بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام محسن جان خوبي؟

واااااي سلام ارغوان جون خوبي خانوم؟
:cry:فردا امتحان نداري خوش به حالت كاش من به جات بودم

سلام به همه
اسپاروجان ممنون خيلي قشنگ بود
آرامش
ندا
تنهايي
به به محمدحسين!
چه عجب بارون آرامش!
ديگه زيادين بقيه رو يادم نمياد
همگي خوبين
سلام ملودي
خوبي ؟
بچه اگه اجازه بدين من يه داستان بگم و برم
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
آفرینش زن
آنگاه که خداوند جهان را، خورشيد را و ماه و ستارگان را، تپه ها را و کوهها را، جنگل ها را و سر انجام مرد را آفريد به آفرينش زن پرداخت. پروردگار گرامي ما، پيچش پيچکها، لرزش و جنبش علفها، سستي ني ها، نازکي و لطافت گلها، سبکي برگها، تندي نگاه آهوان، روشني پرتو خورشيد، اشک ابر هاي تيره، ناپايداري باد، ترس و رمندگي خرگوش، غرور طاووس، نرمي کرک، سختي الماس، شيريني عسل، درندگي ببر، گرماي آتش، سرماي برف، پر گويي زاغ وصداي کبوتر را يکجا در آميخت و از آن زن را آفريد و او را به مرد داد.
روزگار مرد سرشار از خوشبختي شد. زيرا اينک وي کسي را داشت که انباز خوشي ها و شادي هايش باشد با اين همه پس از چندي مرد روي به در گاه خداي آورد و گفت: خداوندا اين موجودي که به من ارزاني داشتي زندگي مرا تيره و تار ساخته، يکسره پرچانگي مي کند و جان مرا به لب رسانده است. هرگز مرا تنها نمي گذارد و توجه دايمي مي خواهد، بيهوده فرياد مي کشد و هميشه تنبل است، من آمده ام او را پس بدهم! چرا که نمي توانم با او زندگي کنم. خداوند زن را پس گرفت. هشت روز گذشت. آنگاه مرد به در گاه خدا آمد و گفت: خداوندا! از روزي که زن رفته زندگي من پوچ و تهي شده است. به ياد مي آورم که چگونه با من مي خنديد و زندگي را سرشار از لذت مي ساخت. به ياد مي آورم که چگونه زندگي من چه آسوده و شيرين مي گذشت. خداوند زن را پس داد. يک ماه گذشت... دوباره مرد به آستان خداوند آمد و گفت: پروردگارا من نمي توانم او را بشناسم و رفتارش را دريابم اما مي دانم که او پيش از آنکه مايه خوشبختي من باشد مايه رنج و آزار من است. خداوند پاسخ داد به راه خود برو و آنچه نيک است به جاي آر.
مرد شکوه کنان گفت: اما من نمي توانم با او زندگي کنم.
خداوند گفت: بي او هم نمي تواني زندگي کني.
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
روله به فريادم برس بدبخت شدم

غصه نخور روله، جاش خیلی زیاد درد نمیگیره! فقط مدت دردش زیاده!
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
:w15: سریع می خواستی بگی من اون وری هستم هان؟نزاری یه شب ما هم کیف کنیم از قصه ت؟!هان؟بذار برم اون خمپاره رو بیارم بهت نشون بدم!!ببین چه خوشگله!الان برات میارمش:D
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
جی داداج؟؟ما کلی خودمون فضول محل می باشیم!کی میره میاد!!اینجا تو این محل از ما انتظار دارن!!

