فريدون مشيري

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چشم صنوبران سحر خيز
بر شعله بلند افق خيره مانده بود .
دريا، بر گوهر نيامده ! آغوش مي گشود .
سر مي كشيد كوه،
آيا در آن كرانه چه مي ديد ؟
پر مي كشيد باد،
آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،
با كوله بار شادي،
از دره مي گذشت ،
در دشت مي دويد !
***
هنگامه اي شگفت ،
يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت !
نبض زمان و قلب جهان، تند مي تپيد
دنيا،
در انتظارمعجزه ... :
خورشيد مي دميد !
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
***
اي مرغ آفتاب!

با خود مرا ببر به دياري كه همچو باد،

آزاد و شاد پاي به هرجا توان نهاد،

گنجشك پر شكسته ي باغ محبتم

تا كي در اين بيابان سر زير پر نهم؟

با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور

شايد به يك درخت رسم نغمه سر دهم.

من بي قرار و تشنه يپروازم

تا خود كجا رسم به هر آوازم...



***

اما بگوكجاست؟

آن جا كه - زير بال تو - در عالم وجود

يك دم به كام دل

اشكي توان فشاند

شعري توان سرود؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سحر

بهترين لحظه‌هاي روز و شبم
لحظه‌هاي شكفتن سحر است
كه سياهي شكسته پا به گريز
روشنايي گشوده بال و پر است :gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اي بر سر بالينم، افسانه سرا دريا !
افسانه عمري تو، باري به سرآ دريا .
***
اي اشك شبانگاهت، آئينه صد اندوه،
وي ناله شبگيرت، آهنگ عزا دريا .
***
با كوكبه خورشيد، در پاي تو مي ميرم
بردار به بالينم ، دستي به دعا دريا !
***
امواج تو، نعشم را افكنده درين ساحل،
درياب مرا، دريا؛ درياب مرا، دريا .
***
ز آن گمشدگان آخر با من سخني سر كن،
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا .
***
چون من همه آشوبي، در فتنه اين توفان،
اي هستي ما يكسر آشوب و بلا دريا !
***
با زمزمه باران در پيش تو مي گريم،
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا !
***
تنهائي و تاريكي آغاز كدورت هاست،
خوش وقت سحر خيزان و آن صبح و صفا دريا .
***
بردار و ببر دريا، اين پيكر بي جان را
بر سينه گردابي بسپار و بيا دريا .
***
تو، مادر بي خوابي. من كودك بي آرام
لالائي خود سر كن از بهر خدا دريا .
***
دور از خس وخاكم كن، موجي زن و پاكم كن
وين قصه مگو با كس، كي بود و كجا ؟ دريا !

