.
فردا صبح که از خواب بیدار شدم حالم بد بود.اردلان رفت جواب آزمایش را بگیرد،بعد از یک ساعتی که آمد دسته گلی را به طرفم گرفت و گفت:
- مامانی،داری مامان می شی بهت تبریک می گم.
دسته گل را گرفتم و گفتم:
- اردلان تو هم خوشحالی؟
- آره عزیزم،ولی باید قول بدی یه بچه ناز مثل خودت برام به دنیا بیاری.
لبخندی زدم وگفتم:
- خدا رو شکر هر دو خوش قیافه هستیم ،بچه ام حتما خوشگل می شه.
نیم ساعت بعد اردلان رفت،طبق معمول به خانه سولماز رفتم.
پروانه در را به رویم گشود.با خوشحالی گفتم:
- سلام.
- سلام عزیزم خوبی؟
- مرسی شما خوبید؟
- قربان تو،اردلان چطوره؟
- سلام می رسونه،اگه می دونست اینجائید.حتما سری بهتون می زد.
با سولماز سلام و احوالپرسی کردم که پروانه گفت:
- سایه جان چای یا قهوه؟
- شما زحمت نکشید ،خودم می ریزم.
- سایه چقدر تعارف می کنی.چای یا قهوه؟
- چای.
پروانه که رفت سولماز گفت:
- خب چه خبر؟
- سلامتی،تو چه خبر؟
- هیچی،فقط مثل همیشه حالم بده.
پروانه با سینی چای آمد و گفت:
- خب مامان و بابا خوبن؟
- مرسی،پدر چطوره؟
- قربانت،دلش براتون تنگ شده.
چایم را که خوردم بلند شدم و لیوانها را برداشتم و به آشپزخانه رفتم که پروانه گفت:
- سایه جان یه نگاهی به غذا بکن عزیزم.
در قابلمه را برداشتم ،بخار غذا به صورتم خورد و حالم را به هم زد .در قابلمه را گذاشتم و به طرف دستشویی رفتم.وقتی از دستشویی بیرون آمدم پروانه به طرفم آمدو گفت:
- سایه نکنه خبری شده؟به سلامتی.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- مثل اینکه .
پروانه مرا بوسید و گفت:
- تبریک می گم ،حالا من صاحب دو تا نوه می شم.اردلان خبر داره؟
- آره همین یک ساعت پیش خودش رفت جواب آزمایش رو گرفت.
سولماز در حالیکه می بوسیدم گفت:
- چاخان تو که گفتی مثل این که
............
 

یاکاموز

عضو جدید
فصل بیست و هشتم-2
ساعت هفت بود که به خانه رفتم اردلان برایم هدیه ای گرفته بود خواستم کادویش را باز کنم که گفت:
- نه بده خودم بازش کنم.
جعبه را به طرفش گرفتم اردلان کادو را باز کرد از داخل جعبه انگشتری بیرون آورد و به انگشتم کرد و گفت:
- امیدوارم خوشت بیاد.
- مرسی اردلان ،خیلی قشنگه.
- خواهش می کنم.
- اردلان تو واقعا خوشحالی یا به خاطر من خودتو خوشحال نشون می دی؟
- باور کن از امروز یه احساس دیگه پیدا کردم .از این که می خوای برای من یه بچه ناز به دنیا بیاری ازت ممنونم.
لبخندی زدم و گفتم:
- اردلان،منم از تو ممنونم که به قولت وفا کردی.
- مطمئن باش دیگه هیچ وقت زیر قولم نمی زنم دلم می خواد از این به بعد یه شوهر خوب برای تو و یه پدر نمونه برای فرزندم باشم.
اردلان صبحا قبل ازاینکه از خانه برود به من سفارش می کرد مراقب خودم باشم .چهار ماهه بودم و هنوز زیاد مشخص نبود که باردارم.ولی کم کم داشت نمایان می شد ،می دانستم اردلان از هیکل زن های حامله خوشش نمی آید.برای همین سفارش چهار دست لباس داده بودم که بالا تنه اش دکلته بود و دامنش با فنر هایی که از زیر می خورد کاملا باز می شد به طوری که دیگر بزرگی شکمم نمایان نبود.یک ماهی طول کشید تا لباسها آماده شدند وقتی لباسها را از خیاطی آوردم یکی از آنها را انتخاب کردم و قبل از اینکه اردلان به خانه بیاید آن را پوشیدم و آرایش ملایمی کردم به خود نگاه کردم اصلا مشخص نبود که باردارم.
اردلان که به خانه آمد کلی از لباسم تعریف کرد و در آخر گفت:
- دیگه مشخص نیست حامله ای.
- خب برای همین اینا رو سفارش دادم.می دونستم تو از هیکلم ناراضی هستی.
- از بس هیکل تو روی فرمه حالا که یه کم شکمت بزرگ شده تو چشم می زنه ولی از این که این قدر به فکر منی ممنون .
