badboy
عضو جدید
يك مشت دانه گندم، توي پارچهای نمناك خيس خوردند؛ جوانه زدند و سبز شدند. كمي كه بالا آمدند، دورشان را روبانی قرمز گرفت و همسايه سكه و سيب شدند.بشقاب سبزه آبروی سفره هفتسين بود.
دانههای گندم خوشحال بودند و خيالشان پر بود از رقص گندمزارهاي طلايي. آنها به پايان قصه فكر ميكردند؛ به قرص ناني در سفره و اشتياق دستی كه آن را می چيند. نان شدن بزرگترين آرزوی هر دانه گندم است.
اما برگهای تقويم تند و تند ورق خورد و سيزدهمين برگ پايان دانههای گندم بود.
روبان قرمز پاره شد و دستي دانههای گندم را از مزرعه كوچكشان جدا كرد. رويای نان و گندم تكهتكه شد. و اين آخر قصه بود.
دانهها دلخور بودند، از قصهای كه خدا برايشان نوشته بود.
پس به خدا گفتند: اين قصهای نبود كه دوستش داشتيم، اين قصه ناتمام است و نان ندارد.
خدا گفت: قصه شما كوتاه بود، اما ناتمام نبود. قصه شما، قصه جوانه زدن بود و روييدن. قصه سبزی، قصهای كه براي فهميدنش عمری بايد زيست.
قصه شما، قصه زندگي بود و كوتاهی اش، رسالتتان گفتن همين بود.
خدا گفت: قصه شما اگرچه نان نداشت، اما زيبا بود، به زيبايي نان.
دانههای گندم خوشحال بودند و خيالشان پر بود از رقص گندمزارهاي طلايي. آنها به پايان قصه فكر ميكردند؛ به قرص ناني در سفره و اشتياق دستی كه آن را می چيند. نان شدن بزرگترين آرزوی هر دانه گندم است.
اما برگهای تقويم تند و تند ورق خورد و سيزدهمين برگ پايان دانههای گندم بود.
روبان قرمز پاره شد و دستي دانههای گندم را از مزرعه كوچكشان جدا كرد. رويای نان و گندم تكهتكه شد. و اين آخر قصه بود.
دانهها دلخور بودند، از قصهای كه خدا برايشان نوشته بود.
پس به خدا گفتند: اين قصهای نبود كه دوستش داشتيم، اين قصه ناتمام است و نان ندارد.
خدا گفت: قصه شما كوتاه بود، اما ناتمام نبود. قصه شما، قصه جوانه زدن بود و روييدن. قصه سبزی، قصهای كه براي فهميدنش عمری بايد زيست.
قصه شما، قصه زندگي بود و كوتاهی اش، رسالتتان گفتن همين بود.
خدا گفت: قصه شما اگرچه نان نداشت، اما زيبا بود، به زيبايي نان.