شعر نو

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگر رازی نیست نگفته بین ما ...

من به تمام دوستت دارم هايی که گفتم

می اندیشم ...

و تو

به فصل های نیامده ...

تو به یاد من

تمام کوچه های منتهی به کوه را

راه می روی ...

و من

تمام فصل های نیامده را

کنار تو می مانم ...

قول می دهم ...!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در مکانی به وسعت کف دست
و در زمانی به وسعت دو لحظه
شماری چند از خوشباوران تاریخ
گرد آمده اند
تا سرود انقلاب خلق را تندر آسا سر دهند
و بشارت دگرگونی را
به عروسان حجله نشین ابلاغ کنند
دیدشان به کوتاهی صحنه ایست
که می نگرند
و ایمانشان به ظرافت بلوریست
که به انتظار تلنگری نشسته است
و خیالشان تیزرو عقابی است
که گستردگی دریاها را می پیماید
افسوس
به بازی زندگی خو کرده اند
تا خورشید را به خاک بسپرند
و بیفسرند


پیمان آزاد
 

hitech

عضو جدید
زیبای وحشی...

زیبای وحشی...

زن:ــ سحر چون میروی در کام امواج

کند تاب مرا هجر تو تاراج

ماهیگیر:ــ منم یک مرد ماهیگیر ساده

خدا نان مرا در آب داده!

زن:ــ تورا دریا فرو کوبیده صد بار

از این زیبای وحشی دست بردار!

ماهیگیر:ــ چو میخوانندم این امواج از دور

همه عشقم،همه شوقم،همه شور

زن:ــ فریبش را مخور ای مرد زین بیش

به طوفانش ،به مردابش بیندیش!

ماهیگیر:ــ نمی ترسم، نمی پرهیزم از کار،

به امید تو می آیم دگر بار!

زن:ــ اگر از جان نمی ترسی در این راه،

بیاور گوهری ،رخشنده ،چون ماه.

بشوی از خانه ات فقر و سیاهی،

که مروارید نیکوتر ز ماهی!

ماهیگیر:ــ ز عشقم گوهری تابنده تر نیست

سزاوار تو زین خوشتر گهر نیست

ولیکن تا نباشم شرمسارت،

فروزان گوهری آرم،نثارت!

زنی خاموش در ساحل نشسته ست

به آن زیبای وحشی چشم بسته ست

بر او هر روز چون سالی گذشته ست

هنوز آن مرد عاشق برنگشته ست!

نه تنها گوهری در دام ننشست،

که عشقی پاک گوهر رفت از دست...

فریدون مشیری
 

Data_art

مدیر بازنشسته
دستی میان دست

دستی به روی شانه ات،
‫دست دیگری گرم میان یکی دست،
‫آن دست دیگر, قفلی به کمرگاه قفل
‫سرها به موازات هم،
‫نگاه در نگاه.
‫نفس ها کشدار و هم زمان.
‫قدم ها با هم و نیم نیم ،
‫در جا و در هم - دور.
‫دم-بازدم
‫باز , دم-بازدم، دم
‫زمین به گرد خورشید می گردد
‫و خورشید به گرد تو و من , ما
‫به گاه شعر گاه.
‫عین شین قاف،
‫کلام می شود
‫و روز و شب پیدا و نا پیدا , گم.
‫شماره لحظه های از تو گفتن است
‫و باقی لحظه ها , انتظار.
‫تا شعر دیگری بروید
‫ و دستی میان دست
‫و دستی به روی شانه ای


 

Data_art

مدیر بازنشسته
رهایی

یک به یک رها می کنم بندهای دلبستگی را.
‫تا پاره ی ابری شوم در آسمان یا قاصدکی رها در باد.
‫تمرین رهایی است در امتحان جدایی.
‫واگذاردن هر آن چه سالیان تکه تکه به آن دلبسته‌ بودم.
‫نوعی رهایی که هر بار به گونه ای مردن است
‫و اندکی دل کندن, به اختیار،
‫ تا آزمون رهایی عظیم واپسین،
‫آن گاه که فرای ترس های نزدیک و دور، بایدم که رها کنم تو را
‫و تمام معانی دلبسته بودن را با تو
‫به بهای آزادی که عشق به ما نوید داد و نداد.




