برنگ خدا (روايات و داستانهاي اسلامي و مذهبي)

badboy

عضو جدید
يك‌ مشت‌ دانه‌ گندم، توي‌ پارچه‌ای‌ نمناك‌ خيس‌ خوردند؛ جوانه‌ زدند و سبز شدند. كمي‌ كه‌ بالا آمدند، دورشان‌ را روبانی‌ قرمز گرفت‌ و همسايه‌ سكه‌ و سيب‌ شدند.بشقاب‌ سبزه‌ آبروی‌ سفره‌ هفت‌سين‌ بود.

دانه‌های‌ گندم‌ خوشحال‌ بودند و خيالشان‌ پر بود از رقص‌ گندم‌زارهاي‌ طلايي. آنها به‌ پايان‌ قصه‌ فكر مي‌كردند؛ به‌ قرص‌ ناني‌ در سفره‌ و اشتياق‌ دستی‌ كه‌ آن‌ را می ‌چيند. نان‌ شدن‌ بزرگترين‌ آرزوی‌ هر دانه‌ گندم‌ است.
اما برگ‌های‌ تقويم‌ تند و تند ورق‌ خورد و سيزدهمين‌ برگ‌ پايان‌ دانه‌های‌ گندم‌ بود.
روبان‌ قرمز پاره‌ شد و دستي‌ دانه‌های‌ گندم‌ را از مزرعه‌ كوچكشان‌ جدا كرد. رويای‌ نان‌ و گندم‌ تكه‌تكه‌ شد. و اين‌ آخر قصه‌ بود.
دانه‌ها دلخور بودند، از قصه‌ای‌ كه‌ خدا برايشان‌ نوشته‌ بود.
پس‌ به‌ خدا گفتند: اين‌ قصه‌ای‌ نبود كه‌ دوستش‌ داشتيم، اين‌ قصه‌ ناتمام‌ است‌ و نان‌ ندارد.
خدا گفت: قصه‌ شما كوتاه‌ بود، اما ناتمام‌ نبود. قصه‌ شما، قصه‌ جوانه‌ زدن‌ بود و روييدن. قصه‌ سبزی، قصه‌ای‌ كه‌ براي‌ فهميدنش‌ عمری‌ بايد زيست.
قصه‌ شما، قصه‌ زندگي‌ بود و كوتاهی ‌اش، رسالتتان‌ گفتن‌ همين‌ بود.
خدا گفت: قصه‌ شما اگرچه‌ نان‌ نداشت، اما زيبا بود، به‌ زيبايي‌ نان.
 

psychologist

عضو جدید
[
خدا گفت: قصه‌ شما اگرچه‌ نان‌ نداشت، اما زيبا بود، به‌ زيبايي‌ نان.[/quote]
خدا کنه اخر قصه ما هم اینقدر زیبا باشه.........
 

psychologist

عضو جدید


خدا گفت: قصه‌ شما اگرچه‌ نان‌ نداشت، اما زيبا بود، به‌ زيبايي‌ نان خدا کنه اخر قصه ما هم به همین زیبایی باشه..
 

vida

عضو جدید
رسیدن به هدف مهم نیست مهم تلاشی است که ما برای این هدف انجام می دهیم
 

negar_hamzad

عضو جدید
برنگ خدا (روايات و داستانهاي اسلامي و مذهبي)

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.

فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتندو خدا هر بار به فرشتگان اینگونه میگفت:

می آید،من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنودو یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد.

و سر انجام روزی گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.فرشتگان چشم به لبهایش دوختند،گنجشک

هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست"

گنجشک گفت:"لانه کوچکی داشتم،آرامگاه خستگیهایم بود و سر پناه بی کسی ام.تو همان را هم از من گرفتی.

این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟

و سنگینی بغضی راه را بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت:"ماری در راه لانه ات بود.خواب بودی.باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت:"و چه بسیار بلا ها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.های های گریه اش ملکوت خدا را پر کرد.

.........................................................................................
منبع:www.cloob.com
 

negar_hamzad

عضو جدید
عشق قصاب(داستانی کوتاه حتما بخون)

عشق قصاب(داستانی کوتاه حتما بخون)

با سلام
عشق دختر، قصاب را از خود بيخود کرده بود لذا نزد دختر رفت و خواست با او زمينه دوستي را فراهم کند
دختر گفت : علاقه اي که من به تو دارم بيش از علاقه تو به من است ؛ اما از خدا مي ترسم !
قصاب گفت : چرا من از خدا نترسم؟! و توبه نمود
هوا گرم و سوزان بود ، تشنگي شديدي بر قصاب عارض شد ، در اين هنگام پيامبر آن زمان را ديده و درخواست کمک کرد. پيامبر گفت : بيا از خدا بخواهيم ابري بفرستد تا در سايه آن راه برويم و به آبادي برسيم . قصاب گفت : من که کار خيري نکرده ام تا دعايم قبول شود . پيامبر گفت : من دعا مي کنم و تو آمين بگو . پس از دعا ناگاه ابري آمد و بر سر آنها سايه افکند و چون به نقطه جدايي رسيدند ، قصاب از پيامبر خدا حافظي کرد که به خانه خود برود ابر هم بالاي سر او رفت . پيامبر خدا نزد قصاب بازگشت و به او گفت : ابر بالاي سر تو آمد ، بگو چه عملي انجام داده اي ؟ قصاب جريان را بازگو نمود و ....
در همين رابطه از حضرت ختمي مرتبت (ص) مي فرمايند: " توبه کننده نزد خدا مقام و منزلتي دارد که براي احدي از مردم چنان منزلتي وجود ندارد "
(به نقل از قصه هاي دلنشين ، کاظم سعيد پور ، نشر جمال ، چاپ دوم ، ص 46 با دخل و تصرف )
التماس دعا
 
آخرین ویرایش:

mohsend

عضو جدید
داستان قشنگ شیطان ونمازگذار

داستان قشنگ شیطان ونمازگذار



مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش
را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))،
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،
خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر
باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتیجه داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید
چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر
دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.
 

negar_hamzad

عضو جدید
خدا و آهنگر

خدا و آهنگر

آهنگری بود که با وجود رنج­های متعدد و بیماری­اش عمیقاً به خدا عشق می­ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: تو چگونه می­توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیب می­کند دوست داشته باشی؟ آهنگر، سر به زیر آورد و گفت: وقتی می­خواهم وسیله­ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار می­دهم. سپس آن را روی سندان می­گذارم و می­کوبم تا به شکل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می­دانم که وسیله مفیدی خواهد بود. اگر نه، آن را کنار می­گذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا! مرا در کوره­های رنج قرار ده، اما کنار نگذار.



منبع:www.cloob.com
 

.Hooman

عضو جدید
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید

[FONT=&quot]مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند[/FONT]...
[FONT=&quot] لباس پوشید و راهی مسجد شد اما در راه زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی مسجد شد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی مسجد شد.

در راه با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد از او تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند.
همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد !!!
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار کرد و مجدداً همان جواب را شنید !
مرد اول تعجب کرد که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند!!!

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.))
مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح داد:

من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم!وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید.

من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه با جدیت بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به مسجد مطمئن ساختم...!

