دست‌نوشته‌ها

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
میرم دراز می کشم جلوی پنجره هوا خیلی خوبه... یه نسیم خنکیم میاد...
یه وقتایی همین جوری بی خودی غصت میگیره...
دقیق نمی دونم صیغه چندمه!!!
من که این موقع ها دستم نا خوداگاه میره طرف هدفونم...
غمگین ترین آهنگی که دارمو میذارم پلی بشه...
اما خب همیشه به این راحتیا نیست...
چشمامو می بندم تا دوستام فک کنن خوابم...
چقد دوستدارم مادرم پیشم بود دست رو سرم میکشید... اما خب اینجا غربته!
زنگم نمی تونم بزنم بهش 100% نگران میشه...
مردم که گریه نمی کنه

اینا رو پاک می کنم
همون آهنگمونو گوش بدیم هنر کردیم...
هرچن یکم خزه اما خب بذا گوش بدیم بهتر از هیچیه...
"...خدا پاشو من یه چند سالی باهات حرف دارم..."
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهی وقت ها خیلی حرف داری که باید بزنی
اما به اطراف که نگاه می کنی
هیچ کس و برای شنیدنش پیدا نمی کنی
پس با خودت تکرار می کنی
مدام می گی ولی چیزی نمی شنوی
وخودت ازت حرفهات خسته می شی
اونقدر که دلت می خواد داد بزنی .....
و ارزو می کنی کاش نگاه ها می تونستن حرف بزن
اونوقت شاید خیلی از حرفها گفته بودی
خیلی هارو....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
آنچه از انجيل جا مانده بود...

آنچه از انجيل جا مانده بود...

*خداوند از خواب بيدار شد.
*خداوند حوصله اش سر رفته بود.
*خداوند مدتي با فرشته هايش بازي كرد.
*خداوند كمي با شيطان شطرنج بازي كرد.{توضيح: خداوند از شيطان باخت ولي چون خدا *هميشه پيروز است پس نتيجه به نفع خداوند اعلام شد.}
*خداوند شب هنگام با خودش عهد كرد كه از فردا سرگرمي ديگر را آغاز كند،و چشم هايش را بر هم گذاشت.
*خداوند صبح چشم گشود.خميازه اي كشيد و ناگهان ياد قولي كه شب قبل به خود داده بود افتاد.
*خداوند مي دانست كه بايد زمين بازي داشته باشد.
*خداوند زمين را در 6 ثانيه آفريد. منتهي همه گفتند در شش روز تا خداوند فكر كند كار مهمي كرده است.
*خداوند اين را هم مي دانست كه براي هر بازي به مهره بازي نياز است.
*خداوند فرشته ها را به زمين فرستاد. آنها خاك زمين را دزديدند و با خود به عرش بردند.
*خداوند در اوج بي حوصلگي موجودي خلق كرد كه ديگر فرشته ها هم كم آوردند و اعتراض كردند.
*خداوند **** را در وجود برده اش كه انسان نام داشت قرار داد.
*خداوند براي رفع ****ِ آدم، حوا را آفريد.{يا آدم را براي رفع ****ِ حوا. مهم نيست!}
*خداوند به آدم گفت ميوه آن درخت را نخور.{خداوند پيش تر "كنجكاوي"را در درون انسان گذاشته بود.}
*خداوند به شيطان گفت كه برود و آدم را تطميع كند.
*از آنجايي كه خداوند چيزي به اسم "گناه"را براي انسان آفريده بود،آدم گول شيطان را خورد و گناه كرد.
*خداوند خودش را عصباني نشان داد{در عين حال مخفيانه با دمش گردو مي شكست كه بازي اش پا گرفته}. آدم را اخراج كرد و به زميني كه براي ادامه بازي اش آماده كرده بود فرستاد.
*خداوند شيطان را نيز وارد بازي كرد و سر نفس انسان با او شرط بست.
*خداوند درد را آفريد.
*خداوند رنج را آفريد.
*خداوند مرگ را آفريد.
*خداوند....