بالاخره دوران بارداری ام با تمام سختی ها و مشکلاتش رو به اتمام بود .دکتر تاریخ سزارین را برای هفته آینده تعیین کرده بود .با کمک اردلان اتاق کودکمان را تزیین کرده بودیم .سه ماه قبل سولماز دختر خوشگل و مامانی به دنیا آورده بود که نامش را سوگل گذاشته بودند،سوگل مثل عروسک بود.
این روزهای آخر من خیلی عصبی بودم .مدام دلشوره داشتم که نکند برای بچه اتفاقی بیفتد .البته سولماز می گفت((طبیعیه و منم همین حالات رو داشتم .))ولی دست خودم نبود.یک بار فکر می کردم برای بچه اتفاقی می افتد ،یک بار هم فکر می کردم برای خودم اتفاقی می افتد.
شب آخری که فردایش می خواستم به بیمارستان بروم ،خیلی دلواپس بودم ،هنگامی که می خواستم بخوابم کمرم به شدت درد می کرد و بی تاب شده بودم به اردلان گفتم:یه قولی به من می دی؟
- آره ،تو جون بخواه.
- اگه برای من اتفاقی افتاد مواظب بچه مون باش.
در حالیکه انگشتش را به علامت سکوت روی لبهایم گذاشته بود ،گفت:دیگه نمی خوام از این حرفها بشنوم اولا تو صحیح و سالم برمی گردی،ثانیا اگه خدای نکرده برای تو اتفاقی افتاد منم پشت سرت میام.من دنیا رو بدون تو نمی خوام.
از یک طرف برای این که قول نداده بود ناراحت بودم و از طرف دیکر از این که این قدر به من علاقه داشت غرق شادی شدم.گونه اش را بوسیدم و فهمیدم که گریه کرده با تعجب گفتم:
- اردلان تو برای چی گریه می کردی؟
- از دست تو با این حرفایی که می زنی،من اصلا نمی تونم یه لحظه زندگی رو بدون وجود تو تصور کنم چه برسه که برات بچه داری ام بکنم،گور پدر بچه تو،اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنی پا می شم خودمو از این پنجره پرت می کنم پایین!
- باشه،عصبانی نشو شب بخیر.
- شب بخیر عزیزم خوب بخوابی.
فردا صبح به بیمارستان رفتم برای ساعت یک به اتاق عمل رفتم بعد از اینکه ماده بیهوشی را تزریق کردند دیگر هیچ چیز نفهمیدم .
نمی دانم چه موقع به هوش آمدم البته نه به طور کامل،فقط چیزهایی می فهمیدم.تمام شکمم در می کرد ،صدای داد و فریاد خودم را می شنیدم زبانم سنگین شده بود به طوری که نمی توانستم حرف بزنم.
صدایی را شنیدم که گفت:
- این قدر تقلا نکن بخیه هات پاره می شه.
دستی را که موهایم را نوازش می کرد گرفتم و گفتم:
- اردلان.
صدای پدر را شنیدم که می گفت:
- رفته دنبال دکترت الان برمی گرده بابایی.
صدای اطرافیان را که حرف می زدند می شنیدم ولی توان حرف زدن نداشتم.
بعد از چند دقیقه ای دیگر صدایی نمی شنیدم،چشمهایم را باز کردم کسی داخل اتاق نبود.دوباره پلکهایم روی هم افتادند.
بعد از چند لحظه صدای اردلان را شنیدم که گفت:
- سایه،عزیزم آروم باش.دیدی بالاخره مامان شدی.
با بی حالی پرسیدم:بچه مون چیه؟
- مگه نمی دونستی یه پسر تپل مپل و خوشگل مثل خودت.
نیم ساعتی بین بی هوشی و هوشیاری دست و پا می زدم ،اردلان موهایم را نوازش می کرد و سعی داشت آرامم کند.درد شدیدی در شکمم پیچید که مجبورم کرد جیغ بلندی بکشم.
بالاخره وقتی به طور کامل به هوش آمدم اردلان را دیدم که نگرانی از قیافه اش می بارید.
- سایه تو که منو نصف جون کردی تا بالاخره به هوش اومدی.صد دفعه به خودم لعنت فرستادم .دیگه همین یکی برای هفت پشتم بسه.
با بی حالی لبخندی زدم و گفتم:
- تازه این اولشه ،من هفت تای دیگه می خوام.
- باشه،فقط این دفعه باید از روی جنازه من رد بشی.
بعد از ظهر همه به دیدنم آمدند،سولماز سوگل را با خودش آورده بود من را بوسید و گفت:
- بالاخره آقای داماد رو به دنیا آوردی؟
با تعجب گفتم:
- داماد؟
- آره دیگه،تو باید دختر منو برای پسرت بگیری.
- وا!خدا به دور از حالا برای این پسر طفل معصوم نقشه کشیدی خودم کم از دستت کشیدم حالا نوبت پسرم شده.
- من این حرفا سرم نمی شه،تازه خیلیم دلت بخواد دختر به این خوشگلی عروست بشه.
