# اميررضا بيگدلي # بيب بيب
# اميررضا بيگدلي # بيب بيب
صداي زنگ كه بلند شد پسر دويد سوي در. داد زد: "بابامه."
پيرمرد پوزخند زد. گفت: "چشمت روشن."
زن چادرش را روي دوش انداخت و پشت پسر راه افتاد. پيرمرد پرسيد: "كجا؟"
زن سر برگرداند: "تا در برم باهاش."
"دلت مي خواد بيشتر برو."
زن چيزي نگفت. پيرمرد گفت: "شرم كه نمي كني."
زن صدايش را شنيد و نشنيده گرفت.
پسر در را كه باز كرد مرد را ديد. داد زد: "بابا" دويد سوي مرد. مرد روي موتور نشسته بود. كلاه لبه دار سر گذاشته بود و عينك به چشم داشت. نيم تنه خلباني به تن كرده بود و كتانيهايش سفيد بود. پسر را با دو دست بلند كرد و بالا رو به خودش نگه داشت.
پسر گفت: "موتوره؟"
مرد خنديد.
پسر گفت: "مال خودته؟"
مرد گفت: "مال خودمه."
پسر گفت: "مال خود خودته؟"
مرد باز به خنده گفت: "مال خود خودمه." و پسر را بوسيد. لبه كلاهش خورد به صورت پسر. پسر صورتش را ماليد. گفت: "بابا خريدي؟"
مرد گفت: "خريدم."
پسر گفت: "سوارم مي كني؟"
مرد گفت: "سوارت مي كنم."
پسر گفت: "خيلي زياد؟"
مرد گفت: "خيلي زياد."
پسر گفت: "چند تا مي شه؟"
مرد گفت: "هزارتا مي شه."
پسر داد زد: "واي هزارتا" و به مادرش نگاه كرد. باز گفت: "هزارتا" و انگشتهاي هر دو دستش را باز كرد. گفت: "بابا مي خواد منو هزارتا سوار كنه." و دو دستش را دور گردن مرد انداخت و سرش را روي سينه او خواباند.
زن لاي در ايستاده بود و نگاه مي كرد. مرد برگشت و نگاهش كرد. سلام داد. زن با گوشه چادرش بازي مي كرد. به آرامي جواب مرد را داد. مرد پسر را پايين گذاشت. كيسه اي دستش داد و خواست بدهد به مادرش تا تنش كند.
پسر گفت: "موتور سواري."
مرد به كيسه اشاره كرد. گفت: "اينها رو بپوش بعد موتور سواري."
پسر كيسه را باز كرد و توي آن را نگاه كرد. مرد گفت: "بپوش تا مثل بابا شي."
پسر دويد سوي مادرش. كيسه را داد دستش و خواست لباسها را تنش كند. گفت مي خواهد مثل پدرش شود. دست مادرش را گرفت و كشان كشان كشيدش سوي خانه.
پيرمرد گفت: "چه خبره؟"
پسر گفت: "بابامه."
زن يكي يكي لباسها را در آورد.
پيرمرد گفت: "پس باباته." و پوزخند زد.
پسر به پيرمرد گفت: "بابام خريده." و زبان درازي كرد.
پيرمرد گفت: "بي ادب."
پسر گفت: "ديوونه."
زن گفت: "هيس." و بلوز را تن پسر كرد.
پيرمرد گفت: "پس بابا هم داري."
پسر گفت: "مال خودمه" و دست گذاشت روي عكسي كه در سينه بلوز بود.
زن لباسهاي تازه را تن پسر كرد. پسر گفت: "زود باش. زود باش. الان مي ره." و همين طور سر مي گرداند تا بتواند از آنجا پدرش را ببيند كه ايستاده است. اما نمي شد. هي داد مي زد: "نري يا. نري يا."
يكي گفت: "نمي رم."
پيرمرد گفت: "چه خبره؟"
زن گفت: "خبري نيس."
پسر گفت: "مي خوام برم موتورسواري"
پيرمرد گفت: "موتورسواري؟!"
زن گفت: "مي خواد ببردش بيرون."
پيرمرد گفت: "خوش بگذره ."
زن چيزي نگفت. پيرمرد گفت: "تو هم باهاشون برو."
زن باز چيزي نگفت.
