bahar_19
عضو جدید
فصل بیست و چهارم
دو روز به شروع امتحانات پایان ترم مانده بود؛این ترم به خاطر وجود اردلان کمتر درس خوانده بودم برای همین آمادگی لازم را نداشتم.
اولین امتحانم زبان تخصصی بود که اصلا چیزی نخوانده بودم،با خودم گفتم((چطوری بعضی ها با وجود بچه و شوهر درس می خونن ولی من که عقد کرده ام نتونستم درس بخونم...وای به حال ترم دیگه که توی خونه خودمم.))
روی کتابم خم شده بودم و داشتم لغات را حفظ می کردم که مامان را دیدم ،یک لیوان آب میوه با کیک برایم آورده بود بشقاب را روی میز گذاشت و گفت:
- داری اولین امتحانت رو می خونی؟
- بله،هنوزم اول کتابم.مامان به نظر شما من تا پس فردا ساعت هشت اینو تموم می کنم؟
- آره عزیزم،تلاشت رو بکن موفق می شی.
لیوان آبمیوه را برداشتم و گفتم:ممنون مامان.
- خواهش می کنم،من می رم تا تو درست رو بخونی.برای ناهار صدات می زنم.
بعد از ناهار می خواستم به اتاقم بروم که تلفن زنگ زد ،گوشی را برداشتم و گفتم:
- بله.
- سلام.
- سلام اردلان ،خوبی؟
- نه اصلا حالم خوب نیست.
- وا!چرا،چی شده؟
- نمی دونم فقط می دونم حالم خیلی بده.
- یعنی چی؟کجات درد می کنه؟
- دلم،قلبم.
هراسان گفتم:
- قلبت؟اردلان پاشو برو دکتر.قلب شوخی نیستا!
- دکتر برای چی؟
- چقدر بی خیالی،تازه می گی دکتر برای چی؟
- خیلی نگران شدی؟
- اردلان بخوای خودتو لوس کنی قطع می کنم،پاشو برو پیش یه متخصص قلب،وای من خیلی نگرانم ،به من خبر بده.
- نمی دونستم اینقدر برات مهمم.
- جدا نمی دونستی؟
- نه.
- پس اگه نمی دونستی دلیل خنگیته عزیزم.
- اگه راست می گی تو بیا سراغم تا با هم بریم دکتر.
- باشه،آماده باش من تا یک ساعت دیگه میام.
- جدی جدی میای؟مگه امتحان نداری؟
- چرا، ولی تو که خودت نمی ری .بعدشم این موضوع از امتحان مهمتره.
- تو رو خدا،یعنی من مهمتر از امتحانم؟
با حالت استفهام آمیزی گفتم:
- اردلان.
- قربون اون اردلان گفتنت برم.تو نمی خواد زحمت بکشی الان خودم می رم پیش یه متخصص.
- چرا نظرت عوض شد نمی خوای بیام؟
- نه عزیزم،فقط می خواستم ببینم میای یا نه،حالا خودم می رم.
- پس حتما به من خبر بده.من نگرانم.
- فدای تو خداحافظ.
- خدا حافظ.
مامان گفت:
- سایه ،اردلان بود؟
- آره ،می گفت قلبش درد می کنه.
- وا!حتما باهات شوخی کرده.
- نه،گفت الان می ره دکتر.
- نگران نباش،شاید عصبانی شده یه کم قلبش درد گرفته ،حالام که داره می ره دکتر،بهش می گفتی بهت خبر بده.
گفتم:
- مامان،اگه تلفن زد منو خبر کنید.
- باشه عزیزم.
به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.خیلی نگران بودم نگاهی به کتابم انداختم ،چهل صفحه خوانده بودم ولی هنوز صد و پنجاه در صفحه دیگر باقی مانده بود ،اما اصلا حوصله نداشتم لای کتاب را باز کنم چه برسد که آن را بخوانم.
کتابم را روی صورت گذاشتم و به فکر فرو رفتم((آخه من که دیروز با اردلان بودم حالش خوب بود فقط یه کم از این که قرار بود تا آخر امتحانات همدیگرو کمتر ببینیم ناراحت بود ولی مشکل خاصی نداشت.وای خدای من حالا که خودش نیست فکرش نمی ذاره درس بخونم.))