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همچون شهاب ميگذرم در زلال شب
از دشت هاي خالي و خاموش
از پيچ و تاب گردنه ها قعر دره ها
نور چراغها چون خوشه هاي آتش
در بوته هاي دود
راهي ميان ظلمت شب باز ميکند
همراه من ستاره غمگين و خسته اي
در دور دست ها
پرواز ميکند
نور غريب ماه
نرم و سبک به خلوت آغوش دره ها
تن ميکند رها
بازوي لخت گردنه پيچيده کامجو
بر دور سينه هوس انگيزه تپه ها
باد از شکاف دامنه فرياد ميزند
من همچون باد مي گذرم روي بال شب
در هر سوي راه
غوغاي شاخه ها و گريز درخت هاست
با برگ هاي سوخته با شاخه هاي خشک
سر مکشند در پي هم خارهاي گيج
گاهي دو چشم خونين از لاي بوته ها
مبهوت مي درخشد و محسور مي شود
گاهي صداي واي کسي از فراز کوه
در هاي و هوي همهمه ها دور مي شود
اي روشنايي سحر اي ‌آفتاب پاک
اي مرز جاودانه نيکي
من با بميد وصل تو شب را شکسته ام
من در هواي عشق تو از شب گذشته ام
بهر تو دست و پا زءده ام در شکنج راه
سوي تو بال و پر زده ام در ملال شب
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
در پيش چشم خسته من دفتري گشود
كز سالهاي پيش
چندين هزار عكس در آن يادگار بود
تصوير رنگ مرده از ياد رفته ها
رخسار خاك خورده در خاك خفته ها
چشمان بي تفاوتشان چشمه ملال
لب هاي بي تبسم شان قصه زوال
بگسسته با وجود
پيوسته با خيال
هر صفحه پيش چشمم ديوار مي نمود
متروك و غم گرفته و بيمار
هر عكس چون دريچه به ديوار
انگار
آن چشم هاي خاموش
آن چهره هاي مات
همراه قصه هاشان از آن دريچه ها
پرواز كرده اند
در موج گردباد كبود و بنفش مرگ
راهي در آن فضاي تهي باز كرده اند
پاي دريچه اي
چشمم به چشم مادر بيمارم اوفتاد
يادش به خير
او از همين دريچه به آفاق پر گشود
رفت آنچنان كه هيچ نيامد دگر فرود
اي آسمان تيره تا جاودان تهي
من از كدام پنجره پرواز مي كنم
وز ظلمت فشرده اين روزگار تلخ
سوي كدام روزنه ره باز مي كنم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گل بود و مي شکفت بر امواج آب ماه
مي بود و مستي آور
مثل شراب ماه
شبهاي لاجوردي
بر پرنيان ابر
همراه لاي لاي خموش ستاره ها
مي شد چراغ رهگذر دشت خواب ماه
روزي پرنده اي
با بال آهنين و نفس هاي آتشين
برخاست از زمين
آورد بالهاي گران را به اهتزاز
چرخيد بر فراز
پرواز کرد تا لب ايوان آفتاب
آمد به زير سايه بال عقاب ماه
اينک زني است آنجا
عريان و اشکبار
غارت شده به بستر آشفته شرمسار
غمگين نشسته خسته و خرد و خراب ماه
داوودي در شب سپيد هزار پر
سر بر نمي کند به سلام ستاره ها
برگرد خويش هاله اي از آه بسته است
تا روي خود نهان کند از آفتاب ماه
از قعر اين غبار
من بانگ مي زنم
کاي شبچراغ مهر
ما با سياهکاري شب خو نمي کنيم
مسپارمان به ظلمت جاويد
هرگز زمين مباد
از دولت نگاه تو نوميد
نوري به ما ببخش
بر ما دوباره از سر رحمت بتاب ماه
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دستم به هر ستاره که مي خواست مي رسيد
نه از فراز بام که از پاي بوته ها
مي شد ترا در آينه هرستاره ديد
در بي کران دشت
در نيمه هاي شب
جز من که با خيال تو مي گشنم
جز من که در کنار تو مي سوختم غريب
تنها ستاره بود که مي سوخت
تنها نسيم بود که مي گشت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز کن پنجرهها را که نسيم
روز ميلاد اقاقي ها را
جشن ميگيرد
و بهار
روي هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فرياد زدند
کوچه يکپارچه آواز شده است
و درخت گيلاس
هديه جشن اقاقي ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را اي دوست
هيچ يادت هست
که زمين را عطشي وحشي سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگي با جگر خاک چه کرد
هيچ يادت هست
توي تاريکي شب هاي بلند
سيلي سرما با تاک چه کرد
با سرو سينه گلهاي سپيد
نيمه شب باد غضبناک چهکرد
هيچ يادت هست
حاليا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببين
و محبت را در روح نسيم
که در اين کوچه تنگ
با همين دست تهي
روز ميلاد اقاقي ها را
جشن ميگيرد
خاک جان يافته است
تو چرا سنگ شدي
تو چرا اينهمه دلتاگ شدي
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وا هواي بهار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشيم و جرعه جرعه شراب
در اين پياله ندانم چه ريختي پيداست
که خودش به جان هم افتاده اند آتش و آب
فرشته روي من اي آفتاب صبح بهار
مرا به جامي از اين آب آتشين درياب