بارون جان شما با من سی کیلومتر فاصله داری؟:question::D

نه آرام جان :gol:
گفتم که شما بی خطری
کاش همه معتادا اینطوری باشن والا
تازه شما که معتاد نیستی
از تکنولوزی استفاده میکنی;)
 

ne_sh67

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ملودی جون!!کجا بودی تا حالا؟؟!!
آرامش چی شد این کشت و کشتارت؟؟؟!دلمون گرفت!!!!!!!!:surprised:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
آفرینشزن
آنگاه که خداوند جهان را، خورشيدرا و ماه و ستارگان را، تپه ها را و کوهها را، جنگل ها را و سر انجام مرد را آفريدبه آفرينش زن پرداخت. پروردگار گرامي ما، پيچش پيچکها، لرزش و جنبش علفها، سستي نيها، نازکي و لطافت گلها، سبکي برگها، تندي نگاه آهوان، روشني پرتو خورشيد، اشک ابرهاي تيره، ناپايداري باد، ترس و رمندگي خرگوش، غرور طاووس، نرمي کرک، سختي الماس،شيريني عسل، درندگي ببر، گرماي آتش، سرماي برف، پر گويي زاغ وصداي کبوتر را يکجا درآميخت و از آن زن را آفريد و او را به مرد داد.
روزگار مرد سرشار از خوشبختي شد. زيرا اينک وي کسي را داشت که انباز خوشي ها و شادي هايش باشد با اين همه پس از چنديمرد روي به در گاه خداي آورد و گفت: خداوندا اين موجودي که به من ارزاني داشتيزندگي مرا تيره و تار ساخته، يکسره پرچانگي مي کند و جان مرا به لب رسانده است. هرگز مرا تنها نمي گذارد و توجه دايمي مي خواهد، بيهوده فرياد مي کشد و هميشه تنبلاست، من آمده ام او را پس بدهم! چرا که نمي توانم با او زندگي کنم. خداوند زن را پسگرفت. هشت روز گذشت. آنگاه مرد به در گاه خدا آمد و گفت: خداوندا! از روزي که زنرفته زندگي من پوچ و تهي شده است. به ياد مي آورم که چگونه با من ميخنديد و زندگي را سرشار از لذت مي ساخت. به ياد مي آورم که چگونه زندگي من چه آسوده وشيرين مي گذشت. خداوند زن را پس داد. يک ماه گذشت... دوباره مرد به آستان خداوندآمد و گفت: پروردگارا من نمي توانم او را بشناسم و رفتارش را دريابم اما مي دانم کهاو پيش از آنکه مايه خوشبختي من باشد مايه رنج و آزار من است. خداوند پاسخ داد بهراه خود برو و آنچه نيک است به جاي آر.
مرد شکوه کنان گفت: اما من نمي توانم بااو زندگي کنم.
خداوند گفت: بي او هم نمي تواني زندگيکني.
بارون جان یه خرده مشکوک بود ها!!:surprised: وا!!!ولی عیب نداره آخرش به نفع ما تموم شد!!:w25:
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
:w15: سریع می خواستی بگی من اون وری هستم هان؟نزاری یه شب ما هم کیف کنیم از قصه ت؟!هان؟بذار برم اون خمپاره رو بیارم بهت نشون بدم!!ببین چه خوشگله!الان برات میارمش:D
آرام يه چند شبي اين قضيه رو بنداز عقب منم برسم.:Dاين طوري كه نمي تونم بيام:(
سلام ملودی جون!!کجا بودی تا حالا؟؟!!
آرامش چی شد این کشت و کشتارت؟؟؟!دلمون گرفت!!!!!!!!:surprised:
سلام نداجون.امان از اين امتحانا.:cry:همينشم قاچاقي اومدم
نه بابا دلمون گرفت چيه؟
خانوما با هم هماهنگ ميكنين يه شب كه همه بوديم كارو تموم مي كنيم ها
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