و سال هاست كه خداوند مي آفريند.مي آفريند و من نمي فهمم كه چرا از اين بازي لعنتي خسته نمي شود...
 

shanli

مدیر بازنشسته
دلم میخواد بنویسم ولی نمیدونم چی...انقدر پرم که میخوام تا خود صبح فقط حرف بزنم ولی از شدت پر بودن سکوت غلبه میکنه..نمیدونم تا حالا این اتفاق واست افتاده یا نه..وقتی حس میکنی میخوای خودت خالی کنی..داد بزنی..بزنی بپاشی ..ولی نشه یا مثلا" موقعیتش پیش نیاد!..ترجیح میدی ساکت شی و حتی واسه حرفهایی که میتونه شروع خوبی باشه هم ، فقط لبخند بزنی! نمیتونم ذهنم رو جمع و جور کنم! هر لحظه یه تصمیم میگیرم! هر لحظه نظرم عوض میشه اه! از خودم بدم میاد..احساس میکنم اراده ندارم..هربار میگم دفعه ی اخریه که اینکارو میکنم یا میگم از این به بعد باید فلان کار رو بکنم؛ ولی بازم انگار نه انگار..قفل میکنم!هنگ میکنم..خسته میشم! با خودم کنار نمیام میخوام نق بزنم!!
امروز سه بار متوالی ضایع شدم!!خدایا یکم جنبه بد نیست به این مذکر های جامعه عطا کنی! جدی میگم..نمیدونم چرا وقتی باید همه چی با برنامه و مرتب پیش بره..یهو پاشیده میشه! قاطی میشه! بعد میای جمع و جورش میکنی یکی دیگه میزنه داغونش میکنه!!
پ.ن: تا این لحظه، به صفحه نگاه نکردم ببینم چطوری نوشتم..مهم هم نیست! شاید فردا پاکش کردم نمیدونم! شاید هم یکی دو سطر "نق" بهش اضافه کردم!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
بعد از کلی گریه کردن
بازم آروم نشدم
اومدم بنویسم تا شاید ...
حالا که تنهای تنهام
دیگه هیچکی نیست
همه میگن شب ارامشه
ولی به نظر من روز ارامشش بیشتره
آخه همه سرشون به کاراشون گرمه ولی شبا ....
خدا جون
خیلی دلگیرم
خیلی شاید باورت نشه ولی از اینجا تا خدا ازت دلگیرم
خیلی پوروم مگه نه
خودمم قبول دارم
انقد دلم از همه جا پره که میخوام از این درد دلم بنویسم تموم نشده یاد اون یکی میافتمو میخوام اونو شروع کنم
فکر کنم اگه بخوام تمومشو بنویسم بشه یه رمانی که تموم طول عمرتو وقت صرفش کنی تا بخونی
 

amator_2

عضو جدید
سلام دوستان گلم.اميدوارم تو زندگيتون هميشه احساس خوشي داشته باشيد،يه زمانهاي همه دلشون ميگيره اما بدونيد زندگي را نفسي ارزش غم خوردن نييست...
زودي يه كاري كنيد كه آروم شيد
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم پره ..... دلم خیلی گرفته .... اما این دفعه دلیل مشخصی نداره ....

میدونم این حرف خودمه که هیچی بی دلیل نیست اما الان دلیل مشخصی ندارم
شاید همه چی رو هم شده و اینجوری شدم ........

وقتی دلت پر باشه ... اما نتونی حرف بزنی ......
وقتی دلت بخواد بگی ما ندونی چی بگی .....
وقتی عادت کنی به سکوت ......
وقتی همیشه حرف دل بقیه رو گوش کنی درد دلاشون و و خودت فقط سکوت کنی .....
وقتی بقیه تا خوبی .... تا حالت خوبه پیشت باشن .....
وقتی .................. وقتی ...... وقتی ........
وقتی به تنهایی عادت کنی و بشه قسمتی از وجودت ..... اصلا بشه خودت

یه زمانی مینوشتم سبک میشدم .... ولی حالا حتی نمیتونم بنویسم ........تا میام بنویسم ذهنم قفل میشه ...... شاید برا همینه که خستم .....

