داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

م.سنام

عضو جدید
نارفیق
ازمطب دکتر که بیرون امدروبه او کردوگفت:شنیدی دکتر چی گفت.؟
تشخیصش این بودکه اگرمن یک سال دیگه با توبگردم؛می میرم!
این جواب رفاقت سی ساله من با توبود؟
سی سال ازت جدا نشدم اون وقت تواین طوری جوابم رادادی؟
مرد اینها راگفت وپاکت سیگاررامچاله کردوانداخت داخل سطل زباله.......
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# اميررضا بيگدلي # بيب بيب

# اميررضا بيگدلي # بيب بيب

صداي زنگ كه بلند شد پسر دويد سوي در. داد زد: "بابامه."
پيرمرد پوزخند زد. گفت: "چشمت روشن."
زن چادرش را روي دوش انداخت و پشت پسر راه افتاد. پيرمرد پرسيد: "كجا؟"
زن سر برگرداند: "تا در برم باهاش."
"دلت مي خواد بيشتر برو."
زن چيزي نگفت. پيرمرد گفت: "شرم كه نمي كني."
زن صدايش را شنيد و نشنيده گرفت.
پسر در را كه باز كرد مرد را ديد. داد زد: "بابا" دويد سوي مرد. مرد روي موتور نشسته بود. كلاه لبه دار سر گذاشته بود و عينك به چشم داشت. نيم تنه خلباني به تن كرده بود و كتانيهايش سفيد بود. پسر را با دو دست بلند كرد و بالا رو به خودش نگه داشت.
پسر گفت: "موتوره؟"
مرد خنديد.
پسر گفت: "مال خودته؟"
مرد گفت: "مال خودمه."
پسر گفت: "مال خود خودته؟"
مرد باز به خنده گفت: "مال خود خودمه." و پسر را بوسيد. لبه كلاهش خورد به صورت پسر. پسر صورتش را ماليد. گفت: "بابا خريدي؟"
مرد گفت: "خريدم."
پسر گفت: "سوارم مي كني؟"
مرد گفت: "سوارت مي كنم."
پسر گفت: "خيلي زياد؟"
مرد گفت: "خيلي زياد."
پسر گفت: "چند تا مي شه؟"
مرد گفت: "هزارتا مي شه."
پسر داد زد: "واي هزارتا" و به مادرش نگاه كرد. باز گفت: "هزارتا" و انگشتهاي هر دو دستش را باز كرد. گفت: "بابا مي خواد منو هزارتا سوار كنه." و دو دستش را دور گردن مرد انداخت و سرش را روي سينه او خواباند.
زن لاي در ايستاده بود و نگاه مي كرد. مرد برگشت و نگاهش كرد. سلام داد. زن با گوشه چادرش بازي مي كرد. به آرامي جواب مرد را داد. مرد پسر را پايين گذاشت. كيسه اي دستش داد و خواست بدهد به مادرش تا تنش كند.
پسر گفت: "موتور سواري."
مرد به كيسه اشاره كرد. گفت: "اينها رو بپوش بعد موتور سواري."
پسر كيسه را باز كرد و توي آن را نگاه كرد. مرد گفت: "بپوش تا مثل بابا شي."
پسر دويد سوي مادرش. كيسه را داد دستش و خواست لباسها را تنش كند. گفت مي خواهد مثل پدرش شود. دست مادرش را گرفت و كشان كشان كشيدش سوي خانه.
پيرمرد گفت: "چه خبره؟"
پسر گفت: "بابامه."
زن يكي يكي لباسها را در آورد.
پيرمرد گفت: "پس باباته." و پوزخند زد.
پسر به پيرمرد گفت: "بابام خريده." و زبان درازي كرد.
پيرمرد گفت: "بي ادب."
پسر گفت: "ديوونه."
زن گفت: "هيس." و بلوز را تن پسر كرد.
پيرمرد گفت: "پس بابا هم داري."
پسر گفت: "مال خودمه" و دست گذاشت روي عكسي كه در سينه بلوز بود.
زن لباسهاي تازه را تن پسر كرد. پسر گفت: "زود باش. زود باش. الان مي ره." و همين طور سر مي گرداند تا بتواند از آنجا پدرش را ببيند كه ايستاده است. اما نمي شد. هي داد مي زد: "نري يا. نري يا."
يكي گفت: "نمي رم."
پيرمرد گفت: "چه خبره؟"
زن گفت: "خبري نيس."
پسر گفت: "مي خوام برم موتورسواري"
پيرمرد گفت: "موتورسواري؟!"
زن گفت: "مي خواد ببردش بيرون."
پيرمرد گفت: "خوش بگذره ."
زن چيزي نگفت. پيرمرد گفت: "تو هم باهاشون برو."
زن باز چيزي نگفت.
پيرمرد گفت: "شرم هم خوب چيزي يه." و سر گرداند و به سويي ديگر خيره شد.
پسر گفت: "بابام موتور داره."
پيرمرد گفت: "باز گوش يكي رو بريده." و خنديد.
پسر گفت: "مي گم گوشاي تو رو هم ببره."
زن نگاهش كرد. پيرمرد هنوز خيره به سويي ديگر بود.
حالا لباسها تن پسر شده بود و زن داشت كتانيهاش را پا مي كرد. پسر برگشت و به پدربزرگش نگاه كرد. با دست گوشه لباسش را گرفت و گفت: "مال موتور سواري يه."
پيرمرد رو برگرداند. گفت: "مي خواد با موتور ببردش."
پسر گفت: "بابام موتورسواره."
پيرمرد گفت: "بابات سه چرخه هم نمي تونه برونه." از زن پرسيد: "ها؟"
زن گفت: "چي ها؟"
پيرمرد گفت: "با موتور مي رن؟"
زن گفت: "ها."
مرد گفت: "ديوونه اي ها."
پسر به پيرمردگفت: "ديوونه ديوونه." و زبان درازي كرد.
زن كلاه پسر را گذاشت روي سرش. پسر كه ايستاد زن براندازش كرد. درست مثل پدرش بود.
پيرمرد گفت: "دوتاشون عين پشگلي ان كه نصف شدن."
زن لبه كلاه پسر را به دست گرفت و صافش كرد. پسر عينكش را خودش به چشم گذاشت و خواست بدود كه زن دستش را گرفت. پسر گفت: "ول كن."
زن گفت: "بذار برات درست كنم." اين كار را كرد.
پسر دويد سوي در. زن هم پشت سرش. پيرمرد باز هم چيزهايي گفت كه زن شنيد و باز نشنيده گرفت.
در باز بود و اين بار پسر يكسر دويد كنار موتور. مرد براندازش كرد. سپس بلندش كرد و گذاشت تا جلوتر از خودش بنشيند. پسر ميله فرمان را به دست گرفت. مرد از جيب كاپشنش يك جفت دستكش در آورد و دست كرد. پسر براي مادرش دست تكان داد و دوباره ميله فرمان را گرفت. كمرش را كمي خم كرده بود و به روبه رو نگاه مي كرد. زن صدايش كرد. پسر برگشت و به مادرش نگاه كرد. زن برايش دست تكان داد. پسر خنديد. زن چينهاي خنده پسر را از كنار لبه عينك كه ديد خنده اش گرفت. پسر باز به روبه رو خيره شد. زن گفت: "محكم بگير." پسر دستهايش را دور ميله فرمان چرخاند.
زن باز گفت: "نيفتي ها"
مرد گفت: "نه" و به زن نگاه مي كرد كه گاز موتور را گرفت. موتور از جا كنده شد و پيش رفت. زن به آن دو نگاه مي كرد كه كم كم در پشت دودي شيري رنگ محو مي شدند. همان طور به رنگ سفيد محوشونده خيره شد تا لحظه اي كه موتور ديگر نبود. همانجا ايستاد و نگاه از سر كوچه برنداشت.
موتور پيش مي رفت و دود شيري رنگ از خود جا مي گذاشت. پسر به روبه رو نگاه مي كرد. دستهايش را روي ميله فرمان كنار دستهاي مرد گذاشته بود. مرد در گوشش چيزي گفت. پسر شانه بالا انداخت و سر تكان داد. مرد گفت: "خوبه؟"
پسر داد زد: "خوبه."
مرد گفت: "دوس داري؟"
پسر داد زد: "دوس دارم."
مرد گفت: "باز بيام دنبالت؟"
پسر سر تكان داد. بعد سر گرداند و داد زد: "گفتي هزارتا سوارم مي كني."
مرد گفت: "هزارتا هزارتا."
چين دور چشمهاي پسر پيدا شد. مرد گفت: "بابا رو دوس داري؟"
پسر سر تكان داد. مرد گفت: "ها؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
مرد گفت: "نشنيدم."
پسر داد زد: "دوس دارم."
مرد گفت: "مامان رو چي؟"
پسر باز سر تكان داد. مرد گفت: "نشنيدم."
پسر داد زد: "دوس دارم."
مرد كلاه پسر را برداشت. پسر نگاهش كرد. مرد سر پسرش را بوسيد. پسر خنديد. مرد دوباره كلاه را روي سر پسر گذاشت. پسر به روبه رو خيره شد. مرد گاز موتور را گرفت. پسر دستهايش را محكم نگه داشت. موتور پيش رفت. از پس كوچه اي كوچه اي پيچيد و كوچه اي به خيابان رسيد. خيابان پهن بود. چهارراهي را گذشت. ميدان را دور زد. باد به صورت پسر مي خورد و پوست روي گونه اش مي لرزيد. از سواريها و باريها پيشي گرفتند. پسر مي گفت: "گاز بده گاز بده." مرد گاز مي داد. پسر مي خنديد. مرد خنده پسر را در آينه موتور مي ديد. پسر مي گفت: "بابام موتورسواره." مرد لايي مي كشيد و پيش مي رفت. مرد باز سر در گوش پسر آورد. گفت: "خوبه؟"
پسر داد زد: "خوبه."
مرد گفت: "بابا رو چندتا دوس داري؟"
پسر گفت: "خيلي."
مرد گفت: "نوشابه كيك مي خوري؟"
پسر خنديد و گفت كه مي خورد. مرد پيش دكه اي نگه داشت. از موتور پايين آمد و كمك كرد پسر هم پياده شود. پسر خوردني مي خواست. مرد كيك و نوشابه گرفت. پسر آب انگور مي خواست. مرد گفت كه آب انگور خوب نيست.
پسر نگاهش مي كرد. مرد گفت: "نوشابه خوبه."
نوشابه را دراز كرده بود سوي پسر. هر دو نشستند روي لبه جدول كنار خيابان.
مرد گفت: "نوشابه دوس داري؟"
پسر سر تكان داد.
مرد گفت: "بابا رو چي؟ دوس داري؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
مرد گفت: "زياد؟"
پسر گفت: "زياد."
مرد گفت: "مامان رو چي؟ دوس داري؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
مرد گفت: "بابا رو زياد دوس داري يا مامان رو؟"
پسر نوشابه اش را فرو داد. گفت: "هم بابا رو هم مامان رو."
مرد نوشابه اش را سر كشيد و شيشه را سر ته كرد. چند قطره چكيد روي زمين. گفت: "بابا پيري رو چي؟"
پسر چيزي نگفت. مرد پرسيد: "بابا پيري رو دوس داري؟"
مرد ديد كه ابروهاي پسر از پشت عينك بالا مي رود.
مرد گفت: "چرا؟"
پسر چيزي نگفت. مرد گفت: "بابا پيري خوبه. دوسش داري."
پسر گفت: "خوبه."
مرد باز پرسيد: "بابا پيري رو دوس داري؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
بلند شدند و نشستند پشت موتور. مرد گاز موتور را كه گرفت پسر دستهايش را محكم كرد. خيابان را رفتند تا به بريدگي رسيدند. موتور چرخي خورد و افتاد توي خياباني ديگر. مرد گاز مي داد و پسر خيره روبه رو بود. ميداني را دور زدند. كنار پياده اي كه رسيدند مرد بوق زد. پياده پريد كنار و مرد كمي موتور را خواباند. پسر خنديد. پرسيد: "بوقش كجاس؟" دنبال بوق مي گشت. مرد نشانش داد. پسر بوق زد. مرد نگاهش كرد. پسر خنديد. باز بوق زد و به مرد نگاه كرد. خنديد. باز بوق زد و باز بوق زد و هي پشت به پشت دكمه را فشار داد و خنديد. مرد گفت: "صداش خوبه؟"
پسر گفت: "خوبه" و باز بوق زد.
مرد گفت: "دوس داري؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
مرد گفت: "بابا رو هم دوس داري؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
مرد گفت: "چند تا دوست داري؟"
پسر بوق زد و گفت: "هزارتا دوس دارم."
وقتي توي كوچه پيچيدند مرد ديد كه زن دم در ايستاده است. به پسر گفت: "مامان." پسر بوق زد و سرش را بلند كرد و به دور نگاه كرد. مادرش را ديد. مرد به پسر گفت براي مادرش دست تكان دهد. پسر براي مادرش دست تكان داد. باز بوق زد. مرد ديد كه زن هم دستش را بلند كرده و تكان مي دهد. همين طور دست تكان مي داد تا رسيدند دم خانه. پسر پشت سر هم بوق مي زد. زن مي خنديد. پسر گفت: "تموم شد؟"
مرد گفت: "تموم شد."
پسر گفت: "گفتي هزارتا!"
مرد گفت: "خب هزارتا شد."
پسر انگشتهاي دو دستش را باز كرد. براي خودش مي شمرد. گفت: "هزارتا نشده."
گفت: "يه دور ديگه." و بوق زد.
زن گفت: "بوق نزن."
مرد گفت: "يه روز ديگه."
پسر گفت: "حالا."
مرد گفت: "كار دارم."
پسر گفت: "چي كار داري؟"
مرد گفت: "كار دارم. يه روز ديگه مي يام."
پسر گفت: "حالا يه دور ديگه." و باز بوق زد. گفت: "حالا" و محكم ميله فرمان را گرفت. مرد به زن نگاه كرد. زن از پسر خواست تا پياده شود. پسر سر برگرداند و به مادرش نگاه كرد. گفت: "مي خوام سوار شم." بوق زد و باز دستهايش را محكم كرد و به روبه رو خيره شد. مرد گفت: "باشه." و موتور راه افتاد. اين بار از اين سر كوچه رفت. زن به دود شيري رنگ نگاه مي كرد كه دور مي شد و محو. همانجا ايستاد. دستهايش را در هم گره كرد و به سويي نگاه كرد كه موتور از خود رد به جا گذاشته بود. كمي بعد سربرگرداند و به اين سوي كوچه نگاه كرد كه كمي پيش موتور از آنسو آمده بود. كمي كه نگاه كرد سربرگرداند و به آن سوي ديگر خيره شد. باز اين يكي سو را ديد. دلواپس شده بود كه از كدام سو خواهند آمد. همين طور سر به اين سو و آن سو مي گرداند كه ديد موتور پيچيد توي كوچه. آنها را كه ديد برايشان دست تكان داد. پسر برايش دست بلند كرد. زن همين طور دست بالا نگه داشته بود كه ديد چراغ موتور چند بار روشن و خاموش شد.
موتور كه ايستاد مرد پسر را با دست بلند كرد. صورتش را بوسيد و گذاشتش زمين. پسر دويد سوي مادرش و پاي او را بغل كرد. مرد خنديد. به پسر گفت: "خوب بود؟"
پسر گفت كه خوب بود. مرد گفت: "بابا رو دوس داري؟"
پسر گفت: "دوس دارم."
مرد گفت: "چندتا؟"
پسر انگشتهايش را باز كرد و گفت: "هزارتا."
مرد گفت: "بابا هم تو رو هزارتا دوست داره." پسر خنديد. مرد با دستش براي پسر بوسه فرستاد. گفت: "بازم مي يام."
پسر گفت: "زود مي ياي؟"
مرد گفت: "زود مي يام." سر تكان داد و گاز موتور را گرفت. پسر خط سفيدرنگي را مي ديد كه پشت سر پدر جا مانده بود و داشت كم كم تمام مي شد. انگشتهايش را گرفت پيش چشمهايش و از مادرش پرسيد: "بابا كي مي ياد؟"
زن زانو زد و شانه هاي پسر را به دست گرفت. گفت: "بايد زودي بياد."
پسر خنديد. گفت: "ديروز مي ياد؟"
زن هم خنده اش گرفت. پسر گفت: "ها؟ بگو ديگه."
زن گفت: "بخوابيم پاشيم و بخوابيم پاشيم و بخوابيم پاشيم و بخوابيم پاشيم ..."
پسر خنديد. زن نگاهش كرد. كلاه لبه دار، عينك آفتابي، نيم تنه سبزرنگ با شلوار سبز سير و كتانيهاي سفيد، درست مثل پدرش بود. گفت: "خوش گذش؟"
پسر سر تكان داد. زن گفت: "بابا رو دوس داري؟"
پسر با خنده گفت: "دوس دارم."
زن پرسيد: "مامان رو چي؟"
پسر باز خنديد. انگشتهايش را باز كرد. گفت: "هزارتا."
زن صورت پسر را بوسيد. خواست بلند شود كه پسر ناليد: "مــامــان."
زن ايستاد و به پسر نگاه كرد. گفت: "چيه؟"
پسر گفت: "بابا برام آب انگور نخريد."
 

