// ... به نفر بعدیتون یک شعر هدیه بدین ...\\

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی که رفت و منو از یاد برد
هر چی که داشتم همه رو باد برد
تو کنج عزلت خودم نشستم
هر چی که آینه دور زدم شکستم
زخم زبونا رو به جون خریدم
از همه حتی از خودم بریدم
چه عشق ناروایی
چه درد بی دوایی
چه زخم نا تمومی
چه سرنوشت شومی
با توام ای که آبرومو بردی
کشتی منو اما خودت نمردی
مث یه کابوس اومدی و رفتی
آتیش به زندگیم زدی و رفتی
رفتی و من موندم وخاکسترم
بلای تو کاش نمی اومد سرم
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نگاه تو

این نگاهی که آفتاب صفت
گرم و هستی ده و دل افروزست
باز در عین حال چون مهتاب
دلفریب و عمیق و مرموزست
لیک با این همه دل انگیزی
همچو تیز از چه روی دلدوزست ؟
با چنان دلکشی که می دانم
از نگاهت چرا گریزانم ؟
چشم های سیاه چون شب تو
بی خبر از همه جهانم کرد
حال گمگشتگان به شب دانی ؟
چشم های تو آن چنانم کرد
محو و سرگشته ی نگاه تو ام
این نگاهی که ناتوانم کرد
ناچشیده شراب مست شدم
بی خبر از هر آنچه هست شدم
چون زبان عاجز ایدت ز کلام
نگه از دیده ی سیاه کنی
رازهای نهان مستی و عشق
آشکارا به یک نگاه کنی
لب ببند از سخن که می ترسم
وقت گفتار اشتباه کنی
کی زبان تو این توان دارد ؟
چشم مست تو صد زبان دارد
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
با مدعي مگوييد اسرار عشق و مستي
تا بي خبر بميرد در درد خود پرستي
عاشق شو ارنه روزي كار جهان سرآيد
ناخوانده نقش مقصود از كارگاه هستي
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم



به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم



به غواصان بگو کافیست هرچه بی سبب گشتند
در این دریای طوفان دیده مرجانی نمی بینم



چه بر ما رفته است؟ ای عمر! ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم



زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟!
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم



خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم...



فاضل نظری
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
باغ مهربانی

باغ مهربانی ام کجاست؟
از درخت تنهایی پرسیدم لبخندی زد و گفت :باغ چیست
از پرندهء کوچک دور افتاده ای پرسیدم پر کشیدو گفت:کجاست
از گل رزی پرسیدم مغرورانه گفت:هیج کجا
از باران پرسیدم عاشقانه گفت:افسوس
از تو پرسیدم آگاهانه گفتی:نمی دانم
از خودم پرسیدم ...
موجی در درونم شعله ور شد ،اشک در چشمانم لغزید، دستهایم لرزید و صدا در گلویم زمزمه کرد آنجا
و من بی اختیار سوی اشارهء انگشتم را نظاره میکردم....
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامه رسان نامه من دیر شــــــد خون به رگ زال زمـــــــان شیر شد
کــــــــــودک ولگرد فلک پیر شد بـــــرده بیچاره ز جان سیـــــــر شد

نامه رسان بیــــن همه نامه ها سیل سرشک همه خامـــــــــه ها
نامه آزادی من کـــــــــــی رسد آخر خرداد رسد، دی رســـــــــــــد

دیده به در دوختـــــه ام قرن ها زآتش غم ســــــوختــه ام قرن هـا
چهره بر افروخته ام قــــــرن ها سوختـــــــه ام سوخته ام قرن هـا

نامه رســـان محض رضای خدا کـــــــــــی گذرت افـــتد بر کوی ما
عقده شــــــــود از جگر برده وا سلسله کی وا شود از دست و پا

ماه پــــــــی ماه فرا می رسد شــــــب پی شبها به صبا میرسد
خط سلیمـــان به سبا میرسد پس چه زمان نوبت ما می رســــد