شدم گرفتار سکوتی که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...........
دلم میخواد داد بزنم اما انگار راه گلومو بستن ........
دارم منفجر میشم ...................................................................................
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
می دونی، تا حالا فک کردی... به این که دو دقیقه دیگه ممکنه نباشی...
کجا؟
اینجا! رو زمین! رو زمین سفت! معلق بین این همه مولکول هوا یا دود سیگاری که می کشی!
بین خانوادت... بین دوستات... دور از کسایی که واقعا دوستشون داری...
می دونی! به اینا تا حالا فک کردی؟
یه لحظه... و بعد تمومه... سکوت...
و عکستو با روبان مشکی قاب می کنن...
واقعا فک کردی؟ یا الان انقد نگران تموم شدن اشتراک اینترنتتی که نمی تونی رو نوشتم تمرکز کنی...
تا حالا جوری فک کردی به اینا که غصت بگیره؟ درست احساس کنی که ممکنه نباشی...
حتی تویی که همیشه سر میزنی به اینجا...
یه روز این چراغ زیر اسمم خاموش بشه و دیگه روشن نشه...
اونوخ چی؟ غصت نمیگیره؟
اون موقع دیگه نمی تونی سی-اماتو بخونی، پی-ام بزنی، پ.خ! و هزار تا راه ارتباطی که باهاشون زور میزنی تا یکی رو مخ کنی و فک می کنی هیچکی نمی فهمه!!!
می دونی خیلی بده به اینا فک کنی... و بعد به این برسی که چقد کار می تونستی بکنی و نکردی... و حتی برعکسش!
دوس نداری بری... ولی مجبوری... هرچند اجباری نیس ولی یه اجبار درونیه... منظورم بودن یا نبودن نیس منظورم قبول ریسکشه! اینکه ممکنه کاری که می کنی باعث بشه دیگه نباشی...
چی؟! دارم چرت میگم؟! خب آره شاید...
خب پس تموم شد!
می تونی "ارسالهای جدید" و بزنی...
 

pesar-mashhadi

کاربر بیش فعال
نا گفته ها ....!!

نا گفته ها ....!!

همه ما گاهي حرف هايي براي گفتن داريم!حرف هايي كه مثل يك بغض،يك شكايت،يك حرف نگفته توي دلمون جمع شده!
مينويسم شايد اين ها دردهاي مشتركي باشند بين من و عده اي از انسانها كه در قفس تنگ دنيا جا موندن!جا موندن از تكنولوژي،از جنگ،از كدورت،نامردي،فتنه،تبعيض هاي نژادي و...!مينويسم از دردهايي كه گاهي جز يك قلم و كاغذ درماني براشون در جايي نيافتم!
مينويسم چون احتياج دارم بنويسم!احتياج دارم بگم!بگم از دردهايي كه به صورت روزمرگي هاي كمرنگي دراومدن كه گاهي اهميتي بهشون نميديم ولي روحمون رو ذره ذره ميخوره!مينويسم از درد!درد آدم هايي كه حس مي كنن فهميده نميشن!يا حس مي كنن نميفهمن مردم اين دنيا رو!


تو هم بنويس!بنويس تا بفهميم همديگر رو!بنويس تا ناگفته هاي ذهن ها و قلبهامون بشه فقط يه مشت كلمه!و خالي بشه در لابلاي سطور نوشته ها!بنويس!
 
  • Like
واکنش ها: sh85

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ديگه چيزي مثل سابق نيست...آره خودمم مي دونم! من ميام. تو نگام مي كني! منم همينطور! همون روزمرگي مزخرف! و من مي خندم! مي خندم كه فكر كني همه چي رديفه! آره! به همين راحتي! اين فاصله رو حس مي كنم! نمي دونم مي دوني يا نه...ولي هست...
به همين راحتي!
تو مي ري! مثل بقيه! سراغ زندگيت! و من مي مونم و اين تيكه چوب و شش تا سيم روش! آره! به همين راحتي و تو يه روز مياي سر جنازه ام و گريه مي كني! اشك مي ريزي و بعدش ديگه ميشم برات خاطره شباي جمعه!‌ به همين راحتي...

Day after day, love turns grey
Like the skin of a dying man
Night after night, we pretend it's all right
But I have grown older and
You have grown colder and
Nothing is very much fun any more.