 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من به بی سامانی ،
باد را می مانم .
من به سرگردانی ،
ابر را می مانم .
من به آراستگی خندیدم .
من ِ ژولیده به آراستگی خندیدم .
سنگِ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت .
قصه ی بی سر و سامانی ِ من ،
باد با برگ درختان می گفت .
باد با من می گفت :
" چه تهیدستی ، مرد !
ابر باور می کرد .

حمید مصدق :gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پژواک

به پایان رسیدیم اما
نکردیم آغاز
فرو ریخت پرها
نکردیم پرواز
ببخشای
ای روشن عشق بر ما
ببخشای
ببخشای اگر صبح را
ما به مهمانی کوچه
دعوت نکردیم
ببخشای
اگر روی پیراهن ما
نشان عبور سحر نیست
ببخشای ما را
اگر از حضور فلق
روی فرق صنوبر
خبر نیست
نسیمی
گیاه سحرگاه را
در کمندی فکنده ست و
تا دشت بیداری اش می کشاند
و ما کمتر از آن نسیمیم
در آن سوی دیوار بیمیم
ببخشای ای روشن عشق
بر ما ببخشای
به پایان رسیدیم
اما
نکردیم آغاز
فرو ریخت پر ها
نکردیم پرواز

شفیعی کدکنی

__________________
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خدایا وحشت تنهایی ام کشت
کسی با قصه ی من اشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه می نالم - روا نیست

شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام
دلم از این همه بیگانگی سوخت

به روی من نمیخندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم میدهد تسکین به حالم
که غیر از اشک غم در دفترم نیست

بیا ای مرگ،جانم بر لب امد
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا،شمعی به بالینم بیاویز
بیا،شعری به تابوتم بیاویز!

دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که:«این مرگ است و بر در میزند مشت»
- بیا ای همزبان جاودانی،
که امشب وحشت تنهایی ام کشت!


فریدون مشیری :gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن کلاغي که پريد
از فراز سر ما
و فرو رفت در انديشهء آشفتهء ابري ولگرد
و صدايش همچون نيزهء کوتاهي . پهناي افق را پيمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

همه ميدانند
همه ميدانند
که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس
باغ را ديديم
و از آن شاخهء بازيگر دور از دست
سيب را چيديم
همه ميترسند
همه ميترسند ، اما من وتو
به چراغ و آب و آينه پيوستيم
و نترسيديم

سخن از پيوند سست دو نام
و همآغوشي در اوراق کهنهء يک دفتر نيست
سخن از گيسوي خوشبخت منست
با شقايقهاي سوختهء بوسهء تو
و صميميت تن هامان ، در طراري
و درخشيدن عريانمان
مثل فلس ماهي ها در آب
سخن از زندگي نقره اي آوازيست
که سحر گاهان فوارهء کوچک ميخواند

مادر آن جنگل سبزسيال
شبي از خرگوشان وحشي
و در آن درياي مضطرب خونسرد
از صدف هاي پر از مرواريد
و در آن کوه غريب فاتح
از عقابان وان پرسيديم
که چه بايد کرد
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم براي کسي تنگ است که دستانم دستان پر مهرش را مي طلبد

دلم براي کسي تنگ است که سرم شانه هايش را آرزو دارد


دلم براي کسي تنگ است که گوشهايم شنیدن صدايش را حسرت مي کشد

دلم براي کسي تنگ است که چشمانم ، چشمانش را مي طلبد

دلم براي کسي تنگ است که مشامم به دنبال عطر تن اوست

دلم براي کسي تنگ است که اشکهايم را ديده

دلم براي کسي تنگ است که تنهاييم را چشيده

دلم براي کسي تنگ است که سرنوشتش همانند من است

دلم براي کسي تنگ است که دلش همانند دل من است

دلم براي کسي تنگ است که تنهاييش تنهايي من است

دلم براي کسي تنگ است که مرهم زخمهاي کهنه است

دلم براي کسي تنگ است که محرم اسرار است

دلم براي کسي تنگ است که راهنمايي زندگيست

دلم براي کسي تنگ است که قلب من براي داشتنش عمرها صبر مي کند

دلم براي کسي تنگ است که دوست نام اوست

دلم براي کسي تنگ است که دوستيش بدون (( تا )) است

دلم براي کسي تنگ است که دل تنگ دل تنگيهايم است
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
نشانی ات را

از زاهدترین دزد پرسیدم

خانه ای نشانم داد

متروک!