- مگه جون پسرم رو از سر راه پیدا کردم که تو هم زن عموش باشی هم مادر زنش.
اشکان گفت:
- سولماز،اگه فکرکردی سایه توی این وضع هم دست از جواب دادن برمی داره سخت در اشتباهی.آخه اینم جاری بود تو گیر آوردی؟
- من کلی نقشه کشیدم این جاری من نشه.تقصیر اردلان بود که عاشق این ورپریده شد.
و رو کرد به اردلان و گفت:
- اینم زن بود تو گرفتی؟
اردلان در حالیکه می خندید گفت:
- خودم قربون خودش و زبونش می رم.
و به من نزدیک تر شد.از این حرکاتش ،جلوی همه خجالت کشیدم،ولی اردلان عین خیالش نبود و مدام قربان صدقه ام می رفت.به عنوان همراه سه شب در بیمارستان در کنارم ماند هر قدر مامان و پروانه به او اصرار کردند که شبها به خانه برود تا یکی از آنها نزد من بمانند قبول نمی کرد و می گفت:غیر ممکنه یه شب بدون سایه توی اون خونه سر کنم.
سه روز گذشت و من به خانه آمدم.دو روز بعد اردلان به مناسبت تولد نوزادمان جشن مفصلی گرفت.من و اردلان اسم پسرمان را ساشا گذاشتیم .ساشا خیلی شبیه من بود.
بعد از سزارین دیگر احساس راحتی می کردم.ظرف یک ماه هیکلم به همان فرم سابقش برگشت.اردلان که چند ماه برای من لباس نخریده بود هر روز با لباس تازه ای به خانه می آمد.
ساشا از صبح تا شب وقت مرا می گرفت،به طوری که من وقت هیچ کار دیگه ای نداشتم.اردلان می گفت: سایه مثل اینکه تو دیگه برای من وقت نداری.کم کم داره به این پسره حسودیم می شه .دیگه نبینم جلوی من بغلش کنی ها!
- اردلان خیلی حسودی حالا دیگه به پسرتم هم حسادت می کنی؟ولی مطمئن باش من تو رو بیشتر از ساشا دوست دارم.
- اگه غیر از این بود که تا حالا گذاشته بودمش جلوی در تا گربه ها بخورنش.
- آخه دلت میاد پسر به این دسته گلی رو بدی گربه ها بخورن.
من مثل سابق و حتی بیشتر از قبل به اردلان توجه می کردم که مبادا فکرکند با آمدن بچه دیگر مثل سابق دوستش ندارم.مانند گذشته نیم ساعت قبل از اینکه به خانه بیاید آرایش می کردم و سعی می کردم ساشا را برای موقعی که اردلان به خانه می آمد بخوابانم.
زندگی بر وفق مراد بود من و اردلان با هم خوشبخت بودیم.ساشا سالم و سرحال بود ،از لحاظ مالی و عاطفی هم کمبودی نداشتیم .من فقط دعا می کردم که خدا عمر این سعادت را طولانی کند.
با وجود ساشا که این قدر رسیدگی می خواست من اصلا متوجه گذشت زمان نمی شدم فقط یک بار به خود آمدم و دیدم تولد ساشاست یعنی یک سال به همین زودی گذشته بود............
 

یاکاموز

عضو جدید
فصل بیست و هشتم-3
اردلان برای ساشا جشن تولد مفصلی گرفت و از کل فامیل دعوت کرد.شب هنگامی که به خانه آمد بسته بزرگی در دستش بود.
به طرفش رفتم و گفتم:
- اردلان هدیه ات رو بذار زمین روی میز کنار هدیه سولماز.
- این مال ساشا نیست،مال مامانی ساشاست بیا بگیر عزیزم.
- مرسی چرا زحمت کشیدی.
و جعبه را باز کردم داخل آن یک دست لباس به رنگ سبز یشمی بود .
- سایه جان می شه ازت خواهش کنم برای امشب بپوشیش.
لبخندی زدم و گفتم:
- حتما.
سولماز موهایم را برایم سشوار کرد بعد از اینکه آرایش کردم ،لباسم را پوشیدم.
سولماز نگاهی به من کرد و گفت:
- خیلی ناز شدی لباست ام خیلی قشنگه،مبارکت باشه.می گم اردلان هم خوب سلیقه ای داره ها!
- اگه سلیقه نداشت که منو انتخاب نمی کرد.
- سلیقه که داره البته توی لباس خریدن ولی توی زن گرفتن اصلا سلیقه به خرج نداد.
- خیلی پررویی سولماز.
و به دنبالش دویدم.سولماز از اتاق بیرون دوید که محکم به اردلان خورد.
از همانجا بلند گفتم:
- اردلان نذار فرار کنه باید تنبیهش کنم.
اردلان دست سولماز را گرفت و گفت:
- حالا چه کار کرده ؟ببخشش.
- اصلا و ابدا.
رو کردم به سولماز و گفتم:
- خودت بگو.
و لپش را کشیدم.