sariii

کاربر بیش فعال
هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد پیغام:-در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
-
-پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
-خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
-پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد: بستنى خالى چند است؟
-خدمتکار با توجه به اينکه تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: ٣٥ سنت
-پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت: براى من يک بستنى بياوريد.
-
-خدمتکار يک بستنى آورد و صورتحساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت...
-
-پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت.
-
-هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود!
-
-يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد، امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود!
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آندو را به عنوان دو نمونه ازمسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود

***********************************

در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند.. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.




هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». اما بیش از آنچه باور دارید «می توانید» انجام دهید
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي ملاصدرا در کنار حوض پر آب مدرسه، درس ميداد. ناگهان فکري به خاطرش رسيد و رو به شاگردان کرد و گفت: آيا کسي ميتواند ثابت کند آنچه در اين حوض است آب نيست؟ چند تن از طلاب زبردست مدرسه با استفاده از فن جدل که در منطق ارسطو، شکل خاصي از قياس است، و هدف عاجز کردن طرف مناظره يا مخاطب است نه قانع کردن او، ثابت کردند که در آن حوض آب وجود ندارد و خالي است.

ملاصدرا با تبسمي رندانه رو به طلاب کرد و گفت: اکنون آيا کسي هست که بتواند ثابت کند در اين حوض آب هست؟ يعني مقصود اين است که ثابت کند حوض خالي نيست و آنجه در آن ديده ميشود، آب است.

شاگردان از سؤال مجدد استاد (ملاصدرا) در شگفت شده، جواب دادند: با آن صغري و کبري به اين نتيجه رسيديم که در حوض آب نيست، حال نميتوان خلاف قضيه را ثابت کرد و گفت: که در اين حوض آب است.

فيلسوف شرق چون همه را ساکت ديد، سرش را بلند کرد و گفت: ولي من با عاملي قويتر از ذلايل شما ثابت ميکنم که در اين حوض آب وجود دارد.

آنگاه در مقابل چشمان حيرت زده طلاب، کف دو دست را به زير آب حوض فرو برد و چند تا مشت آب برداشت به سر و صورت آنها پاشيد. همگي براي آنکه خيس نشوند از کنار حوض دور شدند.
فيلسوف عالي قدر تبسمي کرد و گفت: "همين احساس شما در خيس شدن بالاتر از دليل است."
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# صالحي آرزو # جوئلا و داشيا

# صالحي آرزو # جوئلا و داشيا

جوئلا يک روز که روي چمن دراز کشيده بود از گوشه چشم يک کرم درازو خيلي بزرگ را ديد که روي زمين به سرعت داشت مي خزيد. جوئلا زود دمش را گرفت، ولي چون خيلي کوچک بود خودش هم با آن کرم بزرگ به روي زمين کشيده شد. تا بيايد بفهمد که چه شده است خودش را يک جاي ديگر ديد. يک جاي جديد که قبلا نديده بود. آنجا يک خانه بود که از توي دودکشش دود بيرون مي آمد. جوئلا فهميد که کسي بايد آنجا زندگي کند. رفت و در کمال تعجب يک گلوله سفيد ديد که تنها و متفکر يک گوشه نشسته و دارد کتاب مي نويسد. سلام کرد. گلوله سفيد اسمش داشيا بود. داشيا جوئلا را به ناهار دعوت کردو هر چه خوردني داشت براي جوئلا آورد. بعد از اينکه غذا خوردند، داشيا شروع کرد به شعر خواندن. داشيا يک شاعر و يک فيلسوف بزرگ بود. جوئلا قبلا شنيده بود که گلوله هاي سفيد فلاسفه بزرگ هستند. بنابر اين با دقت به حرفهاي داشيا گوش داد. داشيا هرچه خواند و خواند، جوئلا تنها چيزي که فهميد اين بود که داشيا يک گلوله سبز ديده است و چون هيچ وقت گلوله سبز ديگري نديده، تمام مدت دارد به آن گلوله سبز فکر مي کند و شبها خوابش را مي بيند. راجع به رنگ سبز تحقيق کرده و تمام موهاي سبز ريخته شده در جزيره را شمرده و تمام کتابهايي که امکان داشته کلمه سبز داشته باشند خوانده، نامه هاي طولاني به گلوله سبز نوشته و تمام خواص خوردني هاي سبز را کشف کرده است.
جوئلا داشيا را به خانه اش دعوت کردورفت. فردايش داشيا آمد. اما نه براي ناهاري که دعوت شده بود، بلکه براي شام. غذا سرد شده بود، اما داشيا يک معجون سبز داشت که روي آن پاشيد و همه چيز تازه و خوشمزه شد. آنها شام خوردند. بعد از شام جوئلا يادداشتهاي پراکندهاش را به داشيا نشان داد. مي خواست تحقيقات خود را درباره انواع کرمها، طولشان و اينکه کدام ميوه ها خوشمزه تر هستند واينکه گوش ماشنکا چه شکلي بوده است و ...را به داشيا نشان بدهد. داشيا به دقت به همه آن تحقيقات گوش داد. بعد براي جوئلا ثابت کرد که تمام کرمها حداقل يک بار از روي يک موي سبز رد شده اند و هر ميوه خوشمزه اي يک بار سبز بوده است و ماشنکا براي يک بار هم که شده با گوش روي چمن سبز جزيره خوابيده است و ...
جوئلا از اين همه دانش به شوق آمد و زود تر از هر شب ديگري خوابيد. فردا صبح که بيدار شد. داشيا نبود. ولي جوئلا مي دانست که او گم نشده است بلکه به دنبال گلوله سبز رفته است .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# صالحي آرزو # جوئلا و ماشنکا