نبودی و من

به روی در نوشتم:

" ای بی بدیل

چه بی دلیل

از من گذشتی! "
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Times New Roman (Arabic)]برفراز قله های دلتنگی
برایم آوار بخوانید
[/FONT]
[FONT=Times New Roman (Arabic)]به سفر می روم[/FONT]
[FONT=Times New Roman (Arabic)]به شهر شقایق های دور[/FONT]
[FONT=Times New Roman (Arabic)]اگر باز گردم[/FONT]
[FONT=Times New Roman (Arabic)]برایتان سوغات می آورم[/FONT]
[FONT=Times New Roman (Arabic)]یک سبد عشق[/FONT]
[FONT=Times New Roman (Arabic)]یک قواره دوست داشتن[/FONT]
[FONT=Times New Roman (Arabic)]یک چمدان دلتنگی[/FONT]
[FONT=Times New Roman (Arabic)]یک دنیا هستی[/FONT]
[FONT=Times New Roman (Arabic)]خدا نگهدار ای مرغان سکوت[/FONT]
[FONT=Times New Roman (Arabic)]و ای مرداب های خاموش[/FONT]
[FONT=Times New Roman (Arabic)]و ای فرزندان زیبای هستی[/FONT]
[FONT=Times New Roman (Arabic)]خدا نگهدارتان[/FONT]!
[FONT=Times New Roman (Arabic)]من تا ته جاده های بی نهایت[/FONT]

