خاطرات دوران دبیرستان و راهنمایی

salahshur

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوران دبیرستان یه دوره خاصی از زندگی آدم هاست که از نوجوانی به سمت رده سنین جوانی میرن و معمولا بسیار خاطره انگیز هستن این سالها
برای من این سالها بهترین دوره زندگیم بودن
از دوستانی که خاطره یا عکس یا فیلم دارن درخواست میکنم اینجا خاطراتشون رو قرار بدن شاید دیگر دوستان هم خاطره های مشابهی داشته باشن که با دیدن این خاطرات به یادشون میاد
پس منتظر خاطرات قشنگتون ميمونيم.
از دوست عزیزamarjani200 برای راهنمایی و تشویق برای ایجاد این تاپیک تشکر میکنم
 
آخرین ویرایش:

salahshur

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوران دبیرستان رو به تفکیک بیان میکنم اول شمای کلی میگم بد میریم به جزئیات
اول بگم که به ما میگفتن وحشی ها
دبیرستان ما شهدای صنعت نفت توی شهرک نفت اهواز بود.اکثر بچه ها هم ساکنین شهرک بودن و پدرها کارکنان شرکت نفت بودن.خونه ما تا دبیرستان 1 دقیقه فاصله داشت چون کوچه پشتی دبیرستان بودیم اما من معمولا صبح ساعت 6:45 از خونه میزدم بیرون میرفتم دنبال بچه ساعت 7:25 میرسیدیم خونه
سال اول دبیرستان سالی بود که قدرت توی مدرسه پخش شده بود.بچه های سال پیش و سال دومی ها مخصوصا شلوغ بودن مثل ما.من توی کلاس اول 3 بودم.اکثر بچه ها هم از دوران دراهنمایی باهم بودیم و طبیعی بود که صمیمیت بیشتری بین بچه بود. من و حسین مخته که از سال دوم راهنمایی باهم بودیم کنار هم میشستیم.پشت سرمون علی قنواتی بود.اون سمت از کلاس هم بهترین تیکه اندازها بودن.محمد شریعت معروف به جزف یونس حیببی معروف به یونس انفجار.علی فروزنده،علی آبروش مخصوصا که کنار اینا حسین جنتی میشست.خودمم که زبل خان قدیم باشم.توی اون سال به دلیلی تقارنی که وجود داشت تیکه هایی که از یه سمت میومد از سمت دیگه جواب میگرفت

بقیه سال ها هم میگم مخصوصا سال سوم

عکس معلم فیزیکمونه آقای دباغیان سال دوم



عکس آقای محبوبی سال سوم بهترین دوران زندگیمون سر کلاس این بودیم
بنده خدا نگاه چیکارش کردیم


اشتباه نکنید ماله زلزله نیست. کار بچه هاس تازه بعدشم اون آجرها رو هم در آوردن باهاش تیر دروازه ساختن داخل کلاس:D


سال سوم هست این عکس یه جمعی از برو بچ



آنچه را که عیان است چه حاجت به بیان است

این داستان ادامه دارد
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون از تاپیکی که زدی من که سعی میکنم اینجا هم شرکت کنم
منتظر بقیه خاطراتم هستم

موفق باشی;)
 

salahshur

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه فیلم از سال سوم سر کلاس شیمی آقای محبوبی
نگاه چجوری استاد فراری میدن
http://www.4shared.com/file/66537901/629660b/Riazi_3vome_2__5_.html
فیلم زیاد دارم از هر دوره ای اما چون جمع خودمونیه یه سری حرف ها توش زده میشه دیگه
و چون نمیشه بگیم خانم ها دانلود نکنن که نشنون نمیذاریم
 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام احسان جان
ممنون از تاپيك قشنگت;)
حيف عكساتو نميتونم ببينم...

من سه سال دبيرستانو توي مدرسه نعمتيها بودم ، مدير و ناظم براي پيش دانشگاهي منو پاس دادن به همديگه و خلاصه براي پيش دانشگاهي ثبت نامم نكردن! ( البته من شيطون نبودما ، اونا چشاشون شيطون ميديد.)
خلاصه پيش دانشگاهي رفتم دبيرستان دهخدا، چند تا از رفقاي قديمم اونجا بودن. اولين كلاسو كه رفتم ، تا زنگ تفريح حسابي حوصلم سر رفته بود ، زنگو كه زدن من هويجوري يه گچ برداشتم از پنجره پرت كردم بيرون . روبروي ساختمون ما يه ساختمون ديگه بود ( كلاساي اول تاسوم اونجا برگزارميشد ) ،كه گچه براي خودش رفته بود كلاس روبرويي ..
ادامه دارد
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
احسان جان مرجاني عزيز ..ممنون از جستار زيبا و جالبتون.
دوستان اگر اين منوال درست طي بشه بخش خاطره نويسي رو احياء ميكنيم تا در بخش كارگاه بتونيم روند درستي از تبيين خاطراتمون داشته باشيم.