# صالحي آرزو # جوئلا و ماشنکا

دو موجود گرد پشمالو تو يک جزيره زندگي ميکردند. معلوم نبود از کجاآمده اند. خودشان هم نميدانستند. داستان ما اززماني شروع ميشود که اين دوگلوله با هم برخوردکردند. احتمالا هر دوازيک جاآمده بودند چون زبان همديگر را ميفهميدند. اسم يکي ماشنکابود وديگري چوئلا. تصويري که ماشنکا ديد اين بود: يک جوئلاي پشمالوي خاکستري با چشمان کنجکاو و براق، موهاي سيخ شده و دهاني به تمسخر و تعجب واشده. از نظر ماشنکا نسبت به چيزهايي که تا آن زمان او در آن جزيره ديده بود، از جمله درختان بزرگ با ميوه هاي گوناگون، غارهاي عجيب و غريب و طوفانهاي گاه و بيگاه، حيوانات ثبت نشده و دريايي که همه اين عجايب را در بر گرفته بود، جوئلا فقط يک گلوله پشمي کوچک و گاها خنده دار بود. ماشنکا فکر کرد که شايد بتواند از جوئلا بعنوان يک توپ استفاده کندو در اوقات بيکاريش او را بغلطاند. او سعي کرد افکارش را پنهان کند و به جوئلا لبخند زد.
اما براي جوئلا قضيه کاملا متفاوت بود. جوئلا، ماشنکا را يک گلوله خاکستري بسيار جالب ديد چيزي که شبيه خودش بود اما پر رنگ تر. جالبتر از همه آن چيزهايي که تا آن زمان در آن جزيره ديده بود. جوئلا سعي کرد اشتياقش را بروز دهد و به ماشنکا پيشنهاد دوستي بدهد. جوئلا فکر کرد که شايد بتواند با ماشنکا قايق بسازد. شايد بتوانند هواپيما هم بسازند.پيش خودش فکر کرد براي ماشنکا قصه بگويد تا خوابش ببرد. پشم هاي انبوهش را شانه کند و ماچش کند. جوئلا هم به ماشنکا لبخند زد.
بدين سان با هم دوست شدند.
روز اول هر دوي آنها خوشحال بودند. ماشنکا جوئلا را روي زمين قل مي داد و جوئلا هم کف پاي ماشنکا را اندازه ميگرفت. موهايش را مي کشيد و متر مي کرد. توي گوشها و دماقش را مي گشت تا ببيند آيا شبيه گوشها و دماغ خودش هستند يا نه ؟ يک مو از دماغ ماشنکا کشيد و جيغ او را در آورد. يک بار هم که ماشنکا نشسته بود روي جوئلا و غلش مي داد خوابش برد و جوئلا که زير ماشنکا گير کرده بود سعي کرد تکان نخورد تا ماشنکا از بالاي او نيفتد.
آن روز جوئلا تا توانسته بود سعي کرده بود که ماشنکا را بشناسد و سر از همه جاي او در آورد و ماشنکا هم به هيچ چيز فکر نکرده بود. با جوئلا بازي کرده و خوابيده بود.
بدين سان روز اول هر دو راضي بودند.
فرداي آن روز ماشنکا که از خواب بيدار شد اولين فکري که به ذهنش رسيد اين بود که به کدام سمت جزيره برود تا بتواند ميوه هاي بهتري براي خوردن پيدا کند. جوئلا هم فکر کرد که با ماشنکا به کجا برود. ماشنکا از جوئلا خداحافظي کردو به او گفت بعدا به خانه خودش برود و رفت. جوئلا نيم ساعتي خوابيد، بعد به سراغ يخچال ماشنکا رفت و کمي از ميوه هايش را خورد، بقيه ميوه ها را هم براي ماشنکا پوست کرد. يکي از بشقابهاي چيني ماشنکا را هم وقتي داشت کنار دريا ظرف مي شست، گم کرد.
شب که ماشنکا برگشت جوئلا را سر جايش ديد در حالي که ميوه هايش را خورده و ظرفش را گم کرده. دلش نيامد ديوايش کند ولي با خودش فکر کرد که فردا او را از سر باز کند.
روز دوم هم گذشت.
صبح روز بعد ماشنکا به جوئلا پيشنهاد کرد که با هم بيرون بروند. جوئلا خوشحال به دنبال او راه افتاد. ماشنکا همه جاي جزيره را خوب مي شناخت، جوئلا را به وسط جنگل برد و رها کرد و خودش برگشت.
جوئلا يک ساعت صبر کرد. دو ساعت صبر کرد بعد از درختها ميوه کند و خورد. شب که شد گريه کرد و از خستگي خوابيد.
سالها گذشت. جوئلا همانجا خانه ساخت و بارها با خود فکر کرد که ماشنکا گم شده است و او بايد به دنبالش بگردد. هر روز يک جاي جزيره را مي گشت و هيچ چيز پيدا نمي کرد.
ماشنکا هم از آن روز به بعد رفت و بالاي يک درخت خانه ساخت. شبها به شکارمي رفت و روزها مي خوابيد. اگر گلوله خاکستري مي ديد او را به خانه اي که روي زمين داشت مي برد و روز تعطيل با او بازي مي کرد. ياد گرفته بود که هيچ جوئلايي نمي تواند خانه بالاي درختش را پيدا کند.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جوئلا و کاپيا ....آرزو صالحی

جوئلا و کاپيا ....آرزو صالحی

جوئلا يک روز که داشت دنبال ماشنکا مي گشت، يک گوش ديد از پشت يک درخت. آهسته رفت جلو و آن گوش را ماچ کرد. ناگهان يک گلوله صورتي وحشتزده بيرون پريد. جوئلا سعي کرد توضيح بدهد و عذر خواهي بکند و اصلا خودش هم نفهميد که چه گفت. تا به خودش آمد، ديد براي دلجوئي دارد گلوله صورتي را ناز مي کند. از آن روز به بعد جوئلا و آن گلوله صورتي که اسمش کاپيا بودهر روز صبح بيدار مي شدندو با هم مي رفتند به دنبال ماشنکا. جوئلا به کاپيا نمي گفت که براي چه هر روز براي شکار به يک جاي جديد مي روند. با هم مي رفتند و مي آمدند. . جوئلا کم کم شروع کرد به کنجکاوي در مورد کاپيا و مقايسه چيزهايي که او داشت با ماشنکا. کاپيا چيزي درباره ماشنکا نمي دانست و فکر مي کرد که جوئلا او را دوست دارد. کاپيا هر روز براي جوئلا داستان تعريف مي کرد، پشمهايش را شانه مي کرد و ميوه هايش را پوست مي کند. دو سال گذشت. جوئلا به کاپيا خو گرفت و اگر کاپيا پشمهايش را شانه نمي کرد خوابش نمي برد. يک روز که جوئلا تنها بيرون رفته بود، يک لاک پشت را ديد که توي بشقاب گم شده ماشنکا تخم گذاشته بود. جوئلا همه چيز دوباره يادش آمد. به خانه برگشت و همه چيز را براي کاپيا تعريف کرد. با هم نشستند و روزهاي مديد گريه کدند. کاپيا براي خودش و اشتباهاتش و جوئلا براي کاپيا.
جوئلا با کاپيا خداحافظي کرد و رفت به دنبال ماشنکا و لي به کاپيا نگفت که از خانه اش بيرون برود حتي با خود فکر مي کرد که شايد بتواند ماشنکا را فراموش کند. جوئلا آنقدر غرق فکر بود که نگاه هاي خصمانه کاپيا را نمي ديد. او حس نمي کرد که کاپيا ديگر با مهر پشمهايش را شانه نمي کند. حتي يک بار که کاپيا از عمد پشمهايش را کشيد، جوئلا سرش داد زد اما با اولين توضيح کاپيا قانع شد و همه چيز را تصادفي فرض کرد. کاپيا ديگر با جوئلا بيرون نمي رفت. روزها دراز مي کشيد و خصمانه رفت و آمدهاي جوئلا را تماشا مي کرد. يک روز که جوئلا دير وقت از جنگل برگشت ديد که کاپيا رفته است و تمام بشقابها ، ميوه هايي که ذخيره کرده بودند و حتي نامه ها و دفترچه هايش را با خود برده است.
جوئلا تا توانست به کاپيا فحش داد روز اول تمام جزيره را به دنبال او گشت اما روزهاي بعد کم کم فراموش کرد. دوباره زندگي اش را از سر گرفت و سعي کرد کاپيا را ببخشد و حتي به او حق بدهد.
 

samira zibafar

عضو جدید
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.



دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.



ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساكنان شهر كلاغ‌ها با خوبي و خوشي كنار هم زندگي مي‌كردند
شايد بپرسيد ساكنان اين شهر چه كساني بودند؟ خوب معلوم است، توي شهر كلاغ‌ها،‌كلاغ‌ها زندگي مي‌كنند. هر خانواده‌اي براي خودش يك خانه داشت، يك خانه خوب و قشنگ روي يك درخت سبز و قشنگ.
هم كلاغ‌ها خوشحال بودند و هم درخت‌ها راضي بودند. آنها دوستان خوبي براي هم بودند. تا اين كه كم‌كم ساكنان شهر همسايه، يعني شهر آدم‌ها، وارد شهر كلاغ‌ها شدند. با آمدن آنها، وضع تغيير كرد. آخر آدم‌ها درخت‌ها را لازم داشتند و آنها را قطع مي‌كردند. از همه بدتر اين كه به جاي درخت‌هايي كه قطع مي‌كردند، هيچ درختي نمي‌كاشتند. اين‌جوري شد كه زندگي راحت كلاغ‌ها با مشكل روبه‌رو شد.
حالا ديگر تعداد درخت‌ها كم شده بود. چند خانواده از كلاغ‌ها مجبور بودند با هم روي يك درخت زندگي كنند. اين جوري بود كه آپارتمان‌هاي درختي شكل گرفت. آپارتمان‌هاي
ده طبقه، بيست طبقه و... همه‌جا شلوغ و پر سروصدا بود.

كلاغ‌ها خيلي غصه مي‌خوردند. حتي جوجه كلاغ‌ها ديگر نمي‌توانستند روي شاخه‌هاي درخت‌ها بپرند و بازي كنند؛ چون هر شاخه مال يك خانواده ديگر بود. كلاغ‌ها خسته شده بودند و عصباني. آنها همگي تصميم گرفتند به شهر آدم‌ها بروند و به آنها اعتراض كنند و بگويند كه از اين وضع راضي نيستند. اين كار را كردند. همه جمع شدند و با هم به پرواز در آمدند.
وقتي به شهر آدم‌ها رسيدند، همگي شروع كردند به قارقار كردن با صداي بلند. ساكنان شهر آدم‌ها در خيابان‌ها گاهي به بالاي سرشان نگاه مي‌كردند و گاهي با دست كلاغ‌ها را به هم نشان مي‌دادند و مي‌گفتند كلاغ‌ها خبر آورده‌اند.
اما هيچ‌كس فكر نمي‌كرد چه خبري؟ و هيچ‌كس از خودش نمي‌پرسيد آنها چه مي‌خواهند؟ هنوز هم كه هنوز است كلاغ‌ها گاهي دسته‌جمعي بالاي شهر آدم‌ها پرواز مي‌كنند و با صداي بلند قارقار مي‌كنند، به اين اميد كه آدم‌ها فرياد اعتراض آنها را بشنوند.
شما تا حالا فرياد آنها را شنيده‌ايد؟
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چهار شــــمع به آرامی در حال سوختن بودند . محیــــط آنچنان آرام و بی صـــــدا بود که می شد به صحبتهایشــــان گوش داد . اولی گفت : من " صـــلح " هستم ، کسی نمی تواند مرا برای همیشه روشن نـــگاه دارد من مطمئنم که خاموش می شوم .
لحظه ای نگذشت که شعله اش کاهش یافت و خاموش گشت . دومی گفت : من " ایــــمان " هستم ، وجود من ضروری نیست ، پس چندان مهم نست که من روشن باقی بمانم .
سخنش که به پایان رسید ، نسیم ملایمی وزید و آنرا خاموش کرد. شمع سوم با ناراحتی گفت : من "عــــــشق " هستم . من توان روشن ماندن را ندارم . مردم مرا به کناری نهاده اند و از اهمیــــت من بی خبرند . آنها حتی فراموش می کنند که به کسی که به ایشان نزدیکتر است عـــــشق بورزند .
زمانی طول نکشید که او نیز خاموش شد .
ناگهان کودکی وارد شد و با دیدن سه شمع خاموش گفت : چرا شما خامـــــوش هستید ؟ شما باید همه روشن باشید و سپس به آرامی شروع به گریستن کرد. در این لحظه شمع چهارم گفت : نترس ، تا زمانیکه من هنوز می درخشم می توانیم شمع های دیگر را نیز دوباره بیفروزیم . من " امــــید " هستم.
بدین ترتیب همه ما دوباره می توانیم روشن باقی بمانیم .
امـــــید ، ایــــمان، صـــلح و عـــــشق .
کودک با چشم های درخشان شمع امید را برداشت و با آن شمع های دیگر را روشن کـــــرد .
" نور امید نباید هیچگاه از زندگیتان بیرون رود
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دو همسفر

کشتی در طوفان شکست و غرق شد. فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم. بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند.
نخست، از خدا غذا خواستند. فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد. اما سرزمین مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببرد. فردا کشتی ای آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند. پیش خود گفت، مرد دیگر حتماً شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواست های او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است.
زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟
پاسخ داد: این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام. درخواست های او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد.
ندا، مرد را سرزنش کرد: اشتباه می کنی. زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت ها به تو رسید.
مرد با حیرت پرسید: از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟
ندا پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم!
باید بدانیم که نعمت هامان حاصل درخواست های خود ما نیست، نتیجه دعای دیگران برای ماست.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فراموشي بهترين خاطره
شنگول و منگول و حبه انگور ديگر بزرگ شده بودند وشبي دور هم جمع شدند تا از گذشته ها تعريف كنند و خوش بگذرانند. صحبت آنها بالا گرفته بود وديگر معلوم نبود چه كسي دارد صحبت مي كند كه ناگهان با شنيدن صداي در همه سكوت كردند همه رفتند تا ببينند چه كسي پشت در است. از پشت در صدا مي آمد منم مادرتون در را باز كنيد اما آنها گفتند بايد دست هايت رابه ما نشان بدهي.مادر بيچاره كه ديگر پير شده بود با زحمت دست هايش را از بالاي در نشان داد.بچه ها گفتند اين كه دست مادر ما نيست.شنگول گفت چيزي به او بدهيم تا برود.مادر از پشت در گفت من چيزي نمي خواهم وهمان جا پشت در نشست و در آن شب مرد.صبح وقتي شنگول و منگول وحبه انگور داشتند از خانه بيرون مي رفتند مادر بي جانشان را پشت در ديدند حبه انگور به شاخ شكسته ي مادرش نگاه كرد و دستش را روي آن كشيد هرسه شروع كردند به گريه كردن واز كار خود كه فراموشي بهترين خاطره بود افسوس مي خوردند.
__________________
شاگردی از استادش پرسيد: عشق چست؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی! شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسيد: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار رفتم . استاد گفت: عشق يعنی همين! شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟ استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم. همين!!
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد .
پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت:”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم .
“برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم “.
مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد .
نتیجه گیری:

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند .
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی خولی از راهی می گذشت.
درختی پیدا کرد و زیر سایه آن کمی خوابید. ناغافلی دزدی آمد و خرش را دزدید.