نگاهی به ساعت کردم تازه یک ساعت گذشته بود با خودم حساب کردم ((تا اردلان دکتر بره و ویزیت بشه یکی دو ساعتی طول می کشه ای کاش باهاش رفته بودم.))
کتابم را روی پا تختی گذاشتم و چشمهایم را بستم تمام ذهنم متوجه اردلان بود ناگهان بوی ادکلن اردلان را حس کردم خنده ام گرفت با خود گفتم((از بس بهش فکر کردی دیوونه شدی.))ولی نه بوی را کاملا حس می کردم،چشمهایم را باز کردم و اردلان را جلوی دردیدم.
- اردلان نرفتی دکتر؟
- سلام خانومی،به چی می خندی؟
- سلام هنوزم درد می کنه؟
- نه،بهتر شدم.
- خب خدا رو شکر،پس چرا نرفتی دکتر؟
- خب مگه تو نگفتی برم پیش یه متخصص؟
- چقدرم که تو گوش دادی.
- چرا دیگه اومدم،حالام بهترم.
چند لحظه نگاهش کردم و بعد گفتم:
- خیلی مسخره ای یعنی تو منو سر کار گذاشته بودی؟
اردلان آمد و کنارم نشست و گفت:
- نه به جون تو،قلبم درد می کرد.
- بس کن.از اون موقع که تلفن زدی من یه لحظه هم فکرم راحت نبوده،همش به تو فکر می کردم.
گفت :
- قربونت برم،به خدا دلم برات تنگ شده بود،قلبم درد گرفته بود.
- خیلی لوسی،می دونستی؟
- آره حالا به چی می خندیدی؟
- نمی گم.
- مگه می تونی نگی؟
- نه نمی تونم خب پاشو برو که حسابی از درس خوندن انداختیم.
- برم؟عجب مهمون نوازی می کنی من یه دقیقه نیست اینجا اومدم حالا برم؟یه ساعت رانندگی کردم و کوبیدم اومدم اینجا که یه دقیقه ای برم؟
- سزای کسی که منو سر کار بذاره همینه.
- خب باشه ببخشید دیگه از این غلطا نمی کنم،حالا بمونم چی می شه؟
خنده ام گرفت،گفتم:
- اردلان چرا مثل بچه ها رفتار می کنی،پس من کی درس بخونم؟
- همین الان.من که به تو کاری ندارم.
- آخه اینطوری تمرکز ندارم.این ترم اگه مشروط نشم باید خدا رو شکر کنم.
- نه من برات دعا می کنم.
- تو نمی خواد دعا کنی،فقط یه کم مراعات کن.برای من همین کافیه.
- مراعاتتم می کنم خانم.دو ساعت دیگه می رم.
- چی؟دو ساعت.
- دیگه چونه نزن.درست رو بخون که نگی من نذاشتم درس بخونی .کتابم را باز کردم که اردلان گفت:
- برنامه امتحاناتت رو بده تا بیام سراغت.
- مگه تو کار و زندگی نداری؟
- نه ،کجاست؟
- روی میز مطالعه.
بلند شد و گفت:
- درست رو بخون.
داشتم متنی را ترجمه می کردم که به اشکال برخوردم.نمی توانستم آن را روان ترجمه کنم.مداد را گذاشتم زیر چانه ام و دوباره از اول متن شروع کردم،ولی فایده نداشت.خط پنجمش خوب از آب در نمی آمد،ورقه ای را برداشتم و گذاشتم لای کتابم تا از یکی از بچه ها بپرسم.سرم را بلند کردم اردلان محو تماشای من بود،وقتی که دید نگاهش می کنم گفت:
- سایه بیا یه معامله بکنیم.
- دوباره چه فکری به سرت زده؟
- ببین من به جای اینکه دو ساعت اینجا بمونم یک ساعت می مونم در عوض تو توی این یک ساعت درس نخون.
و نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- الان ساعت چهاره،یعنی تا ساعت پنج.
کتابم را بستم و گفتم:
- باشه،ولی باید سر ساعت تشریف ببری ها!
- باشه،من برنامه امتحاناتت رو دیدم پنج تا ساعت هشت صبح داری،دو تا ده صبح و دوتا چهار بعد از ظهر.
