بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
خودمم نمیدونم:smile:
باشه باشه...:razz:
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگار جان :gol:
ساسان (آخرش نگفتی :razz:) :gol:
کیای عزیز :gol:
سه رتنور :gol:
داداشی مهربونم که یاواشکی اومدی :gol:

شبتون قشنگ

بای بای
:gol:
 
  • Like
واکنش ها: floe

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرد درحال تميز كردن اتومبيل تازه خود بود كه متوجه شد پسر 8 ساله بر روي ماشين خط مي اندازد مرد با عصبانيت چندين مرتبه ضربات محكمي بر دستان كودك زد بدون اينكه متوجه آچاری كه در دستش بود شود در بيمارستان كودك انگشتان دست خود را از دست داد کودک پرسيد : پدر انگشتان من كي دوباره رشد مي كنند ؟ مرد نمي توانست سخني بگويد ، به سمت ماشين بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشين وچشمش به خراشيدگي كه كودك كرده بود خورد كه نوشته بود ( !دوستت دارم پدر ) روز بعد مرد خودكشي كرد
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
یه روزی یه داستانی خوندم واسم جالب بود و با خودم میگفتم که ممکنه همچین اتفاقی بیافته
و الان شاید تا اون حد نه ولی افتاد...
داستان از این قرار بود
یه روز یه نقاش بزرگ ( فک کنم داوینچی ) توی کلیسا نقاشی میکشید
نقاشی ها آماده شده بود به جزء نقش حضرت عیسی
اون نقاش هر چی فکر کرد نتونست نقش عیسی مسیح رو بکشه
تمام شهر رو چرخید تا یک نفر رو پیدا کنه تا تمثالی از اون بکشه
در راه به یه جوون خیلی قشنگ و زیبا و با ادب رسید که عده ای دورش رو گرفته بودند
درسته
نقاش اون رو انتخاب کرد
و نقاشی رو تموم کرد
این ماجرا سالها گذشت
و نقاش مامور شد تا نقش ابلیس رو بکشه
خب واسه این کار مجبور بود شخصی رو پیدا کنه تا از روی تمثال اون شخص نقش شیطان رو بکشه
توی خرابه ها دنبال همچین شخصی میگشت تا وقتی که
گذرش به زیر پل شهر افتاد
شخصی رو دید که با لباس های کثیف و وضعی خراب زیر پل خوابیده
نقاش اونو واسه نقش شیطان انتخاب کرد
وقتی شروع به نقاشی کشیدن کرد
تصویر این شخص خیلی واسه نقاش آشنا بود
وقتی که دقت کرد
فهمید این شخص همون کسی هست که یه زمانی الگوی نقش حضرت عیسی بود
....
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
سلام
.......
......
.........
..........
...........
..........
خدا حافظ
همان قصه تکراری قدیمی شرو ع و پایان بدون اینکه ........
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
سلام میدیم تا باز از نو شروع کنیم اما متاسفانه فقط به لفظه هیچ شروعی در کار نیست ما اخرش هم بازنده ایم و هر روز ضرر میکنیم .
فانوس بابا مگه تو مزدوج نشدی پسر ؟
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه روزی یه داستانی خوندم واسم جالب بود و با خودم میگفتم که ممکنه همچین اتفاقی بیافته
و الان شاید تا اون حد نه ولی افتاد...
داستان از این قرار بود
یه روز یه نقاش بزرگ ( فک کنم داوینچی ) توی کلیسا نقاشی میکشید
نقاشی ها آماده شده بود به جزء نقش حضرت عیسی
اون نقاش هر چی فکر کرد نتونست نقش عیسی مسیح رو بکشه
تمام شهر رو چرخید تا یک نفر رو پیدا کنه تا تمثالی از اون بکشه
در راه به یه جوون خیلی قشنگ و زیبا و با ادب رسید که عده ای دورش رو گرفته بودند
درسته
نقاش اون رو انتخاب کرد
و نقاشی رو تموم کرد
این ماجرا سالها گذشت
و نقاش مامور شد تا نقش ابلیس رو بکشه
خب واسه این کار مجبور بود شخصی رو پیدا کنه تا از روی تمثال اون شخص نقش شیطان رو بکشه
توی خرابه ها دنبال همچین شخصی میگشت تا وقتی که
گذرش به زیر پل شهر افتاد
شخصی رو دید که با لباس های کثیف و وضعی خراب زیر پل خوابیده
نقاش اونو واسه نقش شیطان انتخاب کرد
وقتی شروع به نقاشی کشیدن کرد
تصویر این شخص خیلی واسه نقاش آشنا بود
وقتی که دقت کرد
فهمید این شخص همون کسی هست که یه زمانی الگوی نقش حضرت عیسی بود
....

سلام فانوس جان داستانت خیلی قشنگ بود مرسی..:gol:

همیشه همینجور بود
ولی نمیدونم چرا آخر نماز سلام میدیم ؟

چون..
نماز آغاز دیدار است..:gol:


 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
خب چرا شدم چطور مگه
عزیزم امروز پنجشنبه است تو عرف ما اقا داماد پنجشنبه ها رو خونه اهل و اعیال ط/تلپ میشه .
زود تند سریع بگو چرا خونه اهل و اعیال ت/طلپ نیستی ؟
یک دو سه
نکنه بابای خانمت نا نجیبه
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
فانوس کاش اینجا بودی میتونستم سرمو بذارم رو شونت و تا صبح گریه کنم اما حیف که نیستی .
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
سلام آبجی خوبی بپر دوتا چای بریز ببینم
روزی عزم سفر کردم

در راه

به شهری رسیدم

برای رفع خستگی

به سمت شهر حرکت کردم

وارد شهر که شدم
تنها ، تعجب مرا یاری کرد

همه ای شهر

در حال جستجو بودند

بالای درخت،

پشت صخره،

کنار خوض ،

همه میگشتند جزء

پیری ژنده پوش

که آینه ای به دست گرفته

و در میدان شهر

روی تختی نشسته بود

به سراغش رفتم

و علت تعجبم را از او جویا شدم

خنده ای کرد و گفت

آنها دنبال خدا میگردند
................
داستانی برگرفته از ذهن ودل خودم
 

Similar threads

بالا