خولی وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست، خورجینش را برداشت و به راه خودش ادامه داد تا اینکه چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود.

آن را گرفت و کوله بارش را روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد
و با خودش گفت: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری.

چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت: این خر مال من است.
خولی هم زیر بار نمی رفت و می گفت مال من است.

صاحب خر پرسید: خر تو نر بود یا ماده؟
خولی گفت: نر.
صاحب خر گفت: این خر ماده است.
خولی هم جواب داد: اما خر من، خر نامردی بود!
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گويند صاحبدلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند كه پس از نماز، بر منبر رود و پند گويد. او پذيرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ‏ها همه به سوى او بود. مرد صاحبدل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر كس از شما كه مى ‏داند امروز تا شب خواهد زيست ونخواهد مرد، برخيزد! كسى برنخاست.
گفت: حالا هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است، برخيزد! باز كسى برنخاست.
...گفت: شگفتا از شما كه به ماندن اطمينان نداريد؛ اما براى رفتن نيز آماده نيستيد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# صمد بهرنگي # بز ريش سفيد

# صمد بهرنگي # بز ريش سفيد

شنيدم كه در همين ده خودمان روزي بز حاجي مهدي آقا گر شد و آن را ول كردند توي صحرا، بعد بره ي خل ميرزا كدخداي ده ديگر، بعد سگ حاجي قاسم خودمان و بعد هم گوساله ي مشهدي محمد حسن. اين چهار تا وسط بيابان همديگر را پيدا كردند و رفيق شدند. اينجا و آنجا خوردند و خوابيدند و حسابي چاق و چله شدند، گري هم رفت پي كارش.
شبي توي مزرعه ي «داشلو» نشسته بودند حرف مي زدند. ديدند از دور روشنايي مي آيد. بز كه ريش سفيدشان بود گفت: آخ!.. كاشكي قلياني چاق مي كرديم!..
ديگران گفتند: اين كه كار سختي نيست. آقا سگ آب مي آورد، آقا گوساله تنباكو، آقا بره آتش، آنوقت قليان را چاق مي كنيم.
آقا بره پاشد رفت دنبال آتش. رفت و رفت و نزديك روشنايي كه رسيد، ديد اوهو، دوازده تا گرگ دوره زده اند و نشسته اند خودشان را گرم مي كنند. ترس برش داشت. سلام، عليك السلام! گفتند: رفيق بره، تو كجا و اينجا كجا؟
بره ترسان گفت: آمدم از شما آتش بگيرم تا براي رفيق بز قليان چاق كنيم.
گرگها گفتند: حالا بيا بنشين، خستگي در كن...
بره رفت و نشست. يكي گفت معطل چه هستيم، ديگران گفتند كه صبر كن، يكي ديگر هم مي آيد.
آقا بز هر چه صبر كرد ديد آقا بره نيامد. گفت: آقا گوساله تو پاشو برو ببين آقا بره چه بلائي سرش آمده.
آقا گوساله پا شد آهسته آهسته آمد، نزديك گرگها كه رسيد ديد دوازده تا گرگ بيچاره آقا بره را وسطشان گرفته اند و نشسته اند. از ترس شروع به لرزيدن كرد. اما به روي خودش نياورد و سر بره تشر زد: پدر سگ، آمدي اينجا چكار! آتش بياري يا با آقايان بنشيني و حرف بزني؟ يا الله، پاشو بيفت جلو، برويم. وقت قليان رفيق بز مي گذرد.
گرگها گفتند: خونت را كثيف نكن، رفيق. حالا بيا كمي بنشين خستگي در كن...
گوساله هم از ترس چيزي نگفت و رفت نشست وسط گرگها. يكي گفت كه حالا ديگر معطل چه هستيم؟ ديگران گفتند كه عجله نكن، رفيق. الان يكي ديگر هم پيدايش مي شود.
آقا بز باز هر چه صبر كرد از بره و گوساله خبري نشد. گفت: آقا سگ پاشو برو دنبالشان.
سگ پاشد آمد. نزديك كه رسيد ديد دوازده تا گرگ، آقا بره و آقا گوساله را دوره كرده اند و نشسته اند حرف مي زنند. از ترس لرزيد و كنده ي زانوهايش به هم خورد. اما به روي خودش نياورد و تشر زد: آهاي با شما هستم، بره ، گوساله! مگر رفيق بز شما را براي شب نشيني آقايان فرستاده كه نشسته ايد و خوش خوش بگو بخند مي كنيد؟ هيچ حيا نمي كنيد؟ پاشيد بيفتيد جلو برويم، وقت قليان رفيق بز مي گذرد.
گرگها گفتند: رفيق سگ، بيخودي عصباني مي شوي. اين بيچاره ها گناهي ندارند. حالا تو هم بيا كمي بنشين خستگي دركن...
آقا سگ هم از ترس چيزي نگفت و رفت نشست كنار رفيقهايش.
آقا بز وقتي كه ديد از سگ هم خبري نشد، خودش پا شد راه افتاد به طرف روشنايي گرگها. سر راه لاشه گرگي پيدا كرد. شاخ محكمي زد به لاشه و آن را روي سر بلند كرد. خوشش آمد و همين طوري راه افتاد. نزديك روشنايي كه رسيد، ديد دوازده تا گرگ رفيقهاي بيچاره اش را دوره كرده اند و نشسته اند و آب از لب و لوچه هايشان مي ريزد. به سر رفيقهايش تشر زد: آهاي احمقها شما را دنبال آتش فرستاده بودم يا اين كه گفته بودم برويد بنشينيد پاي صحبت آقايان؟
گرگها گفتند: عصباني نشو، رفيق بز حالا بيا بنشين كمي خستگي در كن...
بز ديد كه بد جايي گير افتاده رو كرد به گرگها و همه شان را به فحش و ناسزا بست كه: پدر احمقهاي كثيف! خوب جايي گيرتان آوردم. پدرتان بيست گرگ به من مقروض بود هفت تايش را خورده ام، يك هم سر شاخهايم است، باقيش هم شما. جنب نخوريد كه گرفتم بخورمتان!.. آقا سگ بگيرشان!.. فرار نكنند، ترسوها!..
گرگها تا اين حرفها را شنيدند، دو تا پا داشتند دو تا پاي ديگر هم قرض كردند و فرار كردند. چنان فرار كردند كه باد به گردشان نمي رسيد. سگ هم از اين طرف شروع كرد به عوعو كه مثلاً حالا مي گيرمتان و پاره پاره تان مي كنم.
بز رفيقهايش را برداشت و آمدند سر جايشان. بعد گفت: رفيقها، گرگها امشب دست از سر ما بر نخواهند داشت، بياييد برويم يك جا پنهان بشويم.
يك درخت سنجد كج و معوج بود. بز بالا رفت و نشست آن بالاي بالا، سگ زير پاي او، بره زير پاي سگ و گوساله هر چه كرد نتوانست از درخت بالا برود و آخرش زوركي خودش را به شاخه اي بند كرد.
گرگها پس از مدتي دويدن ايستادند. يكيشان گفت: نگاه كنيد ببينيد چه مي گويم: بز كجا و گرگ ها را ترساندن و فرار دادن كجا؟ كي تا حال چنين چيزي شنيده؟ برگرديم پدرشان را دربياوريم.
همه ي گرگها حرف او را قبول كردند و برگشتند. اما هرچه جستجو كردند بز و رفيقهايش را نتوانستند پيدا كنند. آمدند نشستند پاي درخت سنجد كه مشورتي بكنند و فالي بگيرند. يكيشان فالگير هم بود. خواست فالي بگيرد و محل بز و رفيقهايش را پيدا كند كه يك دفعه آقا گوساله لرزيد و ول شد و افتاد روي سرگرگها. بز تا ديد كار دارد خراب مي شود، داد زد: رفيق گوساله، اول آن فالگير پدر سوخته را بگير كه فرار نكند. زود باشيد بجنبيد رفيقها!.. بگيريديشان!..
گرگها باز چنان فرار كردند كه باد هم به گردشان نمي رسيد.
بز گفت: من مي دانم كه گرگها باز هم خواهند آمد. بياييد كاري بكنيم. آنوقت زمين را چال كرد و آقا سگ را خاك كرد و گفت كه فلان وقت فلان جور مي كني. رويش هم چند تايي آجر سوخته و شكسته چيد و گفت كه: رفيقها، اينجا را ما مي گوييم «پير مقدس قاقالا».
از اين طرف گرگها در حال فرار به روباه برخوردند. روباه گفت: كجا با اين عجله؟
گفتند: از دست بز فرار مي كنيم. مي خواست ما را بخورد.
روباه گفت: سرتان كلاه گذاشته. بز كجا و خوردن گرگ كجا؟ برگرديد برويم. مي دانم چكارش بكنم.
روباه آنقدر گفت كه گرگها دل و جرأت پيدا كردند و برگشتند. بز از دور ديد كه روباه افتاده جلو و گرگها را مي آورد. از همان دور فرياد زد: آهاي روباه، الباقي قرضت را مي آوري؟ مرحوم بابات بيست وچهار گرگ به من مقروض بود. يكي دو هفته پيش دوازده تايش را آوردي خوردم، مثل اين كه حال هم دوازده تاي ديگر را آورده اي. آفرين!.. آفرين!..
گرگها گفتند: روباه نكند ما را به پاي مرگ مي كشاني؟
روباه گفت: ابلهي گفت و احمقي باور كرد. مگر نمي بينيد اين حقه باز دروغ سر هم مي كند؟
بز گفت: روباه، اگر تو راست مي گويي بيا به اين «پير مقدس قاقالا» قسم بخور، تا قبول كنم كه به من مقروض نيستي و از تودست بردارم.
روباه يكراست رفت سر «مزار» و گفت: اگر دروغ بگويم اين «پير» مرا غضب كند.
روباه تا اين حرف را زد آقا سگ از توي چاله جست زد و بيخ گلوي روباه را گرفت و خفه اش كرد. گرگها باز فرار كردند و رفتند به جاي خيلي دوري.
در اين وقت ديگر داشت صبح مي شد. بز گفت: رفيقها، نظر من اين است كه هر كس برگردد به خانه ي خودش والا جك و جانورها راحتمان نمي گذارند.
همه حرف بز را پسنديدند و برگشتند سر خانه و زندگي اولشان.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# هوشنگ گلشيري # پرنده فقط پرنده بود