[/FONT]
[FONT=&quot]کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است از مواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT]
[FONT=&quot]پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]

:w27::w27::w27:
 

salam_khan

عضو جدید
دختر آرايشگر

دختر آرايشگر

یکی از بزرگترین الگوهای صبر و استقامت بر اطاعت و فرمانبرداری از خدا و در راه خدا، آرایشگر دختر فرعون است. روزی موهای دختر فرعون را شانه می زد و مشغول آرایشش بود که شانه از دستش افتاد. و گفت: بسم الله (فراموش کرد، چون ایمانش را مخفی نگه داشته بود، ولی مؤمن اینگونه است؛ اخلاقمان ما را لو می دهد) در این هنگام دختر فرعون گفت: پدرم خدا است؟ آرایشگر گفت: پروردگار من و تو و پدرت الله است. دختر گفت: آیا توخدای دیگر ی غیر از پدرم داری؟ او گفت: پروردگار من و تو و پدرت الله است. دختر گفت: به پدرم می گویم و این کار را هم کرد. فرعون به او گفت: آیا توخدای دیگری غیر از من داری؟ زن آرایشگر گفت: پروردگار من و تو خداست. فرعون گفت: آیا این زن فرزندی دارد؟ گفتند: چهار فرزند که یکی از آنها شیر خوار است. فرعون گفت: آنها را بیاورید و گوي مسی نیز بیاورید و آتش را در آن روشن کنید تا ذوب شود.
سعی کن تصور کنی که چه اتفاقی خواهد افتاد، خودت را به جای آرایشگر قرار بده.

فرعون پسر بزرگش را گرفت و از زن پرسید: آیا خدایی جز من داری؟ او گفت: پروردگار من و تو الله است. آنها پسر را جلو چشمان مادرش در آتش انداختند. پسر شروع به جیغ و داد کرد تا اینکه زغال شد و از بین رفت. پسر دوم و سومش را نیز گرفتند و زن پاسخی جز اینکه پروردگار من و توالله است، نداشت. آن دو را نیز به کام آتش انداختند. این صحنه جلوچشمان مادر اتفاق می افتد. نوبت فرزند شیر خوار رسید، اینجا قلب مادر برای فرزند شیر خوارش سوخت. او را محکم گرفت. در این هنگام کودک شیر خوار به صدا در آمد وگفت: صبور و بردبار باش مادر، چون تو بر حق هستی. پس بچه و مادرش را در آتش انداختند.

می بینم که از این قصه متأثر شدید و قلبتان به شدت به درد آمد. پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه وسلم ـ می فرماید: «بینما أنا أعرج فی السماء شممت رائحة طیبة ما سمعت مثلها من قبل، فقلت: یا جبرئیل! ما هذه الرائحة؟ قال: هذه رائحة ماشطة بنت فرعون وأولادها الأربعة »

«وقتی به آسمان بالا می رفتنم بوی خوشی به مشامم رسید که تا به حال چنین بویی به مشامم نخورده بود. گفتم: ای جبرئیل! این بو چیست؟ گفت: این بوی آرایشگر دختر فرعون و چهار فرزندش است.»

خدایا! در غم و شادی اشک از چشمان سرازیر می شود!

(إنما یوفی الصابرون أجرهم بغیر حساب)، [الزمر: 10].
«قطعاً به صابران اجر و پاداششان به تمام و کمال و بدون حساب داده می شود».
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز


نمرود با دخترش (رعضه) نشسته بودند و منظره به آتش انداختن حضرت ابراهیم (علیه السلام) را نگاه می‌كردند.
دختر نمرود بالای بلندی ایستاد تا ماجرا را به خوبی ببیند، دید كه ابراهیم (علیه السلام) در میان آتش است اما در محوطه آتش، گلستانی ایجاد شده است.
دختر نمرود گفت: ای ابراهیم این چه حالی است كه آتش تو را نمی‌سوزاند؟
حضرت ابراهیم(علیه السلام) فرمود: زبانی كه به ذكر خداوند گویا باشد و قلبی كه معرفت خدا در او باشد آتش در او اثر ندارد.
دختر نمرود گفت: من هم مایل هستم با تو همراه باشم.

حضرت ابراهیم(علیه السلام) فرمود: بگو لا اله الا الله، ابراهیم خلیل الله و داخل آتش بشو .
دختر نمرود این جملات را گفت و پا در آتش نهاد و خود را نزد حضرت ابراهیم(علیه السلام) رساند و در حضورش ایمان آورد و به سلامت به جانب پدرش برگشت.

نمرود با دیدن این منظره تعجب كرد و در عین حال به خاطر ترس از مملكتش دختر را از راه موعظه و نصیحت نزد خود خواند ولی حرف نمرود در دختر اثر نكرد و دستور داد او را در میان آفتاب سوزان به چهار میخ بكشند.
خداوند مهربان به جبرییل فرمود: بگیر بنده مرا .
جبرییل رعضه را از آن مهلكه رهانید و نزد حضرت ابراهیم(علیه السلام) آورد.
رعضه در تمام مشقت‌ها با حضرت ابراهیم(علیه السلام) همراه بود تا آن كه حضرت او را به همسری یكی از فرزندانش درآورد و خدای تعالی فرزندانی به آنها عنایت فرمود كه همه بر مسند نبوت و پیامبری قرار گرفتند.


منبع سایت تبیان
 
آخرین ویرایش:

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
حضرت ابراهیم ( قسمت اول )

حضرت ابراهیم ( قسمت اول )




داستان يك ابر مرد
در روزگاري دور، نزديک به يک هزار سال پيش از ميلاد مسيح (عليه السلام) در آن سوي رودها و ساحلها، در آبادي آور کلدانيان در سرزمين بابِل، مردماني در تاريکي جهل و گمراهي روزگار سپري مي‌کردند، آنان در درياي ناداني و غفلت غوطه ور بودند، به دست خود سنگ‌ها و چوب‌ها را مي تراشيدند و ساخته خود را مي‌پرستيدند و خداي خود مي‌خواندند.
نمرود بن کنعان بن کوش، سلطاني افسار گسيخته آن سامان نيز از ناداني مردم آن ديار بهره‌ها مي جست و خود را خداي بزرگ آنان ناميده بود.
در آن سامان بي سامان و آن گمراه آباد کلدانيان در شهر آور، ابراهيم با گامهاي مشک فام خود، ديار گمراهان را مبارک كرد و خانه‌ي تارخ و اميله در غره ماه ذي حجه روشن كرد.
روزها مي‌گذشت و ابراهيم در همان شهر گمراهان و در کنار آنان روزگار سپري مي‌کرد و هر روز دلير‌تر از ديروز.

"ولقد اتينا ابراهيم رشده من قبل و کنا به عالمين"
هر آينه از پيش راه هدايت و ترقي را به ابراهيم رهنمون گشتيم و به شايستگي او آگاه بوديم (انبياء 52)
اما چون آن کودک اهل انديشه بلند بود و انوار الهي نيز همواره ياوريش مي‌كرد، هيچگاه بت نپرستيد و دريافته بود که خداي شايسته‌ي ستايش يکي است و همتايي ندارد، توانايي که بر تمام جهان احاطه دارد و يگانه‌اي که بينا و شنواست، فرمانروايي که همواره زنده است و مرگ و زندگي به دست اوست.
راه ابراهيم پيوسته گذر از وادي تاريکي به سوي نور است چرا که خداي بزرگ يار اهل ايمان است و آنان را از تاريكيها به نور در مي‌آورد.

"الله ولي الذين امنو يخرجهم من الظلمات الي النور" (بقره 257)
ابراهيم که درود خدا و دلهاي خدايي پيوسته بر او باد، با اراده‌اي آهنين و با نوري خدايي، بر آن شد تا راهنماي مردمان به سوي حق باشد، پس آستين همت بالا زد تا آنان را از تاريکي ناداني، به سوي نور آگاهي رهنمون باشد.
دل او چون آينه، صاف بود و لبريز از ايمان به خداي بزرگ و خوب مي‌دانست که از پس اين دنياي گذران، سراي ديگري است که در آن مردگان برانگيخته و پاداش کردار خويش را خواهند ستاند. و خوب مي‌دانست كه: «کسي که اندکي کار نيک انجام دهد پاداش آن را مي ستاند و کسي که اندکي کردار نا شايسته از سر زند فرجام بد آن را خواهد ديد» (زلزال 7و8).
اما در پي آن بود تا آنچه بدان ايمان دارد به چشم نيز ببيند، اين بود كه از خداي بزرگ خواست تا زنده شدن مردگان را به او بنماياند تا نشانه‌اي براي او و همه مردمان باشد.