- خب؟
- من می تونم ساعت هشت و چهار برسونمت،فقط می مونه ده صبح که باید سر کار و زندگیم باشم.
- اردلان،اگه تو منو برسونی باید با تاکسی برگردم،سخته.
- منتظرت می مونم و برت می گردونم.
- آخه اون موقع تو یک ساعت جلوی در دانشگاه سرگردونی.
- اشکالی نداره در عوض تو رو می بینم،تو روزهای شنبه ام امتحان نداری.پس تو پنج شنبه ها بعد از امتحانت با منی،جون من خوب برنامه ریزی نکردم؟
- چرا از این بهتر نمی شه.
- سایه راستی کار ما ردیف شده تاریخ عروسی هم یک هفته بعد از امتحانات شماست.یعنی درست اول مرداد قراره پدر شب با پدرت تماس بگیره.
- حالا چه عجله ای داری؟باشه اواسط مرداد.
- نه من نمی تونم بیشتر از این صبر کنم.
- آخه شاید بابا و مامان آماده نباشن.
- نه خیر من همین الان با مامانت صحبت کردم.گفت ما کارامون ردیفه.
- اِ،خب پس اینم از تاریخ عروسی دیگه برنامه ای ،چیزی نداری؟
- فعلا که نه،حالا تا ببینم چی پیش میاد.
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- اِ،همین الان ساعت چهار بود چطور شد چهار و پنجاه دقیقه.
- حتما خیلی بهت خوش گذشته.
- خب معلومه ،مگه به تو بد گذشت؟
- نه،ولی دیگه باید از هم خداحافظی کنیم.
- اِ،ببین چطوری داره منو بیرون می کنه.
- اردلان به جون تو درس دارم وگرنه مشکلی نبود تا شب ام می موندی ولی حالا نه.
- خب مثل اینکه دیگه اینجا جای ما نیست.
- اردلان منم دلم برات تنگ می شه ولی چاره ای نیست.
نگاهی به من کرد و گفت:
- تو و دلتنگی!حرفهای عجیب و غریبی می شنوم.
- میل خودت دوست داری باور کن،دوست نداری نکن.
- دوباره ناراحت شد و برای من لباشو غنچه کرد.
با اینکه خنده ام گرفته بود سعی کردم نخندم.
- اِاِ،ببین چه تلاشی می کنه نخنده.حالا یه لبخند بزن تا برم.
لبخندی زدم .اردلان گفت:
- ببین برای اینکه منو زودتر بیرون کنه تا گفتم لبخند بزن گوش داد،حالا روزای دیگه باید کلی بهش التماس کنم تا یه لبخند بزنه.
نگاهش کردم و گفتم:
- اردلان،واقعا که!
- باشه.
- حالا ببین چقدر رشوه می گیره تا بره.
- چه کار کنم ،تو که همین طوری منو تحویل نمی گیری.مجبورم ازت رشوه بگیرم.
و گونه اش را جلو آورد.
خواسته اش را اجابت کردم و گفتم:
- خب خداحافظ.
- فقط همین یه دونه؟
- نه،نود و نه تای دیگه ام برات پست می کنم.
خندید و گفت:
- می دونی سیلی نقد به از حلوی نسیه.
گفتم:
- خب تشریف ببرید.
- پس به امید دیدار تا دوشنبه ساعت هفت صبح.
- دیر نیای.
- چشم عزیزم،بای.
- خداحافظ.
و به دنبالش رفتم.
- دیگه نمی خواد تو زحمت بکشی ،خودم می رم.
- نه می خوام مطمئن بشم که رفتی.
- سایه دوباره داری شلوغش میکنی ها.
به سمت در هلش دادم و گفتم:
- حالا ببین تا بخواد بره منو می کشه.
اردلان خنده ای از سر خوشی کرد و گفت:
- بیا بریم.
تا جلوی در بدرقه اش کردم.
- دلم برات تنگ می شه.
- منم همین طور اردلان.
اردلان رفت سوار ماشین شد موقعی که می خواست حرکت کند دستی برایم تکان داد،لبخندی زدم و دستم را به علامت خداحافظی برایش تکان دادم و داخل رفتم.