# هوشنگ گلشيري # پرنده فقط پرنده بود

روزي بود و روزگاري و شهري بود به اسم علي آباد که چنين بود و چنان ... تا آن روز که همه مردمن اين شهر از بهار و پاييز طلوع و غروب وخلاصه از اينکه بهارها اين همه صداي پرنده و چرنده توي گوشهاشان زنگ بزند و پاييز ها اين همه برگ زرد جمع کنند جانشان به لب رسيد ، آمدند و هر چه آهن پاره و باديه و بشقاب و کفگير داشتند ريختند توي يک کوره بزرگ بزرگ و بعد دادند دست فلزکارهاي شهر آنها هم نشستند و يک تاق گنده ضربي درست کردند براي سقف شهر با دويست سيصد تا هواکش و همهخانه ها چراغهاي آويزي و زنبوري و مهتابي را آوردند خرد کردند و دادند يک کره بزرگ درست کردند و يک روز با سلام و صلوات بردند زير تاق شهرشان آويزان کردند و برق قوي و خيره کننده اي را دواندند توش آن وقت بود که رفتند سراغ درختها وپرنده ها و اعلاميه پشت اعلاميه که:
هر يک از آحاد مردم اين شهر موظف و مکلف است که در اسرع وقت يکي از اشجار شهر را ريشه کن کرده به خارج شهر حمل کند و الا طبق تبصره ... ماده ...
حکم حکم زور بود اگر آنجا بودي ميديدي که چه طور يکي يکي مردم با بيل و کلنگ و اره و مته افتاده اند به جان چنارهايي که سالهاي سال بهارها سبز مي شدند و پاييزها برگهاشان را که مثل پنجه سر گلدسته ها بود ولو مي کردند توي خيابانها و يا صف دراز مردم را ميديدي که چه طور درختها را کول کرده بودند و از دروازه اي شهر مي بردند بيرون و بچه ها و پيرزنها هم گلدانهاي بزرگ و کوچک نرگس و ياس را مي ريختند توي گودالهاي بيرون شهر
بعد هم حکم شده که حالا نوبت پرنده هاست و ماهيها و مرغها و سگها و گربه ها و يک هفته تمام ده بيست تا ماشين باربري راه افتادند دور شهر هر کدام با دو تا مرد کت و کلفت که قفس قناريها و بلبلها و ظرفهاي پر از ماهي را مي گرفتند و مثل سيب زميني مي ريختند روي هم يا کتونه هاي مرغها و کبوترها را بار مي کردند و سگها و گربهها را که توي کيسه گوني کرده بودند روي هم مي چيدند و يک ماه نگذشت که ديگر توي همه شهر علي آباد يک وجب خاک پيدا نمي شد و يک ساقه سبز علف يا يک پرنده کوچک و حالا شهر شده بود يک شهر نمونه نه شبي داشت نه پاييزي درست مثل کشور هميشه بهار توي قصه ها خيابانهاي پاک و پاکيزه اش مثل آيينه مي درخشيد توي آن همه کوچه پس کوچه نه درشکه اي و نه گاري و نه اسبي و راست راستي هر چه مي گشتي و گوش به زنگ مي ايستادي نه واق واق سگي را ميشنيدي و نه قوقولي قوقوي خروسي که مردم را صبح سياه سحر از خواب خوش زابرا کند
مردم سر براه شهر سر ساعت 8 که بوق کارخانه ها بلند مي شد يک چيزي خورده و نخورده لباسهاشان را مي پوشيدند و آويزان مي شدند به تراموايي اتوبوسي چيزي و مي رفتند سر کارهاشان و طرفهاي ساعت 17 جوانها با دو تا ساندويچ و يک پپسي توي سينماها پلاس بودند و مردها و زنهاي پا به سن توي جنده خانه ها و کافه ها ...
و يا مي رفتند توي ميدانهاي شهر مي ايستادند به تماشاي درختهايي که از سنگ تراشيده بودند و برگهاشان حلبي سيز سير بود و يا نگاه مي کردند به پرنده هاي فلزي روي شاخه هاي درختها و چراغهاي رنگارنگ نئون و ژسهاي لخت مادرزاد ستاره ها
تا آن ساعت که آن بلا نازل شد بله بي شک و شبهه بلا بود آن هم يک بلاي آظچماني يعني خيلي از مردم شهر ايستاده بودند توي ميدان بزرگ و نگاه مي کردند به فواره ها و مرغابيهاي پلاستيکي و درختهاي سنگي که يکدفعه ميان آن همه پرنده ريز و درشت فلزي چشمشان افتاد به يک قناري کوچک که درست و حسابي آواز مي خواند و بالهاي زرد و قشنگش را به هم مي زد و براي همين بود که يک دفعه زنگهاي خطر را به صدا درآوردند و پاسبانها با آن لباسهاي نو و براقشان ريختند توي ميدانها و کوچه ها و خانه ها و هر سوراخ و سنبه اي را گشتند
همه جا را گشتند حتي توي زير زمين خانه ها و لاي همه خرت و پرت صندوقها را اما پيداش نکردند که نکردند تازه هيچ کس هم نفهميد که اين قناري کوچک با آن بالهاي زرد و قشنگش از کجا آمده بود ؟ دروازه ها را که بسته بودند و تمام باغ و برها هم که شده بود خانه و هتل و کافه و جنده خانه تاق ضربي هم که يکدست بود و بي درز براي همين بود که ريش سفيد هاي عصا به دست شهر نشستند و عقلهاشان را سر هم کردند آن وقت بود که فهمديند اين بلا از کجا بر سر شهر نازل شده
گفتند و نوشتند که :
اين پرنده فقط از دروازه هاي شهر آمده است
اما آنها که دم هر دروازهاي چند تا ششلول بند گذاشته بودند و يکي يک تور سيمي و يک چماق سر نقره داده بودند دستشان پس حتما اين پرنده توي قطار گونيهاي برنج و گندم و بنشن بوده يا شايد يک شير پاک خورده اي از شهر هاي همسايه يک تخم قناري را گذاشته يک گوشه دنج و گرم وبعد اين تخم کوچک پرنده شده و از انبار شهر پريده و آمده نشسته روي شاخه يک درخت سنگي و شروع کرده به خواندن و بالهاي زرد و قشنگش را به هم زده
براي همين بود که زنگهاي خطر را به صدا درآوردند و ريختند توي کوچه ها و خاه هاي مردم و اگر تو آنجا بودي مي ديدي که چه طور بي هوا ميريختند توي خانه ات اينجا را بگرد آنجا را بگرد توي پستو را توي صندوق را توي زير زمين را پشت قفسه هاي کتاب را حتي از سر بقچه بسته هاي بيبي جونها که قصه هاي قشنگي از پرنده و ستاره و سنگريزه بلد بودند نمي گذشتند اما مگر مي شد پرنده اي به آن کوچکي را پيدايش کرد
پيش مي آمد که کارگرها سرگرم کار بودند و صداي دستگاهها بلند بود و سواريها ريز و درشت مثل جوجه از دهانه کارخانه مي آمدند بيرون که يکدفعه يکي از آنها مات مات زل مي زد به يک گوشه و آن وقت از اين گوش به آن گوش و يک دقيقه نمي گذشت که همه دست از کار مي کشيدند و مي ايستادند به تماشاي قناري کوچک که بالهاي زرد و قشنگي داشت اما تا زنگ خطر کارخانه به صدا در مي آمد و ماشينهاي آتش نشاني مثل اجل معلق سر مي رسيدند و پاسبانها با آن لباسهاي آبي و باتونهاي نو و براقشان مي ريختند توي کارخانه ، قناري ، مثل يک چکه آب تو زمين فرو مي رفت آنها هم همه کرگرها را مي ريختند بيرون و درهاي کارخانه را مي بستند و سر تلمبههاي بزرگ د.د.ت را مي گرفتند تيو سالن کارخانه اما باز دو سه ساعت ديگر مي ديدي قناري کوچک با آن بالهاي زرد و قشنگش مي آمد و مي نشست روي سر شير سنگي روبروي عمارت شهرداري و شروع مي کرد به خواندن و هنوز صداي پاي پاسبانها روي سنگفرش پاک و براق شهر بلند نشده بود که مردم سر براه شهر آويزان مي شدند به تراموا ها و اتوبوسها و در مي رفتند و قناري هم مي پريد و مي رفت و درست ساعت 17 18 باز توي ميدانهاي شهر پيدايش مي شد
بچه هاي کوچولوي شهر هم که سرشان پر بود از قصههاي پرنده ها و دلشان غنج مي زد براي يک قناري کوچک و قشنگ که بگيرند توي مشتهاشان و يا يک گربه که بگذارند روي پاهاشان و ناز کنند و يا يک گلدان با يک ساقه نازک گل نرگس ... آن وقت ساعت 8 عوض آن که کتابهاشان را که پر بود از ژس درختهاي سنگي و دودکشها و شکل و شمايل پاسبانها بزنند زير بغلشان و مثل بچه آدم بروند روي نيمکتهاي آهني کلاسها بنشينند و به معلمهاي باسوادشان که هميشه خدا يک عينک پنسي توي صورتهاشان ولو بود گوش بدهند و معادله هاي چند مجهولي را حل کنند ياغي شده بودند بله درست و حسابي پاپيچ مردم شهر و اولياي محترم شهر علي آباد شده بودند يعني از ساعت 5 6 که هيچ تنابنده اي پيدا نبود راه مي افتادند توي کوچه ها و ميدانها دنبال قناري کوچکي که بالهايش زرد و قشنگ است
تازه همه اينها به کنار ساعت 16 17 که روزنامه ها در مي آمد تمام صفحات اولشان پر بود از ژسهاي قد و نيم قد قناري که مثلا نشسته بود روي تاق يک اتوبوس دو طبقه و يا روي مجسمههاي رنگ و وارنگ ميدانها و سر مقاله پشت سر مقاله بود که درباره زحمات طاقت فرساي مامورين براي نابودي قناري کوچک با بالهاي زرد و قشنگ به چاپ مي رسيد
دست آخر ريش سفيدهاي شهر بس که نشستند و چاي و بيسکويت خوردند و کميسيون پشت کميسيون و گزارش پشت گزارش از نا افتادند و نوشتند و گفتند که : ما عقلمون به اين کار قد نمي ده
براي همين بود که روزنامه ها با حروف درشت 72 نوشتند که :
ريش سفيدها زه زدند
آن وقت بود که پسر بچه ها شير شدند و تير کمانها را علم کردند و افتادند به جان پرنده هاي فلزي و مرغابيهاي پلاستيکي و چراغ کت و کلفتي که زير تاق ضربي شهر علي آباد آويزان بود و يکي از همان گلوله هاي گرد آهني بود که درست خورد به گوشه راست چراغ و بي بي جونها گفتند که چراغ هم مثل خورشيد يک چشمش کور شد سپورهاي شهرداري هم از بس عروسک و گلهاي پلاستيکي و پرنده هاي فلزي از توي کوچه پسکوچه هاي شهر جمع کرده بودند خسته شدند و از همان وقت بود که آسفالت يکدست کف ميدانهاي ورزش و خيابانها و کوچهها ترک خورد و علف سبز و روشني از زمين بيرون زد و تاق ضربي شهر علي آباد نشت کرد و يکدفعه مردم حس کردند که دوباره باران بله نم نم باران درست و حسابي روي سرشان مي ريزد و بوي نم شامه شان را قلقلک مي دهد
کم کم داشت کار آب باز مي کرد و پرونده قناري کوچک با بالهاي زرد و قشنگ آن قدر قطور و قطور شده بود که ديگر توي همه اتاقهاي بايگاني بزرگ شهر جاي سوزن انداز نبود تا آن که يک روز ساعت 8 هر چه زنگ خطر بود به صدا درآوردند و هر چه پاسبان و پليس آتش نشاني بود ريختند توي خيابانها و کوچه هاي شهر علي آباد و مردم را از خانه ها و کارخانه ها و عرق خوريها و جنده خانه ها کشيدند بيرون و بعد که جيب و بغل زنها و مردها و بچه ها را خوب خوب گشتند دروازه ها را باز کردند و همه را ريختند بيرون و همه پاسبانها و پليسهاي آتش نشاني با ماسک و تلمبه هاي بزرگ د.د.ت رفتند توي شهر و دروازه ها را کيپ کيپ بستند و هر چه مردها و زنهاي شهر علي آباد با مشت زدند به ديوارهاي شهر و بچه ها گريه کردند هيچ کس دروازه ها را باز نکرد که نکرد
بله دروازه ها را بستند کيپ کيپ و هواکشها را خاموش کردند و با آن تلمبه هاي بزرگ که پر بود از گرد د.د.ت ريختند توي شهر و از اين خانه به آن خانه ... خلاصه همه سوراخ سنبه هاي شهر را ضدعفوني کردند و درزهاي تاق ضربي را گرفتند و آسفالتها را لکه گيري کردند و چراغ را باز راست و ريس کردند و دوباره برگهاي سبز حلبي و پرنده هاي فلزي را نشاندند روي شاخه هاي درختهاي سنگي و يک رنگ آبي سير قشنگ قشنگ زدند به تاق و چند تا ابر سفيد ولو کردند توي آن و وقتي که يک هفته تمام گذشت و ديدند که ديگر خبري از آن قناري کوچک با بالهاي زرد و قشنگ نيست دروازه ها را باز کردند
بله دروازه ها را باز کردند باز باز و پاسبانها با آن لباسهاي آبي و باتونهاي نو و براقشان ايستادند دم دروازه ها و يکي يکي بله يکي يکي ... پشت سر هم ... و جيب بغل همه شان را ...
بله اما همه مردم شهر علي آباد رفته بودند و هيچ تنابنده اي بيرون دروازه نبود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# هاينريش بل؛ مترجم: محمد اسماعيلزاده # پيراهن ابريشمي سبز رنگ