به جام هستي ما اي شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما اي چراغ ماه بتاب
گل اميد من امشب شکفته در بر من
بيا و يک نفس اي چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاک ره اين خرابه بايد شد
بيا که کام بگيريم از اين جهان خراب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبي پر کن از بوسه ها ساغرم
به نرمي بيا همچون جان در برم
تنم را بسوزان در ‌آغوش خويشتن
فردا نيابند خاکسترم
شبي پر کن از بوسه ها ساغرم
به نرمي بيا همچون جان در برم
تنم را بسوزان در ‌آغوش خويشتن
فردا نيابند خاکسترم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در کوره راه گمشده سنگلاخ عمر
مردي نفس زنان تن خود ميکشد به راه
خورشيد و ماه روز و شب از چهره زمان
همچون دو ديده خيره به اين مرد بي پناه
اي بس به سنگ آمده آن پاي پر ز داغ
اي بس به سر فتاده در آوش سنگ ها
چاه گذشته بسته بر او راه بازگشت
خو کرده با سکوت سياه درنگ ها
حيران نشسته در دل شبهاي بي سحر
گرياندويده در پي فرداي بي اميد
کام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت
عمرش به سر نيامده جانش به لب رسيد
سو سو زنان ستاره کوري ز بام عشق
در آسمان پخت سياهش دميد و مرد
وين خسته را به ظلمت آن راه ناشناس
تنها به دست تيرگي جاودان سپرد
اين رهگذر منم که همه عمر با اميد
رفتم به بام دهر برآيم به صد غرور
اما چه سود زين همه کوشش که دست مرگ
خوش مي کشد مرا به سراشيب تنگ گور
اي رهنورد خسته چه نالي ز سرنوشت
ديگر ترا به منزل راحت رسانده است
دروازه طلايي آن را نگاه کن
تا شهر مرگ راه درازي نمانده است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يکي ديوانه اي آتش بر افروخت
ر آن هنگامه جان خويش را سوخت
همه خاکسترش را باد مي برد
وجودش را جهان از ياد مي برد
تو همچون آتشي اي عشق جانسوز
من آن ديوانه مرد آتش افروز
من آن ديوانه آتش پرستم
در اين آتش خوشم تا زنده هستم
بزن آتش به عود استخوانم
که بوي عشق برخيزد ز جانم
خوشم با اين چنين ديوانگي ها
که مي خندم به آن فرزانگي
به غير از مردن و از ياد رفتن
غباري گشتن و بر باد رفتن
در اين عالم سرانجامي نداريم
چه فرجامي ؟ که فرجامي نداريم
لهيبي همچو آه تيره روزان
بساز اي عشق و جانم را بسوزان
بيا آتش بزن خاکسترم کن
مسم در بوته هستيي زرم کن
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مي وزد باد سردي از توچال
در سکوتي عميق و رويا خيز
برف و مهتاب و کوهسار بلند
جلوه ها مي کند خيال انگيز
خاصه بر عاشقي که در دل خويش
دارد از عشق خاطرات عزيز
داند آن کس که درد من دارد
خورده در جام شب شراب نشاط
ساقي آسمان مينايي
شهر آرام خانه ها خاموش
جلوه گاه سکوت و زيبايي
نيمه شب زير اين سپهر کبود
من و آغوش باز تنهايي
در اتاقي چراغ مي سوزد
ماه مانند دختري عاشق
سر به دامان آسمان دارد
چشم او گرم گوهر افشاني است
در دل شب ستاره مي بارد
گوييا درد دوري از خورشيد
ماه را نيمه شب مي آزارد
آه او هم چون من گرفتار است
آفريد اين جهان به خاطر عشق
آنکه ايجاد کرد هستي را
ا مگر آدمي زند برآب
رقم نقش خود پرستي را
عشق آتش به کاءنات افکند
تا نشان داد چيره دستي را
با دل شاعري چه ها که نکرد
در اتاقي چراغ مي سوزد
کنج فقري ز محنت آکنده
شاعري غرق بحر انديشه
کاغذ و دفتري پراکنده
رفته روحش به عالم ملکوت
دل از اين تيره خاکدان کنده
خلوت عشق عالمي دارد
نقش روي پريرخي زيبا
نقشبندان صفحه دل اوست
پرتوي از تبسمي مرموز
روشني بخش و شمع محفل اوست
ديدگاني ميان هاله نور
همه جا هر زمان مقابل اوست
هر طرف روي دوست جلوه گر است
شاعر رنجيده در دل شب
پنجه در پنجه غم افکنده
گوييا عشق بر تني تنها
محنت و رنج عالم افکنده
دل به درياي حسرت افتاده
جان به گرداب ماتم افکنده
در تب اشتياق مي سوزد
سوخته پاي تا به سر چون شمع
مي چکد اشک غم به دامانش
مي گذارد ز درد ناکامي
درد عشقي که نيست درمانش
دختر شعر با جمال و جلال
مي کند جلوه در شبستانش
در کفش جامي از شراب سخن
دامن دوست چون به دست آمد
دل به صد شوق راز مي گويد
گاه سرمست از شراب اميد
نغمه اي دلنواز مي گويد
گاه از رنج هاي تلخ و فراق
قصه اي جانگداز مي گويد
تا دلي هست هاي و هويي هست
مي وزد باد سردي از توچال
مي خرامد به سوي مغرب ماه
شاعري در سکوت و خلوت شب
کاغذي بي شمار کرده سياه
به نگاه پريرخي زيبا
مي کند همچنان نگاه نگاه
آه اينروشني سپيده دم است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دوست

همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدایا این منم یا اوست اینجا ؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اين درخت بارور که سالهاست
بي هوا و نور مانده است
بازوان هر طرف گشوده اش
از نوازش پرندگان مهربان
وزنواي دلپذيرشان
دورمانده است
آه اينک از نسيم تازه تبسمي
ناگهان جوانه ميکند
از ميان اين جوانه ها
جان او چو مرغکي ترانه خوان
سر برون ز آشيانه ميکند
در چنين فضاي دلپذير
دل هواي شعر عاشقانه مي کند
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فريدون مشيری
(۱۳۷۹ - ۱۳۰۵)
فريدون مشيری در سی‌ام شهريور ۱۳۰۵ در تهران به دنيا آمد. جد پدری‌اش بواسطه ماموريت اداری به همدان منتقل شده بود و از سرداران نادر شاه بود. پدرش ابراهيم مشيري افشار فرزند محمود در سال ۱۲۷۵ شمسي در همدان متولد شد و در ايام جواني به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گرديد. او نيز از علاقه‌مندان به شعر بود و در خانوده او هميشه زمزمه اشعار حافظ و سعدي و فردوسي به گوش مي‌رسيد. مشيري سالهاي اول و دوم تحصيلات ابتدايي را در تهران بود و سپس به علت ماموريت اداري پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبيرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبيرستان اديب رفت.