اردلان در حالیکه می خندید گفت:
- خب سولماز به جرمت اعتراف کن.
- من که چیزی نگفتم تازه از توام تعریف کردم و گفتم سلیقه خوبی داری.
- سایه این که چیزی نگفته طفلک.
- آره جون خودش قسمت اصلی حرفش رو سانسور کرد.من گفتم اگه سلیقه نداشت که من و انتخاب نمی کرد ولی خانم داداشت گفت فقط توی لباس خریدن سلیقه داره،ولی توی زن گرفتن اصلا سلیقه به خرج نداده.
- سولماز جرمت خیلی سنگینه باید به دست عدالت بسپارمت.سایه بیا بگیرش و مواظب باش فرار نکنه .از اون سابقه داراست.
دستم را دور گردن سولماز انداختم و گفتم:
- دیگه از این حرفای بد نزنیا!وگرنه به لولو می گم بخورت.حالا پاشو برو لباست رو عوض کن و بیا که الان مهمونا می رسن.
سولماز که رفت نگاهی به اطراف انداختم تا ببینم چیزی فراموش نشده باشد که صدای فریاد اردلان را شنیدم .سراسیمه به اتاق ساشا رفتم و گفتم:
- چی شده؟
- ببین پدر سوخته با پیرهنم چه کار کرده؟
سرشانه پیراهنش کمی کثیف شده بود .با دستمال آن را پاک کردم و گفتم:
- حتما این قدر طفلک رو بالا پایین انداختی که این طوری شده.
و به ساشا نگاه کردم، ساشا که در تختش دست و پا می زد برایم خندید .
- مامان فدای اون خنده هات بشه این چه کاری بود با بابا کردی؟
ساشا دوباره خندید اردلان پیراهنش را به دستم داد و گفت:
- سایه یه فکری برای این بکن.
وقتی پیراهن را تمیز و پاکیزه به دستش دادم گفت:
- قربون تو برم که این قدر خوبی ولی این پدر سوخته مثل این که به تو نرفته.
- آره مثل این که شکل و شمایلش به من رفته ،اخلاقش به تو.
لباس ساشا را که عوض کردم دیگر مهمانها از راه رسیدند.ساشا که به شلوغی عادت نداشت بهانه من را می گرفت و می خواست در آغوشم باشد.
ساشا را در آغوشم گرفتم و گفتم:
- وای از دست تو،چرا گریه می کنی عزیزم؟
ساشا برایم خندید و گفت:
- ماما.
بوسیدمش و گفتم:
- فدات بشم.
نشسته بودیم که شاهین آمد و کنارم نشست وگفت:
- با بچه داری چه کار می کنی؟
- نمی دونی شاهین خیلی سخته علی الخصوص که ساشا هم خیلی لوس شده.انتظار داره من فقط بغلش کنم و باهاش حرف بزنم.
- خب این اخلاقش به پدرش رفته .اردلان هم انتظار داره تو فقط به اون توجه داشته باشی.تعجب می کنم چطوری وجود ساشا رو تحمل می کنه؟
خندیدم و گفتم:
- اتفاقا همین دو ،سه ساعت پیش بهش گفتم اخلاق ساشا به اون رفته.
- ولی قیافه اش کاملا شبیه خودته،ناز و مامانی.
نگاهی به ساشا کردم و بوسیدمش.
در همین موقع اردلان آمد و کنارمان نشست و با نگاهی به ساشا گفت:
- دوباره که تو عزیز دوردونه ات رو بوسیدی؟
- می دونی که خیلی لوسه،تا نبوسمش آروم نمی گیره.
- بیخود کرده؛سایه نمی خوای یه دور با پدرش...؟
نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد ،گفتم:
- اردلان،ساشا پیش کسی نمی مونه ،متاسفم.
اردلان،ساشا را از آغوشم بیرون کشید و به دست شاهین داد و گفت:
- اگه چند دقیقه نگهش داری ،خیلی ممنون می شم.
و دستم را کشید.
پس از چند دقیقه به اردلان گفتم:
- حالا دیگه کافیه .ساشا داره گریه می کنه.
- وای از دست این ساشای تو، شده بلای جون من.
و به طرف شاهین رفتیم.ساشا با دیدنم گفت((ماما))و خودش را به طرفم کشید.
- جانم؛بیا عزیزم.
از شاهین گرفتمش و گفتم:
- مرسی شاهین،افتادی تو زحمت.
- خواهش می کنم.
اردلان رو به شاهین کرد و گفت:
- شاهین اگه زن گرفتی هیچ وقت بچه دار نشو .چون تجربه دارم بهت می گم وگرنه در واقع کیش و مات شدی.
- اردلان ،یه وقت باور می کنه،مطمئن باش این طوری نیست شاهین.
- شاهین تو که شاهد بودی این پسره چطوری مزاحم منه.حالا باز میل خودت.
و رفت.داشتم رفتن اردلان را نگاه می کردم که صدای ساشا را که می گفت ((ماما)) شنیدم.