اميد وارم تكراري نباشه


يكي بود يكي نبود. ( او) كه بود كائنات را خلق كرد و فرشتگان و ملائك را از جنس آسمان آفريد و زمين را بنا نهاد. پيش از آن كه آدم را بيافريند جواني رعنا ، خوش سيما و با ابهت از جنس آسمان پديد آورد و نامش را زمان نهاد . فرشتگان و ملائك در شگفت بودند كه( او) چه تدبيري دارد. زيرا پيش از اينها نسيم در گوش آنان نجوا كرده بود كه( او) انسان را خواهد آفريد ... از اين رو حيران و مبهوت به زمان مي نگريستند و بدنبال بدست آوردن ويژگيهاي وي نسبت به خود بودند در حاليكه بسيار بي تاب براي مشاهده انسان، انتظار ميكشيدند و ميخواستند بدانند كه انسان داراي چه برتريهايي نسبت به زمان است .
زمان، چشم ، گوش ،عقل و زبان و دل داشت ، اما نه مي‌ديد ، نه ‌مي‌شنيد نه حرف ميزد و نه قدرت انتخاب يا تحليل و نه حتي عاشق مي‌شد. عمده ترين چيزي كه داشت و همه را شگفت زده و متحير ميكرد اين بود كه هيچ سدي را نمي شناخت و از شمال تا جنوب و از غرب تا شرق ميرفت و مدام در حركت بود ، ميگذشت و هيچ نمي نمود، حتي آنگاه كه انسان آفريده شد براي لحظه‌اي از حركت باز نايستاد تا تماشاگر باشد.
آدم آمد. فرشتگان و ملائك همه در هياهو بودند و و در ذهن خود سوال مي پروراندند نسيم سوالات را جمع ميكرد و ( او) آرام جواب ميداد. يك سوال مشترك در بين همه وجود داشت و آن اين بود كه چرا زمان با وجود داشتن چشم، زبان، گوش ودل ويژگيها و امتيازات انسان را ندارد ؟
(
او)گفت : زمان هم مي بيند و هم مي شنود و هم حرف ميزند و هم عاشق ميشود. اما همه ي اينها را انسان به او خواهد بخشيد.
ملائك و فرشته ها همه گفتند : چگونه ؟
آدم گفت : من چشم زمان را تاريخ ،گوش او را فلسفه . زبانش را ادبيات ، عقل او رياضي و دل او را منطق ميدانم و آفريدگار من همه چيز را به من عطا نموده اند ، جز يك چيز، آن ، اختيارحركت زمان است ...؟
نسيم به آرامي شروع به نواختن كرد تا (او) سخن بگويد.و گفت :
آنرا به اين دليل ندادم كه عنان زمان را تو در اختيار نگيري... زيرا اين ملعبه اي در دست تو خواهد شد تا از راه منحرف شوي ... پس تو اي انسان ... قادر و توانا هستي كه خود را به او رسانده و حتي از آن هم پيشي بگيري... اي زمان ... تو نيز انسان را تنها مگذار همانطوريكه من تو را تنها نمي گذارم.
پس آنگاه ملائك و فرشتگان در گوش انسان نجوا كردند و گفتند : اي انسان، زمان دل دارد، صداي طپش آن را در جويبار بشنو ، حرف هايش را در ترانه ي باران و آهنگ عشق اش را از ميان نغمه‌هاي پرندگان درك كن ... او عاشق است، عاشق تو... سپس ( او) فرمان داد تا همه سجده كنند...
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بارون جان یه خرده مشکوک بود ها!!:surprised: وا!!!ولی عیب نداره آخرش به نفع ما تموم شد!!:w25:

منم به خاطر آخرش گفتم
آخه اسپرو خان تند تند
موضع عوض می کنه :D
گفتم که بدونن چه خبره

شما هم آرپی جی رو به راه کن
الان امتحان دارم ولی باهاتم ;)
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
نه آرام جان :gol:
گفتم که شما بی خطری
کاش همه معتادا اینطوری باشن والا
تازه شما که معتاد نیستی
از تکنولوزی استفاده میکنی;)
خواهش میشه خواهش میشه!!چه خوبی تو!!:D
سلام ملودی جون!!کجا بودی تا حالا؟؟!!
آرامش چی شد این کشت و کشتارت؟؟؟!دلمون گرفت!!!!!!!!:surprised:
رفته بودم خمپاره قرمزه م رو بیارم!
این اسپرو میباشه!!داره مقاومت می کنه!!ولی فایده نداره!!:lol:
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
بچه ها من کامپیوترم فجیع دیزلی کار میکنه، فکر کنم داغ کرده صبح تا حالا!
قدر مادراتون رو خیلی بدونید، شاید یه زمانی خیلی دیر باشه!
شب همتون خوش!
یا علی
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:
اميد وارم تكراري نباشه