خداوند از او پرسيد: آيا ايمان به بازگشت مردگان نداري؟
ابراهيم عرض کرد: آري دارم، اما مي‌خواهم دلم آرام گيرد.
خداوند فرمود: پس چهار پرنده را شكار كن و بر هر کوهي، پاره اي از آنان را قرار ده، آنگاه آنها را فراخوان، شتابان به سوي تو مي‌آيند و بدان که خداوند توانا و فرزانه است(بقره 260) .


و چون ابراهيم به خواست خود فرمان خداي بزرگ را بجا آورد، تکه‌هاي پرندگان گرد هم آمدند و هر يک از اندامها بجاي خود قرار گرفت و به توان شگفت آور الهي جان در آنان دميده شد و به سوي ابراهيم پرواز کردند.
ابراهيم نيز چون چنين ديد دريافت که تواناي بي‌همتايي که آسمانها و زمين را در دستان اراده خود دارد، در راستي و ايمان خود هزاران بار بيشتر استوار گرديد و گامهايش را در راه پيرايش جامعه از کژيها بلندتر برداشت.
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ابراهیم ( قسمت دوم )

ابراهیم ( قسمت دوم )


آخرين چاره


حتما خاطرتان هست كه در قسمت اول به همراه آن ابر مرد بوديم تا آنكه او خواست خدا را ببيند... اكنون ادامه داستان:


چون ابراهيم به خواست خود فرمان خداي بزرگ را بجا آورد، تکه‌هاي پرندگان گرد هم آمدند و هر يک از اندامها بجاي خود قرار گرفت و به توان شگفت آور الهي جان در آنان دميده شد و به سوي ابراهيم پرواز کردند.
ابراهيم نيز چون چنين ديد دريافت که تواناي بي‌همتايي که آسمانها و زمين را در دستان اراده خود دارد، در راستي و ايمان خود هزاران بار بيشتر استوار گرديد و گامهايش را در راه پيرايش جامعه از کژيها بلندتر برداشت.
در آغاز، هيچکس را سزاوارتر از نزديکان خويش براي هدايت بسوي يکتا پرستي نديد، بنابراين نزد پدر بزرگ خويش، آزر آمد، آزر همان است که همگان گمان مي برند باب ابراهيم است و البته که بمنزله پدر بود براي ابراهيم .
آزر از بت تراشان و بت پرستان و بت فروشان بود و چون هدايت مي گشت فساد و تباهي کمرنگ‌تر مي شد و مردمان نيز به دنبال او راه صلاح و سداد و فلاح را پيش مي گرفتند .
خداي بزرگ در اين باره مي فرمايد: و ياد کن در اين کتاب ابراهيم را زيرا که او پيامبري بسيار راستگو بود، هنگامي که رو به سوي پدر خويش نمود و گفت اي پدر: براي چه پرستش مي کني بتاني را که نه مي شنوند و نه مي بينند و نه دردي از تو درمان مي کنند، اي پدر به من دانشي ارزاني گشته که تو دارنده آن نيستي پس مرا پيروي کن تا تو را بسوي راه راستي رهنمون باشم، اي پدر؛ اهريمن را پرستش مکن چرا که او بر خداي بخشايشگر عصايانگر است، مي ترسم عذاب خداي بخشايشگر تو را دريابد و تو دوست و همراه شيطان شوي (مريم 42- 46).
آزر در مقابل پند نيکو و احترام و ادب ابراهيم که براي دعوت او بسوي رستگاري و نيکو سرنوشتي است، راه اهريمن پيش گرفت و با عتاب و همراه با کلماتي درشت و شداد بجاي سپاس از درگاه خداي بي نياز اظهار داشت: اي ابراهيم آيا تو از خدايان من رويگرداني؟ اگر بازنيستي تو را سنگسار خواهم نمود از من دور شو تا تو را ديگر نبينم. (سوره مريم 47)
ابراهيم تهديدهاي نماينده بت پرستان آزر را با روي گشاده شنيد اما در دل اندوهگين شد و چون از هدايت او نوميد گشت او را بدرود گفت و کنج عزلت گزيد.
و ياد کن در اين کتاب ابراهيم را زيرا که او پيامبري بسيار راستگو بود، هنگامي که رو به سوي پدر خويش نمود و گفت اي پدر: براي چه پرستش مي کني بتاني را که نه مي شنوند و نه مي بينند و نه دردي از تو درمان مي کنند


در کتاب کريم آمده است: ابراهيم گفت بدرود اي پدر، بزودي از خداي بزرگ براي تو درخواست آمرزش خواهم نمود چرا که او بر من مهربان است و از شما و آنچه مي خوانيد جز خدا دوري مي گزينم و به کنج عزلت مي نشينم و پروردگار خويش را مي خوانم، شايد خواندن پروردگارم سبب شود که بدبخت نباشم . (سوره مريم 48 و 49)
سر کشي نااهلان، ابراهيم را از دعوت به خدا پرستي مايوس و نوميد نکرد و ناسپاسي آزر نيز اراده آهنين و سهمگين او را دوچندان کرد، خو را هيچ نباخت و با برهاني قوي که از ويژگيهاي حضرتش بود در مقابل اردوگاه ناسپاسان قد علم کرد .
پيوسته از آنان مي پرسيد: اي شمايان چه چيز را مي پرستيد و کدامين خداي را بنده‌ايد؟ اين تنديسها چه چيزند که شما در آستانشان گرفتار آمده ايد؟
ناسپاسان در پاسخ به ابراهيم گفتند: ما بتهامان را مي‌پرستيم و همواره در آستانشان به فروتني نشسته و دعا مي‌کنيم، همان بتاني که پدرانمان مي‌پرستيدند و ما نيز از پدرانمان پيروي مي‌کنيم.
ابراهيم به آنان گفت: پدرانتان نيز چون شما در گمراهي آشکاري بوده‌اند.
آنان به ابراهيم گفتند: آيا تو راه راستي را به ما نشان مي‌دهي و يا آنکه از بازيگران هستي؟
ابراهيم به آنان گفت بلکه پروردگار شما پروردگار آسمان‌ها و زمين است، آن آفريدگاري که آنها را آفريد و من نيز بر آفريدن او از گواهانم(انبياء52 تا 56) . بي‌خردان که دلهايشان مرده بود و گوشهايشان نمي‌شنيد و ديدگانشان نيز حقايق مسلم را نمي‌ديد و گويا مهر ناداني بر دل آنان رقم خورده بود، برهانهاي بلند ابراهيم در آنان کارگر نمي‌افتاد.
ابراهيم چاره‌اي نديد جز آنکه بساط بتان را به يکباره برچيند، پس قسم ياد کرد که چنين کند و در کمينگاه نشست و گفت: بخدا قسم تا هنگام بازگشت شما بتانتان را سياست مي کنم. (انبياء 59)
کلدانيان جشن ساليانه‌اي داشتند که مي بايست غذاي مفصلي را آماده نموده و در معبد جلوي بتها مي نهادند و خود به خارج شهر مي رفتند و مي گفتند در زمان غيبت ما بتها به اين غذاها برکت مي دهند.
ابراهيم که قسم ياد کرده بود چاره بتها کند، فرصت را مغتنم شمرد و تمارض نمود تا خود را از حضور در آن جشن سالانه معاف دارد و کلدانيان همه رهسپار بيرون شهر شدند، شهر خاموش و تنها بود و ابراهيم در کمين بتها؛ به سوي معبد رفت و منظره غمگين و جاهلانه کلدانيان را به نظاره نشست، بتهاي خرد و کلان، الهه‌هاي ريز و درشت که در جلوي آنها غذاهاي فراوان نهاده بودند!
ريش خندي زد و گفت چرا نمي خوريد؟ سکوت بر همه معبد طنين افکنده بود، دوباره پرسيد چرا سخن نمي گوييد؟ از ناداني بابليان فراوان برآشفت و چند بت را با دست و پا بر زمين زد، آتش غضبش همچنان شعله ور بود، تبري به دست گرفت و چاره بتان کرد، همه را به تکه هاي سنگ و چوب مبدل ساخت، فقط يک بت را مجال داد و آن هم بت بزرگ بود .
ابراهيم مقصدي عالي را در سر مي پروراند...
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ابراهیم ( قسمت سوم )