دست مريزاد احسان جان.عكسهاتون واقعا جالبه..

خسته نباشي عزيز :gol:
 

salahshur

عضو جدید
کاربر ممتاز
راستش ما اوج کارامون سال سوم بود.
من بشخصه همیشه اول سال خوبم و رفته رفته شیطنت میکردم اما سال سوم از اولش بد ترکوندیم:Dحساب کنید پنکه ها به حالت قنچه،پرده ها نمیه پاره،سوکت کولر شکسته و در کولر فرو رفته،کل کلاس پر از شعر و ترانه و نقاشی، و پریزهای چراغها
پریزها در روز سوم چهارم یخوردش شکسته شدن اما هر دو ور روشن بود چون کلاس ما دو ردیف مهتابی داشت.روز پنجم با ضربه بعدی یک طرف روشن بود یک طرف خاموش هفته بعدش هردو طرف خاموش. دم در کلاس نوشته بودن welcome to zoo مدیریت زبل خان که خودم باشم.راستی من مبصر بودم:whistle:
ماه اول ناظم مدرسه رفت. یه بار بابای یکی از بچه ها که معاون مدیر عامل مناطق نفت خیز بود اومد سر کلاس ما مدیر بهش گفت نگاه کنید!!!!! طرف گفت واقعا بچه های ما این کار رو کردن؟؟!!!!:surprised:
هر دفعه مدیر مدرسه میومد سر کلاس میگفت آقایون شما پدرانتون مدیران شرکت نفت هست.همه افراد با سابقه و تحصیل کرده ای هستن . آخه چرا شما اینطوری هستین؟؟!!!:wallbash: بعد از حدود اواسط آبان ما رو بردن یه کلاس نزدیک دفتر.هیچ وقت این صحنه یادم نمیره.مبسر کلاس پیشا اومده بود میگفت آقای نوروزی این کلاس که هیچی نداره حتی روشنایی ما چطور بریم اونجا.ماهم همش میخندیدیم.
بد بختی اونا من بودم از نظر معلما.چون مبصرشون که من باشم عامل همگونه فکر های مخرب بود.خوب ما داخل کلاس رهبر دینی حماس بودیم یعنی بیشتر ایده میدادیم و تیکه یونس حبیی هم که به یونس انفجار معروف بود رهبر نظامی خرابکاری های جدی و خفن.
این داستان ادامه دارد......
 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام احسان جان
ممنون از تاپيك قشنگت;)
حيف عكساتو نميتونم ببينم...

من سه سال دبيرستانو توي مدرسه نعمتيها بودم ، مدير و ناظم براي پيش دانشگاهي منو پاس دادن به همديگه و خلاصه براي پيش دانشگاهي ثبت نامم نكردن! ( البته من شيطون نبودما ، اونا چشاشون شيطون ميديد.)
خلاصه پيش دانشگاهي رفتم دبيرستان دهخدا، چند تا از رفقاي قديمم اونجا بودن. اولين كلاسو كه رفتم ، تا زنگ تفريح حسابي حوصلم سر رفته بود ، زنگو كه زدن من هويجوري يه گچ برداشتم از پنجره پرت كردم بيرون . روبروي ساختمون ما يه ساختمون ديگه بود ( كلاساي اول تاسوم اونجا برگزارميشد ) ،كه گچه براي خودش رفته بود كلاس روبرويي ..
ادامه دارد
زنگ بعد ناظم ساختمون اومد سر كلاس و شروع كرد : من با پنبه سر ميبرم و من ال ميكنم و من بل ميكنم و ...
بعدش هم گفت : زنگ قبل كي بود گچ پرت كرد كلاس اونوري ، اگه خودش بياد بگه كاريش ندارم (اينقدر توي دوران تحصيل اين جمله رو شنيده بودم كه ...) ، اما اگه خودم پيداش كنم پدرشو در ميارم ...
منم داشتم لبخند ميزدم و توي دلم يه چيزايي ميگفتم ...
زنگ سوم ناظم منو خواست دفترش ، از ناظم اجازه گرفتم و رفتم دفتر ش ...
بازم ادامه دارد( مگه داستانه!)
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
خلاصه رفتم دفتر آقاي علوي ناظممون
در زدم رفتم تو ، گفت تو بودي گچ پرت كردي؟
گفتم : آره
گفت : برو پرونده تو بگير برو
خدايي روز اولي به خاطر يه گچ ضايع بود ديگه ...
گفتم : حالا مگه چي شده ، تازه من روز اولمه اومدم اينجا ، براي كنكور اومدم اينجا درس بخونم و ....
گفت :نه نميشه راه نداره ، من جواب ناظم اون ساختمونو چي بدم
بنده خدا فكر كنم از قيافه هاج و واج من فهميد از جريان بي اطلاعم
براي همين ادامه داد : آره آقاي ... دبير اون كلاس ته كلاس نشسته بوده كه تو گچ پرت كردي خورده تو سرش ، اونم قهر كرده رفته از كلاس ، بچه ها شلوغ كردن ، ناظمشون كلي شاكيه و...
ادامه دارد(قسمت آخره ، قول ميدم...)
 