يكي بود يكي نبود. ( او) كه بود كائنات را خلق كرد وفرشتگان و ملائك را از جنس آسمان آفريد و زمين را بنا نهاد. پيش از آن كه آدم رابيافريند جواني رعنا ، خوش سيما و با ابهت از جنس آسمان پديد آورد و نامش را زماننهاد . فرشتگان و ملائك در شگفت بودند كه( او) چه تدبيري دارد. زيرا پيش از اينهانسيم در گوش آنان نجوا كرده بود كه( او) انسان را خواهد آفريد ... از اين رو حيرانو مبهوت به زمان مي نگريستند و بدنبال بدست آوردن ويژگيهاي وي نسبت به خود بودند درحاليكه بسيار بي تاب براي مشاهده انسان، انتظار ميكشيدند و ميخواستند بدانند كهانسان داراي چه برتريهايي نسبت به زمان است .
زمان، چشم ، گوش ،عقل و زبان و دلداشت ، اما نه مي‌ديد ، نه ‌مي‌شنيد نه حرف ميزد و نه قدرت انتخاب يا تحليل و نهحتي عاشق مي‌شد. عمده ترين چيزي كه داشت و همه را شگفت زده و متحير ميكرد اين بودكه هيچ سدي را نمي شناخت و از شمال تا جنوب و از غرب تا شرق ميرفت و مدام در حركتبود ، ميگذشت و هيچ نمي نمود، حتي آنگاه كه انسان آفريده شد براي لحظه‌اي از حركتباز نايستاد تا تماشاگر باشد.
آدم آمد. فرشتگان و ملائك همه در هياهو بودند و ودر ذهن خود سوال مي پروراندند نسيم سوالات را جمع ميكرد و ( او) آرام جواب ميداد. يك سوال مشترك در بين همه وجود داشت و آن اين بود كه چرا زمان با وجود داشتن چشم،زبان، گوش ودل ويژگيها و امتيازات انسان را ندارد ؟
(او)گفت : زمان هم مي بيند وهم مي شنود و هم حرف ميزند و هم عاشق ميشود. اما همه ي اينها را انسان به او خواهدبخشيد.
ملائك و فرشته ها همه گفتند : چگونه ؟
آدم گفت : من چشم زمان را تاريخ،گوش او را فلسفه . زبانش را ادبيات ، عقل او رياضي و دل او را منطق ميدانم وآفريدگار من همه چيز را به من عطا نموده اند ، جز يك چيز، آن ، اختيارحركت زمان است ...؟
نسيم به آرامي شروع به نواختن كرد تا (او) سخن بگويد.و گفت :
آنرا بهاين دليل ندادم كه عنان زمان را تو در اختيار نگيري... زيرا اين ملعبه اي در دست توخواهد شد تا از راه منحرف شوي ... پس تو اي انسان ... قادر و توانا هستي كه خود رابه او رسانده و حتي از آن هم پيشي بگيري... اي زمان ... تو نيز انسان را تنها مگذارهمانطوريكه من تو را تنها نمي گذارم.
پس آنگاه ملائك و فرشتگان در گوش انساننجوا كردند و گفتند : اي انسان، زمان دل دارد، صداي طپش آن را در جويبار بشنو ، حرفهايش را در ترانه ي باران و آهنگ عشق اش را از ميان نغمه‌هاي پرندگان درك كن ... اوعاشق است، عاشق تو... سپس ( او) فرمان داد تا همه سجده كنند...