به گفته خودش: ” در سال ۱۳۲۰ كه ايران دچار آشفتگي‌هايي بود و نيروهاي متفقين از شمال و جنوب به كشور حمله كرده و در ايران بودند ما دوباره به تهران آمديم و من به ادامه تحصيل مشغول شدم. دبيرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اينكه در همه دوران كودكي‌ام به دليل اينكه شاهد وضع پدرم بودم و از استخدام در ادارات و زندگي كارمندي پرهيز داشتم ولي مشكلات خانوادگي و بيماري مادرم و مسائل ديگر سبب شد كه من در سن ۱۸ سالگي در وزارت پست و تلگراف مشغول به كار شوم و اين كار ۳۳ سال ادامه يافت. در همين زمينه شعري هم دارم با عنوان عمر ويران “ . مادرش اعظم السلطنه ملقب به خورشيد به شعر و ادبيات علاقه‌مند بوده و گاهي شعر می گفته، و پدر مادرش، ميرزا جواد خان مؤتمن‌الممالك نیز شعر مي‌گفته و نجم تخلص مي‌كرده و ديوان شعری دارد كه چاپ نشده است.

مشيري همزمان با تحصيل در سال آخر دبيرستان، در اداره پست و تلگراف مشغول به كار شد، و در همان سال مادرش در سن ۳۹ سالگي درگذشت كه اثري عميق در او بر جا گذاشت. سپس در آموزشگاه فني وزارت پست مشغول تحصيل گرديد. روزها به كار می‌پرداخت و شبها به تحصيل ادامه می‌داد. از همان زمان به مطبوعات روي آورد و در روزنامه‌ها و مجلات كارهايي از قبيل خبرنگاري و نويسندگي را به عهده گرفت. بعدها در رشته ادبيات فارسي دانشگاه تهران به تحصيل ادامه داد. اما كار اداري از يك سو و كارهاي مطبوعاتي از سوي ديگر، در ادامه تحصيلش مشكلاتي ايجاد مي‌كرد .

مشيري اما كار در مطبوعات را رها نكرد. از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۱ مسئول صفحه شعر و ادب مجله روشنفكر بود. اين صفحات كه بعدها به نام هفت تار چنگ ناميده شد، به تمام زمينه‌هاي ادبي و فرهنگي از جمله نقد كتاب، فيلم، تئاتر، نقاشي و شعر مي‌پرداخت. بسياري از شاعران مشهور معاصر، اولين بار با چاپ شعرهايشان در اين صفحات معرفي شدند. مشيري در سال‌هاي پس از آن نيز تنظيم صفحه شعر و ادبي مجله سپيد و سياه و زن روز را بر عهده داشت .

فريدون مشيري در سال ۱۳۳۳ ازدواج كرد. همسر او اقبال اخوان دانشجوي رشته نقاشي دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران بود. او هم پس از ازدواج، تحصيل را ادامه نداد و به كار مشغول شد. فرزندان فريدون مشيري، بهار ( متولد ۱۳۳۴) و بابك (متولد ۱۳۳۸) هر دو در رشته معماري در دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران و دانشكده معماري دانشگاه ملي ايران تحصيل كرده‌اند.

مشيري سرودن شعر را از نوجواني و تقريباً از پانزده سالگي شروع كرد. سروده‌هاي نوجواني او تحت تاثير شاهنامه‌خواني‌هاي پدرش شکل گرفته كه از آن جمله، اين شعر مربوط به پانزده سالگي اوست :
چرا كشور ما شده زيردست
چرا رشته ملك از هم گسست
چرا هر كه آيد ز بيگانگان
پي قتل ايران ببندد ميان
چرا جان ايرانيان شد عزيز
چرا بر ندارد كسي تيغ تيز
برانيد دشمن ز ايران زمين
كه دنيا بود حلقه، ايران نگين
چو از خاتمي اين نگين كم شود
همه ديده‌ها پر ز شبنم شود

انگيزه سرودن اين شعر واقعه شهريور ۱۳۲۰ بوده است. اولين مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگي با مقدمه محمدحسين شهريار و علي دشتي به چاپ رسيد (نوروز سال ۱۳۳۴). خود او در باره این مجموعه مي‌گويد: ” چهارپاره‌هايي بود كه گاهي سه مصرع مساوي با يك قطعه كوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافيه و هم معنا. آن زمان چندين نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سايه)، سياوش كسرايي، اخوان ثالث و محمد زهري بودند كه به همين سبك شعر مي‌گفتند و همه از شاعران نامدار شدند، زيرا به شعر گذشته ما بي‌اعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قديم احاطه كامل داشتيم، يعني آثار سعدي، حافظ، رودكي، فردوسي و ... را خوانده بوديم، در مورد آنها بحث مي‌كرديم و بر آن تكيه مي‌كرديم. “