zadshafagh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیوانگان عاقل(1)

دیوانگان عاقل(1)

یادش به خیر.دوران دبیرستان (خصوصا سالهای دوم و سوم اون) بهترین دوران زندگی من بود.همین الان حاضرم قبولی دانشگاه و این درسایی که تو دانشگاه خوندم و بدم و با همون بچه های همکلاسی برگردم سال دوم و سوم دبیرستان.
حاشیه نرم اسم کلاس ما که به گفته اکثریت قریب به اتفاق معلما همچین دوم وسوم ریاضی تو عمرشون ندیده بودن
دیوانگان عاقل(تو خود حدیث مفصل بخوان...) بود.
این اسم و رو در کلاسمون نوشته بودیم. با این اسم یه تیم فوتبال تو مسابقات مدرسه دادیم و قهرمانم شدیم،موقع اهدای جوایز مدیر نذاشت این اسم و سر صف بخونن ماهم مجبور شدیم اسم و عوض کنیم. کل مدرسه مارو با این اسم میشناختن..
چه کارا که تو این دوسال نکردیم:
کارا بمونه برا پست های بعدی
این کلاس 17 تا دانش آموز داشت
(محمدعباس _ رضا _سجاد _حمید _ سعید _ رشید _ ادریس _ میثم _باقر _جابر _عقیل _ پیام _ باقر2 _ محمد صادق _ مجید _ مرتضی و رمضان)
که در نوع خودشون عجو به ای بودن
(ادامه دارد...)
 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
خلاصه رفتم دفتر آقاي علوي ناظممون
در زدم رفتم تو ، گفت تو بودي گچ پرت كردي؟
گفتم : آره
گفت : برو پرونده تو بگير برو
خدايي روز اولي به خاطر يه گچ ضايع بود ديگه ...
گفتم : حالا مگه چي شده ، تازه من روز اولمه اومدم اينجا ، براي كنكور اومدم اينجا درس بخونم و ....
گفت :نه نميشه راه نداره ، من جواب ناظم اون ساختمونو چي بدم
بنده خدا فكر كنم از قيافه هاج و واج من فهميد از جريان بي اطلاعم
براي همين ادامه داد : آره آقاي ... دبير اون كلاس ته كلاس نشسته بوده كه تو گچ پرت كردي خورده تو سرش ، اونم قهر كرده رفته از كلاس ، بچه ها شلوغ كردن ، ناظمشون كلي شاكيه و...
ادامه دارد(قسمت آخره ، قول ميدم...)

بعد از كلي كلنجار قرار شد تنبيه من اين باشه كه 2 بسته گچ بخرم بيارم مدرسه
منم قبول كردم و رفتم 2 بسته گچ از نامرغوبترين نوعشو خريدم و فرداش آوردم و دادم به آقاي علوي
زنگ آخر دوباره آقاي علوي صدام كرد و گفت : مرجاني اين چه گچاييه كه خريدي ، صداي همه ي دبيرا در اومده ، توشون سنگريزه داره
منم گفتم : باشه دوباره فردا ميرم گچ ميخرم
آقاي علوي داد زد سرم : نميخواد ديگه برو
و داستان تموم شد.
ببخشين ديگه سرتون درد آوردم :gol::redface:
 

zadshafagh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیوانگان عاقل(2)

دیوانگان عاقل(2)

امیدوارم این مطلبم بد آموزی نداشته باشه:

(سال اول دبیرستان مدرسه مون کلنگی بود و 5 تا کلاس بیشتر نداشت.)
صبح یه روز سرد رسیدم مدرسه دیدم همه بچه ها بیرونن نمیدونستم چه خبر شده.
رفتم تو کلاس که کیفمو بزارم، تا سرم و بردم تو ساختمان بوی وحشتناکی مغزمو تکون داد.
نمیدونستم بو از چی بود. اینو بگم که این بوی تعفن اینقدر شدید بود که هیچ کس نمی تونست تو کلاسا دوام بیاره و همه ریخته بودن بیرون....
خلاصه اومدم بیرون و با کلی پرس وجو متوجه شدم که:
بله بچه های کلاس اول 03(ما 01 بودیم) گرد کپسول آموکسی سیلین و ریختن رو بخاری و این افتضاح و بار آوردن (من نمیدونم بچه ها این کشفیات و از کجا میارن .باور کنید اگه این فکرو برا درس خوندن میذاشتن الآن تو مملکت مون مشکلی نداشتیم) خلاصه هر جوری بود یه 20دقیقه نیم ساعتی از وقت کلاسا این جوری تلف شد و مدیر وناظم مدرسه بچه ها را هر جوری بود به ضرب زور فرستادن کلاس..
حالا اگه کسی جرات داره این کارو بکنه(نگید من گفتما.....)
 
آخرین ویرایش:

zadshafagh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیوانگان عاقل(3)

دیوانگان عاقل(3)

سال دوم دبیرستان با یه سری اتفاقات جالب انگیز ناک شروع شد.
مهمترینش اومدن یه معلم ادبیات روحیه بخش بود.این بنده خدا چشماش یه مقدار ،نه دو مقدار،نه سه مقدار ضعیف بود.ماهم توی اون دوهفته ای که اومد کلاسمون چه کارا که نکردیم.(دست ،آواز،داد،فریاد،تو سر وکله هم زدن واز همه مهمتر موج مکزیکی و....)خلاصه این طور بگم که تو اون دو هفته به اندازه یک سال تحصیلی خندیدیم.
موقع حضور وغیاب این درس کلاسمون تبدیل میشد به ورزشگاه؟!چه طور؟معلم اسما رو میخوند ما هم به جای حاضر گفتن دسته جمعی پا میشدیم و فریاد میزدیم شییییره.(مثلا:معلم:1- محمد عباس ... کل کلاس: شیره 2- رضا...:کل کلاس :شیره .همین جور تا آخر...)
دفتر نمره ش دست ما بود هر کاری دلمون میخواست باهاش میکردیم. مثلا برا خودمون 20 میذاشتیم یا اینکه اسم اضافه میکردیم یادمه تو دفتر نمره اون کلاسیا اسمهایی مثل حسین رضا زاده، اردل پشندی ،بامشاد پهن فر و... اضافه کرده بودیم، تو اون کلاس خونده بود و بچه ها حاضر گفته بودن.
تو تخته سیاه که میخواست چیزی بنویسه ماهم میرفتیم کنارش اون طرف تخته سیاه برا خودمون چرت وپرت مینوشتیم.
برا خودمون میرفتیم بیرون برا خودمون میومدیم تو و..یه بار یادمه جلوی چشمش پا شدم رفتم بیرون (فکر نمیکردم ببینه)،تا نصف راهرو رو رفتم دیدم دوان دوان اومد منو گرفت و برد تو کلاس و بچه ها از خنده منفجر شدن.
جالب این بود که تو این همه شلوغی معلم فقط رمضان ومیدید و او نو میزد و با اون دعوا میگرفت(بنده خدا رمضان همش تو چشم بود)

تو کلاس به افتخار هم موج مکزیکی میرفتیم .یه بار داشتیم موج میرفتیم ،تازه دور برداشته بودیم که
یهو مدیر مدرسه در و باز کرد. همه سر جا شون خشکشون زد(یکی نشسته، یکی سرپا،یکی دستاش تو هوا،یکی دهنش بازو...)
حالا ما منتظریم مدیر چند نفر و بکشه بیرون از کلاس و
حسابشو نو برسه که در عین نا باوری دیدیم مدیر یه لبخند ملایمی زد و در و بست...
خلاصه این معلم عزیز دو هفته مهمون ما بود بعد عوضش کردن...
امیدوارم خدا ما رو ببخشه....
(ادامه دارد)
 