قشنگ بود ممنون:gol:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بچه ها منم ديگه برم
دوباره من يه هفته نيستم تا من بيام آرامش جان خواهشا كشتار راه نداز
شب خوبي داشته باشين خواباي خوب خوب ببينيد
براي همه كساني كه امتحان دارن دعا كنيد مخصوصا اونايي كه ديناميك :cry:دارم
يا حق
 

ne_sh67

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماشین کنار جاده ایستاد. زوج جوان از ماشین پیاده شدند و نگاهی به جنگل انداختند. درختهای جنگل به شکل مرموزی داشتند تکان می خوردند، گویا داشتند به زوج جوان اخطار می دادند که نزدیکتر نروند. زن که به نظر کمی ترسیده بود، به شوهرش گفت: بیا بریم یه جای دیگه، اینجا ترسناکه! مرد گفت: ترس؟ ترس اسم وسط منه! زن با خودش واگویه کرد: ایرانیا که اسم وسط ندارن! اون مال فیلمای ترسناک خارجیه! ناگهان صدای مرد که داشت وارد جنگل می شد رشته افکارش را پاره کرد: حکیمه بیا دیگه، من رفتما! زن در حالی که رشته افکارش را گره می رد با التماس گفت: بمونی! بمونعلی جان! نمیشه نریم اون تو؟ مرد با عصبانیت پاسخ داد: نه! نمیشه! بیا دیگه.

چند ساعت بعععددددددد(با لحن ترسناک بخوانید!)

حکیمه با وحشت به بمونعلی نگاه کرد و گفت: یعنی چی؟ مطمئنی اشتباه اومدیم؟ ماشینه همینجا بود که؟ بمونعلی پاسخ داد: آره بابا! مسیرمون تا اینجاش ظاهرا درست بود، ولی می بینی که ماشینی در کار نیست. باید برگردیم از یه راه دیگه بریم. زوج جوان برگشتند و در حالی که با وحشت به اطراف نگاه می کردند به داخل جنگل رفتند، و ناگهان هیولا را دیدند! هیولا خیلی وحستناک بود! 14 شاخ روی سرش داشت و 4 چشم و 3 دماع داشت. با قهقهه ای مهیب گفت: اسیبو نالن بالا قلابتی بیال مانلمب سیباتولی! بمونی با ترس گفت: می بخشید، داستان ایرانیه، اگه میشه فارسی حرف بزنید. هیولا با شرمندگی صدایش را صاف کرد و دوباره قهقهه زد و گفت: خیال کرده بودید می توانید از این جنگل به این راحتی خارج شوید؟! بمونی تازه متوجه شرایط خطرناک موجود شد! کمی فکر کرد و ناگهان بیاد آر پی جی هفتی افتاد که همیشه برای احتیاط در کیف پولش مخفی می کرد! آر پی جی را در یک لحظه از کیفش در آورد و با دقت تمام نشانه گیری کرد و فریاد زد بگیر اس هو... نه چیزه یعنی پلید کثیف! موشک با سرعت به سمت هیولا پرواز کرد.... و از کنار سر او عبور کرد و به یکی از درختها برخورد کرد. هیولا با نگاهی پیروزمندانه به سمت زوج جوان آمد و آن دو را خورد!
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هم‌نشین بدنام

هم‌نشین بدنام

[FONT=&quot]روزی روزگاری دسته‌ای از راهزنان راه کاروانی را بسته بودند و دارایی مسافران را برده بودند. وقتی خبر به شهر رسید حاکم دستور داد لشکری انبوه فراهم آوردند و فرسخ‌ها دورتر از محل واقعه اطراف بیابان وسیع را در محاصره گرفتند و راه آمد و شد را بستند و اندک اندک حلقه‌ی محاصره را تنگ‌تر کردند و هر آینده و رونده‌ای را زیر نظر گرفتند تا عاقبت در گودی میان تپه‌های دور افتاده به دسته‌ی راهزنان دست یافتند، همه را گرفتند و دست و بازو بستند و پیش حاکم آوردند[/FONT][FONT=&quot].