[FONT=Times New Roman (Arabic)]دوستتان می دارم[/FONT]
[FONT=Times New Roman (Arabic)]شاید تا باز گردم[/FONT]
[FONT=Times New Roman (Arabic)]دوباره عاشق شده باشم[/FONT]
[FONT=Times New Roman (Arabic)]و این هنگام رفتن من است[/FONT]
[FONT=Times New Roman (Arabic)]در آستانه بهار
[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در هواي گرفته ي پاييز
وقت بدرود شب، طلوع سحر
پيله اش را شكافت پروانه
آمد از دخمه ي سياه به در
بالها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهي حرصي و آشفته
همره آرزو به راه افتاد
نقش رخسار بامداد هنوز
بود پر سايه از سياهي سرد
داشت نقاش خسته از پستو
كاسه ي رنگ زرد مي آورد
رد شد از دشت صبح پروانه
با نگاهي حرصي و آشفته
ديد در پيله زار دنيايي
چشم باز و بصيرت خفته
آي ! پروانگك ! روي به كجا ؟
آمد از پيله زار آوايي
باد سرد خزان سيه كندت
چه جنوني ، چه فكر بيجايي
فصل پروانه نيست فصل خزان
نيم پروانه كرمكي گفتا
لااقل باش تا بهار آيد
لااقل باش ... محو شد آوا
رد شد از دشت صبح پروانه
به چمنزار نيمروز رسيد
شهر پروانه هاي زرين بال
نور جريان پشت بر خورشيد
اوه ، به به غريب پروانه
از كجايي تو با چنين خط و خال ؟
شهر عشاق روشني اينجاست
شهر پروانه هاي زرين بال
نه غريبن من ، آشنا هستم
از شبستان شعر آمده ام
خسته از پيله هاي مسخ شده
از سيه دخمه ام برون زده ام
همرهم آرزو ، به كلبه ي شعر
آردها بيخت ، پر وزن آويخت
بافته از دل و تنيده ز جان
خاطرم نقش حله ها انگيخت
از شبستان شعر پارينه
من همان طفل ارغنون سازم
ارغنون ناله هاي روح من است
دردناك است و وحشي آوازم
اينك از راه دور آمده ام
آرزومند آرزوي دگر
در دلم خفته نغمه هاي حزين
از تمناي رنگ و بوي دگر
اوه، فرزند راه دور ! بيا
هر چه داري تو آرزوي اينجاست
بر چمنها نشست ، پروانه
گفت : به به چه تازه و زيباست
روزها رفت و روزها آمد
بود پروانه گرم لذت و گشت
روزهايي چه روزهاي خوشي
در چمنزار نيمروز گذشت
تا شبي ديد آرزوهايش
همه دلمرده اند و افسرده
گريه هاشان دروغ و بي معني ست
خنده هاشان غريب و پژمرده
گفت با خود كه نيست وقت درنگ
اين گلستان دگر نه جاي من است
من نه مرد دروغ و تزويرم
هر چه هست از هواي اين چمن است
بشنيد اين سخن پرستويي
داستانش به آفتاب بگفت
غم پروانه آفتابي شد
روزها رفت و او نه خورد و نه خفت
آفتاب بلند عالمگير
من دگر زين حجاب دلزده ام
دوست دارم پرستويي باشم
كه ز پروانگي كسل شده ام
عصر تنگي كه نقشبند غروب
سايه مي زد به چهره اي روشن
مي پريد از چمن پرستويي
آه ... بدرود، اي شكفته چمن
بالها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهي حريص و آشفته
همراه آرزو به راه افتاد
به كجا مي روي ؟ پرستوي خرد
از چمنزار آمد اين آوا
لااقل باش تا بيايد صبح
لااقل باش ... محو گشت صدا
از چمنزار نيمروز پريد
همره آرزو پرستويي
در غبار غروب دوداندود
ديد از دور برج و بارويي
سايه خيسانده در سواحل شب
كهنه برجي بلند و دودزده
برج متروك دير سال ، عبوس
با نقوشي عليل و مسخ شده
برجبان پيركي سياه جبين
در سه كنجي نشسته مست غرور
و به گرد اندرش ستايشگر
دو سه نو پا حريف پر شر و شور
بر جدار هزار رخنه ي برج
خفته بس نقش با خطوط زمخت
حاصل عمر چند افسونگر
ميوه ي رنج چند شاخه ي لخت
گاه غمگين نگاه معصومي
از ورم كرده چشم حيراني
گاه بر پرده اي غبار آلود
طرح گنگي ز داس دهقاني
رهگذر بر دهان برج نشست
گفت : وه ، اين چه برج تاريكي ست
در پس پرده هاي نه تويش
آن نگاه شراره بار از كيست ؟
صف ظلمت فشرده تر مي گشت
دره ي شب عميق تر مي شد
آسمان با هزار چشم حسود
در نظارت دقيق تر مي شد
هي ! كه هستي ؟ سكوت برج شكست
هي ! كه هستي ؟ پرنده ي مغموم
مرغ سقايكي ؟ پرستويي ؟
بانگ زد برجبان در آن شب شوم
برج ما برج پرده داران است
همه كس را به برج ما ره نيست
چه شد اينجا گذارت افتاده ست ؟
سرگذشت تو چيست ؟ نام تو چيست ؟
از شبستان شعر آمده ام
من سخن پيشه ام ، سخنگويم
مرغكي راه جوي و رهگذرم
مرغ سقايكم ، پرستويم
مرغ سقايكم چو مي خوانم
تشنگان را به آب و دانه ي خويش
و پرستويم آن زمان كه كنم
عمر در كار آشيانه ي خويش
دانم اين را كه در جوار شما
كشتزاري ست با هزار عطش
آمدم كز شما بياموزم
كه چه سان ريزم آب بر آتش
آمدم با هزار اميد بزرگ
و همين جام خرد و كوچك خويش
آمدم تا ازين مصب عظيم
راه درياي تشنه گيرم پيش
برج ما جاي آِيان تو نيست
گفت آن نغمه ساز نو پايك
تشنگان را بخار بايد داد
دور شو دور ، مرغ سقايك
صبحدم كشتزار عطشان ديد
در كنارش افتاده پيكر غم
در به منقار مرغ سقايك
برگ سبزي لطيف ، پر شبنم
رفته در خواب ، خواب جاويدان
وقت بدرود شب ، طلوع سحر
با تفنگي كبود و گرد آلود
رهگذر، جنگجوي بي سنگر
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
سیاه


خب ..آره که خیابونا و بارونا و میدونا و آسمونا ارث بابامه
واسه همینه که از بوق سگ تا دین روز
این کله پوکو میگیرم بالا
و از بی سیگاری میزنم زیر آواز
و اینقدر میخونم
تا این گلوی وا مونده وا بمونه....
تا که شب بشه و بچپم تو یه چار دیواری حلبی
که عمو بارون رو طاقش
عشق سیاه خیالی منو ضرب گرفته


شام که نیس
خب زحمت خوردنشم ندارم​
در عوض
چشم من و پوتینای مچاله و پیریه که
رفیق پرسه های بابام بودن

بعدشم واسه اینکه قلبم نترکه
چشمارو میبندم و کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریه های ننمه


گریه که دیگه عار نیست
خواب که دیگه کار نیست
تا مجبور بشی از کله سحر
یا مفت بگی و یا مفت بشنفی و


آخر سر اینقدر سر بسرت بذارن که
سر بذاری به خیابونا
هی هی

دل بده تا پته دلمو واست رو کنم
میدونی؟

همیشه این دلم به اون دلم میگه
دکی

تو این دنیای هیشکی به هیشکی
این یکی دستت باید اون یکی دستتوبگیره
ورنه خلاصی

خلاص!