And I can feel one of my turns coming on.
I feel cold as razor blade
Tight as a tourniquet
Dry as a funeral drum​
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
گاهي مي نويسي كه چيزي بگويي! گاهي هم مي نويسي كه فقط كاري كرده باشي! كه به خودت بگويي هنوز زنده اي...اما نه....من خيلي وقت است كه مرده ام...
خاكم كنيد! آخرين دعا را روانه ام كنيد و سكه اي در دستم بگذاريد تا بتوانم از رود هادس عبور كنم....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
يك ديوار هميشه تكيه گاهه! براي ديگران، براي هر كي كه بهش لم مي ده! ديوار هيچ وقت شكايتي نمي كنه! هميشه با آغوش باز از كسايي كه به يه ديوار احتياج دارن پذيرايي مي كنه. همه بهش تكيه مي دادن،‌خستگي در مي كردن و بعد مي رفتن پي زندگي خودشون...
هميشه اين برام سوال بوده كه اون ديوار به كي تكيه مي ده؟ و بعد فهميدم كه اون ديوار روزي خراب ميشه و هيچ كس هم ككش نمي گزه!كس براي خرابي يه ديوار كه ناراحت نمي شه.ميشه؟
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
امروز نمی دانم چرا دلم گرفته است.
چرا در این جا که فقط منم و یاس و نا امیدی همه جای اینجا هست من هم اینجایم
چرا؟!!
این باران دیگر چیست که می بارد اکنون؟!!
چرا وقتی که باران هم اینجا هست من آنرا خوب نمی بینم.
شاید این فرصت خوبی باشد!!!!
شاید!!!...........
از خود میپرسم:
آیا تا به حال به قطرات باران که میخواهند پرده ای بر نمناکی چشمانت بپوشانند خیره شده ای آیا؟!!!!
آری به خود میگویم!!
.............................................
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو هم رفتی ....

تو هم رفتی ....

می نوسیم برای تویی که باید باشی و نیستی برای تویی که یه روزی بدجور من را به بازی گرفتی . تویی که می خواستم رفیق دلتنگی هام باشی یکی باشی غیر از بقیه یکی که بتونم از تنهایی هام براش بگم یکی غیر از اونایی که هر روز من را شاد و خندون می بینن ولی از دل پر دردم بی خبرن ولی تو هم مثل بقیه من و با هزاران درد و حسرت تنها گذاشتی و رفتی
نمی دونم الان کجایی ؟ با کی هستی؟ و چه کار می کنی فقط می دونم بد جور قلب شکسته من را به بازی گرفتی بازی که شاید اولین و آخرینش بود تا زمانی که نفس می کشم چون دیگه بعد از تو حتی به چشمام هم اعتماد ندارم !
یادش به خیر روز اولی که دیدمت مثل همیشه خسته و کوفته داشتم در دنیای خودم سیر می کردم که با دیدنت یه چیزی که خیلی وقت بود توی قلبم کشته بودم دوباره شروع به خزیدن کرد یه چیزی که انگار به من نوید یه امید دوباره برای زندگی می داد یه چیزی که می گفت هنوز هم کسی هست پس باید تو هم باشی ولی ایکاش اون روز هم مثل بقیه بی تفاوت از کنارت می گذشتم شاید سایرین چیزایی می دونستن که من ازشون بی خبر بودم ولی چه کنم که این دل لعنتی نذاشت دیگه به خواب بردم این احساس برام کار راحتی نبود آروم آروم اومدم پیشت ترسیدم اگر یه هو بیام از دستت بدم با این که خیلی سعی کردم که آروم بیام بازم تو ترسیدی و اولش من و پس می زدی ولی من از اونایی نبودم که بتونم به راحتی کسی را که دوسش دارم را از دست بدم فقط واسه خاطر یه نه ساده !
به پات نشستم می دونستم که اگر خانوادم بفهمن دیگه باید بین تو و اونا یکی را انتخاب کنم ولی انگار اون موقع نمی خواستم به این چیزا فکر کنم !
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هنوزم چشم به راهم