# هاينريش بل؛ مترجم: محمد اسماعيلزاده # پيراهن ابريشمي سبز رنگ

دقيقا همان طور که به من گفته شده بود عمل کردم : بدون اين که دق الباب کنم ، در را به سرعت باز کردم و داخل شدم ، اما چون ناگهان با زني درشت هيکل و فربه روبه رو شدم که صورتش رنگ آميزي استثنايي و خارق العاده اي داشت و بيانگر چيزي نادر و عجيب بود ، جا خوردم و وحشت کردم ، چهره اش سالم و سرحال بود - کاملا سالم ، آرام و مطمئن ...
چشم هايش بي حالت و بي روح بودند ، سر ميز ايستاده بود و سبزي پاک مي کرد ، کنارش يک بشقاب باقي مانده ي خاگينه قرار داشت که گربه اي درشت و چاق و چله مشغول ليسيدن آن بود .هواي اتاقک تنگ و تاريک و محقر ، بد و سنگين بود . بوي چربي به مشام مي رسيد . در حالي که چشمانم هراسان و مردد بين خاگينه ، گربه و صورت بشاش زن در حرکت بودند ، احساس خفقان آوري گلويم را فشرد
زن بدون اينکه به من نگاهي بيندازد ، پرسيد : شما چه مي خواهيد ؟
با دستاني لرزان زيپ ساکم را باز کردم . سرم در حين بلند شدن با چارچوب کوتاه در برخورد کرد . سرانجام موفق شدم شي مورد نظرم را از داخل ساک بيرون آورم و به معرض نمايش بگذارم : يک پيراهن
با صداي گرفته گفتم : « پيراهن ، فکر کردم ... شايد ... پيراهن »
« شوهرم به اندازه ي ده سال ديگرش پيراهن دارد ! » اما نگاهش تصادفي بلافاصله متوجه بالا شد . چشمانش به پيراهن سبز رنگ که خش خش مي کرد دوخته شده بود . هنگامي که برق اشتياق و حرص سرکش و بي اندازه ي زن را در چشمهايش ديدم ، فکر کردم توانسته ام توجه اش را جلب کنم ، و به هدف خود رسيده ام . پيراهن را بدون اينکه دستهايش را قبلا پاک کند ، از من قاپيد و از شانه هايش گرفت و آويزان جلوي خودش نگه داشت . آن را برگرداند و همه ي درزهايش را به دقت وارسي کرد و زير لب به شکلي نامفهوم با خودش غرغر کرد
هراسان و بي تاب او را نگريستم که چگونه به پاک کردن گل کلم ادامه داد ، سپس به سمت اجاق گاز رفت و در کتري را که آب در آن قل قل مي کرد ، برداشت . بوي گرم مطبوع چربي در سرتاسر اتاق گسترده شده بود ، در اين بين گربه که آشکارا طعم ته مانده ي خاگينه به مذاقش خوش نيامده بود ، دست از ليسيدن و بو کشيدن برداشته بود . با ظرافت و تنبلي ابتدا روي صندلي و سپس روي زمين جست زد و سر خورد و از مقابل من از در خارج شد
چربي داخل قابلمه قل قل مي کرد ، خاطره اي خيبي قديمي حدسم را تبديل به يقين کرد که صداي داخل قابلمه مربوط به تکه هاي چربي است که به يکديگر برخورد مي کنند . از دوردست ها صداي آرام ماده گاوي به گوش مي رسيد و ارابه اي در آبادي دور افتاده ي کثيف غژغژ کنان در حرکت بود
همچنان که زن با کلم ور مي رفت ، من هنوز در آستانه ي در ايستاده بود و پيراهن سبز رنگم به دسته ي صندلي کثيفي آويزان بود ، پيراهن نازنينم ، پيراهن لطيف ابريشمي سبز رنگم که هفت سال تمام آرزوي لمس کردن پارچه ي نرم آن را داشتم
در حالي که سکوت حاکم قلبم را بي حد و حصر مي فشرد و به درد مي آورد ، احساس مي کردم بر روي تلي از آهن گداخته ايستاده ام، ضمن اينکه در اين بين مگس ها مانند ابري سياه رنگ بر روي ته مانده ي خاگينه نشسته بودند و وز وز مي کردند ، گرسنگي و انزجار باعث ايجاد نوعي تلخ کامي شديد شده بود و گلويم را به سختي مي فشرد ... شروع به عرق ريختن کردم .
سرانجام با دودلي دست به سوي پيراهنم بردم و با صدايي گرفته تر از قبل گفتم : « شما ... پيراهن را نمي خواهيد ؟ » خيلي خشک و سرد بدون اينکه نگاهش را به بالا بياندازد ، از من پسريد : چه چيز در قبال آن مي خواهيد ؟
انگشتان چالاک و ماهرش کلم را تميز و حاضر کرده بودند ، برگ هاي کلم را جدا کرد و داخل صافي ريخت و آب را روي آن گرفت . سپس سبزي را با آن قاطي کرد و دوباره همه را زير آب گرفت ، در قابلمه اي را که در آن چربي قل قل مي کرد برداشت و برگ ها را داخل آن ريخت بوي دلچسبي به مشام مي رسيد ، بويي که دوباره خاطره اي رابرايم زنده کرد که شايد مربوط به هزار سال قبل بوده باشد - گرچه من تازه بيست و هشت سالم است ... اين بار بي طاقت تر از قبل پرسيد : « بالاخره چي شد ؟ چه چيز در قبال آن مي خواهيد ؟ »
آخر من تاجر نيستم ، گو اينکه تمام بازار سياه هاي بين کاپ گريس نتز و کراسنودار را ديده ام . با لکنت زبان گفتم : « چربي ... نان ... شايد قدري آرد ... فکر کردم ... »
براي اولين بار با نگاهي خشک و بي حالت به بالا خيره شد و با چشمان آبي رنگ سردش به من زل زد ، در اين لحظه پي بردم که تلاشم بي فايده بوده است ... هرگز ... ديگر در زندگي ام نخواهم توانست طعم لذيذ چربي تازه را زير دندان هايم مزه مزه کنم . از چربي تا ابد تنها خاطره اي دردناک از بويش باقي خواهد ماند ... همه چيز برايم علي السويه بود . نگاهش تا ژرفاي وجودم را مانند مته اي سوراخ کرد و دلم از ترس فرو ريخت
زن خنده اي کرد و با کنايه گفت : « من مي توانم در ازاي دو تا ژتون نان ، چند تا پيراهن بگيرم »
روي ديوار زرد رنگ ، بالاي سر زم ، شمايل بزرگ حضرت عيسي مسيح با نگاهتهديد آميزش آويزان بود . پيراهن را از روي دسته صندلي کشيدم و آن را به دور گلوي زن - که فرياد مي زد - محکم گره زدم و مانند گربه اي غرق شده از ميخ زير شمايل آويزانش کردم ... امااينها همه اش تنها خيالات من بودند ، در عالم واقع ، پيراهنم را از روي صندلي برداشتم ، مچاله اش کردم و دوباره داخل کيفم گذاشتم و به سمت در رفتم
گربه کر در گوشه اي از دالان ، کنار کاسه اي پر از شير چمباتمه زده بود و آن را ليس مي زد ، وقتي از کنارش گذشتم سرش را بالا گرفت و تکان داد ، گويي مي خواست با اين حرکتش به من سلام کند و دلداري ام دهد . در چشمان سبز رنگ غم زده ي براقش مي شد همدردي وصف ناشدني حالتي انساني را به وضوح ديد
اما از آنجا که به من گفته شده بود بايد صبر داشته باشم ، خودم را موظف ديدم که يک بار ديگر بختم را امتحان کنم ، براي گريز از دست آسمان گرفته و غمگين ، با عبور از زير درختان خم شده ي سيب و از روي چاله هاي پر از پهن ، بر فراز سر مرغاني که نوک مي زدند ، داخل حياطي بزرگ تر شدم که کمي دور افتاده بود و زير سايه ي درختان کهنسال زيزفون که به يکديگر فشرده شده بودند ، قرار داشت . اندوه و گرفتگي خاطر مي بايست ديدگانم را تيره و تار کرده بوده باشد ، چون تازه در آخرين لحظه ، جوان دهاتي قوي هيکلي را مشاهده کردم که روي نيمکتي جلوي خانه نشسته بود و زير گوش دو تا از اسب هاي در حال نشخوار کلمات عاشقانه نجوا مي کرد . وقتي مرا ديد ، خنده کنان رو به پنجره ي باز خانه فرياد زد : « مامام ، ظماره ي هجده وارد مي شود » سپس با شادي به ران پايش ضربه اي زد و پيپش راپر کرد ، در جواب خنده ي جوان ، صداي قهقهه اي از داخل خانه به گوش رسيد . در يک آن ، صورت براق و بيش از اندازه سرخ زني ، که مانند خاگينه ي برشته بود ، در چارچوب پنجره هويدا شد . بلافاصله به او پشت کردم و از روي گودال ها ، مرغاي در حال نوک زدن وغازها پا به فرار گذاشتم ، و در حالي که کيفم را محکم زير بغل زده بودم ، ديوانه وار مي دويدم ، تازه وقتي دوباره به خيابان اصلي ده رسيدم ، از کوهي که نيم ساعت پيش از آن بالا رفته بودم . قدري آهسته تر پايين آمدم
هنگامي که دوباره جاده ي بلند و خاکستري رنگ و دوست داشتني را رطيت کردم ، نفسي عميق کشيدم ، همان جاده اي که حاشيه اش را درختاني که بر اثر وزش باد تکان مي خوردند پر کرده بودند ، نبضم آهسته تر مي زد . وقتي سر چهار راه نشستم خستگي ام رفع شد . خيابان بدبو و کثيف دهکده به اين جاده ي شوسه که بوي آزادي مي داد منتهي مي شد . عرق از بدنم مي چکيد
ناگهان لبخندي زدم و پيپم را روشن کردم و پيراهن کثيف و کهنه ي چسبناکم را از تنم در آوردم و پيراهن لطيف ابريشمي ام را به سرعت پوشيدم . نسيمي خنک تمام رنج و درد و تلخکامي را از تنم زدود . نفسي تازه به کالبدم دميده شد . هنگامي که دوباره قدم زنان بر روي جاده ي شوسه به ايتگاه راه آهن نزديک مي شدم ، از اعماق وجودم اشتياق ديدار سيماي فقير و تباه شده ي شهر اوج گرفت ، همان سيماي در همکشيده و نفرت زا ، که در آن بارها انسانيت فقرزده را ديده بودم ...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو تا دانه توي خاک حاصلخيز بهاري کنار هم نشسته بودند ...

دانه اولي گفت : " من ميخواهم رشد کنم ! من ميخواهم ريشه هايم را هرچه عميق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هايم را از ميان پوسته زمين بالاي سرم پخش کنم ... من ميخواهم شکوفه هاي لطيف خودم را همانند بيرق هاي رنگين برافشانم و رسيدن بهار را نويد دهم ... من ميخواهم گرماي آفتاب را روي صورت و لطافت شبنم صبحگاهي را روي گلبرگ هايم احساس کنم " و بدين ترتيب دانه روئيد .

دانه دومي گفت : " من مي ترسم . اگر من ريشه هايم را به دل خاک سياه فرو کنم ، نمي دانم که در آن تاريکي با چه چيزهايي روبرو خواهم شد . اگر از ميان خاک سفت بالاي سرم را نگاه کنم ، امکان دارد شاخه هاي لطيفم آسيب ببينند ... چه خواهم کرد اگر شکوفه هايم باز شوند و ماري قصد خوردن آن ها را کند ؟ تازه ، اگر قرار باشد شکوفه هايم به گل نشينند ، احتمال دارد بچه کوچکي مرا از ريشه بيرون بکشد . نه ، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتري نصيبم شود . و بدين ترتيب دانه منتظر ماند .

مرغ خانگي که براي يافتن غذا مشغول کندوکاو زمين در اوائل بهار بود دانه را ديد و در يک چشم برهم زدن قورتش داد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم. ميخواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما دستور بدهد، و هيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.

ديگري گفت: موافقم . اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .

وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد

شهسوار اولي گفت: مي بيني؟ بعداز چنين صعودي ، از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم. محال است كه اطاعت كنم .

ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود، روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند.

مرشد مي گويد: تصميمات خدا مرموزند، اما همواره به نفع ما هستند .
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسر كوچكي وارد داروخانه شدكارتني را به سمت تلفن هل داد. روي كارتن رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره اي هفت رقمي.

مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش داد.پسرك پرسيد:خانم مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن ها را به من بسپاريد؟

زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد.