ابراهیم ( قسمت سوم )


بت شكن


ابراهیم که قسم یاد کرده بود چاره بتها کند، شهر خاموش و تنها بود و ابراهیم در کمین بتها؛ به سوی معبد رفت و منظره غمگین و جاهلانه کلدانیان را به نظاره نشست، ریش خندی زد و گفت چرا نمی خورید؟ سکوت بر همه معبد طنین افکنده بود، دوباره پرسید چرا سخن نمی گویید؟

ابراهیم مقصدی عالی را در سر می پروراند، بنابراین همه بتها را تکه تکه کرد جز بت بزرگ را شاید که به او برگردند و زبونی بتان و گمراهی خویش را به نظاره نشینند (انبیا 58) .
ابراهیم بت شکن حال با خاطری آرام و قلبی مسرور، پاره‌های خرد شده بتان را به حال خود گذاشت و معبد را ترک گفت و شادان از اینکه ریشه‌های فساد و تباهی و شیطان پرستی را برکنده است .
لیک در انتظار بود، در انتظار آنچه که کلدانیان پس از دیدن این شکست بزرگ انجام خواهند داد، بنابراین خود را آماده عکس العمل آنان نمود.
کلدانیان به شهر بازگشتند و به سوی معبد شتافتند تا برکت طعامهای خود را ببینند، ناگاه با دردی جانکاه مواجه گردیدند و شگفتی و بهت و حیرت تمام وجودشان را فرا گرفت، بتکده دیگر بتی ندارد جز بتی بزرگ که تبری زرین بر دوش دارد، مصیبت تمام شهر را فرا گرفت، ضجه و ناله از سوی هر بت پرستی به هوا برخاست، چندی به این منوال گذشت تا آنکه کلدانیان به خود آمدند و در پی بت شکن گردیدند .
و گفتند: چه کسی چنین جنایتی را به خدایان ما روا داشته است؟ بدرستیکه او از ستمکاران است .
دیگر بت پرستان گفتند: جوانی را که به او ابراهیم می گویند، شنیده‌ایم که از بتان ما به بدی یاد می‌کرد (انبیاء 59 و60) .
بت پرستان نا سپاس به مقصد رسیدند و بت شکن را شناختند، آری ابراهیم بتها را شکسته بود .
پس از اینکه بت شکن را شناختند، عزم آن کردند تا او را در محکمه ای بزرگ محاکمه کرده و به کیفر رسانند ، ابراهیم نیز خواهان چنین محکمه ای بود تا جهل بت پرستان را به چالش کشد و چه حضوری بهتر از این حضور .
ابراهیم که در اقامه برهان قاطع، یگانه روزگاران است خواهان آن بود تا همگان در جمع پریشانی گرد هم آیند و او با براهینی برنده و بلند، سستی اندیشه هایشان را بر ملا سازد و راه حق را از بیراهه نا حق بر آنان نمایان سازد .
به سوی وی شحنه‌ها را گسیل داشتند و محفلی را آراستند، بت شکن را دست بسته و غل به پای افکنده آوردند، قاضی القضات که او نیز گبر بت پرستی بود از او پرسید آیا تو بر سر خدایان ما چنین آورده‌ای؟
ابراهیم با همان برهان ساطع و دلیل قاطع خویش که در رفتار و گفتارش آشکار بود گفت: بلکه بت بزرگ چنین بر سر آنان آورده است چرا از خودشان نمی‌پرسید؟ اگر سخن می‌گویند! (انبیا 62).
و خداوند گفت: ننگ بر شما و بر خدایان شما آیا نمی خواهید از لجن زار نادانی درآیید و راه عقل و دانش را پیشه سازید؟ (سوره انبیاء 55-70 )

بت پرستان در هراسی بس عمیق فرو رفتند، عقلهایشان بر دلهای سیاهشان می‌خندید، سر در گمی و حیران از ژرفای این حجت بلند بر وجودشان چنان سایه افکنده بود که سستی اندیشه هایشان آشکار شد، ناگزیر به ملامت یکدیگر پرداختند و گفتند: بتهایمان را بی پاسبان رها کردید و اینک هر آینه از ستمکارانید (انبیاء 64) .
همه سرها به زیر بود و نجوایی آشکار شد: ای ابراهیم تو خود خوب می‌دانی که این بتان سخن نمی گویند (انبیا 65) .
ابراهیم در پاسخ نجوای آنان گفت: پس آیا پرستش می کنید آنچه را که نه سودی برای شما دارد و نه زیان؟ آن توانای متعال شایسته پرستش است یا این سنگ‌ها و چوب هایی که خود تراشیده‌اید؟
ننگ بر شما و بر خدایان شما آیا نمی خواهید از لجن زار نادانی درآیید و راه عقل و دانش را پیشه سازید؟ (سوره انبیاء 55-70 )
سکوتی بس غریب بر جماعت نادانان سایه افکنده بود و جلسه داوران راه بجایی نمی برد، منطق ابراهیم صداهای اهریمنی را در گلو خفه کرده بود و سستی اندیشه های آنان نمایانتر.
گروه داوران که در مقابل منطق ابراهیم ناتوان و زبون شده بودند بیراهه‌ای دیگر پیشه ساختند تا شاید دلهای سیاه خویش را مرهمی نهند، پس رای صادر کردند و جارچیان با طمطراقی سهمگین در کوچه‌ها و خیابانهای بابل بانگ برآوردند و جار زدند که ابراهیم را بسوزانید و خدایانتان را یاری کنید اگر شمایان کنندگانید (انبیاء 68)
همگان در اندیشه سوزاندن ابراهیم از هر سو هیزم آوردند و در میدان بزرگ شهر آتشی بس عظیم آراستند و افروختند، زبانه‌های آتش تیغ بسوی آسمان می کشید، ابراهیم بت شکن را با دست های بسته و سلسله های به گردن آویخته آوردند، بت پرستان هلهله کنان همراه با شادی و سرور به خدایان دروغین تقرب می جستند و همه آماده اجرای حکم و سوزاندن ابراهیم بودند .
حکم اجرا شد و ابراهیم را به درون آتش پرتاب کردند، ابراهیم نیز با دلی شاد و ضمیری امیدوار به رحمت کردگار و سرشتی آکنده از ایمان به خدای متعال خود را به آتش سپرد .
اما آتش چه کرد؟
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ابراهیم ( قسمت چهارم )

ابراهیم ( قسمت چهارم )

گلستان در آتش



ابراهيم محكوم به آتش شده بود. حکم اجرا شد و ابراهيم را به درون آتش پرتاب کردند، ابراهيم نيز با دلي شاد و ضميري اميدوار به رحمت کردگار و سرشتي آکنده از ايمان به خداي متعال خود را به آتش سپرد .
اما آتش چه کرد؟