شاهین گفت:
- چیه؟مگه نشنیدی پدرت چی می گفت؟
- چه کار داری که هی ماما ،ماما می کنی؟
نگاهی به ساشا کردم.برایم خندید.بوسیدمش و سریع آثار رژم را از صورتش پاک کردم .
صدای شاهین را شنیدم که گفت:
- اگه برای اینکه اردلان نفهمه داری این کارو می کنی،دید دردونه ات رو بوسیدی.
خلاصه جشن تولد به خوبی و خوشی برگزار شد وقتی مهمانها رفتند من آن قدر خسته بودم که بدون آن که به ترکیب خانه دست بزنم فقط لباسم را تعویض کردم و خوابیدم.
صبح که از خواب بیدار شدم اردلان را دیدم که کنارم نشسته و به من خیره شده.
- سلام،ساعت چنده؟
- سلام عزیزم ساعت رو می خوای چی کار؟
- ساشا از دیشب تا حالا چیزی نخورده.
- هول نشو دیشب که داشت گریه می کرد بلند شدم و براش شیر درست کردم و بهش دادم.
- دستت درد نکنه.
اردلان گونه اش را جلو آورد و گفت:
- خب جایزه منو بده.
سریع خواسته اش را برآورده کردم و گفتم:
- اینم جایزه تو،ولی اگه این طور باشه تو باید از صبح تا شب منو ببوسی.
- باشه،من که از خدامه این وظیفه رو به عهده بگیرم.
- آخی تو چقدر وظیفه شناس و فرصت طلبی.
در همین موقع صدای گریه ساشا بلند شد .گفتم:
- خب بسه.ساشا هلاک شد.
- دوباره این از خواب بیدار شد و تو رو از دست من درآورد .
با هم به اتاق ساشا رفتیم.ساشا را بغل کردم و گفتم:
- چیه عزیزم؟چرا داری گریه می کنی؟
- دلش به حال باباش سوخته داره گریه می کنه.
و در حالیکه سعی می کرد قیافه خشمگینی به خود بگیرد گفت:
- ببین چطوری جلوی من قربون ،صدقه این پسره می ره.
خندیدم و گفتم:
- ساشا این پدر دیوونه چی داره می گه؟
برایم خندید .
- چیه عزیزم به چی می خندی؟
اردلان ساشا را از آغوشم گرفت و گفت:
- بده ببینم،چیه یه ساعته داری برای زن من می خندی،شرم نمی کنی؟
ساشا باز هم خندید.
- مامان فدای اون خنده هات بشه عزیزم.
اردلان نگاهی به من کرد لبخندی زدم،رو به ساشا کرد وگفت:
- بابا فدای اون لبخندای مامانت بشه عزیزم.
- اردلان به جای اینکه این قدر سر به سر من و ساشا بذاری برو براش شیر درست کن .
ساشا داشت خودش را به طرف من می کشید دستهایم را باز کردم و گفتم:
- بیا عزیز دلم.
اردلان ساشا را روی تختش خواباند و به طرف من آمد.به حرکت اردلان خنده ام گرفت و گفتم:
- اردلان لوس نشو.
- مگه خودت نگفتی بیا عزیز دلم؟
- مگه با تو بودم؟
اردلان اخم ظریفی کرد و گفت:
- مگه غیر از من عزیز دل دیگه ای هم داشتی و من خبر نداشتم ؟
- نه ،نه ،اصلا.حالا نمی ری براش شیر درست کنی؟
- البته که می رم ولی همراه تو،دلم نمی خواد تو و این پسره با هم توی این اتاق تنها بمونید.
و من را دنبال خودش کشید.
****

پایان فصل بیست و هشتم.
 

یاکاموز

عضو جدید
فصل بیست و نهم (آخر)
ساشا را به سولماز سپردیم و با سایه رفتیم برای تولد سوگل هدیه ای بگیریم.وارد جواهر فروشی شدیم و بالاخره پلاکی به همراه دو انگشتر که به وسیله زنجیر ظریفی به هم متصل شده بودند را انتخاب کردیم ،داشتم چک می نوشتم که چشمم به انگشتری افتاد .انگشتر را به طرفش گرفتم و گفتم:
- می پسندی؟
انگشتر را به انگشتش کرد و گفت:
- خیلی ظریف و قشنگه.
- پس مبارک باشه.
طبق معمول وقتهایی که برایش هدیه ای می گرفتم لبخندی زد و گفت:
- مرسی.
- قابل تو رو نداره.
از جواهر فروشی که بیرون آمدیم گفتم:
- می دونی،من اگه بهترین جواهرم برای تو بخرم بازم قابل تو رو نداره.ارزش تو بیش از این چیزاست.
- جدی؟نمی دونستم.
- خیلی بی انصافی،یعنی بعد از این همه مدت هنوز نمی دونی!
دستش را گذاشت روی دستم و گفت:
- شوخی کردم عزیز دلم.