هنوزم چشم به راهم

تا این که اونا تو را دیدن از همون روز اول تهدیدم کردن که یا تو را باید انتخاب کنم یا از اون خونه برم به قول خودشون هر وقت از این خونه رفتی هر کاری دلت خواست بکن ولی به خاطرت توی روی همه حتی پدرم واسادم گفتم که تو را می خوام و حتی تهدیدشون کردم که از اون خونه می رم
اونقدر سعی کردم تا راضی شدن یادته چه روزایی که ظهرا وقتی همه خواب بودن آروم آروم می اومدم پیشت دل گرمت می کردم که بالاخره اونا هم تو را می پذیرن و بهت امید می دادم
ولی تو چی همین که همه چیز داشت رو به راه می شد پشته پا زدی به همه چیز و رفتی رفتی و دیگه پشت سرت هم نگاه نکردی انگار که از اول هم نبودی و من را با یه دنیا تنهایی تنها گذاشتی
باشه برو آره دنیا همینه از همون موقع که دیگه ظهر ها نمی اومدی از همون موقع که دیگه تحمل ناراحتی های من را نداشتی باید می فهمیدم که دیگه برات تکراری شدم
تو هم رفتی مثل بقیه فقط برات آرزو می کنم هر جا هستی سالم باشی و اون کاری که با من کردی کسی باهات نکنه چون که دیگه رسم جوونمردی توی این دنیا از بین می ره بزار هیچ کس ندونه با من چی کار کردی تا همه نفهمن آخر این همه خوبی ، بدی هست
ملوس گربه قشنگم هنوزم دوست دارم من و تنها نذار در خونه همیشه به روت بازه
 
آخرین ویرایش:

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
احساس میکنم حس شوخ طبعیم داره از دست میره...
هرچند بیشتر اوقات به حرفام می خندن...

بیا... بیا کفشامونو عوض کنیم...
بیا تو با کفشای من را برو... من با کفشای تو...
من درد تو رو حس کنم... تو درد منو حس کنی...
تو از تو چشمای من این دنیا رو ببینی... من از تو چشمای تو...
ببینیم تو اعماق فکرمون چی میگذره...
ببینیم دردمون چیه... پشت این چهره واقعا کیه...
تو بدونی چرا هدفون هر شب تو گوشه منه و من بدونم تو چرا از زندگی خسته ای...
تو بدونی چرا من همش می خندم و من بدونم تو چرا از توقعات دیگران خسته ای...
تو بدونی چرا من اینجام و من بدونم تو چرا نمی خوای باشی...
تو بدونی تنهایی یعنی چی و من بدونم منتظر بودن یعنی چی...
تو بدونی یه گوشه نشستن و زل زدن به دیوار یعنی چی و من بدونم غصه داشتنت یعنی چی...
تو بدونی ته خط یعنی چی و من بدونم اول خط و ناامیدی یعنی چی...
تو بدونی خنده قیمتش چقدره و من بدونم میشه گریم کرد...
تو بدونی مردن یعنی چی و من بدونم خستگی یعنی چی...
تو بدونی فاصله یعی چی و من بدونم ثانیه یعنی چی...
تو بدونی بستن دنیا به فحش خواهر مادر یعنی چی و من بدونم ادب یعنی چی...
تو بدونی حد نداشتن یعنی چی و من بدونم تظاهر یعنی چی...
تو بدونی نگاه یعنی چی و من بدونم نگا نکردن یعنی چی...
خیلی باید را بریم... هزاران کیلومتر....
خیلی باید را بریم...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
به همه چیز فکر می کنم... گاهی می شود از فکر کردن سر درد می گیرم، اگر شب ها تمرکز نکنم و رشته ی افکار شروع شود ساعت ها در رخت خواب غلت می زنم بدون این که خواب لحظه ای به سراغم بیاید و افکارم را می بافم....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
...

...

kamran razzazا گرامي ورود شما را به باشگاه خوش آمد مي گوييم. آخرين بازديد شما 5 روز پيش ساعت 8:03 Pm .
ساعت 11 و 5 دقيقه شب! سكه 25 تومني رو تو دست مي گردونم....اگه شير اومد ميرم باشگاه... چرخ مي خوره سكه! و...شير! خب...بايد رفت...