حاکم به قاضی گفت :‌ «هیاهو در اندازید، دزدان را در جمع مردم محاکمه کنید، اگر بی‌گناهی در میان آن‌ها هست بشناسید و گناهکاران را عذابی سخت بدهید و خبر آن‌را به همه جا برسانید تا دیگران بهوش باشند و راه‌ها امن و امان شود.»

قاضی یکی یکی را محاکمه کرد و دزدان همه خود را بی گناه می دانستند و بهانه‌ها می‌تراشیدند ولی اموال کاروان را تقسیم کرده بودند و هر یک چیزی از آن داشت و هیچ‌یک نمی‌توانستند عذر وجهی بیاورند و ناچار اعتراف کردند که کارشان راهزنی است. اما یکی از ایشان گناه خود به گردن نمی‌گرفت و می‌گفت : «من از ایشان نیستم و کارم دزدی نیست، شاعرم، نقاشم، نویسنده‌ام، هنرمندم و اگر بخت بد مرا با این جماعت پیوند داده است مرا با دزدان در یک ردیف نباید شمرد.»

نامه‌ای پر از آثار فضل و بلاغت و شعر و حکایت و حدیث و روایت به حاکم نوشت و شکایت کرد که «قاضی حرف مرا نمی‌پذیرد و داد مرا نمی‌دهد، من دزد نیستم و اهل دانش و هنرم.»

حاکم متاثر شد‌، جوان را احضار کرد و گفت : «نامه‌ای بسیار خوب نوشته‌ بودی که دلیل فهم و معرفت توست، چه می گویی؟»

گفت : «من دزد نیستم و خود را مستحق کیفر نمی‌دانم.» حاکم پرسید : «هم‌دسته‌ی دزدان چرا بودی؟» گفت : «ایشان را نمی‌شناختم و کارشان را نمی‌دانستم. به ایشان خدمت می‌کردم و مزد می‌گرفتم، حساب می‌نوشتم و کتاب می‌خواندم و موعظه می‌کردم.»

پرسید : «قاضی چه می‌گوید؟»

گفت : «او نیز مرا هم‌دست راهزنان می‌شمارد و به عرایضم توجه نمی‌کند.»

حاکم دستور داد : «جوان را در حضور من محاکمه کنید.»

[/FONT]
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستای خوب
شبتون خوش
برا امتحانم دعا کنید .
انشاالله همه نمره هاتون خوب بشه :gol:


فردا اولین روز از روزهای باقی مانده عمر توست .:gol:
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]قاضی در حضور حاکم محاکمه را تجدید کرد و از جوان پرسید : «می‌دانستی که ایشان راهزنند یا نمی‌دانستی؟» گفت : «نمی‌دانستم و از وقتی کاروان را زدند فهمیدم و از همراهی با این جماعت پشیمان بودم[/FONT][FONT=&quot]

قاضی گفت : «بسیار خوب، نمی‌گویم که همنشینی دلیل همکاری است ولی چگونه از این لباس دزدی که پوشیده‌ای شرمنده نبودی؟»

گفت : «راضی نبودم و شرمنده بودم ولی چاره نبود.»

پرسید : «خوب چند وقت است که این نا اهلان کاروان را زده‌اند؟»

گفت : «دو ماه»

پرسید : «آنجا که کاروان را زدند کجا بود؟»

گفت : «فلان گردنه در فلان شهر و آبادی.»

قاضی پرسید : «آیا می‌توانی نقشه‌ی این راه ها را روی کاغذ بکشی تا در راه شناسی به ما کمک کنی؟»

گفت : «چرا نتوانم؟ من این راه‌ها را مانند کف دستم می شناسم و در رسم نقشه هیچ‌کس چون من استاد نیست.»