مشيری توجه خاصی به موسيقي ايراني داشت و در پي‌ همين دلبستگي طی سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضويت در شوراي موسيقي و شعر راديو را پذيرفت، و در كنار هوشنگ ابتهاج، سيمين بهبهاني و عماد خراساني سهمي بسزا در پيوند دادن شعر با موسيقي، و غني ساختن برنامه گلهاي تازه راديو ايران در آن سالها داشت. ” علاقه‌ به موسيقي در مشيري به گونه‌اي بوده است كه هر بار سازي نواخته مي‌شده مايه آن را مي‌گفته، مايه‌شناسي‌اش را مي‌دانسته، بلكه مي‌گفته از چه رديفي است و چه گوشه‌اي، و آن گوشه را بسط مي‌داده و بارها شنيده شده كه تشخيص او در مورد برجسته‌ترين قطعات موسيقي ايران كاملاً درست و همراه با دقت تخصصي ويژه‌ای همراه بوده است. اين آشنايي از سالهاي خيلي دور از طريق خانواده مادري با موسيقي وتئاتر ايران مربوط بوده است. فضل‌الله بايگان دايي ايشان در تئاتر بازي مي‌كرد و منزل او در خيابان لاله‌زار (كوچه‌اي كه تماشاخانه تهران يا جامعه باربد در آن بود) قرار داشت و درآن سالهايي كه از مشهد به تهران مي‌آمدند هر شب موسيقي گوش مي‌كردند . مهرتاش، مؤسس جامعه باربد، و ابوالحسن صبا نيز با فضل‌الله بايگان دوست بودند و شبها به نواختن سه‌تار يا ويولون مي‌پرداختند، و مشيري كه در آن زمان ۱۴-۱۵ سال داشت مشتاقانه به شنيدن اين موسيقي دل مي‌داد.“

فريدون مشيری در سال ۱۳۷۷ به آلمان و امريکا سفر کرد، و مراسم شعرخوانی او در شهرهای کلن، ليمبورگ و فرانکفورت و همچنين در ۲۴ ايالت امريکا از جمله در دانشگاه‌های برکلی و نيوجرسی به طور بی‌سابقه‌ای مورد توجه دوستداران ادبيات ايران قرار گرفت. در سال ۱۳۷۸ طی سفری به سوئد در مراسم شعرخوانی در چندين شهر از جمله استکهلم و مالمو و گوتبرگ شرکت کرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم میخواست : دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم میخواست : مردم ، در همه احوال باهم آشتی بودند .
طمع در مال یکدیگر نمی کردند.
کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند .
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند ،
ازین خون ریختن ها ، فتنه ها ، پرهیز می کردند ،
چو کفتاران خون آشام ، کمتر چنگ و دندان تیز می کردند !
 

Narges *

عضو جدید
معنای زنده بودن من با تو بودن است
نزدیک،دور
سیر،گرسنه
رها،اسیر
دلتنگ،شاد
آن لحظه که بی تو سر آید مرا مباد
مفهوم مرگ من
در راه سرافرازی تو،در کنار تو
مفهوم زندگیست
معنای عشق نیز
در سرنوشت من
باتو،همیشه باتو،برای تو زیستن
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شباهنگ

باور نداشتم که گل آرزوی من
با دست نازنین تو بر خاک اوفتد
با این همه ، هنوز به جان که می پرستمت
بالله اگر که عشق چنین پاک اوفتد
:gol:
می بینمت هنوز به دیدار واپسین
گریان در آمدی که : فریدون ، خدا نخواست !
غافل که من بجز تو خدایی نداشتم
اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست !
:gol:
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست
گوید به من : هر آنچه که او کرد خوب کرد !
فردای ما نیامد و خورشید آرزو
تنها سپیده ای زد و آنگه ... غروب کرد .
:gol:
بر گور عشق خویش شباهنگ ماتمم
دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم ؟
تو صحبت محبت من باورت نبود
من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم !
:gol:
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود
این واپسین ترانه تو را یادگار باد
ماند به سینه ام غم تو یادگار تو
هرگز غمت مباد و خدایا با تو یار باد .
:gol:
دیگر زپا فتاده ام ای ساقی اجل
لب تشنه ام ، بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من ، آغوش باز کن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ترا من زهر شيرين خوانم اي عشق
که نامي خوشتر از اينت ندانم
وگر هر لحظه رنگي تازه گيري
به غير از زهر شيرينت نخوانم
تو زهري زهر گرم سينه سوزي
تو ش يريني که شور هستي از تست
شراب جام خورشيدي که جان را
نشاط از تو غم از تو مستي از تست
به آساني مرا از من ربودي
درون کوره غم آزمودي
دلت آخر به سرگردانيم سوخت
نگاهم را به زيبايي گشودي
بسي گفتند دل از عشق برگير
که نيرمگ است و افسون است و جادوست
ولي ما دل به او بستيم و ديديم
که او زهر است اما نوشداروست
چه غم دارم که اين زهر تب آلود
تنم را در جدايي مي گدازد
از آن شادم که هنگام درد
غمي شيرين دلم را مي نوازد
اگر مرگم به نامردي نگيرد
مرا مهر تو در دل جاوداني است
وگر عمرم به ناکامي سرآيد
ترا دارم که مرگم زندگي است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ماهی همیشه تشنه ام

