از نفسم به خدا پناه می برم

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیروز شیطان را دیدم. درحوالی میدان بساطش را پهن کرده بود،فریب می

فروخت.مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.

توی بساطش همه چیز بود: غرور،حرص،‌دروغ و خیانت،جاه طلبی و ... هر کس

چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد. بعضیها تکه ای از قلبشان را می دادند و

بعضی‌ پاره ای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را می دادند و بعضیها آزادگیشان را.

شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد.حالم را به هم میزد.دلم می

خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.

انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت:من کاری با کسی ندارم، ‌فقط گوشه ای

بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم. نه قیل و قال می کنم و نه کسی را

مجبور می کنم چیزی از من بخرد. ببین! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.

جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی.

تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به

جای هر چیزی فریب می خورند.

از شیطان بدم می آمد. اما حرفهایش شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی


گفت و گفت و گفت.

ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه عبادت افتاد که لا به لای

چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.

با خودم گفتم:بگذار یک بار هم شده کسی،چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.

به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. اما توی آن جز غرور چیزی نبود.

جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب!!! دستم

را روی قلبم گذاشتم،‌ نبود!

فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.

تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه

نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به

میدان رسیدم، اما شیطان نبود.

آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم

تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.

همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا

شده بود.
 

تهمینه .

عضو جدید
دیروز شیطان را دیدم. درحوالی میدان بساطش را پهن کرده بود،فریب می

فروخت.مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.

توی بساطش همه چیز بود: غرور،حرص،‌دروغ و خیانت،جاه طلبی و ... هر کس

چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد. بعضیها تکه ای از قلبشان را می دادند و

بعضی‌ پاره ای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را می دادند و بعضیها آزادگیشان را.

شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد.حالم را به هم میزد.دلم می

خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.

انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت:من کاری با کسی ندارم، ‌فقط گوشه ای

بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم. نه قیل و قال می کنم و نه کسی را

مجبور می کنم چیزی از من بخرد. ببین! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.

جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی.

تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به

جای هر چیزی فریب می خورند.

از شیطان بدم می آمد. اما حرفهایش شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی


گفت و گفت و گفت.

ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه عبادت افتاد که لا به لای

چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.

با خودم گفتم:بگذار یک بار هم شده کسی،چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.

به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. اما توی آن جز غرور چیزی نبود.

جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب!!! دستم

را روی قلبم گذاشتم،‌ نبود!

فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.

تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه

نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به

میدان رسیدم، اما شیطان نبود.

آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم

تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.

همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا

شده بود.
واقعا عالی بود کاش ما ادما به راحتی از کنار کلمه های زندگی واقعی عبور نکنیم
 

7742

عضو جدید
دیروز شیطان را دیدم. درحوالی میدان بساطش را پهن کرده بود،فریب می

فروخت.مردم دورش جمع شده‌بودند،‌هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.

توی بساطشهمه چیز بود: غرور،حرص،‌دروغ و خیانت،جاه طلبی و ... هر کس

چیزی می خرید ودر ازایش چیزی می داد. بعضیها تکه ای از قلبشان را می دادند و

بعضی‌ پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را می دادند و بعضیها آزادگیشان را.

شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد.حالم را به هم میزد.دلم می

خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.

انگارذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت:من کاری با کسی ندارم، ‌فقط گوشه ای

بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم. نه قیل و قال می کنم و نه کسی را

مجبور می کنم چیزی از من بخرد. ببین! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.

جوابشرا ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی.

تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند وگرسنه. به

جای هر چیزی فریب می خورند.

از شیطان بدم می آمد.اما حرفهایش شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی


گفت و گفت و گفت.

ساعتهاکنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه عبادت افتاد که لا به لای

چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.

با خودم گفتم:بگذار یک بار هم شده کسی،چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.

بهخانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.اما توی آن جز غرور چیزینبود.

جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خوردهبودم، فریب!!! دستم

را روی قلبم گذاشتم،‌ نبود!

فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.

تمامراه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه

نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به

میدان رسیدم، اما شیطان نبود.

آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم

تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.

همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا

شده بود.

واقعا عالی بود
 

حسين 1966

عضو جدید
تاثير گذار بود هرچند قبلا شنيده بود ولي بعضي جملات و داستانها رو هربار که بشنوي يه تلنگري به قلب مي زنن
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیروز شیطان را دیدم. درحوالی میدان بساطش را پهن کرده بود،فریب می

فروخت.مردم دورش جمع شده‌بودند،‌هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.

توی بساطشهمه چیز بود: غرور،حرص،‌دروغ و خیانت،جاه طلبی و ... هر کس

چیزی می خرید ودر ازایش چیزی می داد. بعضیها تکه ای از قلبشان را می دادند و

بعضی‌ پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را می دادند و بعضیها آزادگیشان را.

شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد.حالم را به هم میزد.دلم می

خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.

انگارذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت:من کاری با کسی ندارم، ‌فقط گوشه ای

بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم. نه قیل و قال می کنم و نه کسی را

مجبور می کنم چیزی از من بخرد. ببین! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.

جوابشرا ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی.

تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند وگرسنه. به

جای هر چیزی فریب می خورند.

از شیطان بدم می آمد.اما حرفهایش شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی


گفت و گفت و گفت.

ساعتهاکنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه عبادت افتاد که لا به لای

چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.

با خودم گفتم:بگذار یک بار هم شده کسی،چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.

بهخانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.اما توی آن جز غرور چیزینبود.

جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خوردهبودم، فریب!!! دستم

را روی قلبم گذاشتم،‌ نبود!

فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.

تمامراه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه

نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به

میدان رسیدم، اما شیطان نبود.

آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم

تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.

همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا

شده بود.

ممنونم
وقعا عالی بود
مو بر اندامم سیخ شد یک لحظه :cry:
دستت طلا گلم :gol:
 

Metal Guard

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیروز شیطان را دیدم. درحوالی میدان بساطش را پهن کرده بود،فریب می

فروخت.مردم دورش جمع شده‌بودند،‌هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.

توی بساطشهمه چیز بود: غرور،حرص،‌دروغ و خیانت،جاه طلبی و ... هر کس

چیزی می خرید ودر ازایش چیزی می داد. بعضیها تکه ای از قلبشان را می دادند و

بعضی‌ پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را می دادند و بعضیها آزادگیشان را.

شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد.حالم را به هم میزد.دلم می

خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.

انگارذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت:من کاری با کسی ندارم، ‌فقط گوشه ای

بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم. نه قیل و قال می کنم و نه کسی را

مجبور می کنم چیزی از من بخرد. ببین! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.

جوابشرا ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی.

تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند وگرسنه. به

جای هر چیزی فریب می خورند.

از شیطان بدم می آمد.اما حرفهایش شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی


گفت و گفت و گفت.

ساعتهاکنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه عبادت افتاد که لا به لای

چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.

با خودم گفتم:بگذار یک بار هم شده کسی،چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.

بهخانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.اما توی آن جز غرور چیزینبود.

جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خوردهبودم، فریب!!! دستم

را روی قلبم گذاشتم،‌ نبود!

فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.

تمامراه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه

نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به

میدان رسیدم، اما شیطان نبود.

آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم

تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.

همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا

شده بود.


ممنون
زیبا و تاثیر گذار بود:gol:
 

امین قیاسی 1986

عضو جدید
سلام آقای محمدیان
خدا خیرت بده خیلی قشنگ بود
خدایا به حق عزیزانت توفیق بندگی با خلوص را نصیبمان بفرما . . .
در این آشفته بازار دنیا هیچ چیز به اندازه ی بندگی خداوند، لذت بخش تر نیست و آدم رو به آرامش میرسونه
 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام آقای محمدیان
خدا خیرت بده خیلی قشنگ بود
خدایا به حق عزیزانت توفیق بندگی با خلوص را نصیبمان بفرما . . .
در این آشفته بازار دنیا هیچ چیز به اندازه ی بندگی خداوند، لذت بخش تر نیست و آدم رو به آرامش میرسونه


سلام

قابلتون رو نداشت... ان شا الله شما هم برای بنده دعا کنید :gol:
 

n-engfood

عضو جدید
چه قشنگ گفته امام سجاد(ع):
الهی الیک اشکو نفسا بالسوء امارة ( پروردگارا به تو شکایت میکنم از نفسم که مرا به بدی امر میکند)
 

n-engfood

عضو جدید
موافقم. خیلی زیبا گفته. یه روز این جمله خودمو داغون کرد. بعد هدیه دادمش به یه آدمی که به تقلب تو کار دعوتم کرده بود.چند روز بعد فهمیدم اونم بد جوری داغون شده.
 

f.mohebbi

عضو جدید
فهمیدن این چیزا این دوره خیلی سخت شده، کاش یه مقدار چشممون باز بود
دقیقا عین واقعیت بود
ممنون از تاپیک زیباتون
 

samira_3001

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیچاره شیطان!!!
هرکاری ادما خواستن میکنن بعد وقتی تو هچل افتادن میندازن تقصیره اون بیچاره!:razz::biggrin:
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلااااااااااام
هنوز بحث سره این شیطون است
ببین چطوری هممون رو مچل کرده
اما تاحالا فکر کردین اگه شیطانم نبود ماها اخرش منحرف می شدیم
 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلااااااااااام
هنوز بحث سره این شیطون است
ببین چطوری هممون رو مچل کرده
اما تاحالا فکر کردین اگه شیطانم نبود ماها اخرش منحرف می شدیم


مسلم حضور شیطان هم از حکمت های خداست ، اگه نبود ایمانمون به آزمایش گذاشته نمی شد . از این طریق خیلی خوب خدا خودمون رو به خودمون اثبات می کنه ;)

خوش به حال اونایی که نفس قوی دارن
 
بالا