اگه این نبود ...حالیت میکردم که
کوهها رو چه طوری جابجا میکنن
استکانها رو چه جوری می سازن
سرد و گرم و تلخ و شیرینش نوش جان
من یاد گرفتم


چه جوری شبا
از رویاهام یک خدا بسازم و...
دعاش کنم که
عظمتتو جلال
امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت
بعدش هم چشما مو میبندم و دلو میسپرم
به صدای فلوت یدی کوره


که هفتاد سال تمومه عاشق یه دخترچارده ساله بوره
منم عشق سیاهمو سوت میزنم تا خوابم ببره
تو ته تهای خواب یه صدای آشنایی چه خوش میخونه

بشنو.....


هی لیلی سیاه
اینقدر برام عشوه نیا
تو کوچه...
تو گذر...
تو سر تا سر این شهر
هرجا بری همراتم


سگ وسوتک میدونه
کشته عشوه هاتم​


حسین پناهی​


و یک عمر دیگه هم عاشقش میمونم​
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی دایره است

مرکزش صفر بزرگ

و منم داخل آن

و تو نیز چو من

و من و تو با هم

می توانیم که از صفر

بسازیم عددی

و به اندازه ی اندازه ی خود

حجم این دایره را بیش کنیم

گرچه صفریم ولی گسترش خویش کنیم

پس اگر من به تو یاری نکنم

و تو مانی بی من

یا بمانم بی تو

آسمان بی کس و بی مهر شود

دایره خالی و بی مصرف و خود صفر شود !



بهزاد اخگر


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ديگر اكنون ديري و دوري ست
كاين پريشان مرد
اين پريشان پريشانگرد
در پس زانوي حيرت مانده ، خاموش است
سخت بيزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن، چون در دريا، چشم
پاي تا سر، چون صدف، گوش است
ليك در ژرفاي خاموشي
ناگهان بي ختيار از خويش مي پرسد
كآن چه حالي بود ؟
آنچه مي ديديم و مي ديدند
بود خوابي، يا خيالي بود ؟
خامش، اي آواز خوان ! خامش
در كدامين پرده مي گويي ؟
وز كدامين شور يا بيداد ؟
با كدامين دلنشين گلبانگ، مي‌خواهي
اين شكسته خاطر پژمرده را از غم كني آزاد ؟
چركمرده صخره اي در سينه دارد او
كه نشويد همت هيچ ابر و بارانش
پهنه ور درياي او خشكيد
كي كند سيراب جود جويبارانش ؟
با بهشتي مرده در دل ،‌كو سر سير بهارانش ؟
خنده ؟ اما خنده اش خميازه را ماند
عقده اش پير است و پارينه
ليك دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه ديگر دوري و ديري ست
كه زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنجيري ست
ليكن از اقصاي تاريك سكوتش ، تلخ
بي كه خواهد ، يا كه بتواند نخواهد ، گاه
ناگهان از خويشتن پرسد
راستي را آن چه حالي بود ؟
دوش يا دي ، پار يا پيرار
چه شبي ، روزي ، چه سالي بود ؟
راست بود آن رستم دستان
يا كه سايه ي دوك زالي بود ؟
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
آری !

من و تو بی گناهیم

او نیز تقصیری ندارد

پس بی گمان این کار

کار چهارم شخص مجهول است !!!