yareza2006

عضو جدید
ما مثلا دبیرستان امام محمد باقر بودیم(اصفهانی ها می دونند من چی میگم) و همه با مصاحبه آمده بودند ولی چه بگویم که از شیطنت ها که سال سوم کلاس ما را دیوار به دیوار معاون گذاشتند که هر حرکتی در نطفه خفه شود.
*دستگیره در کلاس خراب بود و به سختی در باز می شد.یه سری پوسته کیکی اشتباها به جای سطل زباله به معلم فیزیک آقای اصفهانی خورد.معلم اشتباها یکی را بیرون کشید و هر آنچه کرد این در باز شود نشد که نشد.معلم با عصبانیت در می زد و بچه ها با سوت و کف:وازش کن وازش کن:smile:*
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
اول راهنمايي بوديم كه قرار شد اواسط سال بريم يه مدرسه جديد...آخه ما توي يه مجتمع آموزشي درس ميخونديم كه از مهد كودك تا دبيرستان رو شامل ميشد.:razz:
بعد چون با عجله قراربود اين نقل مكان صورت بگيره به همه بچه ها گفتند كه روز جمعه همه بيان مدرسه جديد براي نظافت ...( اينم از تدابير مقتصدانه مدير گرامي بود ) :eek:
خلاصه روز جمعه همه بچه هاي بخش راهنمايي رفتيم مدرسه و از اونجا پياده تا مدرسه جديد رفتيم...:surprised:
وقتي رسيديم اونجا اول بهمون چندتا جارو و تي دادند و گفتند اول جارو كنيد و خاكهاي اضافه و نخاله ها رو خارج كنيد ..وقتي تموم شد تقريبا مدرسه تميز شد...يه سري ابر فشرده آوردند كه متري بود ..:surprised:..با قيچي تكه تكه ميبريدند و ميدادن بهمون كه باهاش شيشه ها و ميزها و نيمكتها رو تميز كنيم...در اين بين آنچنان شور و هيجاني هم داشتيم و گل ميگفتيم و گل ميشنيديم و البته دسته گل به آب ميداديم كه نگو و نپرس
كه يواش يواش ماجراي اصلي رخ داد.


صبركنيد ...ميام ميگم بقيه اشو....
 

zadshafagh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیوانگان عاقل(4)

دیوانگان عاقل(4)

وضع ظاهری کلاس مون تو سال سوم دبیرستان:
اول سال همه چیز سر جای خودش بود سالم و بدون هیچ گونه نقص(کلید ها و پریز های برق،کلید پنکه و....)
*بعد از هفته اول، تکمه کلید پنکه گم شد و بچه ها با سر خودکار پنکه را روشن وخاموش میکردن ،بعد از هفته اول بود که کل کلید پنکه از جاش در اومد کلاس عملا بدون پنکه شد.از اینجا بود که هنر نمایی بچه روی پره های پنکه شروع شد هر روز پنکه به یه شکل بود(یه روز لاله واژگون،یه روز مثل پر ه های هلی کوپتر و...)
*تو هفته های اول مدرسه بود که مسابقات جهانی شکستن کلید وپریزهای برق، انتخابی المپیک شروع شد که با پشتکار بچه ها این مسابقات دو روزه تموم شد(بچه ها چنان به این بی زبونا لگد میزدن که آدم فکر میکرد که عنقریب که دیوار کلاس بیفته) یه مدت لامپ های کلاس با سیم های لخت روشن وخاموش میشد.
تو این مدت بود که حس موسیقیایی یکی از بچه ها گل کرد،سجادبا زدن ممتد این سیم ها به هم و با ایجاد صدای جرقه ریتمیک بچه ها را وادار به دست زدن میکرد(صدای جرقه:جیز- جیز جیزو... بچه ها:دستدست دست و...)

بعد از چند روز مسئولین دلسوز مدرسه زحمت نصب دوباره کلید وپریز ها رو کردن که ای بار عمر این کلید پریزها بیشتر از یک روز نبود(بعد از این ماجرا ها بود که کل کلید ها رو از کلاس ها بر داشتن و از دفتر مدرسه لامپ ها رو روشن و خاموش میکردن.)
*قفسه کلاس طی دو سه ماه توسط بچه ها خورده شد،یعنی بعد از این مدت از قفسه کلاس جز یه فضای خالی بی خاصیت چیزی نموند.
*تو ارتفاع 2 متری دیوار کلاس جای پا بود!! یه دوره مسابقه لگد زدن به دیوار تو کلاس برگزار شد که طی این مسابقات سعید با زدن یه لگد به ارتفاع 2 متری به مسابقات جهانی راه پیدا کرد!
فکر کنم که اگه دست نزده باشند الان هم جای این اثر تاریخی تو کلاس باشه.
( اصلا تمام آیتم های کلاس مون در سطح جهانی بود....)
ادامه دارد....
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
هااااااا داشتم ميگفتم...