ابراهيم رها مي گفت:« تو زندگي زخم هايي هست كه آدم نمي تواند جايش را به كسي نشان بدهد.»
نمي دونم اين جمله مال خودش بود يا نه! از ابراهيم بعيد نيست! ولي خب، بعضي زخم ها هم هست كه آدم اصلا نمي تونه نشونشون بده! آخه نمي دونه كجاس! نمي دونه كي زخمي شده! مثل همين پشه بي وجداني كه نيشم زده! نمي دوي كي گزيدتت! ولي حس مي كني يه چيزي سر جاش نيست! مثل الان! يه چيزي سر جاش نيست!

خودكشي ذهني! كاش مي تونستم...
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
تهييّت

تهييّت

گاهي يه چيزي رو قلبت سنگيني مي كنه!مي كشدت پايين...پايين ِ پايين...تا ابديت!
هيچ كاري نمي توني بكني! هر چي دست و پا بزني بدتره! عين باتلاق! و اون موقع است كه ياد خيلي ها ميوفتي...يادِ ....نه! لعنتي!‌

وقتي اين آهنگو گوش مي كنم موهاي تنم سيخ ميشه! دست خودم نيست! از آهنگاييه كه اشكمو در آورده...

Every night you go to sleep
You pray the Lord my soul to keep
You don't know I've not gone away
You see I watch over fighting men
So they can have peace again
And maybe someday you will all be free

Here I'll stand on the firing line
Here I'll walk through the field where I died
I will fight and let the voice ring true
I am the ghost
Standing next to you


آرام آرام...قطره قطره! ديگر اختياري رو چشمام ندارم...و جيغ خواننده تمام فضا را پر مي كند:
To our fallen brothers
You died to keep us free
To our fallen brothers
Who gave us liberty!!!


زمان ديگر معني ندارد! بي وزني خالص! و من مركز جهانم! جهان خالي است! جهان بي وزن است و من، در مركز اين بي وزني، در ابتدا و انتهاي اين پوچي محض نشسته ام! اين جهان مرا مي بلعد! بي مقدمه و تعارف...تمام ذرات هستي از من عبور مي كنند! منم!‌ دريچه هستي! زندان بان و زنداني اين قصر منم!‌ زخم هاي جهان، زخم من است...من مي ميرم بخاطر مرگ هاي اين هستي و من مي گريم بخاطر اشك هاي هستي!
به پشتم نگاه كن! بر بدنم دست بكش! ببين! پشتم را ببين! زخم هايم را ببين! زخم شلاق را ببين! مي داني گناه چيست؟ نه! هيچ كس نمي داند!
پشت من هر روز زخم زده مي شود! اين منم! پرومته زمانه! زخم مي خورم و هر روز زخم هايم درمان مي شوند و باز روز بعد...
تهي ترين عذاب...
من آن روحم كه خالي است...روحي كه نمي داند كدام بدن بدن او بود و هنوز هم نمي داند...يگرم كه مهم نست...گير كرده ام بين دوزخ و فردوس! حتي در برزخ هم نيستم!
كاش كسي در اين سلاخ خانه را مي بست...

 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
می ترسم... خیلی زیاد. چند روز و چند هفته است که این ترس همراه من است.
کاش می توانستم تمام ناگفته ها را بگویم.
یاد این شعر می افتم...
چیست؟دوری راه خسته ات می کند؟
درون چشمانت مرا چیزی خسته نمی کند.
چه مشتاقانه می خواهم گم شوم،اما چه وحشتناک است
جاده ای که نتوانم در آن گم شوم.
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
می ترسم... خیلی زیاد. چند روز و چند هفته است که این ترس همراه من است.
کاش می توانستم تمام ناگفته ها را بگویم.
یاد این شعر می افتم...
چیست؟دوری راه خسته ات می کند؟
درون چشمانت مرا چیزی خسته نمی کند.
چه مشتاقانه می خواهم گم شوم،اما چه وحشتناک است
جاده ای که نتوانم در آن گم شوم.