دو روز به شروع امتحانات پایان ترم مانده بود؛این ترم به خاطر وجود اردلان کمتر درس خوانده بودم برای همین آمادگی لازم را نداشتم.
اولین امتحانم زبان تخصصی بود که اصلا چیزی نخوانده بودم،با خودم گفتم((چطوری بعضی ها با وجود بچه و شوهر درس می خونن ولی من که عقد کرده ام نتونستم درس بخونم...وای به حال ترم دیگه که توی خونه خودمم.))
روی کتابم خم شده بودم و داشتم لغات را حفظ می کردم که مامان را دیدم ،یک لیوان آب میوه با کیک برایم آورده بود بشقاب را روی میز گذاشت و گفت:
- داری اولین امتحانت رو می خونی؟
- بله،هنوزم اول کتابم.مامان به نظر شما من تا پس فردا ساعت هشت اینو تموم می کنم؟
- آره عزیزم،تلاشت رو بکن موفق می شی.
لیوان آبمیوه را برداشتم و گفتم:ممنون مامان.
- خواهش می کنم،من می رم تا تو درست رو بخونی.برای ناهار صدات می زنم.
بعد از ناهار می خواستم به اتاقم بروم که تلفن زنگ زد ،گوشی را برداشتم و گفتم:
- بله.
- سلام.
- سلام اردلان ،خوبی؟
- نه اصلا حالم خوب نیست.
- وا!چرا،چی شده؟
- نمی دونم فقط می دونم حالم خیلی بده.
- یعنی چی؟کجات درد می کنه؟
- دلم،قلبم.
هراسان گفتم:
- قلبت؟اردلان پاشو برو دکتر.قلب شوخی نیستا!
- دکتر برای چی؟
- چقدر بی خیالی،تازه می گی دکتر برای چی؟
- خیلی نگران شدی؟
- اردلان بخوای خودتو لوس کنی قطع می کنم،پاشو برو پیش یه متخصص قلب،وای من خیلی نگرانم ،به من خبر بده.
- نمی دونستم اینقدر برات مهمم.
- جدا نمی دونستی؟
- نه.
- پس اگه نمی دونستی دلیل خنگیته عزیزم.
- اگه راست می گی تو بیا سراغم تا با هم بریم دکتر.
- باشه،آماده باش من تا یک ساعت دیگه میام.
- جدی جدی میای؟مگه امتحان نداری؟
- چرا، ولی تو که خودت نمی ری .بعدشم این موضوع از امتحان مهمتره.
- تو رو خدا،یعنی من مهمتر از امتحانم؟
با حالت استفهام آمیزی گفتم:
- اردلان.
- قربون اون اردلان گفتنت برم.تو نمی خواد زحمت بکشی الان خودم می رم پیش یه متخصص.
- چرا نظرت عوض شد نمی خوای بیام؟
- نه عزیزم،فقط می خواستم ببینم میای یا نه،حالا خودم می رم.
- پس حتما به من خبر بده.من نگرانم.
- فدای تو خداحافظ.
- خدا حافظ.
مامان گفت:
- سایه ،اردلان بود؟
- آره ،می گفت قلبش درد می کنه.
- وا!حتما باهات شوخی کرده.
- نه،گفت الان می ره دکتر.
- نگران نباش،شاید عصبانی شده یه کم قلبش درد گرفته ،حالام که داره می ره دکتر،بهش می گفتی بهت خبر بده.
گفتم:
- مامان،اگه تلفن زد منو خبر کنید.
- باشه عزیزم.
به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.خیلی نگران بودم نگاهی به کتابم انداختم ،چهل صفحه خوانده بودم ولی هنوز صد و پنجاه در صفحه دیگر باقی مانده بود ،اما اصلا حوصله نداشتم لای کتاب را باز کنم چه برسد که آن را بخوانم.
کتابم را روی صورت گذاشتم و به فکر فرو رفتم((آخه من که دیروز با اردلان بودم حالش خوب بود فقط یه کم از این که قرار بود تا آخر امتحانات همدیگرو کمتر ببینیم ناراحت بود ولی مشکل خاصی نداشت.وای خدای من حالا که خودش نیست فکرش نمی ذاره درس بخونم.))