قاضی گفت : «آفرین! آیا می‌توانی شعری بسازی و پشیمانی خود را از همراهی با دزدان وصف کنی؟»

گفت : «چرا نتوانم؟ کلمات در دست من چون موم نرم هستند و می‌توانم با یک شعر شور بر پا کنم.»

[/FONT]
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
شب بخیر اسپرو جان!در رفتی ها!!باشه یه شب دیگه خمپاره ت رو بهت میدم.ممنون از قصه ی اولت:lol:
شبت بخیر محمدحسین جان.مرسی از قصه ت:gol:
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]قاضی گفت : «بارک‌الله! آیا می‌توانی داستانی بنویسی و برخورد دزدان را با کاروان و وحشت مسافران و گفت و شنید آنان را تعریف کنی؟[/FONT][FONT=&quot]»

گفت : «چرا نتوانم؟ ترس مردم قافله و التماس آنان و بی‌رحمی این دزدان خود داستان سوزناکی است.»

قاضی گفت : «احسنت! اما این دزدان چگونه زندگی می‌کردند که هیچ‌کس ایشان را نمی‌شناخت؟ آیا در این مدت جز اهل قافله چوپانی، دشت‌بانی، مسافر تنهایی، صحراگردی، دهقانی، غریبه‌ای آشنایی از مردم آن نواحی در حوالی جایگاه این دزدان دیده نمی‌شدند؟»

گفت : «چرا، ولی دزدان با اینگونه اشخاص کاری نداشتند و این اشخاص دسته‌ی دزدان را مسافرانی خوشگذران می‌دانستند.»

قاضی گفت : «با این ترتیب تو که دزدان را شناخته بودی و ناراضی و شرمنده بودی در مدت دو ماه با اینکه به مردم آبادی اطراف دسترسی داشتی و اسیر دزدان نبودی و می‌توانستی نقشه‌ی راه و جایگاه دزدان را بکشی و داستان دزدی را بنویسی چرا دزدان را رسوا نکردی و خبر را به گوش راه‌بانان نرساندی؟ چرا از ایشان جدا نشدی و فرار نکردی؟»

گفت : «در این فکر بودم و توفیق یاری نکرد.»

قاضی پرسید : «آیا در این مدت هیچ شعر نساخته‌ای؟»

گفت : «چرا یک شعر.»

قاضی گفت : «بخوان!»

[/FONT]
 

ne_sh67

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماشین کنار جاده ایستاد. زوج جوان از ماشین پیاده شدند و نگاهی به جنگل انداختند. درختهای جنگل به شکل مرموزی داشتند تکان می خوردند، گویا داشتند به زوج جوان اخطار می دادند که نزدیکتر نروند. زن که به نظر کمی ترسیده بود، به شوهرش گفت: بیا بریم یه جای دیگه، اینجا ترسناکه! مرد گفت: ترس؟ ترس اسم وسط منه! زن با خودش واگویه کرد: ایرانیا که اسم وسط ندارن! اون مال فیلمای ترسناک خارجیه! ناگهان صدای مرد که داشت وارد جنگل می شد رشته افکارش را پاره کرد: حکیمه بیا دیگه، من رفتما! زن در حالی که رشته افکارش را گره می رد با التماس گفت: بمونی! بمونعلی جان! نمیشه نریم اون تو؟ مرد با عصبانیت پاسخ داد: نه! نمیشه! بیا دیگه.

چند ساعت بعععددددددد(با لحن ترسناک بخوانید!)

