باز توی قطار هستی، باز یک مسافر هستی. دلت گرفته است؛ حق داری؛ سفر همیشه یکطور نیست. یک حسی دارد، یک حس غریب. در سفر انگار بیشتر به مسافر بودنت پیمیبری، تو مسافر دنیایی، مسافر یک سرزمین با هزار و یک آدم جور واجور. آدمهایی که هر کدامشان یک شکل هستند؛ هرکدام یک رنگ، یکی سیاه، یکی سفید، یکی ... آدمهایی با عقیدههای مختلف که هرکدام فکر میکنند حق با خودشان است. میبینی این کوهها و دشتها با چه سرعتی از مقابل چشمت میگذرند. یادت هست همه میگفتند قطار، کندترین وسیله است، خب، نظرت چیست؟ حالا این کندترینش است.
میگویند شتاب عمر زیاد است، خیلی زیاد. هراس انگیز است نه؟ پس چرا ما هیچوقت به این شتاب پی نمیبریم؟ چرا نمیفهمیم دارد چه بلایی بر سرمان میآید؟ همین تو، 23 سال گذشت؛ میدانستی که یازده سال و شش ماهش را خواب بودهای. نه، منظورم خواب غفلت نیست، آنکه جای خودش، بله خواب، همین خواب خودمان. میدانستی حتی اگر هشتاد سال هم عمر کنی، یعنی چهل سال عمر کردهای، چهل سال بیدار بودهای و فقط در این چهل سال بوده که میتوانستی به کارهایت برسی، به آرزوهایت، به زندگیات.
زندگی، راستی الان کجای زندگیات ایستادهای؟ آخرین بار کی سراغش را گرفتی؟ خبر از حال و روزش داری؟ تازگیها فرصت کردهای بروی ملاقاتش؟ میدانی چه دارد بر سرش میآید؟ مگر قرار نبود که چشم از او بر نداری؟ چرا میگذاری هرکس از راه میرسد، یک تلنگر به او بزند و برود؟ مگر بیصاحب است؟ مگر تو صاحبش نیستی، پس چرا اینقدر راحت از حقت میگذری و اجازه میدهی زندگیات را مثل حلوای نذری بین خودشان تقسیم کنند؟
بالاخره خودت،اگر دلت خواست، میتوانی یک تکانی به خودت بدهی، میتوانی اعلام کنی که زندهای و آدم زنده، وکیل و وصی نمیخواهد . هنوز دیر نشده، میتوانی همین امروز، دو شاخه گل بگیری و بروی ملاقات زندگیات. میتوانی زیر بغلش را بگیری و بیاوری خانه؛ خانه که نه، همینقطار، همین قطاری که همه مسافرش هستیم و داریم به سمت مقصد میرویم. راستی پنجرهها را فراموش نکن؛ مناظر زیبایی در انتظارت هست؛ حیف است نبینیشان؛ این طور نیست؟
میگویند شتاب عمر زیاد است، خیلی زیاد. هراس انگیز است نه؟ پس چرا ما هیچوقت به این شتاب پی نمیبریم؟ چرا نمیفهمیم دارد چه بلایی بر سرمان میآید؟ همین تو، 23 سال گذشت؛ میدانستی که یازده سال و شش ماهش را خواب بودهای. نه، منظورم خواب غفلت نیست، آنکه جای خودش، بله خواب، همین خواب خودمان. میدانستی حتی اگر هشتاد سال هم عمر کنی، یعنی چهل سال عمر کردهای، چهل سال بیدار بودهای و فقط در این چهل سال بوده که میتوانستی به کارهایت برسی، به آرزوهایت، به زندگیات.
زندگی، راستی الان کجای زندگیات ایستادهای؟ آخرین بار کی سراغش را گرفتی؟ خبر از حال و روزش داری؟ تازگیها فرصت کردهای بروی ملاقاتش؟ میدانی چه دارد بر سرش میآید؟ مگر قرار نبود که چشم از او بر نداری؟ چرا میگذاری هرکس از راه میرسد، یک تلنگر به او بزند و برود؟ مگر بیصاحب است؟ مگر تو صاحبش نیستی، پس چرا اینقدر راحت از حقت میگذری و اجازه میدهی زندگیات را مثل حلوای نذری بین خودشان تقسیم کنند؟
بالاخره خودت،اگر دلت خواست، میتوانی یک تکانی به خودت بدهی، میتوانی اعلام کنی که زندهای و آدم زنده، وکیل و وصی نمیخواهد . هنوز دیر نشده، میتوانی همین امروز، دو شاخه گل بگیری و بروی ملاقات زندگیات. میتوانی زیر بغلش را بگیری و بیاوری خانه؛ خانه که نه، همینقطار، همین قطاری که همه مسافرش هستیم و داریم به سمت مقصد میرویم. راستی پنجرهها را فراموش نکن؛ مناظر زیبایی در انتظارت هست؛ حیف است نبینیشان؛ این طور نیست؟