نگاهی به ساعت کردم تازه یک ساعت گذشته بود با خودم حساب کردم ((تا اردلان دکتر بره و ویزیت بشه یکی دو ساعتی طول می کشه ای کاش باهاش رفته بودم.))
کتابم را روی پا تختی گذاشتم و چشمهایم را بستم تمام ذهنم متوجه اردلان بود ناگهان بوی ادکلن اردلان را حس کردم خنده ام گرفت با خود گفتم((از بس بهش فکر کردی دیوونه شدی.))ولی نه بوی را کاملا حس می کردم،چشمهایم را باز کردم و اردلان را جلوی دردیدم.
- اردلان نرفتی دکتر؟
- سلام خانومی،به چی می خندی؟
- سلام هنوزم درد می کنه؟
- نه،بهتر شدم.
- خب خدا رو شکر،پس چرا نرفتی دکتر؟
- خب مگه تو نگفتی برم پیش یه متخصص؟
- چقدرم که تو گوش دادی.
- چرا دیگه اومدم،حالام بهترم.
چند لحظه نگاهش کردم و بعد گفتم:
- خیلی مسخره ای یعنی تو منو سر کار گذاشته بودی؟
اردلان آمد و کنارم نشست و گفت:
- نه به جون تو،قلبم درد می کرد.
- بس کن.از اون موقع که تلفن زدی من یه لحظه هم فکرم راحت نبوده،همش به تو فکر می کردم.
گفت :
- قربونت برم،به خدا دلم برات تنگ شده بود،قلبم درد گرفته بود.
- خیلی لوسی،می دونستی؟
- آره حالا به چی می خندیدی؟
- نمی گم.
- مگه می تونی نگی؟
- نه نمی تونم خب پاشو برو که حسابی از درس خوندن انداختیم.
- برم؟عجب مهمون نوازی می کنی من یه دقیقه نیست اینجا اومدم حالا برم؟یه ساعت رانندگی کردم و کوبیدم اومدم اینجا که یه دقیقه ای برم؟
- سزای کسی که منو سر کار بذاره همینه.
- خب باشه ببخشید دیگه از این غلطا نمی کنم،حالا بمونم چی می شه؟
خنده ام گرفت،گفتم:
- اردلان چرا مثل بچه ها رفتار می کنی،پس من کی درس بخونم؟
- همین الان.من که به تو کاری ندارم.
- آخه اینطوری تمرکز ندارم.این ترم اگه مشروط نشم باید خدا رو شکر کنم.
- نه من برات دعا می کنم.
- تو نمی خواد دعا کنی،فقط یه کم مراعات کن.برای من همین کافیه.
- مراعاتتم می کنم خانم.دو ساعت دیگه می رم.
- چی؟دو ساعت.
- دیگه چونه نزن.درست رو بخون که نگی من نذاشتم درس بخونی .کتابم را باز کردم که اردلان گفت:
- برنامه امتحاناتت رو بده تا بیام سراغت.
- مگه تو کار و زندگی نداری؟
- نه ،کجاست؟
- روی میز مطالعه.
بلند شد و گفت:
- درست رو بخون.
داشتم متنی را ترجمه می کردم که به اشکال برخوردم.نمی توانستم آن را روان ترجمه کنم.مداد را گذاشتم زیر چانه ام و دوباره از اول متن شروع کردم،ولی فایده نداشت.خط پنجمش خوب از آب در نمی آمد،ورقه ای را برداشتم و گذاشتم لای کتابم تا از یکی از بچه ها بپرسم.سرم را بلند کردم اردلان محو تماشای من بود،وقتی که دید نگاهش می کنم گفت:
- سایه بیا یه معامله بکنیم.
- دوباره چه فکری به سرت زده؟
- ببین من به جای اینکه دو ساعت اینجا بمونم یک ساعت می مونم در عوض تو توی این یک ساعت درس نخون.
و نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- الان ساعت چهاره،یعنی تا ساعت پنج.
کتابم را بستم و گفتم:
- باشه،ولی باید سر ساعت تشریف ببری ها!
- باشه،من برنامه امتحاناتت رو دیدم پنج تا ساعت هشت صبح داری،دو تا ده صبح و دوتا چهار بعد از ظهر.