قيصر امين پور
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب،تنهاترین تصویر در چشمان سردت
و شب،آیینه ای از انتظار و بی تو بودن
و نگاهم،انگار با نگاه آشنایت
امشب در آمیخته،چون نور با تاریک ترین لحظه شب
و در آن لحظه که تاریکی شب جان می داد
و صبح با قدم هایی نرم
درون ظلمت شب راه می یافت
در سپیده دم یادت،من؛
امید به روشنی چشم تو بستم اما
شب هم چنان پا برجا
درون جاده چشمان تو می تاخت
و من نالان و سرگردان
با مشتی از آرزوهای بی سامان
با ناله های تلخ باد،سرود سرد بی تو بودن را سرودم

درآن لحظه که چشمانت سیاهی را به چشمانم نشان می داد
صدای باد در گوش من می خواند :
در این ظلمت تو نابودی
بسان سایه ای در قعر چاهی تنگ
در این بن بست تقدیرت
در این لحظه که جز شب چیز دیگر نیست
تو نابودی
خیالش را بکش در یاد خود اینک
دلت را خوش نکن بر گرمی دستش
چرا؟
چون او همیشه مثل شب سرد است
اگر ماندی در این ظلمت
تو نابودی تو نابودی

و من رفتم
و تنها این گناهم بود:
که در قلب شبی تاریک،پی یک روشنی بودم
به جای ظلمت و تردید،سپیدی را درون چشم تو دیدم و من رفتم
و من رفتم...
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگر ماه بودم،به هر جا كه بودم،
سراغ تو را از خدا مي گرفتم.
وگر سنگ بودم به هر جا كه بودي،
سر رهگذار تو جا مي گرفتم.
...
اگر ماه بودي به صد ناز-شايد-
شبي بر لب با من مي نشستي.
وگر سنگ بودي،به هر جا كه بودم،
مرا مي شكستي،مرا مي شكستي !
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همه مي پرسند:
((-چيست در زمزمه ي مبهم آب؛
چيست در همهمه ي دلكش برگ؛
چيست در بازي آن ابر سپيد؛
روي اين آبي آرام بلند،كه تو را مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؛))
((-چيست در خلوت خاموش كبوتر ها؛
چيست در كوشش بي حاصل موج؛
چيست در خنده جام؛
كه تو چندين ساعت
مات و مبهوت به آن مي نگري؛))
نه به ابر،
نه به آب،
نه به برگ،
نه به اين آبي آرام بلند،
نه به اين آتش سوزنده كه لغزيده به جام،
نه به اين خلوت خاموش كبوتر ها؛من به اين جمله نمي انديشم !
من مناجات درختان را هنگام سحر ،
رقص عطر گل ياس را با باد،
نفس پاك شقايق را در سينه كوه،
صحبت چلچله ها را با صبح،
نبض پاينده ي هستي را، در گندم زار،
گردش رنگ و طراوت را در گونه ي گل،
همه را مي شنوم،مي بينم!
من به اين جمله نمي انديشم!

به تو مي انديشم!
اي سراپا همه خوبي،
تك و تنها به تو مي انديشم!
همه وقت،
همه جا،
من به هر حال كه باشم به تو مي انديشم!
تو بدان اين را
تنها تو بدان،تو بيا،تو بمان با من ، تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريكي شب ها تو بتاب !
من فداي تو،به جاي همه گل ها تو بخند!
اينك اين من كه به پاي تو در افتادم باز.
ريسماني كن از آن موي دراز،
تو بگير!
توببند!
تو بخواه!
پاسخ چلچله ها را تو بگو.
قصه ي ابر هوا را تو بخوان !
تو بمان با من و تنها تو بمان !
در دل ساغر هستي تو بجوش !
من،همين يك نفس از جرعه ي جانم باقيست،
آخرين جرعه ي اين جام تهي را تو بنوش!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خفتگان نقش قالي، دوش با من خلوتي كردند
رنگشان پرواز كرده با گذشت ساليان دور
و نگاه اين يكيشان از نگاه آن دگر مهجور
با من و دردي كهن،‌ تجديد عهد صحبتي كردند
من به رنگ رفته شان، وز تار و پود مرده شان بيمار
و نقوش در هم و افسرده شان، غمبار
خيره ماندم سخت و لختي حيرتي كردم
ديدم ايشان هم ز حال و حيرت من حيرتي كردند
من نمي گفتم كجا يند آن همه بافنده ي رنجور
روز را با چند پاس از شب به خلط سينه اي
در مزبل افتاده بنام سكه اي مزدور
يا كجايند آن همه ريسنده و چوپان و گله ي خوش چرا
در دشت و در دامن
يا كجا گلها و ريحانهاي رنگ افكن
من نمي رفتم به راه دور
به همين نزديكها انديشه مي كردم
همين شش سال و اندي پيش
كه پدرم آزاد از تشويش بر اين خفتگان مي هشت
گام خويش
ياد از او كردم كه اينك سر كشيده زير بال خاك و خاموشي
پرده بسته بر حديثش عنكبوت پير و بي رحم فراموشي
لاجرم زي شهر بند رازهاي تيره ي هستي
شطي از دشنام و نفرين را روان با قطره اشك عبرتي كردم
ديدم ايشان نيز
سوي من گفتي نگاه عبرتي كردند
گفتم: اي گلها و ريحانهاي رويات برمزار او
اي بي آزرمان زيبا رو
اي دهانهاي مكنده ي هستي بي اعتبار او
رنگ و نيرنگ شما آيا كدامين رنگسازي را بكار آيد
بيندش چشم و پسندد دل
چون به سير مرغزاري ، بوده روزي گورزار ، آيد ؟
خواندم اين پيغام و خنديدم
و ، به دل ،‌ ز انبوه پيغام آوران هم غيبتي كردم
خفتگان نقش قالي همنوا با من
مي شنيدم كز خدا هم غيبتي كردند
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن گاه که دوازدهمین زنگ