آتش بر خلاف آنچه که مقتضاي طبيعي اوست و جز سوختن واژه‌اي در قاموس او نيست به فرمان فرمانرواي لايزال بر ابراهيم سرد و گوارا درآمد (انبياء 69)
روزها گذشت و آن آتش برافروخته رو به سردي نهاد و آرام آرام شعله هاي فروزان به تلي از خاکستر گراييد ومردم بابل صحنه‌اي شگفت را به نظاره نشستند!
نادانان ديدند که ابراهيم در دل آن تل خاکستر، شادان، آسوده و تندرست به ستايش و پرستش خداي يگانه مشغول است، هر چه چشمهاي خويش را مي ماليدند شگفتيشان افزون مي گشت، لاجرم سرها را بزير انداختند و از شرمساري به اين سو آن سو پراکنده گرديدند و ابراهيم نيز راه خانه پيش گرفت و نزد اهلش آمد.
روزها گذشت و ولوله معجزه ابراهيم بر سر زبانها بود و اندکي از بابليان با اين برهان شگفت آور الهي موحد گشتند.
اين رخداد بزرگ کاخ سلطان کلدانيان را نيز به لرزه درآورد، تا آنجا که نمرود بن کنعان بن کوش که بزرگ جماعت بت پرستان بود از جريان معجزه ابراهيم با خبر گرديد و ابراهيم را نزد خود فرا خواند و او را مورد عتاب و خطاب قرار داد و گفت: جماعت بابليان را به ناکجا آباد برده‌اي، شهر را به آشوب کشيده‌اي، آخر بگو آن خدا کيست که بابليان و کلدانيان و رعاياي ما را بسوي او مي خواني؟ آيا جز من خدايي در اين ديار سراغ داري؟ چه کسي سزاوارتر است از من به پرستش؟ ابراهيم در پاسخ به او گفت: پروردگار من هموست که جان مي بخشد و جان مي ستاند، آفريدگار همه کائنات است و نابود کننده آنان و شيرازه هستي در کف توانگر اوست .
آتش بر خلاف آنچه که مقتضاي طبيعي اوست و جز سوختن واژه‌اي در قاموس او نيست به فرمان فرمانرواي لايزال بر ابراهيم سرد و گوارا درآمد (انبياء 69)


پسر کنعان راه سفسطه را گزيد و به ابراهيم گفت من نيز چون خداي تو زنده مي کنم و مي‌ميرانم (بقره 258)، يعني هر آنکه را که بخواهم مي کشم و از ميان محکومان هر آنکه را که بخواهم زنده نگه مي‌دارم .
نمرود با نيرنگهاي بيان حقيقت کلام ابراهيم را در وراي پرده‌اي سخت پنهان ساخت، اما ابراهيم با همان برهان قاطعي که ويژه او بود در مصاف او بر آمد و گفت: پروردگار من هماني است که خورشيد را از جانب خاوران، جهان تاب مي‌سازد تو اگر توان لايزالي داري فرمان ده تا تا خورشيد از سوي باختران جهان افروز گردد.
کتاب کريم در اين باره مي‌فرمايد: از شگفتي انگشت بدهان گرفت آن کافر ناسپاس و خود را مقهور برهان قاطع ابراهيم بت شکن ديد و چاره‌اي جز رهانيدن ابراهيم نديد، پس ميدان مجادله را ترک گفت و ابراهيم را رها ساخت و با نيرنگهاي ديگري وارد ميدان مخاصمه و جنگ با ابراهيم شد، بدين سبب در کنار ابراهيم جاسوساني گماشت، تا آمد و شدهاي آن پيامبر برزگ را تحت سيطره قرار داده و مانع گرايش بابليان به ابراهيم و مکتب ابراهيمي شوند، عرصه بر ابراهيم هر روز تنگتر و تنگتر مي شد تا آنکه او به ستوه آمده و به انديشه هجرت افتاد.
بابل که سرزميني در عراق است را به سوي فلسطين ترک گفت و به گمان اينکه اهل حران در فلسطين آزاده و حق جويند به سوي آن شهر روانه شد، وارد آن سامان شد و مدتي را در آن ديار سکني گزيد، ديري نپاييد که دريافت حرانيان نيز بجاي اينکه خداي متعال را پرستش نمايند در آستان خورشيد و ماه و ستارگان سر فرود مي آورند، در دل اندهگين شد و چاره اي جز هدايت آنان نديد، پس مصمم گشت تا راه هدايت را از بيراهه ضلالت بر آنان بنماياند.
چاره‌ها انديشيد تا چگونه شرکشان را به آنان گوشزد کرده و گامهاي آشکار شيطان را در انديشه هايشان به آنان ياد آور شود، تا آنکه با ترفندي جانانه درس توحيد و خدا پرستي را به آنان گفت.
شبي فرا رسيد و ستاره زهره با درخشندگي تمام در دل آسمان ظاهر گشت، ابراهيم خود را از آنان وانمود کرد و هم انديشه آنان نشان داد و گفت: چه زيبا ستاره اي است! اين ستاره زيبا که در پهناي آسمان مي درخشد پروردگار من است، حرانيان که چون ابراهيم را هم انديشه خود پنداشتند، شادمان گشته و گمان بردند که ابراهيم شيفته جلالت زهره گرديده است، اما ديري نپاييد که زهره رو به باختر نمود و افول کرد و همگان نيستي زهره را به چشم سر ديدند.
ابراهيم به آنان گفت: همه بودها در بقاي خود نيازمند وجودي هستند که همواره پايدار و باقي باشد، وجودي که پيوسته احاطه کامل بر زواياي هستي داشته باشد، بنابراين ستاره اي که رو به افول نهد نمي تواند آفريدگار جهان باشد.
اما شبي ديگر و مشرکاني ديگر و گوشه اي ديگر از فلسطين، پاسي از شب گذشته، و ماه در گستره آسمان به زيبايي تمام هويدا شد، ابراهيم رو به ماه کرد و گفت: اين پروردگار من است ، چرا که اين بزرگتر است و زيباتر .
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ابراهیم ( قسمت پنجم )

ابراهیم ( قسمت پنجم )


از ماه من تا ماه گردون


ابراهیم به بت‌پرستان گفت: همه‌ی بودها در بقای خود نیازمند وجودی هستند که همواره پایدار و باقی باشد، وجودی که پیوسته احاطه کامل بر زوایای هستی داشته باشد، بنابراین ستاره ای که رو به افول نهد نمی تواند آفریدگار جهان باشد .

اما شبی دیگر و مشرکانی دیگر و گوشه‌ای دیگر از فلسطین، پاسی از شب گذشته، و ماه در گستره آسمان به زیبایی تمام هویدا شد، ابراهیم رو به ماه کرد و گفت: این پروردگار من است ، چرا که این بزرگتر است و زیباتر .
ماه پرستان که ابراهیم را از خود پنداشته بودند و هم اندیشه خویش قلمداد کرده بودند، با شادی وصف ناپذیری، حقانیت اندیشه خود را به رخ دیگران می کشیدند، دیری نپایید که آن ماه فروزان نیز چهره برکشید و در دل آسمان محو و نابود شد و ابراهیم فرمود: چنانچه پروردگارم دست مرا نگیرد و هدایتم ننماید، هر آینه از جماعت گمراهان خواهم بود و اینگونه بود که بطلان عقیده ماه پرستان را نیز بر آنان آشکار ساخت.
شب، رخ از لوح هستی برفکند و کم کمک قرص زیبای خورشید همه جا را روشن کرد، بزرگتر و بزرگتر و روشن‌تر و روشن‌تر و اینک جمع پریشانی دیگر از مشرکان حران.
ابراهیم به جماعت حرانیان گفت: شاید این پروردگار من است؟ بله این پروردگار من است، چرا که این ستاره بزرگ در بزرگی مثل و مانندی ندارد و از سائر اختران بزرگتر و زیباتر است، خورشید پرستان از سخنان ابراهیم بر خود بالیدند و آیین خود را برترین آیین یافتند.
بیزارم از آنچه شما شریک خدای بزرگ قرار می‌دهید و تنها به خدایی رو می‌آورم که آسمانها و زمین را آفرید، حق گوی راستین و خود نیز از دگر پرستان نیستم