پيرمرد گفت: "شرم هم خوب چيزي يه." و سر گرداند و به سويي ديگر خيره شد.
پسر گفت: "بابام موتور داره."
پيرمرد گفت: "باز گوش يكي رو بريده." و خنديد.
پسر گفت: "مي گم گوشاي تو رو هم ببره."
زن نگاهش كرد. پيرمرد هنوز خيره به سويي ديگر بود.
حالا لباسها تن پسر شده بود و زن داشت كتانيهاش را پا مي كرد. پسر برگشت و به پدربزرگش نگاه كرد. با دست گوشه لباسش را گرفت و گفت: "مال موتور سواري يه."
پيرمرد رو برگرداند. گفت: "مي خواد با موتور ببردش."
پسر گفت: "بابام موتورسواره."
پيرمرد گفت: "بابات سه چرخه هم نمي تونه برونه." از زن پرسيد: "ها؟"
زن گفت: "چي ها؟"
پيرمرد گفت: "با موتور مي رن؟"
زن گفت: "ها."
مرد گفت: "ديوونه اي ها."
پسر به پيرمردگفت: "ديوونه ديوونه." و زبان درازي كرد.
زن كلاه پسر را گذاشت روي سرش. پسر كه ايستاد زن براندازش كرد. درست مثل پدرش بود.
پيرمرد گفت: "دوتاشون عين پشگلي ان كه نصف شدن."
زن لبه كلاه پسر را به دست گرفت و صافش كرد. پسر عينكش را خودش به چشم گذاشت و خواست بدود كه زن دستش را گرفت. پسر گفت: "ول كن."
زن گفت: "بذار برات درست كنم." اين كار را كرد.
پسر دويد سوي در. زن هم پشت سرش. پيرمرد باز هم چيزهايي گفت كه زن شنيد و باز نشنيده گرفت.
در باز بود و اين بار پسر يكسر دويد كنار موتور. مرد براندازش كرد. سپس بلندش كرد و گذاشت تا جلوتر از خودش بنشيند. پسر ميله فرمان را به دست گرفت. مرد از جيب كاپشنش يك جفت دستكش در آورد و دست كرد. پسر براي مادرش دست تكان داد و دوباره ميله فرمان را گرفت. كمرش را كمي خم كرده بود و به روبه رو نگاه مي كرد. زن صدايش كرد. پسر برگشت و به مادرش نگاه كرد. زن برايش دست تكان داد. پسر خنديد. زن چينهاي خنده پسر را از كنار لبه عينك كه ديد خنده اش گرفت. پسر باز به روبه رو خيره شد. زن گفت: "محكم بگير." پسر دستهايش را دور ميله فرمان چرخاند.
زن باز گفت: "نيفتي ها"
مرد گفت: "نه" و به زن نگاه مي كرد كه گاز موتور را گرفت. موتور از جا كنده شد و پيش رفت. زن به آن دو نگاه مي كرد كه كم كم در پشت دودي شيري رنگ محو مي شدند. همان طور به رنگ سفيد محوشونده خيره شد تا لحظه اي كه موتور ديگر نبود. همانجا ايستاد و نگاه از سر كوچه برنداشت.
موتور پيش مي رفت و دود شيري رنگ از خود جا مي گذاشت. پسر به روبه رو نگاه مي كرد. دستهايش را روي ميله فرمان كنار دستهاي مرد گذاشته بود. مرد در گوشش چيزي گفت. پسر شانه بالا انداخت و سر تكان داد. مرد گفت: "خوبه؟"
پسر داد زد: "خوبه."
مرد گفت: "دوس داري؟"
پسر داد زد: "دوس دارم."
مرد گفت: "باز بيام دنبالت؟"
پسر سر تكان داد. بعد سر گرداند و داد زد: "گفتي هزارتا سوارم مي كني."
مرد گفت: "هزارتا هزارتا."
چين دور چشمهاي پسر پيدا شد. مرد گفت: "بابا رو دوس داري؟"
پسر سر تكان داد. مرد گفت: "ها؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
مرد گفت: "نشنيدم."
پسر داد زد: "دوس دارم."
مرد گفت: "مامان رو چي؟"
پسر باز سر تكان داد. مرد گفت: "نشنيدم."
پسر داد زد: "دوس دارم."