- خب؟
- من می تونم ساعت هشت و چهار برسونمت،فقط می مونه ده صبح که باید سر کار و زندگیم باشم.
- اردلان،اگه تو منو برسونی باید با تاکسی برگردم،سخته.
- منتظرت می مونم و برت می گردونم.
- آخه اون موقع تو یک ساعت جلوی در دانشگاه سرگردونی.
- اشکالی نداره در عوض تو رو می بینم،تو روزهای شنبه ام امتحان نداری.پس تو پنج شنبه ها بعد از امتحانت با منی،جون من خوب برنامه ریزی نکردم؟
- چرا از این بهتر نمی شه.
- سایه راستی کار ما ردیف شده تاریخ عروسی هم یک هفته بعد از امتحانات شماست.یعنی درست اول مرداد قراره پدر شب با پدرت تماس بگیره.
- حالا چه عجله ای داری؟باشه اواسط مرداد.
- نه من نمی تونم بیشتر از این صبر کنم.
- آخه شاید بابا و مامان آماده نباشن.
- نه خیر من همین الان با مامانت صحبت کردم.گفت ما کارامون ردیفه.
- اِ،خب پس اینم از تاریخ عروسی دیگه برنامه ای ،چیزی نداری؟
- فعلا که نه،حالا تا ببینم چی پیش میاد.
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- اِ،همین الان ساعت چهار بود چطور شد چهار و پنجاه دقیقه.
- حتما خیلی بهت خوش گذشته.
- خب معلومه ،مگه به تو بد گذشت؟
- نه،ولی دیگه باید از هم خداحافظی کنیم.
- اِ،ببین چطوری داره منو بیرون می کنه.
- اردلان به جون تو درس دارم وگرنه مشکلی نبود تا شب ام می موندی ولی حالا نه.
- خب مثل اینکه دیگه اینجا جای ما نیست.
- اردلان منم دلم برات تنگ می شه ولی چاره ای نیست.
نگاهی به من کرد و گفت:
- تو و دلتنگی!حرفهای عجیب و غریبی می شنوم.
- میل خودت دوست داری باور کن،دوست نداری نکن.
- دوباره ناراحت شد و برای من لباشو غنچه کرد.
با اینکه خنده ام گرفته بود سعی کردم نخندم.
- اِاِ،ببین چه تلاشی می کنه نخنده.حالا یه لبخند بزن تا برم.
لبخندی زدم .اردلان گفت:
- ببین برای اینکه منو زودتر بیرون کنه تا گفتم لبخند بزن گوش داد،حالا روزای دیگه باید کلی بهش التماس کنم تا یه لبخند بزنه.
نگاهش کردم و گفتم:
- اردلان،واقعا که!
- باشه.
- حالا ببین چقدر رشوه می گیره تا بره.
- چه کار کنم ،تو که همین طوری منو تحویل نمی گیری.مجبورم ازت رشوه بگیرم.
و گونه اش را جلو آورد.
خواسته اش را اجابت کردم و گفتم:
- خب خداحافظ.
- فقط همین یه دونه؟
- نه،نود و نه تای دیگه ام برات پست می کنم.
خندید و گفت:
- می دونی سیلی نقد به از حلوی نسیه.
گفتم:
- خب تشریف ببرید.
- پس به امید دیدار تا دوشنبه ساعت هفت صبح.
- دیر نیای.
- چشم عزیزم،بای.
- خداحافظ.
و به دنبالش رفتم.
- دیگه نمی خواد تو زحمت بکشی ،خودم می رم.
- نه می خوام مطمئن بشم که رفتی.
- سایه دوباره داری شلوغش میکنی ها.
به سمت در هلش دادم و گفتم:
- حالا ببین تا بخواد بره منو می کشه.
اردلان خنده ای از سر خوشی کرد و گفت:
- بیا بریم.
تا جلوی در بدرقه اش کردم.
- دلم برات تنگ می شه.
- منم همین طور اردلان.
اردلان رفت سوار ماشین شد موقعی که می خواست حرکت کند دستی برایم تکان داد،لبخندی زدم و دستم را به علامت خداحافظی برایش تکان دادم و داخل رفتم.