خورشید روز کامل را در آسمان بود و کره خاکی از وجود آن نور فروزنده، روشن و نورانی، اما شب فرارسید و خورشید نقاب بر رخ آسمان برافکند و به سوی محاق کامل ره سپرد و شب شد و دیگر خورشیدی در آسمان نبود، بدین منوال معلوم شد که سلطان اختران نیز نگه دارنده عالم هستی و آفریگار هستی‌ها نیست و خود با اراده دیگری طلوع و غروب می کند .
ابراهیم چون به همراه حرانیان صحنه افول خورشید به سوی باختران را مشاهده کرد و آنان را نیز آماده قبول حقیقت یافت با آوازی بلند گفت: ای جماعت؛ به درستی که بیزارم از آنچه شما شریک خدای بزرگ قرار می‌دهید و تنها به خدایی رو می‌آورم که آسمانها و زمین را آفرید، حق گوی راستین و خود نیز از دگر پرستان نیستم (انعام 77).
اندوه آنجا بود که اهل حران نیز از قبول حق بر تافتند و در مقام مجادله و بگو مگو بر آمدند، با ابراهیم به محاجه و احتجاج آوری پرداختند و آن فرستاده الهی را آزردند.
ابراهیم به آنان گفت آیا در باره خدایی با من به مجادله و احتجاج پرداخته‌اید که او مرا به سوی راه راستی هدایت فرمود.
حرانیان که تاب منطق ابراهیم را نداشتند راه تهدید را پیشه ساختتند و آن رسول گرامی را از خشم خدایانشان که همان خورشید و ماه و سایر اختران باشد بر حذر داشتند.
اما ابراهیم در پاسخ آنان گفت: از خشم خدایان دروغینتان هراسی ندارم، جز آنکه پروردگارم چه بخواهد که خواست او بر همه خواست‌ها چیره است، پروردگاری که گستره دانشش همه چیز را بر گرفته، آیا نمی‌خواهید پند گیرید؟ چگونه بهراسم از خدایان دروغینتان و حال آنکه شمایید که نمی‌ترسید از خدای توانگر بسیار مهربان، ممکنات را شریک خدای بزرگ قرار می دهید در حالی که هیج برهانی بر دگرپرستی خود به همراه ندارید، حال خود به داوری نشینید و بگویید کدام گروه در امنیتند و کدام گروه باید بر حذر باشند اگر شما دانایانید؟ (انعام 76 تا 81) .
حقیقت جویانی از فلسطین و حران به براهین محکم و نورانی ابراهیم به راه راست رهنمون شدند و از موحدان گردیدند، اما گروه دیگری نیز در تاریکی نادانی و ناسپاسی غوطه ور ماندند و پیوسته به عناد و لجاجت با آن پیامبر گرامی روزگار سپری می کردند و از حلقه اهل توحید دور ماندند.
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ابراهیم ( قسمت ششم )

ابراهیم ( قسمت ششم )


ابراهیم داماد می‌شود


رخداد نگاران آورده‌اند که ابراهیم در سی و هفت سالگی در بابل دختر خاله و یا دختر عموی خود ساره دختر لاحج پیامبر را به کابین نکاح خود در آورد و پس از هجرت از بابل به سوی حران آمد و در حران نیز چون بابل دعوت به سوی توحید را لحظه ای کنار نگذاشت و گروهی اندک از فلسطین به آیین ابراهیمی گراییدند که پیشتر بدان اشارت رفت.

در یکی از سالها شهر حران رو به خشکی نهاد و آسمان از ریزش رحمت الهی دریغ نمود و مردم در عسرت و سختی روزگار سپری می کردند، قیمتها هر روز رو به صعود بود و زندگی دشوار، بدین سبب ابراهیم به اندیشه هجرت افتاد و به همراه همسرش ساره راهی مصر باستان شد.
آورده‌اند که ساره نیز چون خدیجه‌ام المومنین ثروتی بسیار داشت و آن مال بسیار را در اختیار ابراهیم پیامبر گذاشت تا ابراهیم در راه اعتلای توحید صرف نماید، بنابراین با اموالی که در اختیار داشت وارد مصر شد.
لطافت روح، مکارم اخلاق، طبیعت آرام، سخنان نرم و کشاننده، شکیبایی، مناعت طبع، عزت و پشتکار از او انسانی با نفوذ ساخت و بدین سبب درمدتی نه چندان بلند، ثروتی سرشار اندوخت و شهرتی بسیار یافت تا جایی که رشک بران بر او رشک می بردند، ابراهیم به جهت منزلتی که یافته بود از معدود شخصیت هایی بود که مورد نظر امپراتور مصر واقع گردید و در یکی از جلساتی که با پادشاه مصر یعنی "سنان بن علوان بن عبید بن عولح" در حضور حضرتش برگزار شد، آن پادشاه کنیزی به نام هاجر را پیش کش ساره همسر ابراهیم نمود و بدین سان هاجر وارد زندگی ابراهیم شد.
هر روز دامنه شهرت ابراهیم گسترش می یافت و دشمنان رشگشان بیشتر و آزارشان فزونتر، تا آنجا که ابراهیم از مصر نیز صرف نظر کرده، دوباره راهی فلسطین شد، ابراهیم را در سفر به فلسطین همسرش ساره و خادمه همسرش هاجر همراهی می کردند، آن بزرگوار با همان ثروتی که در مصر اندوخته بود راهی فلسطین شد و در میان عشیره خود و در کنار عده معدودی که به آیین او ایمان آورده بودند سکنی گزید.
ساره نیز چون خدیجه‌ام المومنین ثروتی بسیار داشت و آن مال بسیار را در اختیار ابراهیم پیامبر گذاشت تا ابراهیم در راه اعتلای توحید صرف نماید


سالها گذشت اما ابراهیم را فرزندی حاصل نگشت، ساره که دختر عموی او بود در سالهای زندگی مشترک فرزندی به دنیا نیاورد، بدین سبب خود رضایت داد تا "هاجر" در کابین نکاح ابراهیم هشتاد و شش ساله در آید، چون این حادثه مقدس رخ نمود، پس از چندی هاجر، فرزندی چون قرص ماه را بدنیا آورد و محفل گرم ابراهیم گرمتر شد، ابراهیم نام آن نیک فرزند را اسماعیل نهاد، هر روز که می گذشت اسماعیل نزد پدر عزیز‌تر و گرامی‌تر می‌گشت تا جایی که به تمام معنا غره العین پدر گردید، این علاقه سبب شد تا ابراهیم نسبت به مادر اسماعیل هاجر نیز نگاهی ویژه نماید.
چنین شد که ساره پیر که خود چنین خواسته بود، تاب نیاورد و به ابراهیم گفت هاجر و اسماعیل را به نقطه دوری ببر و مرا از این رنج پیوسته برهان.
ابراهیم به فرمان خدای دادگر درخواست او را اجابت کرد و راهی سرزمین سوخته، دور و بی آب علف حجاز شد، روزها و شب‌ها گذشت تا آنکه ابراهیم به همراه هاجر و فرزند شیر خواره‌اش اسماعیل به سرزمینی رسیدند که در میان کوهها و دره‌ها واقع، و از فرط گرما، تشنگی و خشکی بر جای جای آن دیار سایه افکنده بود.
ابراهیم به فرمان خدای بزرگ، هاجر و فرزند شیرخواره‌اش اسماعیل را با اندک قوت و نانی تنها گذاشت و در مقابل گریه‌ها و زاری هاجر به او فرمود: این خواست پروردگار جلیل است و اوست که حافظ و نگاهبان شماست.
ابراهیم بسوی فلسطین و به نزد ساره بازگشت و هاجر و اسماعیل تنها و نگران در وادی تفتیده حجاز.
دیری نپایید که آن قوت به پایان رسید و اسماعیل از فرط تشنگی بی تاب شد و چنگال مرگ بر آن سرزمین تشنه سایه افکند، اما هاجر دل به کرم و لطف خدای لطیف ببست و در آن وادی به دنبال جرعه ای آب و لقمه‌ای نان می‌گشت.
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز

تولد زمزم


ابراهيم به فرمان خداي بزرگ، هاجر و فرزند شيرخواره‌اش اسماعيل را با اندک قوت و ناني تنها گذاشت و در مقابل گريه‌ها و زاري هاجر به سوي فلسطين و به نزد ساره بازگشت.