آره اون ابرها رو بهمون دادن و ما هم ميزها و شيشه ها و هرجا كه ميشد رو باهاش تميز ميكردم...برام جالب بود يه طرف اين ابرها يه ورقه نازك آلومينيومي بود و براق بود...كه به قسمت ابري كاملا چسبيده بود . :whistle: ..( دستم خاريد )
دوستم اومد و كنارم گفت ..سايه !خانم مدير گفته هركي تميزتر كار كنه سر صف بهش جايزه هم ميدن...
( دست اونم خاريد)
گفتم وااااااي نيلوفر نگو من كه دارم از گرسنگي غش ميكنم...جايزه ميخوايم چيكار؟ كاش يه لقمه نون و پنير بهمون ميدادن.
( بازم دستم خاريد)
سوسن يكي از بچه هاي كلا
س دومي كه دختري سفيد پوست ( از نوع برفي ) بود اومد گفت بچه ها من نميدونم چرا دستهام ميخاره...به دستهاش نگاه كردم ديدم اوه ...شده مثل لبو پخته...

گفتم دستهاي من ميخاره ...كمي دقت كردم ديدم دستهاي همه ميخاره...اوه خداي من چه خبر شده ..دستهاي همه ميخاره .. .واي صورتم ..
.اوه چشمام...واااااااي مثل يك اپيدمي همه گير و پرسرعت ...از تمام كلاسهاي اطراف صداهاي مختلف و معترض گونه به گوش ميرسيد كه ناگهان همه از كلاسها بيرون ريختند و به شدت خودشون رو ميخاروندن..

.من كه ديگه گرسنگي و تشويق سرصف به كلي فراموشم شده بود ...

مدير و ناظم و سردفتردارمون با عجله اومدن بيرون و هاج و واج مونده بودن كه چي شده...آخه ما از پودر شوينده هم استفاده نميكرديم ..فقط آب بود و ابر ...

چون اوضاع رو به وخامت گذاشت ...مديرمون زنگ زد به اورژانس و يه تيم پزشكي سريع با آمبولانس وارد مدرسه شدن.


ميام بقيه اشو ميگم براتون...
اگه يادم رفت بهم يادآوري كنيد لطفا.
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
هورااااااااااا مثل اينكه يادم نرفت بقيه شو بگم...


خلاصه اورژانس و دكتر و پرستار اومدن داخل مدرسه و همه بچه ها رو توي نمازخونه جمع كردن...و شروع به معاينه كردن..ولي خداييش زورشون به اون جمعيت نميرسيد...اين بود كه اول از اونايي شروع كردند كه خيلي اوضاع وخيمي داشتند...چندتايي حالشون خيلي بد بود كه سريع با آمبولانس فرستادند بيمارستان... مثل سوسن طفلي ...بميرم الهي تا اون موقع ديگه شده بود سرتا پا سرخ ..حتي يادمه تا توي چشماش هم سرخ شده بود.

ولي خوشبختانه بقيه يا با آمپول و يا سرپايي معالجه شدند...

من هم خداروشكر جزو سرپايي ها بودم...كه با يه پماد و يه قرص حالم بهتر شد...

حالا فكر ميكنيد موضوع چي بود؟ :whistle:
اگه درست حدس زديد ...آفرين به شما

درسته مشكل از ابرها بود كه متاسفانه پشم شيشه بود نه ابر معمولي ...و همه اينها از درايت سركارخانم مدير ما بود كه علاوه بر خرج تميزكاري مدرسه مجبور شد مخارج بيمارستان و آمبولانس و دكتر و پرستار و گرفتن آژانس براي بچه ها تا درب منزل و هزينه ناهار بچه ها
رو هم بده

تازه علاوه بر پرداخت اين هزينه ها ...باعث بسياري مشكلات و درگيري با خانواده بچه ها شده بود كه با كلي عذرخواهي و ندامت به پايان رسيد