نامه یوســـــف به زلیخا رسید دست خط قــــــیس به لیـلا رسید
قاصد وامـــــــق بر عذرا رسید نـــامه رسان جان به لب ما رسیـد

دم همــه دم دل تپد اندر برم کی به من آری خبــــــــــر از دلبرم
دلبر سنگین دل سنگین سرم کی به رخـــم خنــــــــده زند اخترم
:gol:
 

*Afash*

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا مكتب جبهه خوب معنا نشود
بار دگر آن روحيه پيدا نشود


ياران به جا مانده مراقب باشيد
خون شهدا فرش ره ما نشود
 

*Afash*

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا عهديست با جانان، كه تا جان در بدن دارم
هواداران كويش را، چو جان خويشتن دارم...
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
 

پدرام تاج ابادی

عضو جدید
کاربر ممتاز
◊ گذشت زمان بر آنها که منتظر می‌مانند بسیار کند، بر آنها که می‌هراسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل می‌گیرند بسیار طولانی، و بر آنها که به سرخوشی می‌گذرانند بسیار کوتاه است. اما بر آنها که عشق می‌وزند، زمان را آغاز و پایانی نیست. ویلیام شکسپیر ◊
 

پدرام تاج ابادی

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب از آسمان ديده ي تو
روي شعرم ستاره ميبارد

در سکوت سپيد کاغذها

پنجه هايم جرقه ميکارد

شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهشها
پيکرش را دوباره مي سوزد

عطش جاودان آتشها
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم

که همين دوست داشتن زيباست
از سياهي چرا حذر کردن

شب پر از قطره هاي الماس است
آنچه از شب به جاي مي ماند

عطر سکر آور گل ياس است
آه بگذار گم شوم در تو

کس نيابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من

بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زين دريچه باز
خفته در پرنيان رويا ها
با پر روشني سفر گيرم

بگذرم از حصار دنياها

داني از زندگي چه ميخواهم

من توباشم،تو، پاي تا سر تو
زندگي گر هزار باره بود

بار ديگر تو بار ديگر تو

آنچه در من نهفته درياييست
کي توان نهفتنم باشد
با تو زين سهمگين طوفاني

کاش ياراي گفتنم باشد
بس که لبريزم از تو مي خواهم
بدوم در ميان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج دريا ها
بس که لبريزم از تو مي خواهم
چون غباري ز خود فرو ريزم
زير پاي تو سر نهم آرام
به سبک سايه تو آوي

آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم

که همين دوست داشتن زيباست ...
 

*Afash*

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما را يك دل از خوبان جدا نيست
ولى صد حيف خوبان را وفا نيست
به دوستان دل سپردن كار سهل است
ز دوستان دل بريدن كار ما نيست
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
او که می نويسد

می نويسد
او که قلم در دستانش
جای آشنای هميشگی را دارد
واژه ها را با موسيقی افکارش می رقصاند
آرام و آهسته
گاهی تند تند
...
می کِشم سر انگشتانِ خود را
به دور ميز
چشمانم را می بندم
و حس ميکنم
آنچه را که هميشه ساده از آن ميگذريم
این ميز است
گوشه ها و کناره های ميز
مرز بين هوا و جسم
پرتگاه سقوط
...يا لبهء نجات از مرگ
!مرگ
چه واژهء سياهی
...
کِی واژه ها را رنگ کرديم؟
آه... رنگها را نيز رنگ کرديم

سرخ جامگان عاشق سپيد پوش شدند
معنی باران عشق را نميدانند
زمزمهء آرش را در کتاب می ستایند
باران عشق فقط سمبل بود
سمبل از رنگ کردن واژه ها
عطر يک زن
عطر يک مرد
که در هم آميخته شدند
ساده تر از فلسفه بود
سخت تر از فهميدن
...
می نويسد اما
هنوز نويسنده نيست
 

Similar threads

بالا