نیمه شب

نواخته می شود

در انتظار پایان شادی هایت

نباش !

و بدان که هیچ دری به روی

تو بسته نخواهد شد ...

زیرا در این قصه

خداوند فرشته مهربان توست !!!



میلاد تهرانی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي تكيه گاه و پناه
زيباترين لحظه هاي
پرعصمت و پر شكوه
تنهايي و خلوت من
اي شط شيرين پرشوكت من
اي با تو من گشته بسيار
دركوچه هاي بزرگ نجابت

ظاهر نه بن بست عابر فريبنده‌ي استجابت
در كوچه هاي سرور و غم راستيني كه مان بود
در كوچه باغ گل ساكت نازهايت
در كوچه باغ گل سرخ شرمم
در كوچه هاي نوازش
در كوچه هاي چه شبهاي بسيار
تا ساحل سيمگون سحرگاه رفتن
در كوچه هاي مه آلود بس گفت و گوها
بي هيچ از لذت خواب گفتن
در كوچه هاي نجيب غزلها كه چشم تو مي خواند
گهگاه اگر از سخن باز ميماند
افسون پاك منش پيش ميراند

اي شط پر شوكت هر چه زيبايي پاك
اي شط زيباي پر شوكت من
اي رفته تا دوردستان
آنجا بگو تا كدامين ستاره ست
روشنترين همنشين شب غربت تو ؟
اي همنشين قديم شب غربت من
اي تكيه گاه و پناه
غمگين ترين لحظه هاي كنون بي نگاهت تهي مانده ز نور
در كوچه باغ گل تيره و تلخ اندوه
در كوچه هاي چه شبها كه اكنون همه كور
آنجا بگو تا كدامين ستاره ست
كه شب فروز تو خورشيد پاره ست ؟
 