تازه آخرش از اداره آموزش پرورش هم اخطاريه دريافت كرد


نتيجه اخلاقي: گره ايي كه با دست بازميشود به دندان مگيريد

نتيجه ماجرا: سه روز خوش بحال ما شد و تعطيل شديم..هه هه هه


 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
راهنمایی

راهنمایی

با سلام
راستش ما که تو راهنمایی جرات هیچ کاری نداشتیم یه مدیر و ناظمی داشتیم که نگو و نپرس از 30 تا بچه کلاس لااقل 29 نفر جاسوس بودن و خلاصه اصلا امکان خلاف و از اینا نبود یه چیزایی تو مایه های پادگان بود یادمه باید چند دقیقه قبل از خوردن زنگ کلاس می رفتیم سر کلاس وگرنه کارمون با کرام و الکاتبین بود یکی از بچه ها هم که مثلا خیلی خلاف بود یه بار یه از این زنجیر نازک ها که قطرش حتی به دو میلی هم نمی رسه دسش کرد همون روز اول ناظم ازش گرفت 3روز اخراجش کرد تا آخر سال تحصیلی هم دستبند و بهش ندادن و تازه آخر سال هم کلی با خواهش و التماس دادن دست خونوادش و ازش هم تعهد گرفتن که مثلا این قرتی بازی ها جاش توی مدرسه نیست و تکرار نشه حالا دیگه خودتون به اوج وخامت پی ببرین خلاف ترین کاری که من می کردم ( بقیه جرات نداشتن ) این بود که زنگ که می خورد و باید سرجامون می نشستیم تا معلم بیاد من دم در کلاس وای میسادم و روی صندلی نمی نشسم :redface:
تا این که ..................
این سه سال تموم شد و من براساس قرعه افتادم یه دبیرستان خیلی خفن و تمام انرژی پتانسیل نهفته در وجود من به صورت جنبشی آزاد شد ......
 

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همه.
من توی دوره ی راهنمایی و دبیرستانم اینقدر مظلوم بودم که خدا میدونه:D
مثلا دیگه خیلی میخواستم شیطنت کنم ملخ میاوردم سر کلاس امتحان کنسل میکردم:redface:.
سر کلاس تاریخ سال سوم دبیرمون سخت گیر و به شذت پاچه گیر تشریف داشتند.زنگ اول هم بود ما هم که محض رضای خدا هیچ وقت درس نمیخوندیم با سه تا از همکلاسیا ملخ آوردیم گذاشتیم پشت پنجره که نزدیک میز دبیر هم بود.
حالا دبیره اومده ما هم منتظر که ملخه بپره وسط کلاس به هم بریزه اونم تنبل از جاش تکون نمیخورد.
خلاصه من گفتم با من به بهانه ی باز کردن پنجره پرده رو دادم کنار و یه جیغ بنفش ساختگی کشیدم که ملخخخخخخخخخخخخ
بچه های کلاس تا 10دقیقه دور خودشون میچرخیدن و بالای میزا میرفتن کلاس زیر و رو شد:biggrin:و بعد از التماسهای دبیرمون بلاخره قوطی کبریت مربوطه رو آوردیم و ملخ رو درونش جا دادیم و به سلامتی امتحان هم ندادیم:D
 

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
به همون جهت که گفتم من خیلی دختر خوبی بودم در تمام دوران تحصیل:)سالدوم دبیرستان ما یه زنگ دبیر نداشتیم.چشمتون روز بد نبینه.یه تک زنگ به هرهر کرکر گذشت و اما تک زنگ بعدی رو یکی از بچه ها از توی کیفش کارت پاسور درآورد:eek:ما هم اراده ضعیف نشستیم فال گرفتن که یهو ناظممون اومد .ما هم گروهمون تابلو بود توی مدرسه اصلا مارو کنارهم میدیدند میفهمیدن داریم یه گندی میزنیم.ناظمه گفت پاشین برین حیاط اینجا سوصدا میکنید.ما هم چشم:D.من و یکی دیگه از همون قماربازا:Dرفتیم گرم کردن سر ناظمه به حرف و بقیه بچه ها هم جمع کردن بساط لهو لعب:biggrin:.بعد هم از کلاس رفتیم بیرون مثلا ولی پشت در وایستادیم ببینیم ناظمه میخواد چیکار کنه.کیفمون رو گشت ولی هیچی پیدا نکرد و با لب و لوچه ی اویزون اومد بیرون:biggrin:ما هم از همه ی صحنه ها فیلم گرفتیم:biggrin:
 

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
در سری داستانهای دختر خوب:)سال دوم دبیرستان یه پاتوق توپ پیدا کردیم پشت در پشت بام.هیچ کس اونجا نمیومد.همیشه کثیف بود و هیچکس از هم اونجارو به عنوان پاتوق نمیشناخت.ما میرفتیم اونجا مینشستیم به حرف زدن و خندیدن.تا اینکه....
یه روز رفتیم دیدیم قفل پنج تنی در پشت بام نیست:eek:به خاطر اراده ی ضعیفی که قبلا توضیح دادم رفتیم بالای پشت بام و دید زدن ساختمانهای اطراف که یهو مستخدم ما رو دید ولی تا اومد به خودش بجنبه ما 400بار از اونجا فرار کرده بودیم و دستش به ما نرسید ولی خدایی پشت بام باحالی بود.:D
 