آه هاجر و فغان اسماعيل از يک سو، تشنگي و گرسنگي از يک سو و غربت درد آور و تنهايي اندوهبار نيز از سويي ديگر، هاجر را احاطه کرده بود، در نزديکي هاجر کوهي بود که در روزهاي واپسين صفا نام گرفت، بسوي کوه صفا شتابان رفت تا که چيزي يابد اما دريغ! و چون چيزي نيافت با چشماني گريان بازگشت، در راه بازگشت در آن سوي وادي، کوه ديگري بود که آن را نيز مروه نام نهادند، سرابي در دامنه آن کوه پديدار گشت و تا سراب را ديد به گمان اينکه آب است، شتابان بسوي آن سراب دويد و به کوه مروه رسيد، اما آبي نديد، لاجرم بسوي صفا شتافت و دوباره گمان برد که در کوه مروه چشمه آبي است، سراسيمه مي دويد تا شايد جرعه اي آب يافته و فرزند شير خواره‌اش را از تشنگي و مرگ نجات بخشد، اما دريغ از قطره آبي.
هفت بار اين راه طولاني هزار زراعي را پيمود و "در بين صفا و مروه سعي فراوان فرمود" و همواره از خداي بزرگ طلب ياري مي‌نمود، گاهي هروله مي کرد و گاهي از فرط خستگي گامهايش بر زمين مي افتاد و توان راه رفتن نداشت، ناگزير به سوي فرزند آمد تا شايد؟
اسماعيل شيرخواره نيز از سوز تشنگي نقش زمين بود و گامهاي مبارکش را بر زمين مي کشيد و شايد که ديگر هيچ!
بحران به اوج خود رسيده بود.
ناگاه با لطف و مرحمت خداي مهرورز بخشايگر زندگي بخش، در زير پاي آن کودک پاک سرشت چشمه آبي نمايان شد و مادر از بسياري خوشحالي و شعف از درياي غم و اندوه رها گرديد، کودکش را در آغوش کشيد و لبهاي خشکيده‌اش را از همان آب ترساخت و کم کم سينه هاي محبتش را به کام فرزند مبارکش اسماعيل نهاد.
ابراهيم گفت: بار پروردگارا؛ گروهي از فرزندانم را در وادي خشک و بدون زراعت مکه نزد خانه محترم تو، جاي داده‌ام، بار پروردگارا تا نماز را به پاي دارند، پس دلهاي مردمان را بسوي آنان گرايش ده و آنان را از ميوه هايت روزي گردان، شايد که سپاس تو گويند‌(ابراهيم 37).


چون آب در آن درّه دور دست از زمين جوشيد، شميم آب، پرندگان را به سوي خود کشاند و آنان با شمّ ويژه آبيابي که دارند از فرسنگ هاي دور پي به وجود آن بردند و به طرف آن درّه، روي آوردند، بر اثر آمد و شد پرندگان قوم جُرْهُم كه از عربهاي يمن بودند و از سالها پيش در گوشه اي از سرزمين حجاز به سر مي بردند و کاستي آب هميشه آزارشان مي‌داد، به سوي نقطه‌اي كه پرندگان آمد و شد داشتند روي آوردند و چون از پيدايش آب زمزم اطلاع حاصل کردند با خوشحالي به سوي کوه صفا کوچ کردند و با اجازه هاجر در همان دره دور دست و در نزديکي آن چشمه رحل اقامت افكندند و سکني گزيدند و بدينسان هاجر و اسماعيل از غربت، تنهايي و وحشت نجات يافتند و بدينگونه شهر مكه پي ريزي شد و دعاي ابراهيم به اجابت آراسته شد.
بار پروردگارا؛ گروهي از فرزندانم را در وادي خشک و بدون زراعت مکه نزد خانه محترم تو، جاي داده‌ام، بار پروردگارا تا نماز را به پاي دارند، پس دلهاي مردمان را بسوي آنان گرايش ده و آنان را از ميوه هايت روزي گردان، شايد که سپاس تو گويند‌(ابراهيم 37).
تا آن زمان تنها فرزند ابراهيم، اسماعيل بود و دلبند پدر و ابراهيم همواره دل به او خوش مي‌داشت، ليک براي اجراي فرمان الهي دوري فرزند دلبند خويش را به جان مي خريد و شکيبايي مي نمود، روزها از پي شبها مي‌گذشت و اسماعيل در وادي حرام بزرگ و برمند‌تر مي شد، تا آنکه جواني دلير و سترگ گرديد.
و اينک زمان آزمايش بزرگ الهي فرارسيده، تاريخ مانند ابراهيم را بخود نديده، پيامبري که سراسر عمر پر برکتش به نبرد با ناداني و دو گانه پرستي و آزمون هاي بزرگ الهي گذشت و اکنون، آزمايشي بزرگ، در زماني که بيش از هر زمان نيازمند اسماعيل است، کهولت سن بر وجودش مستولي گشته، آثار پيري بر چهره‌اش نقش بسته و تنها فرزندش اسماعيل را بايد به قربانگاه ببرد.
ابراهيم شبي در خواب ديد که خداي بزرگ او را فرمان مي دهد تا اسماعيل يگانه فرزند و ميوه دلبندش را قرباني نمايد، حال پير شده و بايد به چنين آزموني بزرگ تن در دهد.
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ابراهیم ( قسمت هفتم )

ابراهیم ( قسمت هفتم )


مردی كه برای خدا خانه ساخت



رخدادنگاران آورده که ابراهیم پیامبر، هراز گاهی چند به دیدار هاجر و اسماعیل به مکه مکرمه می آمد تا آنکه ماموریت الهی دیگری به ابراهیم سپرده شد .

و اینک ماموریت دیگری از سوی خدای بزرگ: ابراهیم خانه‌ای بنا نه، که موحدان عالم گرداگرد آن جمع گردند و ندای توحید سر دهند.
مناره‌های توحید در سر زمین امن (مکه مکرمه) با دستان مبارک ابراهیم و اسماعیل بنا شد و آنجا محل نزول فرشتگان، قبله موحدان و محفل خدا پرستان گردید.
خدای بزرگ فرمود: و با ابراهیم و اسماعیل پیمان بستیم که خانه ما را بر طواف کنندگان و مجاوران و رکوع کنندگان سجده‌گر پاک و پاکیزه گرداند (بقره 124).
و یاد آر؛ هنگامی که ابراهیم و اسماعیل پایه های خانه طیبه کعبه را بنا می نهادند و بالا می بردند و گفتند: بارپروردگارا این تحفه را از ما بپذیر و هر آینه تو شنوای دانایی (بقره 127) .
و فرمود: و هنگامی که کعبه معظمه را بازگشتگاه مردم و پاداشخانه آنان قرار داده و از هر ناگواری ایمن گردانیدیم و جایگاه ابراهیم را نمازخانه مردمان نمودیم (بقره 125) .
و فرمود: ای ابراهیم درمیان مردمان درآ، و بانگ برآور؛ که ای جهانیان به سوی خدا آیید و حج گذارید، عالمیان نیز پیاده و سوار بر هر مرکب لاغری از راه دور و نزدیک به سوی تو می آیند تا گواه بر منافع خویش باشند و تا یاد خدا را در روزهایی چند زنده نگه دارند (حج 27) .
و اینک همه آزمونها به فرجام رسید و ابراهیم پیروز میدان جنگ با نادانی و شرک و بت پرستی گردید و در مصاف با ابلیس، چهره‌های کریه شیطانی را به خاک مذلت کشاند.
و اینک ای ابراهیم: تو را پیشوای مردم قرار دادیم .
بارخدایا؛ فرزندانم را نیز پیشوایان مردمان قرار می دهی ؟ فرمود: میثاق من با ستمگران بسته نخواهد شد (بقره 124).
و فرمود: و یاد آر هنگامی که ابراهیم گفت: پروردگارا؛ دیار مکه را ایمن گردان و مکیان مومن را از میوه هایت روزی ده .
یزدان پاک دعایش را مستجاب کرد و فرمود: و نا سپاسان را فرصتی کوتاه خواهیم داد، پس آنگاه به شکنجه گاه دردناک آتش روان خواهیم ساخت و چه بد فرجامی است (بقره 125) .
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ابراهیم ( قسمت هشتم )

ابراهیم ( قسمت هشتم )