عالی بود :gol:
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال



خوب یادم نمیاد اخرین باری که به باشگاه سر زدم کی بود وقتی برگشتم دیدم بعضی دوستان دیگه نیستندناراحت شدم ولی این کامران انگار یار وفادار باقی مونده افرین دادشی:w17::w27:،خوب من بگم توی این مدت که نبودم سفری به خونه خدا داشتم وبرای همه دعا کردم امیدوارم قسمت همه بشه.
شب باز بساط خودش رو میان بازار پهن کرده بود برای جلب توجه لباس زیبایی به تن کرده بود ولی کسی شیفته زیبایی اون نشد وبدون مشتری نگاه به بقیه فروشنده ها می کرد حسابی خسته شده بود ودعا میکرد ،گاه گداری بادی می امد وموهای سیاهش رو نوازش میداد واون پر از احساس بودن میکرد هر بار ستاره ای به باد میداد دیگه ستاره ایی براش باقی نمونده بود مجبور بود این بار ماه رو بده، دیگه خبری از باد نبود وتنهای تنها شده بود به دنبال باد تمام دنیا رو گشت اخر دنیا بلاخره باد رو دید که کنار روز بساط خودش رو پهن کرده وستاره می فروشه .قصه ای خیلی از ادمها که زندگیشون رو فدای یک نفر میکنند بعد خسته از همه ادمهایی دنیا میشند زندگی رو به یک نفر ختم نکنیم .
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
می ترسم... خیلی زیاد. چند روز و چند هفته است که این ترس همراه من است.
کاش می توانستم تمام ناگفته ها را بگویم.
یاد این شعر می افتم...
چیست؟دوری راه خسته ات می کند؟
درون چشمانت مرا چیزی خسته نمی کند.
چه مشتاقانه می خواهم گم شوم،اما چه وحشتناک است
جاده ای که نتوانم در آن گم شوم.
وقتي بعد از سه سال با برادر بزرگم حرف زدم، كتابي را به من هديه داد. روي صفحه اول اين كتاب با دست خط خرچنگ قورباغه اش نوشته بود:

تولد،زندگي،مرگ
اولي و آخري دست طبيعت است و در اين ميان زندگي ارزش مبارزه را دارد.


و حالا، من اين جمله را به تو هديه مي كنم! :gol:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
بعد از چند روز
یه قطره اشک از چشام اومد
انقدر سرد بود که تموم بدنم لرزید
سکوتی مبهم تمام فضای اتاقم را فرا گرفته
سکوتی که داره گوشمو کر میکنه
هیچ چیز نمیفهمم جزء سکوت
 

amator_2

عضو جدید
يك ديوار هميشه تكيه گاهه! براي ديگران، براي هر كي كه بهش لم مي ده! ديوار هيچ وقت شكايتي نمي كنه! هميشه با آغوش باز از كسايي كه به يه ديوار احتياج دارن پذيرايي مي كنه. همه بهش تكيه مي دادن،‌خستگي در مي كردن و بعد مي رفتن پي زندگي خودشون...
هميشه اين برام سوال بوده كه اون ديوار به كي تكيه مي ده؟ و بعد فهميدم كه اون ديوار روزي خراب ميشه و هيچ كس هم ككش نمي گزه!كس براي خرابي يه ديوار كه ناراحت نمي شه.ميشه؟

حرفات برام يه تلنگر بود.اونايي كه مامان و باباشونو از دست دادن بهتر معني اين حرفاتو مي فهمن.ماهايي هم كه اين دوتا عزيزو تو زندگي داريم تا فرصت هست قدرشونو بدونيم.تا فرصت هست، كه بعد حسرتشو نخوريم.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
تكاپوي بي خدا ( This Godless Endeavor)

تكاپوي بي خدا ( This Godless Endeavor)

ديگه داري خسته ام مي كني! بار اولت نيست..ولي ديگه بيش از حد...خسته ام كردي لعنتي!
اگه اين عدالته، پس من به تو و عدالت معهودت تف مي كنم! اگه اين رحمان بودنه ،من به تو و تمام احمق هايي كه دروغ هاي تو رو باور مي كنن مي خندم! تو خدا نيستي! نه! هيچ خدايي اينطوري نيست...نه! نيست...نيستي!
من بر قعر مرتفع ترين دره هاي ايستاده ام! و بر تو و بهشت معهودت مي خندم! بر تو و وعده هاي خالي ات...بر هر چيزي كه مرا به تو وصل مي كند پشت مي كنم...
مي دانم! تو عوض نمي شوي! من ادامه مي دهم! پشت به تو! كما في سابق....ولي كاش مي دانستي كه اگر كمي تغيير مي كردي شايد من هم بر مي گشتم و نيم نگاهي به پشت سر مي انداختم...