  • Like
واکنش ها: sh85

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
الان همه با این خاطرات من فکر میکنید بچه تنبل بودم ولی قسمت جالبش اینجاست که من توی نمونه مردمی درس میخوندم:D
دبیرستان ما فقط یه کلاس ریاضی داشت یه کلاس تجربی (برای هر سال درسی)و سه تا کلاس اول یعنی روی هم نه کلاس داشت:redface:
شما خودتون تصور کنین وقتی زنگ تفریح بود چه آرامشی توی راهروها برقرار بود.:D
پیش دانشگاهی من با همه ی اصرار مدیر و ناظم(خدایی اینو راست گفتم)
نموندم توی اون مدرسه.سال آخر بود و میخواستم واقعا درس بخونم و توی اون گروه هم نمیشد درس خوند.
رفتم یه پیش دانشگاهی دولتی که بیشتر از 30تا کلاس داشت:eek:
اولین زنگ تفریح من مثل همیشه خوش و خرم با بغل دستیم اومدم برم بیرن که چشمتون روز بد نبینه:biggrin:از شلوغی راهرو کف سالن دیده نمیشد.یعنی دخترا از سرو کول هم بالا میرفتن وجیغ میزدن همدیگرو هول میدادند:surprised:نتیجه ی این ماجرا اینکه من برگشتم توی کلاس و تقریبا تا اواخر سال تحصیلی هم با بیرون رفتن توی زنگای تفریح مشکل داشتم:redface:
 
  • Like
واکنش ها: sh85

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
:biggrin:در پیش دانشگاهی محترممان ما یه زنگ مشاوره داشتیم:eek:
این خانم مشاور که هیچی سرش نبود بلانسبت میومد واسه ما از قانون جاذبه میگفت:razz:
یه دفعه یه مثال خیلی مزخرفی زد که هیچ ربطی به قانون جاذبه نداشت و کاملا مشخص بود هیچی بارش نیست من هم یهو قاطی کردم:eek:
پا شدم گفتم خانم اینی که شما میگی که قانون جاذبه نیست شما حتی متن این قانون رو یه بار کامل نخوندین و حالا اومدین دربارش اظهار نظر میکنین؟این قانون رو روانشناسهای بزرگ دنیا تایید کردن شما کی باشین که ردش کنین؟:eek:
پشت سریم مانتوم رو کشید که یعنی خسته نباشید مشاور پوکید:biggrin:
و مشاور هم خیلی محترمانه کلاس رو ترک کرد:D
 
  • Like
واکنش ها: sh85

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
من توی همه ی سالهای دبیرستان و پیش دانشگاهی فقط واسه یه دبیر احترام فوق العاده ای قایل بودم.دبیر فیزیک پیش دانشگاهیم آقای مهرداد:gol:.
ما با این بنده خدا ساعت 12تا 2 بعضی روزها کلاس فوق العاده و کنکور داشتیم.یه روز ما همه مشغول سروصدا که در باز شد:eek:یکی از بچه ها بود گفت آقای مهرداد به این زودیا نمیاد رفته دستشویی:D....آقای مهرداد دم در بود:biggrin:و تمام اون روز رو به این بنده خدا تیکه انداخت که حالا آمار منو میگیری(با خنده)و این هم هی سرخ و سفید شد:biggrin:بقیه فقط خندیدیم بهش:D
 
  • Like
واکنش ها: sh85

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه میدونن واسه بچه های ریاضی دوتا درس خیلی سرنوشت سازه.فیزیک و شیمی:redface:
من از اول دبیرستان که شیمی به مجموعه ی درسامون اضافه شد با دبیراش مشکل داشتم تا پیش دانشگاهیم:biggrin:.و این مشکل در پیش دانشگاهی حادتر شد به طوریکه دبیرمون خودش رو خفه میکرد واسه ما تست حل میکرد من مشغول حل تستهای فیزیک بودم:smile:و یه دفعه کتابم رو ازم گرفت و از کلاس بیرونم کرد:biggrin:ولی چون دو تا زنگ پشت سر هم بود و این زنگ اول منو بیرون کرد من زنگ دوم برگشتم سر کلاس و باز هم فیزیک خوندم:).
شیمی هم توی کنکور زدم 70:redface:
یه موضوع جالب در مورد دبیر شیمی اینکه نمودار میخواست توضیح بده برامون روی هوا میکشید بعد میگفت نه اشتباه شد توی هوا پاک میکرد نوشته هاشو و بعد تصحیح میکرد:eek:(همشو رو هوا انجام میداد .تخته نامریی گچ و تخته پاک کن هم انگشتاش بود:biggrin:)
 
  • Like
واکنش ها: sh85

Similar threads

بالا