مرد كلاه پسر را برداشت. پسر نگاهش كرد. مرد سر پسرش را بوسيد. پسر خنديد. مرد دوباره كلاه را روي سر پسر گذاشت. پسر به روبه رو خيره شد. مرد گاز موتور را گرفت. پسر دستهايش را محكم نگه داشت. موتور پيش رفت. از پس كوچه اي كوچه اي پيچيد و كوچه اي به خيابان رسيد. خيابان پهن بود. چهارراهي را گذشت. ميدان را دور زد. باد به صورت پسر مي خورد و پوست روي گونه اش مي لرزيد. از سواريها و باريها پيشي گرفتند. پسر مي گفت: "گاز بده گاز بده." مرد گاز مي داد. پسر مي خنديد. مرد خنده پسر را در آينه موتور مي ديد. پسر مي گفت: "بابام موتورسواره." مرد لايي مي كشيد و پيش مي رفت. مرد باز سر در گوش پسر آورد. گفت: "خوبه؟"
پسر داد زد: "خوبه."
مرد گفت: "بابا رو چندتا دوس داري؟"
پسر گفت: "خيلي."
مرد گفت: "نوشابه كيك مي خوري؟"
پسر خنديد و گفت كه مي خورد. مرد پيش دكه اي نگه داشت. از موتور پايين آمد و كمك كرد پسر هم پياده شود. پسر خوردني مي خواست. مرد كيك و نوشابه گرفت. پسر آب انگور مي خواست. مرد گفت كه آب انگور خوب نيست.
پسر نگاهش مي كرد. مرد گفت: "نوشابه خوبه."
نوشابه را دراز كرده بود سوي پسر. هر دو نشستند روي لبه جدول كنار خيابان.
مرد گفت: "نوشابه دوس داري؟"
پسر سر تكان داد.
مرد گفت: "بابا رو چي؟ دوس داري؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
مرد گفت: "زياد؟"
پسر گفت: "زياد."
مرد گفت: "مامان رو چي؟ دوس داري؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
مرد گفت: "بابا رو زياد دوس داري يا مامان رو؟"
پسر نوشابه اش را فرو داد. گفت: "هم بابا رو هم مامان رو."
مرد نوشابه اش را سر كشيد و شيشه را سر ته كرد. چند قطره چكيد روي زمين. گفت: "بابا پيري رو چي؟"
پسر چيزي نگفت. مرد پرسيد: "بابا پيري رو دوس داري؟"
مرد ديد كه ابروهاي پسر از پشت عينك بالا مي رود.
مرد گفت: "چرا؟"
پسر چيزي نگفت. مرد گفت: "بابا پيري خوبه. دوسش داري."
پسر گفت: "خوبه."
مرد باز پرسيد: "بابا پيري رو دوس داري؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
بلند شدند و نشستند پشت موتور. مرد گاز موتور را كه گرفت پسر دستهايش را محكم كرد. خيابان را رفتند تا به بريدگي رسيدند. موتور چرخي خورد و افتاد توي خياباني ديگر. مرد گاز مي داد و پسر خيره روبه رو بود. ميداني را دور زدند. كنار پياده اي كه رسيدند مرد بوق زد. پياده پريد كنار و مرد كمي موتور را خواباند. پسر خنديد. پرسيد: "بوقش كجاس؟" دنبال بوق مي گشت. مرد نشانش داد. پسر بوق زد. مرد نگاهش كرد. پسر خنديد. باز بوق زد و به مرد نگاه كرد. خنديد. باز بوق زد و باز بوق زد و هي پشت به پشت دكمه را فشار داد و خنديد. مرد گفت: "صداش خوبه؟"
پسر گفت: "خوبه" و باز بوق زد.
مرد گفت: "دوس داري؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
مرد گفت: "بابا رو هم دوس داري؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
مرد گفت: "چند تا دوست داري؟"
پسر بوق زد و گفت: "هزارتا دوس دارم."
وقتي توي كوچه پيچيدند مرد ديد كه زن دم در ايستاده است. به پسر گفت: "مامان." پسر بوق زد و سرش را بلند كرد و به دور نگاه كرد. مادرش را ديد. مرد به پسر گفت براي مادرش دست تكان دهد. پسر براي مادرش دست تكان داد. باز بوق زد. مرد ديد كه زن هم دستش را بلند كرده و تكان مي دهد. همين طور دست تكان مي داد تا رسيدند دم خانه. پسر پشت سر هم بوق مي زد. زن مي خنديد. پسر گفت: "تموم شد؟"
مرد گفت: "تموم شد."