پسرك گفت: خانم من اين كار را نصف قيمتي كه او مي گيرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت: از كار اين فرد كاملا راضي ام.

پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم براي تان جارو مي كنم در اين صورت شما در يكشنبه زيبا ترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت
مجددا زن پاسخ منفي داد.

پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت گوشي را گذاشت.

مسئول داروخانه كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر از رفتارت خوشم مي آيد، به خاطر اين كه روحيه ي خاص و خوبي داري،دوست دارم كاري به تو پيشنهاد بدهم.

پسر جوان جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم،‌من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# بهرنگي # پوست نارنج

# بهرنگي # پوست نارنج

آري گناه من بود. گناه من بود كه مجبور شدم روز جمعه در شهر بمانم. شايد هم گناه زن قهوه چي بود كه دل درد گرفته بود. اما نه، نه گناه من بود و نه گناه زن قهوه چي. قضيه به اين سادگي هم نيست. بهتر است اول ماجرا را براي شما نقل كنم تا خودتان بگوئيد كه گناه از كه بود، شايد هم گناهي در بين نباشد.
ظهر روز پنجشنبه بود. جلو قهوه خانه زير سايه ي درخت توت نشسته بودم. ديزي مي خوردم كه بعد بروم سر جاده. و از آنجا با اتوبوس به شهر. مدرسه را تازه تعطيل كرده بودم. طاهر، نمي دانم چه زود، كتابهايش را به خانه برده بود و گاري را آورده بود همانجا سر استخر و به اسب آب مي داد. از جيب هاي باد كرده اش مرتب نان در مي آورد و مي خورد. قهوه چي بساط ديزي را از جلوي من برداشت و به پسرش صاحبعلي گفت چايي و قليان براي من بياورد و پهلوي من نشست و گفت: آقا معلم خواهش كوچكي داشتم.
من گفتم: امر بكن، نوروش آقا.
صاحبعلي چاي آورد و رفت قليان چاق كند. قهوه چي گفت: «مادر صاحبعلي شب تا حال دل درد گرفته و آرام و قرار ندارد. عرق شاه اسپرم داديم خوب نشد، زنجبيل و نعناع دم كرديم داديم خوب نشد، ننه منجوق گفته كه اگر پوست نارنج دم بكند و بخورد خوب مي شود. اما توي ده پوست نارنج پيدا نمي شود. من خودم يك تكه داشتم كه چند روز پيش نمي دانم به كي دادم. خوب، آقا معلم، حالا كه تو مي خواهي بروي شهر، زحمت بكش يك كمي پوست نارنج براي ما بياور.»
صاحبعلي قليان را آورد و گذاشت جلو من و خودش سرپا كنار من ايستاد كه حرف هاي ما را بشنود. وقتي من گفتم: روي چشم نوروش آقا. حتماً مي آورم، صاحبعلي چنان خوشحال شد كه انگار مادرش را سالم و سرپا مي ديد.
صبح روز شنبه كه سر جاده از اتوبوس پياده شدم نارنج درشتي توي كيف دستيم داشتم. از قديم گفته اند دم كرده ي پوست نارنج براي دل درد خوب است. اما كدام دل درد؟
از سر جاده تا ده، تند كه مي رفتي، سه ربع ساعت طول مي كشيد. قدم زنان آمدم و به ده رسيدم. اول سري به منزل خودم زدم. نارنج و دو سه كتابي را كه سر كلاس لازم بود، برداشتم و بيرون آمدم. صاحبخانه در حياط جلوم را گرفت و پس از سلام و عليك گفت: خدا رحمتش كند. همه رفتني هستيم.
آخ!.. صاحبعلي بي مادر شد. طفلك صاحبعلي! حالا چه كسي صبح ها نان به دستمال تو خواهد بست كه بياوري سر كلاس بخوري؟
نارنج انگار در كف دستم تبديل به سنگ شده بود و سنگيني مي كرد.
پرسيدم: كي؟
صاحبخانه گفت: شب پنجشنبه، از نصف شب گذشته. ديروز خاكش كرديم.
دوباره به منزل برگشتم و نارنج را پشت كتاب ها قايم كردم. بعد، از آنجا درآوردم و توي رختخوابم تپاندم. نمي خواستم وقتي صاحبعلي يا قهوه چي به منزل من مي آيند، نارنج را ببينند.
قهوه خانه يكي دو روز تعطيل شد، بعد دوباره راه افتاد. اما صاحبعلي تا ده بيست روز هوش وحواس درست و حسابي نداشت، انگار خنديدن يادش رفته، بازي نمي كرد، هميشه تو فكر بود. با من اصلا حرف نمي زد. انگار سالهاست با هم قهريم. حتي به قهوه خانه هم كه مي رفتم زوركي جواب سلام مرا مي داد.
قهوه چي از رفتار سرد صاحبعلي نسبت به من خجالت مي كشيد و به من مي گفت: با همه اين جور رفتار مي كند، بخاطر شما نيست آقا معلم.
من مي گفتم: معلوم است ديگر. بچه تحملش را ندارد. چند ماهي بايد بگذرد تا كم كم فراموش كند.
از وقتي كه مادر صاحبعلي مرده بود، قهوه چي خانه و زندگي مختصرش را هم جمع كرده آورده بود به قهوه خانه و پدر و پسر شب و روزشان را آنجا مي گذراندند. من گاهي وقت ها نصفه هاي شب از قهوه خانه به منزلم برمي گشتم.
مدتي گذشت اما صاحبعلي به حال اولش برنگشت. روز به روز رفتارش با من بدتر مي شد. كمتر به درس گوش مي داد و كمتر ياد مي گرفت. البته در بيرون و با ديگران رفتارش مثل اول بود. فقط به من روي خوش نشان نمي داد.
من هر چه فكر كردم عقلم به جايي نرسيد. نتوانستم بفهمم كه صاحبعلي چرا بعد از مرگ مادرش از من بدش مي آيد. گاهي با خودم مي گفتم «نكند صاحبعلي فكر مي كند كه در مرگ مادرش من مقصرم؟» اما اين فكر آنقدر احمقانه و نامربوط بود كه اصلاً نمي شد اهميتي به آن داد.
پيش خود خيال مي كردم مادر صاحبعلي از آپانديسيت مرده است و احتياج به عمل جراحي فوري داشت تا زنده مي ماند.
روزي سر درس به كلمه ي نارنج برخورديم. من از بچه ها پرسيدم: كي نارنج ديده است؟
صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار مي خواست چيزي بگويد اما نگفت.
من باز پرسيدم: كي مي داند نارنج چي است؟
باز صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار دلش مي خواست چيزي بگويد ولي دهانش باز نمي شد.
من گفت: حيدرعلي. مثل اين كه مي خواهي چيزي بگويي، ها؟ هر چه دلت مي خواهد بگو جانم.
حالا همه چشم ها به طرف نوه ي ننه منجوق برگشته بود. غير از صاحبعلي كه راست تخته سياه را نگاه مي كرد كه مثلا به حرف هاي من گوش نمي دهد. از لحظه اي كه حرف نارنج پيش آمده بود صاحبعلي راست نشسته بود و تخته سياه را نگاه مي كرد.
نوه ي ننه منجوق با كمي ترس و احتياط گفت: آقا من نارنج دارم.
كسي از حيدرعلي انتظار چنين حرفي را نداشت. از اين رو همه يك دفعه زدند زير خنده. صاحبعلي هم برق از چشمانش پريد و بي اختيار به طرف نوه ي ننه منجوق برگشت. همه مي خواستند شكل و شمايل نارنج را زودتر ببينند.
علي درازه، شيطان ترين شاگرد كلاس، بلند شد و گفت: دروغ مي گويد آقا، اگر نارنج دارد نشان بدهد.
علي درازه را سر جايش نشاندم و گفتم: خودش مي خواهد نشان بدهد.
راستي هم نوه ي ننه منجوق كتاب علوم خود را درآورده بود و صفحه هايش را به هم مي زد و دنبال چيزي مي گشت اما پيدا نمي كرد و مرتب مي گفت: الان نشانتان مي دهم. گذاشته بودم وسط عكس قلب و عكس رگ ها.
من كتاب را از نوه ي ننه منجوق گرفتم. حالا همه ي چشم ها به دست هاي من دوخته شده بود حتي چشم هاي صاحبعلي. همه مي خواستند ببينند نارنج چه تحفه اي است. من از اين كه صاحبعلي را يواش يواش سر مهر و محبت مي آوردم، خوشحال بودم. اما نمي توانستم بفهمم كه كجاي كار باعث شده است كه صاحبعلي به من توجه كند. آيا فقط مي خواست شكل نارنج را ببيند؟
تصوير قلب و رگ هاي بدن را در كتاب حيدرعلي پيدا كردم و آن دو صفحه را به همه نشان دادم. البته نارنجي در كار نبود اما لكه ي زرد رنگي روي هر دو صفحه كتاب ديده مي شد.
قبل از همه صاحبعلي بلند شد وسط كتاب را نگاه كرد و بعد منتظر حرف زدن من شد. بوي نارنج از لاي كتاب مي آمد. يك دفعه چيزي به يادم آمد كه تا آن لحظه پاك فراموش كرده بودم.
چند روز بعد از مرگ مادر صاحبعلي من نارنج را برده بودم و به ننه منجوق داده بودم كه نگاه دارد تا اگر باز كسي احتياج پيدا كرد بيايد از او بگيرد.
ننه منجوق گيس سفيد ده بود. مردم مي گفتند كه همه جور دوا و درمان بلد است. مامايي هم مي كند.
ننه منجوق با نوه اش حيدرعلي زندگي مي كرد و ديگر كسي را توي دنيا نداشت. از اين رو حيدرعلي را خيلي دوست مي داشت. حيدرعلي هم غير از مادر بزرگش كسي را نداشت. توي ده همه به او «نوه ي ننه منجوق» مي گفتيم. كمتر اسم خودش را بر زبان مي آورديم. وقتي يادم آمد كه نارنج را به ننه منجوق داده بودم، فهميدم كه لكه ي زرد كتاب حيدرعلي هم مال تكه اي از پوست همان نارنج است كه ننه منجوق به نوه اش داده و او هم گذاشته لاي صفحه هاي كتابش.
من خودم هم وقتي به مدرسه مي رفتم پوست نارنج و پرتقال را لاي صفحه هاي كتابم مي گذاشتم كه كتاب خوشبو بشود.
نوه ي ننه منجوق وقتي ديد چيزي لاي كتاب نيست مثل اين كه چيز پرقيمتي را گم كرده باشد زد زير گريه و گفت: آقا نارنج ما را برداشته اند.
من به صورت يك يك بچه ها نگاه كردم. كدام يك ممكن بود نارنج حيدرعلي را برداشته باشد؟ علي درازه؟ طاهر؟ صاحبعلي؟ كدام يك؟
نوه ي ننه منجوق را ساكت كردم و گفتم: حالا گريه نكن ببينم چكارش كرده اي. شايد هم گم كرده باشي.
نوه ي ننه منجوق گفت: نه آقا. صبح نگاهش كردم، سر جاش بود. ظهر هم به خانه نرفتم.
راست مي گفت. ننه ي طاهر از شب پيش شكمش درد گرفته بود و مي خواست بزايد و ننه منجوق هم بالاي سر او بود و حيدرعلي ناچار ظهر در مدرسه مانده بود.
من گفتم: بچه ها، هر كي از نارنج حيدرعلي خبري دارد خودش بگويد. ما كه ديگر نبايد به هم دروغ بگوييم. ما با هم دوست هستيم. گفتيم دروغ را به كسي مي گوييم كه دشمن ما باشد و ما بهش اعتماد نداشته باشيم.
صاحبعلي دو چشم و دو گوش داشت و دو چشم و دو گوش ديگر هم قرض كرده بود و با دقت نگاه مي كرد و گوش مي كرد.
من دوباره گفتم: خوب، بالاخره معلوم نشد نارنج را كي برداشته؟
لحظه اي صدا از كسي بلند نشد. بعد علي درازه دست دراز كرد و گفت: آقا ما برداشتيم اما حالا ديگر پيش من نيست.
من گفتم: پس چكارش كردي؟
علي درازه گفت: آقا دادم به قهرمان كه كتابش را خوشبو كند، حالا مي گويد كه پيش من نيست، پس داده ام.
قهرمان از جا بلند شد و گفت: آقا راستش را بخواهي نصفش پيش من است.
من گفتم: پس نصف ديگرش؟
قهرمان گفت: آقا نصف ديگرش را دادم به طاهر.
قهرمان يك تكه ي كوچك پوست نارنج از وسط كتاب حسابش درآورد و آورد گذاشت روي ميز من. پوست نارنج مثل سفال خشك شده بود. همه ي نگاه ها از صورت طاهر برگشت به طرف ميز من. همه مي خواستند آن را بردارند و نگاه بكنند و بو كنند. من دفتر نمره را روي پوست نارنج گذاشتم و رويم را به طرف طاهر كردم. طاهر ناجار بلند شد و گفت: آقا من نصف نصفش را دارم. باقيش را دادم به دلال اوغلي.
طاهر هم تكه ي كوچكتري از پوست نارنج از وسط كتاب علوم درآورد و داد به من. به اين ترتيب پوست نارنج پنج شش بار نصف شده بود و به آخرين نفر فقط تكه ي بسيار كوچكي به اندازه ي نصف بند انگشت رسيده بود.
با پيدا شدن هر تكه ي پوست نارنج نوه ي ننه منجوق كمي بيشتر به حال اولش بر مي گشت. اما صاحبعلي بدون آن كه حرفي بزند يا بخندد با دقت تكه هاي پوست نارنج را مي پاييد و منتظر آخر كار بود.
وقتي تمام تكه ها جمع شد، همه را توي دستم گرفتم كه ببينم چكار بايد بكنم. مي خواستم اول از همه به بچه ها بگويم كه اين، خود نارنج نيست بلكه تكه اي از پوست آن است كه خشك شده. اما صاحبعلي مجالي به من نداد. يك دفعه از جايش بلند شد و با قهر و غضب با مشت به دست من زد، بطوري كه تكه هاي پوست نارنج به هوا پرت شد و هر كدام به طرفي افتاد.
چند نفري دنبال آن ها به زير نيمكت ها رفتند اما به صداي من همه بيرون آمدند و ساكت و بي صدا نشستند. خيال كرده بودند كه من عصباني شده ام و ممكن است كسي را بزنم. صاحبعلي رفت نشست سر جايش و زد زير گريه. چنان گريه اي كه نزديك بود همه را به گريه بيندازد.
***
شب آنقدر در قهوه خانه ماندم كه همه ي مشتري ها رفتند و فقط من و صاحب قهوه خانه و صاحبعلي مانديم.
مطمئن بودم كه سر نخ را پيدا كرده ام و با كمي دقت مي توانم همه چيز را بفهمم. منظورم اين است كه علت ترشرويي و قهر صاحبعلي از من حتماً يك جوري به قضيه ي نارنج مربوط مي شد، اما چه جوري؟ اين را هنوز ندانسته بودم.
صاحبعلي روي سكو نشسته بود و روي كتاب خم شده بود كه مثلا دارد درس مي خواند و كارهاي مدرسه اش را مي كند. اما من خوب ملتفت بودم كه منتظر حرف زدن من است. وقتي قهوه خانه خلوت شد من گفتم: حالت چطور است صاحبعلي؟
صاحبعلي جواب نداد. قهوه چي گفت: پسر، آقا معلم با تو است.
صاحبعلي سرش را كمي بلند كرد و گفت: حالم خوب است.
گفتم: صاحبعلي اگر دلت مي خواهد اين دفعه كه به شهر رفتم برايت نارنج بخرم بياورم، ها؟
من اين را گفتم كه صاحبعلي را به حرف بياورم و منظور ديگري نداشتم. قهوه چي مي خواست باز حرفي بزند كه من خواهش كردم كاري به كار ما نداشته باشد. صاحبعلي چيزي نگفت. من دوباره گفتم: صاحبعلي نارنج نمي خواهي؟
صاحبعلي ناگهان مثل توپ تركيد و گفت: اگر راست مي گويي چرا وقتي ننه ام مي مرد، نارنج نياوردي؟ اگر تو نارنج مي آوردي ننه ام زنده مي ماند.
صاحبعلي دق دلش را خالي كرد و زد زير گريه. نوروش آقا نمي دانست چكار بكند، پسرش را آرام كند يا از من بخشش بخواهد و جلو اشكي را كه چشمهايش را پر كرده بگيرد.
حالا لازم بود كه يك جوري صاحبعلي را قانع كنم كه پوست نارنج نمي توانست جلو مرگ مادرش را بگيرد. اما اين كار، كار بسيار مشكلي بود.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
صيادى گنجشكى گرفت، گنجشک گفت: مرا چکار خواهى كرد؟ گفت بكشم و بخورم. گفت: از خوردن من چيزى حاصل تو نخواهد شد ولي اگر مرا رها كنى سه سخن به تو مي‌آموزم كه براي تو بهتر از خوردن من است. صياد گفت بگو. گنجشک گفت يك سخن در دست تو بگويم، و يكى آن وقت كه مرا رها كنى و يكى آن وقت كه بر كوه نشينم. گفت: اوّلي را بگو. گفت: هر چه از دست تو رفت براي آن حسرت مخور. پس صياد او را رها كرد و بر درخت نشست و گفت: محال را هرگز باور مكن و پريد بر سر كوه نشست و گفت: اى بدبخت اگر مرا مي‌كشتى اندر شكم من دو دانه مرواريد بود هر يكى بيست مثقال، که توانگر مى‌شدى و هرگز درويشى به تو نمي‌رسيد .مرد انگشت در دندان گرفت و دريغ و حسرت خورد و گفت باز از سومي بگو. گنجشک گفت: تو آن دو سخن را فراموش كردى سومي را مي‌خواهي چکار؟ به تو گفتم براي گذشته اندوه مخور و محال را باور مكن. بدان كه پر و بال و گوشت من ده مثقال نيست آن وقت چگونه در شكم من دو مرواريد چهل مثقال وجود دارد و اگر هم بود حالا که از دست تو رفته، غم خوردن چه فايده؟ گنجشک اين سخن گفت و پريد