در زلال لطف بیکران تو.

میبرد مرا به هرکجا که میل اوست

موج دیدگان مهربان تو

زیر بال مرغکان خنده هات

زیر آفتاب داغ بوسه هات

-ای زلال پاک-!

جرعه جرعه جرعه می کشم تو را به کام خویش

تا که پر شود تمام جان من ز تو!

ای همیشه خوب!

ای همیشه آشنا!

هر طرف که می کنم نگاه

تا همه کرانه های دور

عطر و خنده و ترانه می کند شنا

در میان بازوان تو!

ماهی همیشه تشنه ام

ای زلال تابناک!

یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی

ماهی تو جان سپرده روی خاک!
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دست مرا بگیر که باغ نگاه تو

چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود

من جاودانیم که پرستوی بوسه ات

بر روی من دری ز بهشت خدا گشود

اما چه میکنی

دل را که در بهشت خدا هم غریب بود

 
لال


ز تحسینم ، خدارا لب فرو بند!
نه شعر است این ، بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه می پنداری - ایدوست-
بسوزان این دل خوش باورم را
سخن تلخ است ، اما گوش میدار
که در گفتار من رازی نهفته است
نه تنها بعد از این شعری نگویند؛
کسی هم پیش از این شعری نگفته است!
مرا دیوانه می خوانی؟
دریغا؛
ولی من بر سر گفتار خویشم،
فریب است این سخن سازی ، فریب است!
که من خود شرمسار کار خویشم.
مگر احساس گنجد در کلامی؟
مگر الهام جوشد با سرودی؟
مگر دریا نشیند در سبویی؟
مگر پندار گیرد تار و پودی؟
چه شوق است این،
چه عشق است این،
چه شعر است؟
که جان احساس کرد ، اما زبان گفت!
چه حال است این که در شعری توان خواند؟
چه درد است این که در بیتی توان گفت؟
اگر احساس میگنجید در شعر
بجز خاکستر از دفتر نمیماند!
و گر الهام میجوشید با حرف ؛
زبان از ناتوانی در نمیماند!
شبی همراه این اندوه جانکاه
مرا با شوخ چشمی گفتگو بود.
نه چون من، های و هوی شاعری داشت
ولی شعر مجسم : چشم او بود!
بهر لبخند یک "حافظ" غزل داشت.
بهر گفتار یک "سعدی" سخن بود.
من از آن شب خموشی پیشه کردم
که شعر او خدای شعر من بود!
ز تحسینم خدارا، لب فرو بند.
نه شعر است این بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه میپنداری - ایدوست؟
بسوزان این دل خوش باورم را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من یقین دارم که برگ
کاین چنین خود را رها کردست در آغوش باد
فارغ است از یاد مرگ!
آدمی هم مثل برگ
می تواند زیست بی تشویش مرگ
گرندارد همچو او آغوش مهر باد را
می تواند یافت لطف((هرچه بادا باد را))
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید
بر پنجره ها
محتاجم
منهموارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته چند
چه کسی می اید با من فریاد کند ؟
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دو شاخه نرگست اي يار دلبند



چه خوش عطري در اين ايوان پراكند



اگر صد گونه غم داري چو نرگس



به روي زندگي لبخند! لبخنند!