[FONT=&quot]And on the open road we came to a sign[/FONT]
[FONT=&quot] For it was foretold that the weak would inherit[/FONT]
[FONT=&quot] And nothing would change[/FONT]
[FONT=&quot] Here we are at the crossroads, standing face to back[/FONT]
[FONT=&quot] Still afraid to see our eyes[/FONT]
[FONT=&quot] I feel helpless and alone, trapped on the third stone[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] Sitting here sideways on a cold stone floor[/FONT]
[FONT=&quot] My guitar gently bleeding and wanting more[/FONT]
[FONT=&quot] When I heard a sound come rapping,[/FONT]
[FONT=&quot] Tapping on my door[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] Hello, I'm happy to meet you[/FONT]
[FONT=&quot] In your confidence is it safe?[/FONT]
[FONT=&quot] Sit down I'm happy to greet you[/FONT]
[FONT=&quot] To feed your greedy dog at the edge of the stage?[/FONT]
[FONT=&quot] But before, before you slam the door[/FONT]
[FONT=&quot] Tell me when, tell me why, tell me what this ****ing life is for[/FONT]
[FONT=&quot] We fly through( this godless endeavor)[/FONT]
[FONT=&quot] We try to explain the black forever[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] I feel helpless and alone, trapped on the third stone[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] I feel permanently stoned, this godless endeavor the only cage I've known[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] Our organic equation has shown it's flaw[/FONT]
[FONT=&quot] Can we agree to disagree on the concept of god?[/FONT]
[FONT=&quot] As I lifted up my brother he said to me[/FONT]
[FONT=&quot] "Abandon naive realism, surrender thought in cold precision"[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] I feel empty and deranged, denied one last epiphany and ushered from the stage[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] Thou shalt not question, the role of science is not to eliminate god[/FONT]
[FONT=&quot] As alternative gods multiply science stands accused of theocide[/FONT]
[FONT=&quot] Consume, conform[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] The children sitting in the trees, they turn to laugh at me[/FONT]
[FONT=&quot] They tell me that I'm insane, but in my mind I know I'm to blame[/FONT]
[FONT=&quot] Alone within my lunacy, dementia fills the void within me[/FONT]
[FONT=&quot] No testament, prayer or diseased lament can heal my wounds[/FONT]
[FONT=&quot] They are so discontent[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] All the faithful fall onto their knees[/FONT]
[FONT=&quot] And praise the priests of industrial disease[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] We contemplate oblivion as we resonate our dissonance[/FONT]
[FONT=&quot] In godless random interpretation[/FONT]
[FONT=&quot] The universe still expands, mankind still can't understand[/FONT]
[FONT=&quot] How to define you, so hide your face and watch us exterminate ourselves over you[/FONT]
[FONT=&quot] Welcome to the end my friend, the sky has opened[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
چه آسمانی
پر بود از ستاره ها
در حالی که میدویدم بر روی زمین نبودم
اصلا انگاری اینجا نبودم
انگاری آنجایی بودم که فکرم بود
اصلا دوستم را نمیدیدم
فقط تنها چیزی را که میدیدم سکوت بود
سکوتی که پر از تاریکی بود
بعد از چند وقت ، امشب یکی رو دیدم که بهم گفت تو چقدر عوض شدیو ، چقدر کم حرف شدی
در جوابش گفتم
چند وقتیه یه جمله ای قشنگه آویزه ای گوشمه
گفت چی :
گفتم گوش هایت را بگیر میخواهم سکوت کنم
و او دیگر هیچ چیز نگفت
 
بالا