واين مَثَل براى آن گفته مي‌شود كه چون طمع پديد آيد؛ همه محالات باور كند .
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
از خدا پرسید خوشبختی را کجا میتوان یافت
خدا گفت آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم
با خود فکر کرد و فکر کرد
اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم
خداوند به او داد
اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم
خداوند به او داد
اگر ..... اگر ....... واگر
اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود
از خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم
خداوند گفت باز هم بخواه
گفت چه بخواهم هر آنچه را که هست دارم
گفت بخواه که دوست بداری
بخواه که دیگران را کمک کنی
بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی
و او دوست داشت و کمک کرد
و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می نشیند
و نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشد
رو به آسمان کرد و گفت خدایا خوشبختی اینجاست
در نگاه و لبخند دیگران
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسی گفت به گورستانی بگذشتم. زنی را دیدم، گوری چند پیش گرفته، می‏گریست. او را گفتم: تو را چه مصیبت رسیده است؟
گفت: من دو پسرک داشتم که راحت دل و آسایشِ جانِ من، ایشان بودند. پدر ایشان روزی گوسفندی بکشت و کارد آنجا رها کرد و برفت و من مشغول بودم. پسر بزرگ، کوچک‏تر را گفت: بیا تا تو را بگویم که پدرم گوسفند چگونه می‏کُشت. آنگه وی را دست و پای ببست و بخوابانید و کارد بر گلوی وی مالید و وی را بکشت. چون خبر یافتم بانگ بر وی زدم. وی بگریخت و در کوه شد. پدر درآمد. گفتم: چنین حالی افتاد. پدر به طلب پسر رفت. بسیاری بگردید. عاقبت باز یافت وی را که شیرش دریده بود. پدر ساعتی بر سَرِ وی بود آنگه وی را برگرفت و باز آورد. در راه، تشنگی، عظیمْ بر وی کار کرده بود. بیفتاد، ساعتی برآمد، وی نیز متوفّی شد. همان روز پسرکی دیگر داشتم طفلْ و من دیگ می‏پختم، بگذاشتم و به کار اینان مشغول شدم. آن پسرک خُرد به نزدیک دیگ رفت. دیگ را بیفکند و بر خود ریخت. او نیز سوخته شد. اکنون من نشسته‏ام چنین که تو می‏بینی.
گفتم: چگونه صبر می‏کنی بر این مصیبت‏ها و جَزَع نمی‏کنی؟
گفت: اندیشه کردم اگر صبر و جَزَع، دو مرد بودندی و با یکدیگر در آویختندی، صبرْ غالب‏تر بودی.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# ذبيحي، شکرالله # چهره

# ذبيحي، شکرالله # چهره

در باز مي شود ، رفيق پيراهنش را مي کَنَد . هوا گرم است پنکة روشن اتاق را به دوران مي اندازد . در اين اوايل بعد از ظهر مي خواهم بنويسم . نوشتن نيز آرامم نمي کند . هيچ مُسَکني نيست . تنها راه خلاص شدن مُردن است .حس مي کنم از چيزي بيزارم ، نااميدم ، از قضيه أي ، و مطلب به همينجا ختم نمي شود فکر مي کنم بيزاري و نا اميدي از اين چيز کار بي هوده أي است . اما مي گردم . بلکه بدانم از چه چيز بيزارم .
رفيق چند استکان عرق را مسلسلي مي زند و من هم کمي مَزه در دهانم آب مي شود . او وضعيتش بهتر از من است آنقدر روحيه دارد که دخل بُطر را در آورد . او مسائلي مثلا در مورد فلان رنگ مي پرسد . نميتوانم جوابش را ندهم ، مي خواهم چيزي بگويم اما نوشتنم گرفته و بَد جوري گرفته . شايد خوانندة احتمالي قصه ام فکر کند اصلا محلش نمي گذارم ، اما پُر اهميت ترين چيز خواننده است . شما را نبايد نا اميد تان کرد . ما حرف مي زنيم و اين حرف زدن احتمالا شايد به زن گرفتن و از زن نگرفتن و نک و نُوک من ختم مي شود در حالي که دوستم عرق کرده آخرين جرعه را با بي ميلي بالا مي کشد صاف رو به پنکه چشم دوخته مي نشيند . حرف ما تمام شده ، رفيق مست کرده در خود فرو مي رود و گاها نيز حرف، يا جمله أي را زمزمه مي کند .
صدايي از بيرون نمي آيد ، پرنده پَر نمي زند . هوا اينجا هم گُر گرفته ، مي توانم حدس بزنم در جنوب چه فاجعه أي رُخ داده . به حرفهايي که زديم فکر مي کنم و هنوز چند مَزه لاي دندان مي گذارم ، تلخي اش به اين زودي نمي رود . احتمالا اشک است يا عرقي که از چشم رفيق مي ريزد . بهر حال شغلي ندارم و پولي بدست نمي آورم ، بعنوان کسي که احتمالا سالي يکي دو تا داستان درجه چند مي نويسد موفق نيستم . قفل شکسته از باد گرم باز مي شود چار چوب پنجره کنار مي رود بويي حواسمانرا جمع مي کند رفيق خواب خواب است . احساس مي کنم اين حالت را مي شناسم مدتي را با اوسر کرده ام فکر مي کنم به اين نا امدي و از خود بيزاري ، أي ، دست پيدا کرده ام . بوي مرگ گرفته ام تعفن بودنم را استشمام مي کنم ، شايد اين قضيه ، بالاخره داستان بايد جايي تمام شود .
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند .زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است .او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است همان پول گلدان ساده را ميگيري؟

فروشنده گفت: من هنرمندم . قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است .
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور ميکردند.بين راه سر موضوعي اختلاف پيدا کردند و به مشاجره پرداختند.

يکي از آنها از سر خشم؛ بر چهره ديگري سيلي زد. دوستي که سيلي خورده بود؛ سخت آزرده شد ولي بدون آنکه چيزي بگويد، روي شنهاي بيابان نوشت ((امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلي زد.))

آن دو کنار يکديگر به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادي رسيدند. تصميم گرفتند قدري آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصي که سيلي خورده بود؛ لغزيد و در آب افتاد. نزديک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.بعد از آنکه از غرق شدن نجات يافت؛ بر روي صخره اي سنگي اين جمله را حک کرد:((امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد))

دوستش با تعجب پرسيد: ((بعد از آنکه من با سيلي ترا آزردم؛ تو آن جمله را روي شنهاي بيابان نوشتي ولي حالا اين جمله را روي تخته سنگ نصب ميکني؟))

ديگري لبخند زد و گفت: ((وقتي کسي مارا آزار مي دهد؛ بايد روي شنهاي صحرا بنويسيم تا بادهاي بخشش؛ آن را پاک کنند ولي وقتي کسي محبتي در حق ما ميکند بايد آن را روي سنگ حک کنيم تا هيچ بادي نتواند آن را از يادها ببرد.))
 

Similar threads

بالا