دستش را فشردم وقتی به من می گفت((عزیز دلم))ته دلم از خوشحالی می لرزید نگاهش کردم و گفتم:
- خیلی وقته دو تایی با هم بیرون نیامده بودیم.مزه اش داشت یادم می رفت.
- آره باید به جون سولماز دعا کنیم که ساشا رو نگه داشت.
- یه پیشنهاد دارم قبول می کنی؟
- حالا پیشنهادت رو بگو تا ببینم چی پیش میاد.
- بیا آخر هفته بریم شمال.
- اتفاقا خیلی دلم برای دریا تنگ شده.
- پس موافقی.
- آره چرا موافق نباشم.
- وای نمی دونی خیلی خوش می گذره!خودمون دو تا مثل قبل.
اخمی کرد و گفت:
- دوباره تو از اون پیشنهادهای ناجوانمردانه دادی؟
- تو قبول کردی،نمی تونی زیر قولت بزنی ساشا رو سولماز نگه می داره.
- فکر نمی کنم سولماز قبول کنه.
- تو قبول کن،سولماز با من.
- باشه اگه سولماز قبول کرد منم حرفی ندارم.
جلوی در خانه نگه داشتم .دستم را در دستش گرفت و گفت:
- آروم رانندگی کن.
- حتما،توام مراقب خودت باش.
لبخندی زد و گفت:
- حتما،خداحافظ.
و پیاده شد.
- خدا نگه دار عزیزم.
منتظر شدم تا از خیابان رد شود.
به وسط خیابان که رسید برگشت و نگاهم کرد.دستی برایش تکان دادم،مثل همیشه لبخندی زد و دستش را تکان داد.هنوز دو قدم برنداشته بود که ماشینی محکم به او زد و پرتش کرد.
باورم نمی شد.یعنی به راستی این عشق من بود که در خون خودش دست و پا می زد ؟به بدن غرق در خونش که کف خیابان افتاده بود خیره شدم.حتی نتوانستم فریاد بزنم یا از جایم تکان بخورم .باورش برایم مشکل بود همین چند لحظه پیش شاد و خندان کنارم نشسته بود،به من قول داده بود که مراقب خودش باشد پس چطور زیر قولش زده بود با جمع شدن مردم دیگه باور کردم.از ماشین بیرون پریدم و از لای جمعیت راه باز کردم تا به او رسیدم.
کنارش روی زمین نشستم و سرش را در آغوش گرفتم.با ناله اسمم را صدا کرد.
- جانم بگو.
- کمکم کن.
به خودم آمدم و روی دستهایم بلندش کردم و روی صندلی عقب گذاشتمش می خواستم پشت رل بشینم که پسری گفت:
- حال شما خوب نیست ،من رانندگی می کنم.
روی صندلی عقب نشستم و سرش را در آغوش گرفتم و گفتم:سریع برو بیمارستان ...فقط سریع .خواهش می کنم.
روی صورتش خم شدم گونه اش سیاه شده بود آرام دستم را روی گونه اش کشیدم و گفتم:
- مگه قول ندادی مواظب خودت باشی؟
و اشکم سرازیر شد.همین طور که نوازشش می کردم اشک می ریختم ،چند قطره از اشکم روی صورتش پاشید چشمهایش را باز کرد به هر زحمتی بود دستش را بالا آورد و با سرانگشتش اشکم را زدود دستش را گرفتم.چند جای دستش زخم شده بود.
با خود نالیدم:
- خدایا کمک کن زنده بمونه من بدون اون می میرم.
به بیمارستان که رسیدیم او را در آغوش گرفتم و به داخل دویدم،پسر جوان جلوتر از من دوید و بعد از چند لحظه با دو پرستار با برانکار آمدند.روی تخت گذاشتمش و خودم به دنبال آنها دویدم.
پشت در اتاق رادیولوژی ایستاده بودم که همراهم زنگ زد.
با بی حالی گفتم:
- بله.
صدای سولماز را شنیدم که گفت:
- الو سلام،شما کجایید؟
یک کلام گفتم:
- بیمارستان.
بعد از چند لحظه جیغی کشید و گفت:
- برای چی؟
با گریه گفتم:
- سایه.
سولماز در حالیکه گریه می کرد گفت:
- کدوم بیمارستان،حالش چطوره؟
- بیمارستان.....حال خیلی بده.
و قطع کردم .بعد از چند دقیقه سایه را از اتاق بیرون آوردند به طرف یکی از پرستارها دویدم و گفتم:
- چی شده؟
- باید دکتر ببینه.
دستش را در دست گرفتم و گفتم:
- سایه ،عزیزم چشماتو باز کن.
و موهای نرمش را که روی صورتش ریخته بود کنار زدم.چشمهایش را باز کرد.
- برنامه شمال رو خراب کردم.
با گریه گفتم:
- اشکالی نداره،باشه برای بعد،وقتی تو حالت خوب شد.
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
- یعنی تو می گی من خوب می شم؟
- آره من مطمئنم.سایه قول بده منو ترک نکنی.
- این که دیگه دست من نیست اردلان.
- خیلی بی انصافی ،اگه بری منم پشت سرت میام.