پسر گفت: "گفتي هزارتا!"
مرد گفت: "خب هزارتا شد."
پسر انگشتهاي دو دستش را باز كرد. براي خودش مي شمرد. گفت: "هزارتا نشده."
گفت: "يه دور ديگه." و بوق زد.
زن گفت: "بوق نزن."
مرد گفت: "يه روز ديگه."
پسر گفت: "حالا."
مرد گفت: "كار دارم."
پسر گفت: "چي كار داري؟"
مرد گفت: "كار دارم. يه روز ديگه مي يام."
پسر گفت: "حالا يه دور ديگه." و باز بوق زد. گفت: "حالا" و محكم ميله فرمان را گرفت. مرد به زن نگاه كرد. زن از پسر خواست تا پياده شود. پسر سر برگرداند و به مادرش نگاه كرد. گفت: "مي خوام سوار شم." بوق زد و باز دستهايش را محكم كرد و به روبه رو خيره شد. مرد گفت: "باشه." و موتور راه افتاد. اين بار از اين سر كوچه رفت. زن به دود شيري رنگ نگاه مي كرد كه دور مي شد و محو. همانجا ايستاد. دستهايش را در هم گره كرد و به سويي نگاه كرد كه موتور از خود رد به جا گذاشته بود. كمي بعد سربرگرداند و به اين سوي كوچه نگاه كرد كه كمي پيش موتور از آنسو آمده بود. كمي كه نگاه كرد سربرگرداند و به آن سوي ديگر خيره شد. باز اين يكي سو را ديد. دلواپس شده بود كه از كدام سو خواهند آمد. همين طور سر به اين سو و آن سو مي گرداند كه ديد موتور پيچيد توي كوچه. آنها را كه ديد برايشان دست تكان داد. پسر برايش دست بلند كرد. زن همين طور دست بالا نگه داشته بود كه ديد چراغ موتور چند بار روشن و خاموش شد.
موتور كه ايستاد مرد پسر را با دست بلند كرد. صورتش را بوسيد و گذاشتش زمين. پسر دويد سوي مادرش و پاي او را بغل كرد. مرد خنديد. به پسر گفت: "خوب بود؟"
پسر گفت كه خوب بود. مرد گفت: "بابا رو دوس داري؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
مرد گفت: "چندتا؟"
پسر انگشتهايش را باز كرد و گفت: "هزارتا."
مرد گفت: "بابا هم تو رو هزارتا دوست داره." پسر خنديد. مرد با دستش براي پسر بوسه فرستاد. گفت: "بازم مي يام."
پسر گفت: "زود مي ياي؟"
مرد گفت: "زود مي يام." سر تكان داد و گاز موتور را گرفت. پسر خط سفيدرنگي را مي ديد كه پشت سر پدر جا مانده بود و داشت كم كم تمام مي شد. انگشتهايش را گرفت پيش چشمهايش و از مادرش پرسيد: "بابا كي مي ياد؟"
زن زانو زد و شانه هاي پسر را به دست گرفت. گفت: "بايد زودي بياد."
پسر خنديد. گفت: "ديروز مي ياد؟"
زن هم خنده اش گرفت. پسر گفت: "ها؟ بگو ديگه."
زن گفت: "بخوابيم پاشيم و بخوابيم پاشيم و بخوابيم پاشيم و بخوابيم پاشيم ..."
پسر خنديد. زن نگاهش كرد. كلاه لبه دار، عينك آفتابي، نيم تنه سبزرنگ با شلوار سبز سير و كتانيهاي سفيد، درست مثل پدرش بود. گفت: "خوش گذش؟"
پسر سر تكان داد. زن گفت: "بابا رو دوس داري؟"
پسر با خنده گفت: "دوس دارم."
زن پرسيد: "مامان رو چي؟"
پسر باز خنديد. انگشتهايش را باز كرد. گفت: "هزارتا."
زن صورت پسر را بوسيد. خواست بلند شود كه پسر ناليد: "مــامــان."
زن ايستاد و به پسر نگاه كرد. گفت: "چيه؟"
پسر گفت: "بابا برام آب انگور نخريد."