گل نارنج و تنگ آب ماهي صفاي آسمان صبحگاهي



بيا تا عيدي از حافظ بگيريم



كه از او مي ستاني هرچه خواهي



سحر ديدم درخت ارغواني كشيده سر بام خسته جاني!!!!!!



به گوش ارغوان آهسته گفتم



بهارت خوش كه فكر ديگراني



سري از بوي گلها مست داري كتاب و ساغري در دست داري



دلي را هم اگر خشنود كردي



به گيتي هرچه شادي هست داري



چمن،دلكش،زمين خرم هوا تر نشستن پاي گندمزار خوشتر



اميد تازه را درياب و درياب غم ديرينه را بگذار و بگذار

 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر تن خورشید میپیچد به ناز

چادر نیلوفری رنگ غروب

تک درختی خشک در پهنای دشت

تشنه میماند در این تنگ غروب



از کبود آسمانها روشنی

میگریزد جانب آفاق دور

در افق بر لاله ی سرخ شفق

میچکد از ابرها باران نور



میگشاید دود شب آغوش خویش

زندگی را تنگ می گیرد به بر

باد وحشی میدود در کوچه ها

تیرگی سر میکشد از بام ودر



شهر میخوابد به لالای سکوت

اختران نجوا کنان بر بام شب

نرم نرمک باده ی مهتاب را،

ماه میریزد درون جام شب



نیمه شب ابری به پهنای سپهر

میرسد از راه ومی تازد به ماه

جغد می خندد به روی کاج پیر

شاعری میماند و شامی سیاه



در دل تاریک این شبهای سرد

ای امید ناامیدی های من

برق چشمان تو همچون آفتاب

میدرخشد بر رخ فردای من
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
: میخواهم و می خواستمت، تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشق تو بَسَم بود

عشق تو بَسَم بود، که این شعله بیدار
روشنگرِ شب های بلند قفسم بود

آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود

دستِ من و آغوش تو، هیهات که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

بالله، که بجز یاد تو، گرهیچ کسم هست
حاشا،که بجز عشق تو،گر هیچ کسم بود

سیمای مسیحاییِ اندوه تو، ای عشق
درغربت این مهلکه فریاد رسم بود

لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم، به خدا گر هوسم بود،بَسَم بود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

همه انديشه ام انديشه فرداست
وجودم از تمناي تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بيدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
خيالم چون کبوترهاي وحشي مي کند پرواز
رود آنجا که مي يافتند کولي هاي جادو گيسوش شب را
همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود مي سوزند
همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل مي افروزند
همان جاها که رهبانان معبدهاي ظلمت نيل مي سايند
همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشيد فردا را مي آرايند
همين فرداي افسون ريز رويايي
همين فردا که راه خواب من بسته است
همين فردا که روي پرده پندار من پيداست
همين فردا که ما را روز ديدار است
همين فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همين فردا همين فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بيدار است
سياهي تار مي بندد
چراغ ماه لرزان از نسيم سرد پاييز است
دل بي تاب و بي آرام من از شوق لبريز است
به هر سو چشم من رو ميکند فرداست
سحر از ماوراي ظلمت شب مي زند لبخند
قناري ها سرود صبح مي خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور مي بينم که مي آيي
ترا از دور مي بينم که ميخندي
ترااز دورمي بينم که مي خندي و مي آيي
نگاهم باز حيران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خويش خواهم ديد
سرشک اشتياقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برايت شعر خواهم خواند
برايم شعر خواهي خواند
تبسم هاي شيرين ترا با بوسه خواهم چيد
وگر بختم کند ياري
در آغوش تو
اي افسوس
سياهي تار مي بندد
چراغ ماه لرزان از نسيم سرد پاييز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خوابو بيدار است
 
بالا