و ابراهیم فرمود: بارخدایا ما را تسلیم خویش فرما و از فرزندان ما امتی فرمانبردار خود قرار ده و راه و رسم عبادت و بندگی را به ما نشان ده و بازگشت و توبه ما را پذیرا باش که تنها تویی بسیار توبه پذیرنده و مهرورز (بقره 128).
بار پروردگارا؛ در میان آنان فرستاده‌ای از خودشان قرار ده تا آیات نورانیت را بر ایشان بخواند و دانش و فرزانگی به آنان بیاموزد و آنان را از زنگارهای دل پاکیزه گرداند ، هرآینه تو همواره عزیز و فرزانه‌ای (بقره 129) .
خدای بزرگ فرمود: و چه کسانی جز سفیهان از آیین ابراهیمی بر می‌تابند و به یقین ما او را در دنیا برگزیدیم و همانا در آخرت از شایستگان است (بقره 130) .
و ابراهیم همانی است که خدایش به او فرمود که تسلیم شو و او گفت تسلیم پروردگار جهانیان گردیدم (بقره 131) .
و هموست که همه فرزندانش را به سوی اسلام فراخواند و گفت: ای همه فرزندانم؛ خدای بزرگ دین اسلام را برای شما برگزیده است، پس نمی میرید مگر در حالی که شما مسلمان و تسلیم پروردگار جهانیان باشید (بقره 132).
رخداد نگاران چنین نگاشتند که ابراهیم پس از عمری جهاد و مبارزه در راه خشنودی خدای بزرگ و پیروزی و سربلندی در تمام آزمونهای الهی و به انجام رساندن رسالت الهی و اقامه توحید از عراق تا شام و از شام تا حجاز و یمن سر انجام در سن یکصد و هفتاد و پنج سالگی بدرود حیات گفت و فرزندانش اسماعیل و اسحاق و همسرش هاجر را در غم فراق خویش اندوهگین ساخت و پسرانش اسحاق و اسماعیل که پیشوای یکتاپرستان عالم پس از پدر گردیدند، پیکر مطهرش را در حبرون فلسطین، در باغ عفرون بن صرصر و در کنار مزار مطهر همسرش ساره بخاک سپردند و هم اکنون شهری که مرقد مطهر آن پیامبر بزرگ الهی در آن واقع گردیده، شهر الخلیل نام دارد.
در همیشه‌ی تاریخ توحید یادش جاودان و نامش گرامی باد و سلامٌ علی ابراهیم.
اسماعیل پیامبر که درود خدای لایزال همواره بر او باد، نیز پس از عمری مجاهده و تلاش در راه خدای ابراهیم در مکه مکرمه بدرود حیات گفت و در کنار مادر گرامیش هاجر در نقطه‌ای در كنار كعبه دفن شد كه هم اکنون آنجا را "حِجْر اسماعیل" می‌گویند.
و اسحاق پیامبر که فرزند دوم ابراهیم بود در فلسطین بدرود حیات گفت و در کنار پدر آرمید و فرزند مبارکش یعقوب او را به خاک سپرد.


درود خدا و دلهای خدایی بر آنان روزی که متولد شدند و روزی که مردند و روزی که برانگیخته خواهند شد.

:gol::gol::gol:
 

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
گنجشک و خدا

گنجشک و خدا

گنجشک و خدا
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .فرششتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به انها می گفت :می آید ...من تنها گوشی هستم که درد هایش را در خود نگه می دارد . و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ،گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود "با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست ".گنجشک گفت: "لانه کوچکی داشتم ،آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی . این طوفان بی موقع چه بود ؟چه می خواستی از لانه محقرم ؟کجای دنیا را گرفته بود ؟ " و سنگینی بغض راه بر کلامش بست .سکوتی در عرش طنین انداز شد .فرشتگان همه سر به زیر انداختند .
خدا گفت: "ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آن گاه تواز کمین مار پر گشودی "
...........گنجشگ خیره در خدایی خدا مانده بود !!!!!!!!!
خدا گفت:"و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی ."
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود .ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت .های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
 

pesare shad

عضو جدید
کاربر ممتاز
من اومدم

من اومدم

از دیدن و خواندن این فایل لذت ببرید;)
من که واسم جالب بود:redface:
خدا
 

رد پای دوست

عضو جدید
به نام خدای حسین (ع)


ای پسر آدم ؟ مغرور مباش . خودسری مکن . باد در بینی میفکن و به چند

روز زندگی عاریت دل مبند . به هوش باش که ناگهان با سر به زمین خواهی

آمد و گودالی تنگ و جایگاهی پر از جانوران موذی تو را در آغوش خواهد

گرفت . به پیشگاه عدالت پروردگار خواهی شتافت و در دادگاهی با عظمت و

پر شکوه دست و پا و اعضای تو به اعمال نیک و بدت گواهی خواهند داد.

آن روز روزی است که قدمهای استوار در پیشگاه الهی می لرزد و بر

اندامهای قوی رعشه می افتد و دلها از حلقوم ها بیرون می آید و اضطرابی

عجیب همه را فرا میگیرد ... دیری نخواهد پایید که تازیانه مرگ بر سرو روی

تو خواهد خورد و چنگال عفریت مرگ گلویت را سخت خواهد فشرد و تو نیز

به سوی پدرانت خواهی شتافت و چشم حریص را خواه و ناخواه از دیدن

دنیا فرو خواهی بست و عبرت دیگران خواهی شد .

از حسین ابن علی (ع)
 
آخرین ویرایش:

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
قطاری به مقصد خدا

قطاری به مقصد خدا




[FONT=lucida console, sans-serif] [/FONT]
[FONT=lucida console, sans-serif]قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ لختی در ايستگاه دنيا توقف کرد و پيامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ کيست که با ما سفر کند ؟ کيست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ کيست که باور کند دنيا ايستگاهی است تنها برای گذشتن ؟ [/FONT]
[FONT=lucida console, sans-serif]قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند .[/FONT]
[FONT=lucida console, sans-serif]از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود . در هر ايستگاه که قطار می ايستاد ٬ کسی کم می شد . قطار می گذشت و سبک می شد . زيرا سبکی قانون راه خداست .[/FONT]
[FONT=lucida console, sans-serif]قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت :‌اينجا بهشت است . مسافران بهشتی پياده شوند . اما اينجا ايستگاه آخرين نيست .[/FONT]
[FONT=lucida console, sans-serif]مسافرانی که پياده شدند ٬ بهشتی شدند . اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .[/FONT]
[FONT=lucida console, sans-serif]آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : دورود بر شما ٬ راز من همين بود . آن که مرا می خواهد ٬ در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .[/FONT]
[FONT=lucida console, sans-serif]و آن هنگام که قطار به ايستگاه آخر رسيد ٬ ديگر نه قطاری بود و نه مسافری .[/FONT]
 

دختر کوهستان

عضو جدید
کاربر ممتاز
روايتي از شيطان(موثرترين وسيله براي رسوخ در انسان)

روايتي از شيطان(موثرترين وسيله براي رسوخ در انسان)

به روايت افسانه ها روزي شيطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسايلش را با تخفيف مناسب به فروش بگذارد.

او ابزارهاي خود را به شكل چشمگيري به نمايش گذاشت. اين وسايل شامل خودپرستي، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت طلبي و ديگر شرارت ها بود.
ولي در ميان آنها يكي كه بسيار كهنه و مستعمل به نظر مي رسيد، بهاي گراني داشت و شيطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.

كسي از او پرسيد: اين وسيله چيست؟

شيطان پاسخ داد: اين نوميدي و افسردگي ا ست

آن مرد با حيرت گفت: چرا اين قدر گران است؟

شيطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون اين مؤثرترين وسيلة من است. هرگاه ساير ابزارم بي اثر مي شوند، فقط با اين وسيله مي توانم در قلب انسان ها رخنه كنم و كاري را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم كسي را به احساس نوميدي، دلسردي و اندوه وا دارم، مي توانم با او هر آنچه مي خواهم بكنم..

من اين وسيله را در مورد تمامي انسان ها به كار برده ام. به همين دليل اين قدر كهنه است
 

Similar threads

بالا