حکیمه با وحشت به بمونعلی نگاه کرد و گفت: یعنی چی؟ مطمئنی اشتباه اومدیم؟ ماشینه همینجا بود که؟ بمونعلی پاسخ داد: آره بابا! مسیرمون تا اینجاش ظاهرا درست بود، ولی می بینی که ماشینی در کار نیست. باید برگردیم از یه راه دیگه بریم. زوج جوان برگشتند و در حالی که با وحشت به اطراف نگاه می کردند به داخل جنگل رفتند، و ناگهان هیولا را دیدند! هیولا خیلی وحستناک بود! 14 شاخ روی سرش داشت و 4 چشم و 3 دماع داشت. با قهقهه ای مهیب گفت: اسیبو نالن بالا قلابتی بیال مانلمب سیباتولی! بمونی با ترس گفت: می بخشید، داستان ایرانیه، اگه میشه فارسی حرف بزنید. هیولا با شرمندگی صدایش را صاف کرد و دوباره قهقهه زد و گفت: خیال کرده بودید می توانید از این جنگل به این راحتی خارج شوید؟! بمونی تازه متوجه شرایط خطرناک موجود شد! کمی فکر کرد و ناگهان بیاد آر پی جی هفتی افتاد که همیشه برای احتیاط در کیف پولش مخفی می کرد! آر پی جی را در یک لحظه از کیفش در آورد و با دقت تمام نشانه گیری کرد و فریاد زد بگیر اس هو... نه چیزه یعنی پلید کثیف! موشک با سرعت به سمت هیولا پرواز کرد.... و از کنار سر او عبور کرد و به یکی از درختها برخورد کرد. هیولا با نگاهی پیروزمندانه به سمت زوج جوان آمد و آن دو را خورد!

پی نوشت: متاسفانه داستان به قدری وحشتناک و هیجانی بود که ما جوگیر شدبم، این هیجان و جو ما به بمونی عزیز هم سرایت کرد و ایشان دستپاچه شد و نتوانست خوب نشانه گیری کند و در نتیجه به لقاءالله پیوست، و ما امکان ادامه دادن داستان و درگیر کردن شما در دیگر ماجراهای جذاب و ترسناک این زوج جوان را پیدا نکردیم. اما از این داستان کوتاه چند نتیجه اخلاقی می گیریم. اول اینکه به جنگلی که درختهایش تکان های مرموز می خورند وارد نشویم. دوم: وقتی این قدر خلاقیتمان زیاد بود که در کیف پول کاراکتر اصلی داستان، آر پی جی 7 مخفی کردیم، حداقل چند گلوله اضافی هم کنارش جاسازی کنیم تا به چنین سرنوشت مخوفی دچار نشود! سوم : سعی کنیم به توصیه های همسر دلبندمان گوش فرا دهیم! چهارم : توصیه های ایمنی را جدی بگیریم! (البته اگر منصف باشید داستان ما از بسیاری از داستان های ترسناک هالیوودی با ارزش تر بود. نبود؟!)
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
بارون جان شبت بخیر گلم.انشالا 20 بشی:D:gol:

ندا خدایی چه بامزه قصه ت!!:w15: خیلی عالی بود;)
 

ne_sh67

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب بخیر اسپرو..محمد حسین .بارون آرامش عزیز..قبل از امتحان ایت الکرسی بخونید..یا ناد علی..من خیلی جواب گرفتم از این دوتا!!!;)
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
محمدحسين
بارون آرامش
شبتون بخير:gol:
مرسي به خاطر داستان هاتون

سلام تنهايي
خيلي شارژيا!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
نه درست نشد
الان دارم با دوتا موس دست و پا شکسته کار میکنم
نه اتفاقا ملودی
دارم یه آهنگ غم گوش میکنم
اومدم یه کم آهنگ رو ام پی تری پلیرم بریزم
گفتم یه سری به شماها بزنم
محمد حسین جون
بارون آرامش
کاکا
شبتون بخیر و نیکی باشه
داداشی جونم چطوره
خوبه
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نه آرام جان :gol:
گفتم که شما بی خطری
کاش همه معتادا اینطوری باشن والا
تازه شما که معتاد نیستی
از تکنولوزی استفاده میکنی;)
ای دل غافل پس نمیدونی این ارامش
جندتا معتادی داره یکیش معتاد ارپی جی هنوز هم ندیده ولی معتاده
خدایشش باران یه فکری براش بکن ببین میتونی تخلیه روانیش بکنی خدا خیرت بده
 

Similar threads

بالا