- پس ساشا چی می شه؟
- من چه می دونم؟من فقط تو رو می خوام.
به زحمت گفت:
- دوباره که تو خودتو لوس کردی.
- به خدا این دفعه لوس نمی شم،باور کن نمی تونم.
- پس تکلیف ساشا چی می شه،به کی بسپارمش؟
- نمی دونم. تو رو خدا این طوری حرف نزن،تو خودت خوب می شی و ساشا رو بزرگ می کنی.
همان پسری که ما را به بیمارستان رسانده بود گفت:
- آقا با شما کار دارن.
با تعجب گفتم:
- کی؟
- برای عمل باید رضایت بدید.
رضایت نامه را امضا کردم .اردوان و سولماز هم آمدند.اردوان آمد و در آغوشم گرفت،با گریه گفتم:
- اردوان ،سایه داره می میره.
سولماز در حالیکه گریه می کرد گفت:کجاست؟
بدون هیچ حرفی به طرف سایه رفتم.سولماز به طرفش دوید و چند بار اسمش را صدا کرد تا بالاخره چشمهایش را باز کرد و گفت:
- سولماز ،ساشا رو چه کار کنم؟
- تو خوب می شی و بهش رسیدگی می کنی این که دیگه پرسیدن نداره.
- از ساشا مراقبت کن.اون خیلی بچه اس،بهم قول بده اگر من مردم ازش مثل سوگل مراقبت کنی.
- سایه بس کن.
- تو که دوست خوبی بودی.
- حالام هستم ولی دلم نمی خواد تو بمیری.
- به خاطر من خواهش می کنم .
سولماز در حالیکه گریه می کرد گفت:
- باشه قول می دم.
و از ما دور شد.صدای ضجه هایش را می شنیدم.به اردوان گفتم:می خوام با سایه تنها باشم.
دستش را در دست گرفتم و گفتم:
- سایه من خیلی دوستت دارم.
- منم همین طور.
- تو که دختر خوبی بودی حالا م به حرفم گوش بده ،تو باید مقاومت کنی.چرااین قدر ناامیدی؟
لبخندی زد و گفت:
- تو چرا داری گریه می کنی؟
- برای تو،کاش من به جای تو تصادف کرده بودم.
با آن حال خرابش گفت:
- خدا نکنه.
- می خوان عملت کنن قول بده مقاومت کنی،من اینجا منتظرتم یه وقت منو تنها نذاری.
- اگه رفتم هر هفته بهم سر بزن.
فریادی زدم وگفتم:
- این چه حرفیه؟تو زنده می مونی.من بعد از تو دوست ندارم زنده بمونم .سایه بهت التماس می کنم.
دوتا پرستار آمدند و سایه را بردند.همراهشان تا جلوی در اتاق عمل رفتم .می خواستند او را به داخل اتاق ببرند که با ناله اسمم را صدا کرد.پرستارها ایستادند رفتم جلو و گفتم:
- جانم بگو.
- دلم می خواد خوب ببینمت.
- صورم را جلو بردم و بوسه ای ظریف بر گونه ام زد و گفت:
- - اردلان من خیلی دوستت دارم،اگه ندیدمت خداحافظ.
- حتما همدگیه رو می بینیم.
لبخندی زد و گفت:
- امیدوارم.
حس کردم دستم سنگین شد .نگاهش کردم لبخند ملیحی روی لبهایش نقش بسته بود.انگار که صد سال بود خوابیده بود .به دستش که در دستم بود نگاه کردم انگشتری که امروز برایش خریده بودم در انگشتش بود.دستش را از دستم خارج کردم و انگشتهایش را صاف کردم.
یک رشته از موهایش روی صورتش ریخته بود آنها را در دستم گرفتم خیلی نرم بودند به پرستارها که همانطور آنجا ایستادند گفتم:
- می خوام تنها باشم.
باورم نمی شد که این قدر راحت در آغوشم جان داده باشد.
- خیلی بی انصافی!چطور دلت اومد منو تنها بذاری؟یعنی این قدر تحمل من برات مشکل بود؟تو که همین الان گفتی خیلی دوستم داری،پس چطور ترکم کردی؟تو رو خدا چشماتو باز کن فقط یه بار دیگه .دلم می خواد اون نگاهت رو ببینم.
صدای جیغ سولماز را شنیدم .به آن طرف نگاه کردم،به صورتش می کوبید و می دوید.خودش را پرت کرد روی تخت و گفت:
- سایه ،آخه چرا به این زودی رفتی؟من ساشا رو چی کار کنم؟بگم مامانت کجا رفته؟چطوری بگم که رفتی و دیگه بر نمی گردی؟
با شنیدن حرفهای سولماز و دیدن اشکهای اردوان و پیکر بی جان سایه که روی تخت خوابیده بود دیگر باور کردم که سایه ترکم کرده.سرم گیج رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم سرمی به دستم وصل بود رو به اردوان کردم و گفتم:
- من برای چی اینجام؟
با دیدن اردوان و قیافه گریان سولماز گفتم:
- سولماز برای چی داری گریه می کنی؟
سولماز متعجب نگاهی به من کرد و گفت:
- اردوان.