Data_art

مدیر بازنشسته
این شاه کلید بد جوری مغزم را فشار میدهد


و قلبم


با فرض اینکه / این متن کوکاکولاست و آن بالا یک علامت تبلیغاتی بزرگ چسبیده است


سرت را با نی می کشم / بالا


نی نی نی نی نی نی نا


چیزی شبیه همین


یا زنی در خیابان بیست وپنجم


واکسینه کرده بود خیابان را


برای خودش چتر می فروخت


ابرهای کوچکی آمدند بالای سرم


سرم روی دستم


دستم در دستهای چتری که زنی می فروخت



خودش و چترش را / در باران


پولهایم را دادم


پولهایم را / بکارتم هم روش


کوکاکولا خریدم


زدم بالا


بالا زدم



- خانم پرستار این چندمین روز است ؟


- باران می بارد ؟


- چترها زده اند به خیابان ؟


دکتر گفت چیزی نیست اینها هذیانهای خیابان بیست و پنجم است ، بااین ُمسَکّن
 

Data_art

مدیر بازنشسته
درخت
قدمهایش را کند می کرد
که کند می کرد
وما کار خودمان بود
از اینجا
تا گیسوانت
لای شانه ها / پیچ می خورد و بزرگ می شد
کار خودمان
می شد
هر چیزی را
با دستهایت
یا پشت قدم هایش
کند می کرد
ازلای شانه ها
که پیدا می کنیم
تورا
وخودمان را / نمی توانیم از خودمان
پس چه که می لرزی پشت انگشتانم
واین همه آدم سربه فلک کشیده
که چسبیده اند
به سقف کوچکشان
و کار خودشان
ما
کار خودمان بود
از نگاه های آنطرف خیابان گرفته
تا سیب های گندیده
که از آسمان
دادند دستمان
کار خودمان را
وهر چیزی را
با دستهایش
یا پشت قدم هایت
چقدر این خیابان به کجا ختم می شود
وماه
که پشت هیچ برجی تا
پیچ می خورد
بزرگ می شد
چشم می خورد
حرف می شد
برای خودت !
دستت را به من بده
نه مثل هر کبوتری که سخت می شود
تا آن درخت
کار خودمان بود
ما
خودمان بود.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
خط می کشم

کوتاه و راست

دو انتهایش را می بندم !

با تو و من ...

قوسش می دهی !

انتها را بر می داری

- من را -

بر می داری

می گذاری برود...

می شود بگویی چرا همیشه

نیم خط را

دوست داری ؟!...


بردیا کامیار
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با شما هستم من ، آي ... شما
چشمه هايي كه ازين راهگذر مي گذريد
با نگاهي همه آسودگي و ناز و غرور
مست و مستانه هماهنگ سكوت
به زمين و به زمان مي نگريد
او درين دشت بزرگ
چشمه ي كوچك بي نامي بود
كز نهانخانه ي تاريك زمين
در سحرگاه شبي سرد و سياه
به جهان چشم گشود
با كسي راز نگفت
در مسيرش نه گياهي ، نه گلي ، هيچ نرست
رهروي هم به كنارش ننشست
كفتري نيز در او بال نشست
من نديدم شب و روزش بودم
صبح يك روز كه برخاستم از خواب ، نديدم او را
به كجا رفته ، نمي دانم ، ديري ست كه نيست
از شما پرسم من ، آي ... شما

رهروان هيچ نياسودند
خوشدل و خرم و مستانه
لذت خويش پرستانه
گرم سير و سفر و زمزمه شان بودند

با شما هستم من ، آي ... شما
سبزه هاي تر ، چون طوطي شاد
بوته هاي گل ، چون طاووس مست
كه بر اين دامنه تان دستي كشت
نقشتان شيرين بست
چو بهشتي به زمين ، يا چو زميني به بهشت
او بر آن تپه ي دور
پاي آن كوه كمر بسته ز ابر
دم آن غار غريب
بوته ي وحشي تنهايي بود
كز شبستان غم آلود زمين
در غروبي خونين
به جهان چشم گشود
نه به او رهگذري كرد سلام
نه نسيمي به سويش برد پيام
نه بر او ابري يك قطره فشاند
نه بر او مرغي يك نغمه سرود
من نديدم شب و روزش بودم
صبح يك روز نبود او ، به كجا رفته ، ندانم به كجا
از شما پرسم من ، آي شما
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

«اشک مهتاب»:

تو دیروز بر چشم من چشم بستی
به صد ناز در دیده من نشستی
مرا با دو چشمی که آتشفشان بود
نگه کردی و خنده بر لب شکستی

*
ز چشم سیه مست ناز آفرینت
به جان و تنم مستی خواب می ریخت
نگاهت چو می تافت بر دیده من
به شام دلم موج مهتاب می ریخت

*

چو لبخند روی لبت موج می زد
دل من از آن موج توفانسرا بود
چو نسرینه اندام تو تاب می خورد
مرا حیرت از شاهکارخدا بود

*
پی نوشخندی چو لب می گشودی
به دندان تو بودلطف سپیده
ندانم که الماس دندان نما بود
ویا اشک مهتاب برگل چکیده؟
*
بسی رفت و بی مستی عشق بودم
به چشمت قسم مستی از سر گرفتم
تو دیشب نبودی خیالت گواه است
که او را بجای تو در بر گرفتم
*

پس از این دلم بی تو چون گور سرد است
بیا بخت من شو در آغوش من باش
مرو بی تو شبهای من بی ستاره ست
تو پروین شبهای خاموش من باش
**مهدی سهیلی**
 

Similar threads

بالا