اردوان جلو آمد و دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت:
- بهتری؟
- آره،من برای چی اینجام؟این سرم چیه؟
- اردلان حالت خوبه؟
- آره پسر مگه دیوونه شدی معلومه که حالم خوبه.درش بیار حوصله ندارم.
اردلان آنژوکت را از دستم بیرون کشید.از روی تخت بلند شدم که پسری داخل آمدوگفت:
- حالتون بهتر شده؟
قیافه پسر به نظرم آشنا بود،گفتم:
- مرسی.
- آقا اگه کاری ندارید از حضورتون مرخص می شم.
با گیجی گفتم:
- خواهش می کنم .
- آقا بهتون تسلیت می گم،امیدوارم آخرین غمتون باشه.
- تسلیت برای چی؟
و به پسر نگاه کردم،ناگهان تمام وقایع از لحظه تصادف تا موقعی که سایه در آغوشم از دنیا رفت،جلوی چشمم آمد،فریاد کشیدم :
- سایه،سایه رو کجا بردن؟
و از اتاق بیرون دویدم که سینه به سینه با پدر برخورد کردم.با دیدن پیراهن مشکی پدر ،طاقتم را از دست دادم و در آغوش پدر زار زار گریستم پدر هم برای اولین بار در عمرش همراه من گریست.
وقتی که می خواستند سایه را به دست خاک بسپارند برای آخرین بار صورت زیبایش را نگاه کردم و بوسیدم،درست مثل روزهایی که آرام روی تخت خوابیده بود و من بلای سرش می نشستم و ساعتها بدون پلک زدن به چهره ملوسش خیره می شدم،با آرامش خوابیده بود با این تفاوت که دیگر از خواب برنمی خاست.حالا باید سایه زیبای من در زیر خاک سرد و تیره مدفون می شد.
من که طاقت نداشتم تن عزیزم را در گور تنگ و تاریک بگذارم وقتی پدرم و پدرش بدن ظریفش را در گور گذاشتند چنان ضجه هایی می زدم که دل سنگ به حالم آب می شد.گلهایی که در دستم بود پرپر کردم و روی بدن او ریختم.می خواستند رویش را با خاک بپوشانند که از حال رفتم.
وقتی به هوش آمدم داخل خانه روی تخت خوابیده بودم .با دیدن جای خالی سایه در کنارم باز اشکهایم جاری شدند.به هر طرف که نگاه می کردم او را می دیدم حس می کردم همین نزدیکیهاست،حتی صدای قدمهایش را می شنیدم،صدای خنده هایش هنوز در گوشم بود بلند گفتم:
- سایه بیا این بازی رو تموم کنیم.
صدایش را شنیدم که می گفت:
- کدوم بازی اردلان؟
عصبانی گفتم:
- همین بازی رو،من دیگه طاقت ندارم از تو دور باشم.
- خب منم دلم نمی خواست از پیش تو برم،مگه به من قول نداده بودی که عصبانی نشی؟
- چرا قول دادم.
- اردلان چرااین قدر تکیده شدی؟
- از خودت بپرس.
- بازم خوش به حال تو.
- چرا؟تو که این جا نیستی بدونی من چه حالی دارم دوباره دارم از دستت دیوونه می شم.
- مثل قبل.
صدای خنده اش در گوشم پیچید.
- اردلان من با تو زندگی خوبی داشتم و از این بابت خیلی خوشحالم ولی یه خواهش ازت دارم.
- بگو،تو جون بخواه.
- ساشا،تو چند روزه حتی به ساشا نگاهم نکردی.تو که پدر خوبی بودی.
- سایه من تو رو می خوام.
- تو می تونی دل تنگیت رو با وجود ساشا تسکین بدی عزیز دلم.
- سایه من نمی تونم اینجا بمونم،منم میام پیش تو.
- اردلان دیگه نمی خوام از این حرفها بشنوم.اگه منو دوست داری دست به کار احمقانه ای نزن باشه.
حرفی نزدم،دوباره صدایش را شنیدم که گفت:اردلان،ساشا بهترین یادگاری و هدیه ایه که من می تونستم به تو بدم.درست نمی گم؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
- خب پس تو باید بمونی،اردلان من از چشمات فهمیدم که به خاطر من قبول می کنی.اردلان ساشا ثمره عشق من و توئه.این طور نیست؟
- البته که همین طوره.
دیگر حسش نمی کردم .چند بار صدایش کردم ولی جوابم را نمی داد.ساشا را که دیدم برای اولین بار فهمیدم چقدر شبیه سایه است.در آغوشش گرفتم و بوسیدمش برایم خندید.حتی خنده هایش هم مثل سایه بود.
دوباره صدای خنده سایه رو شنیدم .
بلند گفتم:
- سایه عشق من و تو از بین رفتنی نیست.
پایان
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا