خاطرات کودکي (+ عکس)

jonny depp

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینجا که قانونش اینه که اسپم نکنیم اگه من این کارو بکنم چه بلایی سرم میاد؟:w20::w05:
 

russell

مدیر بازنشسته
خاطره کودکی 4

خاطره کودکی 4

من دیگه نمی خواستم از کودکیم خاطره بذارم ... اما حالا که این همه اصرار میکنین :D
یه خاطره کوتاهه که چون بی مناسبت با وقت امتحان هم نیست می نویسم ! :)

عادت عجیب !!

دوران ابتدایی اصلا در طی سال درس نمی خوندم ... وقتی خانوممون می گفت واسه هفته بعد پرسشهای این درسها رو بخونین می خوام ازتون درس بپرسم یا امتحان بگیرم ، من عمرا نمی خوندم ...
مگه من می تونستم الک و هلک از یک هفته قبل بشینم پای درس یه هفته بعد ...
ولی جدی نمی شد هم نخوند !!!
منم اینقدر لفت می دادم تا می شد شب آخر ... من می موندم و 10 تا درس کتاب فارسی ... یک دفتر پر از تمرین ...
من که یه شبه نمی تونستم همه رو بخونم ... این بود که برای اینکه زودتر تمومش کنم فقط جوابای سوالهارو می خوندم و اصلا صورت سوال رو نگاه هم نمی کردم ... حتی معنی کلمه های فارسی بدون دونستن خود کلمه ! :w16:
اما ... روز امتحان :wallbash: ... روز امتحان من که تمام جوابارو بلد بودم ... تو سوالا می موندم ، بعضی سوالا برام ناآشنا می زد ... جوابارو تو ذهنم مرور میکردم ... خدایا یعنی این سوال ماله کدوم جوابه ؟؟
اما هیچکدوم به صورت سوال نمی خورد ! :w19:
با خودم می گفتم کاش حداقل واسه یه بار صورت سوال رو هم می خوندم :w05:

"
... بسه دیگه ... چقد مسخره می کنی ... :w00: اون موقع بچه بودم ! :w05:
"
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
سعي کنيد پيغام‌هاي غير ضروري نذاريد... بيش‌تر در مورد خاطرات نظر بدين...
اسپم‌ها روز بعد پاک مي‌شن...
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
شيشه هاي مشبك بزرگ

شيشه هاي مشبك بزرگ

من شش ساله بودم خونمون توي نيروي هوايي تهران(پيروزي) بود. سبك خونه هاي دو طبقه اونجا اينطوري بود كه اتاقهاي هر طبقه، توسط درب شيشه اي با شيشه هاي مشبك بزرگ از هم جدا ميشد. يادمه با خواهرم كه 4 سال از من بزرگتر بود، دعوام شده بود براي اينكه بتونم هلش بدم، دورخيز كردم و به طرفش با دو تا دستهام دويدم، ولي اون جاخالي داد و همينطوري داخل شيشه شدم و رفتم تو اتاق بعدي... همه ترسيده بودند و دست و پاشونو گم كرده بودن ولي من تعجب كردم و گفتم من كه چيزيم نشده... مامانم گفت چيزيت نشده! دستهاتو نگاه كن... ديدم يه عالمه خرده شيشه رفته تو دستم و چيك چيك مثل آبكش ازش خون مياد...چون دستهام جلوي صورتم را گرفته بود، صورتم آسيب نديده بود...منو بردن كلينيك ... تا قبل از اون دردي را به اون صورت حس نميكردم ولي وقتي شيشه ها رو در آوردن و يه داروي زرد رنگ رو روي دستهام ريختند، اونوقت براي اولين بار تو عمرم درد رو به معناي واقعي حس كردم...
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
سلال دوم دبستان بودم سر زنگ انشاء. حوضوع هم این بود که عید نوروز خود را چگونه گذراندید. خلاصه اسم مارو خوندن و ما رفتیم خلو همه وایسادیم و شروع کردیم به خوندن. که ما عید به یک جای خوش آب و هوا رفتیم همه جا آب بود و از این حرفا تا رسیدم به این که کسان دیگه هم که اومده بودن چیکار میکردن خلاصه نوشتم بعضیها بازی میکردن بعضیا خواب بودن و بعضی ها هم داشتن ورق بازی میکردن. که یهو معلممون گفت نمیخواد دیگه بخونی برو بشین عزیزم.
 

*mahdi_joker*

عضو جدید
مهمان =کار
هیچ وقت خوشم نمیومد که مهمون زیاد بیاد خونمون.مامان هول میکرد و ما هم باید تند تند کمک میکردیم.قرار بود سوپ جو هم بین غذاها باشه.
مهدی برو جو پرک بخر.
نمیرم.
بهت میگم برو جو بخر:w43:
خوب میرم.پول.:w01:
رو میز هست.یکیشو بردار 2تا بسته جو بخر
اگه من رفتم افتادم دست و پام بخیه خورد حاضری آخه واسه مهمون مامان؟
هیچیت نمیشه.خودت رو لوس نکن.بدو که دیر شد.
سوار چرخ شدم و رفتم که جو پرک بخرم.با سرعت تمام از کوچه اول به خیابون اول.از خیابون اول به اولین سوپر مارکت.از اولین سپر مارکت 2 بسته جو.قراره با دوچرخه که اومدی برگردی.نظرت چیه؟حالا چه جوری سوار چرخ میشی؟خوب 2 تا جو رو با یه دستم میگیرم و با دست دیگم فرمون دو چرخه.(حماقت اینقدر بالا بود که نتونستم درک کنم از مغازه دار میشه یه پلاستیک گرفت:w07:)
سوار چرخ.
از خیابون اول به کوچه اول.
از پیچ کوچه اول روی زمین:w22:.
بلند شدم دیدم آرنجم میسوزه.یه نگاه کردم دیدم چیزی نشده.فقط یه خراش افتاده.اما خدا چرا این خراش اینقدر عمیقه؟این چیز سیاه چیه؟استخون که سیاه نیست.یک کم با ناخن زدم بهش دیدم تکون خرد.با ناخن کشیدمش بیرون و یه دفعه خون بود که مثل فواره پاشید تو صورتم.چنان خونی میومد که تو راه تا برسم خونه دستم قرمز شد.
رسیدم خونه.مامان داشت برنج آبکش میکرد.من رو که دید گفت چیکار کردی؟:surprised:
گفتم من که گفتم .
بعد هم کلینیک و 5 تا بخیه رو آرنج دست چپ.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
مي گن وقتي آدما بچه ان از كاراشون معلومه به چي گرايش دارن...اين حرف شايد در مورد كامران قصه ما درست بود...
كامران و نيما از لحاظ شناسنامه اي با هم برادر بودن ولي از لحاظ قيافه و علايق با هم كاملا بيگانه بودن. نيما فقط وقتي آروم ميشد كه يه كتاب مي دادي دستش.يا اينكه مي برديش كوه! اين دوتا چيز بعدها كه بزرگتر شد دو ركن اصلي زندگيش شد!
ولي خب، كامران فقط كافي بود يه كاغذ و مداد دستش بگيره...اصلا ديگه فراموش مي شد...يه گوشه كز مي كرد و نقاشي مي كرد...از هر چي.فرقي نمي كرد.راه ميوفتاد تو خونه و از در و ديوار و ميز و غيره نقاشي مي كشيد...همين كار باعث شد بعدها كه رفت مدرسه با معلماي نقاشيش هميشه جر و بحث داشته باشه! وقتي معلما نقاشياشو مي ديدن نمي تونستن باور كنن كه كارِ خودشه! مي گفتن كه كپي كرده از رو كتاب! گيرم كه سايز نقاشي كاملا با سايز طرح توي كتاب فرق مي كرد! كم پيش ميومد كه بتونه از نقاشي 20 بگيره! كسي باورش نمي كرد...راهنمايي كه بود توي كتابشون يه نقاشي بود به اسم "گربه و قناري"! اگه درست يادم باشه مال كمال الملك بود!
سر همين نقاشي از كلاس انداختنش بيرون! معلم ابله مي گفت امكان نداره يه بچه با اين سن و سال بتونه طوري نقاشي كنه كه با خودِ كار مو نزنه! هر چي كامرانِ بدبخت قسم آيه خورد كه خودش اونو كشيده...فايده نداشت...نقاشي از خود اثر سايزش بزرگتر بود...منتهي معلوم نيست چرا معلمه گير داده بود كه كپيه......


پدر كامران...تاريخچه جالبي داشته زندگيش...از مبارزات زمان انقلاب بگير تا انزجارش از دين و گوشه نشيني و مطالعه....اين مرد سرگرمي ديگر هم غير از مطالعه داشت...پيانو. گيرم كه تو خونه ارگ داشت.شاگرد حسيني نامي بود كه اين حسيني گويا از بهترين شاگرداي جواد معروفي بود.
وقتي از سر كار برمي گشت مي رفت تو اتاقش و صداي سازش بلند مي شد! هر چي مادر از آشپزخونه صدا مي كرد كه شام حاضره نمي اومد بيرون.بنابراين مادر پسر كوچك را دنبال پدرش مي فرستاد....پدر وقتي پشت ارگ مي نشست ديگه نمي فهميد كجاس..چهره اش در هم مي رفت..گوشش عملا براي صداهايي به جز صداي كلاويه هاي سازش كر مي شد! كامران هر دفعه پدر را صدا مي كرد،تنها با تكان هاي سر بي معني پدر مواجه مي شد.كامران در اتاق پدر مي ماند و به او گوش مي داد.پدر هم مي زد،بدون اينكه بفهمد پسرش كنارش ايستاده! وقت هايي بود كه پسر كوچك بيشتر از 2-3 ساعت در كنار پدر مي ايستاد و رقص انگشت هاي او را روي كليدها تماشا مي كرد! پدر در عالم ديگري بود! نمي فهميد دور و برش چه مي گذرد.پسرك نمي فهميد پدرش چرا به اين حال در مي آيد ولي بعد ها،وقتي خودش با سيم هاي سازش رقصيد فهميد آن روزها پدر چه حالي داشت...
وقتي كامران 7-8 ساله شد.روزي پدر بدون مقدمه دستش را گرفت و او را به اتاقش برد..كنار خودش ،پشت ساز، نشاند و بدون توضيحي شروع كرد در مورد اينكه هر كدام از كليد ها چه نام دارند و چه صدايي دارند براي او حرف زد...در آخر كار هم به پسرش اطلاع داد كه از اين به بعد مي خواهد به او پيانو ياد بدهد...
پدر در شيوه تدريس به پسرش از شيوه استاد خودش الهام مي گرفت..تنبيه در ازاي هر اشتباه! هر انگشتي كه اشتباه گذاشته مي شد موجب ميشد كه صاحب انگشت مجازات شود.از ديد پدر هنوز براي آموزش چگونگي نت خواني زود بود،بنابراين پسرك مي بايست به دست هاي پدر نگاه مي كرد و جاي كليد ها را در آهنگ حفظ مي كرد.به اين روش خيلي آهنگها را
حفظ شد و زد : قايق رانان رود ولگا،سلطان قلبها، Love Story، هزار دستان،دكتر ژيواگو،هاوانا گليدا...
از آن به بعد ديگر كامران به جز نقاشي منبع آرامش ديگري پيدا كرده بود.وقت هايي كه پدر پشت ارگ(يا همان كيبورد) نبود،كامران آهنگهايي را كه حفظ بود بار ها و بارها مي زد...وقتي به اتاق پدر مي رفت بيرون نمي آمد مگر وقتي كه پدر ازش مي خواست...
درست هنگامي كه پدر زمان را براي آموزش علمي و رسمي ساز مناسب مي ديد حوادثي رخ داد...حوادثي كه موجب شد ساز به قعر انباري فرستاده شود و كامران آهنگ هايش را از ياد ببرد... نقاشي نيز فقط تا اوايل دبيرستان با او بود...هر چي زمان بيشتر مي گذشت دست خشك تر مي شد و حالا دستي كه هميشه در حال كشيدن بود ديگر خشك شده و از پس كشيدن يك خط صاف هم بر نمي آيد.....





 

گلابتون

مدیر بازنشسته
روزهاي رفته از ياد( 3)

روزهاي رفته از ياد( 3)

اصلا دلم نميخواست از زير پتو بيام بيرون....اينقدر خوابم ميومد كه حد نداشت....آبجي خانم ( آبجي مريم ) اومد توي اتاق و چندبار صدام كرد..
- سايه....سايه...بلند شو دير ميشه ها....الان اتوبوس ميره...پاشو...:w00:
- - -- اوووم ...خوابم مياد...
- د پاشو ديگه...سايه...دير ميشه...بايد آماده بشي.:weirdsmiley:
حالا ديگه صداي خان داداشم ( داداش حسن )هم در اومد...
- سايه جون پاشو ديگه عزيزم..پاشو دير ميشه
- اووووووم داداشي خوابم مياد.
- دير ميشه عزيزم بلند شو:w24:
ديگه نميتونستم جلوي حرف داداشي مقاومت كنم با بي ميلي و اخم و تخم از زير پتو بيرون اومدم
- اوووم ...من سردمه...:razz:
- ( آبجي خانوم ) : پاشو برو دست و روت رو بشور سرحال ميشي...پاشو
- ( داداشي ) : پاشو خودم ميبرمت...تو بلند شو ...:hypocrite:
هم خوابم ميومد هم سردم بود...بالاخره بلند شدم و همراه داداشي رفتم و دست و صورتم رو شستم ...اووووف چقدر آب سرد بود...:confused:آنچنان خواب رو از سرم پروند كه با سرعت دويدم طرف اتاق...شب پيش آنچنان برفي اومده بود كه تا بالاي در اتاق رو برف گرفته بود...آقا جون ( پدرم) پشت در رو صبح زود پارو كرده بود كه ما بتونيم از اتاق بريم بيرون...وقتي اومدم توي اتاق بوي نان تازه و گرم سنگك هوش از سرم برد و يادم انداخت كه خيلي گرسنه امه...مامان سفره صبحانه رو آماده كرده بود ..فوري نشستم سر سفره و بدون هيچ حرفي يه تكه از نون رو كندم ...كه آقا جون گفت ...سايه...ننه سرما سلامت و برده..؟ :mad:
سرم رو انداختم پايين و گفتم سلام....:w05:
مامان گفت عليك سلام دخترگلم...زودتر بخور كه ديگه داره ديرتون ميشه...:lol:
منم كه از خدام بود و با سرعت شروع كردم به خوردن...بقيه صبحانه شون رو خورده بودن...و تقريبا آماده بودن...منم صبحانه ام رو تموم كردم و بلند شدم..و آبجي خانوم با عجله شروع به آماده كردن من كرد...ديگه حالا داداشي و داداش محسن آماده بودن و منتظر ما...كه بعد از چند دقيقه ما هم آماده شديم...وقتي داشتيم از خونه ميرفتيم بيرون هوا هنوز تاريك بود....در حياط از سرما ورم كرده بود و باز نميشد...بالاخره با كمك خان داداش و آقا جون در باز شد...وقتي رفتيم بيرون انگار دنيا سفيد شده بود....:w20:توي كوچه جاي پاي چند عابر كه از ما سحرخيزتر بودن مونده بود...قدمهايي كه همه از كوچه خارج ميشدن تا شب كه دوباره برگردن....:smile:

ادامه دارد....:gol:
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
روزهاي رفته از ياد ( 4)

روزهاي رفته از ياد ( 4)

اينقدر خوشم ميومد كه برم روي قسمتهايي كه هنوز كسي پا نزاشته راه برم...صداي قرچ قرچ برف سفيد زير چكمه هاي پلاستيكي قرمز رنگم چه لذتي ايجاد ميكرد....دوست داشتم پاهام رو بيشتر روي برف فشار بدم...كيف داشت...:w42:
رفتيم تا رسيديم سر خيابون و خداروشكر به موقع رسيديم و همزمان اتوبوس رسيد...داداشي دستشو انداخت زير بغلم و بلندم كرد تا بتونم از پله هاي اتوبوس برم بالا...عشق اينو داشتم كه بليط ها رو من به آقاي راننده بدم...چهارتا بليط رو با يه لبخند گنده كه تا بناگوشم باز بود :d دادم به راننده و اونم با يه لبخند خواب آلود ازمن گرفت.:cowboy:
اتوبوس خلوت بود ...بدو رفتم و روي يه صندلي نشستم...پاهام آويزون شده بود و به كف اتوبوس نميرسيد...داداشي هم اومد كنار من نشست و آبجي خانوم و داداش محسن هم كنارهم روي صندلي جلوي ما نشستن...دستهام حسابي يخ كرده بود...و بدتر از اون دماغم بود كه سرخ سرخ شده بود...تند تند دستهام رو با نفسهام گرم ميكردم....هااااااااااا هااااااااااا هااااااااا..اووووف خيلي هوا سرد بود....چندتا ايستگاه رد كرديم تا رسيديم به ايستگاه اميرسليماني....كه داداش محسن بايد پياده ميشد...:cap:
داداش محسن 7 سال از من بزرگتر بود...كلاس پنجم بود...( خيلي با هم رابطه خوبي نداشتيم ):redcard:
اتوبوس ايستاد و داداش محسن پياده شد...
دوباره راه افتاديم..ايستگاه بعد نوبت من و خان داداش بود..چقدر خوشحال بودم كه همراه داداش حسن هستم..:w40:
آروم گفت :
- بلند شو سايه بايد آماده بشيم زود بريم پايين...:w18:
- چشم داداشي.:w16:
- آفرين :redface:
اتوبوس باز با سر و صدا و يه ترمز كه من رو دو سه قدم به جلو پرت كرد و دست داداشي نگهم داشت ايستاد...با آبجي خانوم خداحافظي كرديم و زود پريديم پايين...برفهاي توي خيابون كثيف و ولو شده بود و كمي هم آبكي شده بود...و كيف نميداد...اما دستهاي من هنوز يخ زده بود...با داداشي راه افتاديم طرف مدرسه ...تك و توك بچه هاي ديگه هم تو راه مدرسه بودن...هوا ديگه كمي روشن شده بود...:w17:
- داداشي انگشتهام يخ زده...:cry:
- مگه دستكشهاتو نپوشيدي:surprised:
- نه يادم رفت :w05:
ديگه رسيده بوديم دم در مدرسه
- اي واي چرا...ببينم انگشتاتو...:huh:( دستهاي من مثل دو تا گلوله يخي توي دستهاي گرم داداشي)...اوه اوه اوه ببين انگشتهاش چطوري يخ كرده...:(
هاااااااااا هاااااااااهااااااااا
(نفسهاي گرم داداشي.)..( آه يادش بخير..الان كجايي داداشي؟ دلم برات تنگ شده) :w04::w04:
- عيب نداره حالا برو توي مدرسه ...توي كلاس گرم ميشي...دستهاتو بكن توي جيبت گرم ميشه...برو عزيزم...برو
- باشه داداشي...چشم...خداحافظ..
- خداحافظ عزيزم...ظهر ميام دنبالت..:thumbsup2:
- باشه داداشي..:redface:

ادامه دارد....:gol:
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
روزهاي رفته ازياد (5)

روزهاي رفته ازياد (5)

رفتم توي مدرسه و صف و كلاس.............. و خانممون اومد...:w05:
اما ديگه اون فرشته اي كه براتون تعريفشو كرده بودم نبود...بلكه برعكس ...فكركنم خواهر شمر ذلجوشن بود...اينقدر ازش ميترسيدم كه حد نداشت...زشت و سياه و دراز و لاغر...و از اين بدتر اخلاق وحشتناكش بود...:cry:
با تحكم
- دفترهاي ديكته روي ميز....:w39:
كلاس كمي شلوغ شد و دفترها روي ميز قرار گرفت ..امااااا..
- واي خداي من انگشتهام ...حركت نميكنن...انگار اصلا احساسشون نميكنم...واي خداي من چرا نميتونم مدادم رو توي دستم نگه دارم...خانممون شروع به گفتن ديكته ميكنه...:w09:
- آن ......مرد....در....باران....آمد...
- واي خداي من چرا نميتونم بنويسم...حالا ديگه بغض گلوم رو گرفته بود...انگشتام به هيچ وجه ياري نميكرد...اصلا نميتونستم مدادم رو لاي انگشتام نگهدارم كه بتونم بنويسم...:weirdsmiley:
- آن....مرد...اسب...دارد
- حالا چيكار كنم ...عقب افتادم...بازم به انگشتهاي يخ زده ام فشار ميارم......نه نميشه...نميتونم بنويسم...تند تند با نفسهام سعي ميكنم گرمشون كنم...هاااااا هااا هااا هااا ...حالا ديگه گريه ام ميگيره...:crying:
- سايه...............چرا نمينويسي...چيكار ميكني؟
- اجازه خانوم دستهام يخ كرده نميتونم بنويسم ( با گريه):crying2:
- يعني چي ...؟ حالا كه بهت صفر دادم اونوقت دستهات گرم ميشه...من شاگرد زرنگ و تنبل حاليم نميشه هركي بلد نباشه نمره اش صفر ميشه...:mad:
انگار داشتم خفه ميشدم. :cry:
- خانم بخدا دستام يخ زده...نميشه ...مداد رو نميتونم نگه دارم...
- خيلي خوب بشين... بنويسسسسسسسسس.:thumbsdown:
بازم نميشه...و من رسما هيچ كاري نميتونم بكنم...مبصر دفترها رو جمع ميكنه و من فقط تونستم با هزار زحمت سه كلمه رو كج و كوله بنويسم...مرد....باران...اسب...:cry:
اونقدر غصه داشتم كه ميخواستم بلند شم و از كلاس فرار كنم و برم بيرون...چقدر دلم ميخواست برم پيش داداشي ....اما بايد تا آخر زنگ صبر ميكردم..معلممون بهمون تكليف داد و روي تخته درس جديد رو نوشت و گفت از روي اين كلمه ها توي دفترتون بنويسيد...
حالا ديگه انگشتام گرمتر شده بود اما انگار هزارتا زنبور داشتن به انگشتام نيش ميزدن...گز و گز ميكرد و ميسوخت...بالاخره دستام گرم شد و شروع كردم به نوشتن و معلممون هم شروع كرد به تصحيح دفترها ...جلد دفترم قرمز بود و لاي دفترهاي روي ميز بود ..دلم داشت كنده ميشد با هر دفتري كه از روي دفترها با دست معلممون برداشته ميشد...قلبم توي سينه فشرده ميشد...دايم چشمم به دفترها بود و رسيدن به دفتر خودم...بالاخره نوبت دفتر من شد و معلم دفترم رو برداشت ..ديگه دل تو دلم نبود داشتم خفه ميشدم...معلم دفتر رو باز كرد و ورق زد و ورق زد ..يه چشمم به چهره اش بود و يه چشمم به دفترم...چهره اش خوشحال بود...فكركنم واسه بيستهايي بود كه داشت توي ورق زدنهاش ميديد..:D.و يه دفعه.........اخمهاش رو كشيد تو هم ...:mad:
- (با تعجب).....ااااااااااااا ...ووووووووواااااااااا....و خطاب به من كه ديگه داشتم از ترس سكته ميكردم...- سايه...چرا هيچي ننوشتي ...اين خرچنگ غورباقه ها چيه كشيدي تو دفترت...:exclaim:
- سرم رو انداخته بودم پايين و از جام هم بلند نشدم....:w05:
- پرسيدم چرا ننوشتي...؟ ( با كمي خشم و تعجب)
- حالا ديگه بلند شدم...خانم من كه گفتم دستام يخ كرده بود نتونستم بنويسم.
- (با خشمي بيشتر )..مگه دستكش نداشتي
- يادم رفت بپوشم...
- بشين ( با خشم تمام ):w00:
با سرعت خطي توي دفترم كشيد و چيزي نوشت و دفترم و بست و گذاشت روي بقيه دفترها ...حالا ديگه انگار ازيه كوه بزرگ افتاده بودم پايين ...دلم ميخواست هر چه زودتر دفترم رو ببينم...ميدونستم كه خبر خوبي توش نيست اما بازم دلم ميخواستش...
تصحيح دفترها تموم شد و مبصر دفترها رو دوباره پخش كرد...وقتي نوبت من شد دفترم رو روي هوا ازدستش گرفتم...و با سرعت بازش كرد.م..........باورم نميشد..اشك و غم با هم مخلوط شده بود و از چشمام ميريخت ..احساس ميكردم بهم ظلم شده...:eek::cry:
اوه.خداي من ....................صفر..............نه حالا جواب داداشي رو چي بدم...:crying2:

اين خاطره اولين و آخرين صفر زندگي من بود....:w05:
اما خان داداش مهربون تر از اين بود كه بخواد واسه اين صفر سرزنشم كنه...فقط بهم گفت هرموقع خواستي از خونه بياي بيرون ياد اين صفر كله گنده بيوفت و زود دستكشهاتو بردار:redface:
 

pinion

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تازه جواب امتحان ورودی مدرسه ی تیزهوشان اومده بود .
نفر اول شده بودم.
همه خوشحال بودن هم توی خونه و هم مدرسه معلما به هم میگفتن این پسره کلاس اول شاگرد من بوده و اون میگفت من کشفش کردم و ....
خیلی خوشحال بودم , هنوز جای شلنگ اقا معلم کلاس دوم دبستانم کف دستامو میسوزونه.میگفت من دیگه از دستت کلافه شدم پسر از دیوار راست بالا میری سر کلاس حرف میزنی نمره هاتم که 20 میشه.اخه چجوری؟
منم با افتخار تنبیهشو تحمل میکردم.
همه خوشحال بودن جز مدیر مدرسه.
اخه من قبول شده بودم و پسرش که همیشه هواشو داشتن نشده بود.
کلاس چهارم بودم.سال دیگه تیزهوشان بودم از الان خودمو اونجا میدیدم.
2-3 میگذشت زنگ اخر کلاس ورزش بود.
یه بچه ها گفت بیاین در بریم.
منم اولین نفر بودم که اعلام امادگی کردم.
فرار.
نیم ساعت بعد مادرم منو برگردوند مدرسه.
مدیر بداخلاقمون اما هیچی نگفت.از همون روز ازش ترسیدم.
سال چهارم تموم شد و با معدل 20 اماده شدم برای سال بعد.
مهر ماه رسید وقتی رفتیم برای اینکه پروندمو بگیریم دنیا روی سرم خراب شد:
شما قبول نشدین.
معدل سال چهارم شما 12 شده.
اینم کارنامه ی شما
اره اقا مدیر کار خودشو کرد.
پسرش رفت تیزهوشان و من موندم یه دنیا امید از دست رفته.
بابام 1سال شکایت کرد ولی نشد که نشد.
سال پنجم یه روز سرد زمستون سر صبحگاه وقتی اقا مدیرمون داشت در مورد خوبی و اینجور چیزا میگفت یه دفعه گفت : اخ قققققققلبم.
افتاد و برای همیشه خوابید.
با اینکه راهنمایی و دبیرستان به حقم رسیدم ولی:
هیچ وقت نمیبخشمش.
هیچ وقت

 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
كلاس علوم سوم راهنمايي(قسمت اول)

كلاس علوم سوم راهنمايي(قسمت اول)

دبير علوم ما (آقاي مدني) مثل يكي از ناظمهامون (آقاي كميلي) چاق با دستهاي كتابي و كلفت بود. ..... يه روز اول كلاس براي اولين بار گفت كه دفترها را بگذاريد روي ميز ميخوام تكاليفتون رو ببينم... از رديف اول شروع كرد و من ديدم كه همينطور بچه ها را از پشت ميز بلند ميكنه و ميگه روي سكوي روبروي كلاس بايستند ... از بچه هاي رديف دوم پرسيدم: چرا سعيد رو كشيد بيرون؟ آخه من ديدم همه تكليفهاشو نوشته بود! فهميدم كه تمرينات كلي هم جزو تكاليف بوده.. ولي آخه تمرينات كلي همش دو تا سئوال بيشتر نيست و يه مشت آزمايشه ... آخه مگه ما آزمايشگاه خونه داريم؟ از يكي از بچه ها كه حل المسائل داشت، دفترش را گرفتم و چون ميزم رديف سوم بود و سرعت نوشتن خبرنگاري داشتم... سريع 6 تا تمرين كلي مربوط به سه درس گذشته را با جواب نوشتم... ولي اينقدر سرعتم بالا بود كه دست خطم خرچنگ غورباقه شد...:D تو اين اثناء يكي از بچه هاي كلاس كه اسمش محمد ش بود، (از اين دوستم براتون بيشتر خواهم گفت چون از دوم دبستان تا دانشگاه به طرز عجيبي هميشه توي كلاس من بود!) گفت: آقا نگاه كنيد داره تمرينات رو اينجا مينويسه ... آقاي مدني گفت بيا ببينم و دفترم را نگاه كرد(ولي من تموم كرده بودم) واسه همين نتونست چيزي بگه و گفت برو بشين ... اكثر بچه هاي كلاس را كشيد بيرون ... تا اون موقع ما نديده بوديم آقاي مدني تنبيه كنه (آخه تا حالا تكليف چك نكرده بود) ولي يه دفعه به مبصر كلاس (كه خودش هم بيرون بود) گفت كه برو به ناظم امروز(آقاي نبي پور) بگو بياد ... آقاي نبي پور با شيلنگ معروفش اومد...آقاي مدني گفت: اين بچه ها را تنبيه كن.. اونم شروع كرد با شيلنگ بچه ها را زدن ... در اين اثناء آقاي مدني دستش را گرفت و گفت: لازم نيست اين تنبيه بدرد نميخوره و خودم انجامش ميدم ... اونوقت شروع به سيلي زدن به بچه ها كرد، با هر سيلي اي كه ميزد بچه ها ميخوردن به ديوار پشت سرشون و رد خون روي ديوار جا ميگذاشت ... من با ناباوري به اين صحنه نگاه ميكردم ... نديده بودم كه يك سيلي بتونه يه همچين قدرتي داشته باشه ... با اينكه ميترسيدم ولي احساس گناه ميكردم و با خودم ميگفتم كار خوبي نكردم بايد منهم كتك ميخوردم ... وجدان درد گرفته بودم ...:cry:
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
كلاس علوم سوم راهنمايي(قسمت دوم)

كلاس علوم سوم راهنمايي(قسمت دوم)

پس از آن استقبال شايان از بچه هاي كلاس، نوبت به حل تمرينات رسيد... قبلش گفت كه بايد تو امتحال عين جوابي كه من گفته ام را بنويسيد وگرنه هيچ نمره اي نميدم... بعد از اينكه چند جلسه از كلاسش برگزار شد، من يواش يواش شدم تنها كسي كه جواب تمرينها را از زبان آقاي مدني تو كلاس مينويسه ... علتش اين بود كه جوابها عينا در حل المسائلي كه بچه ها داشتند موجود بود... ولي من پول واسه اين چيزها نداشتم از طرفي بسيار بعيد بود كه چيزي از كسي به امانت بگيرم.. خيلي عزت نفس داشتم (يا يه چيزي را بايد داشته باشم يا اينكه از خيرش ميگذرم و اين هنوز هم جزو اخلاق منه).. واسه همين با سرعت نوشتني كه داشتم، جوابها را تند تند مينوشتم ولي دبيرمون كه فهميده بود بچه ها يه جوري جوابها را دارند... به سرعت خودش افزوده بود و واسه همين من سر كلاسش اشكم در ميومد و اينقدر دستم خسته ميشد كه آخرش دو دستي مداد را ميگرفتم دستم.... هميشه مجبور بودم قبل از حل تمرينات توسط دبيرمون، جوابهاي درست خودم رو كه با فكر خودم و نه از حل المسائل بود را پاك كنم و مال دبيرمون رو بنويسم ولي چون هم خودم خونه كار كرده بودم و هم جوابها را مينوشتم و برام مرور ميشد، باعث شد كه بالاترين نمره كلاس را بگيرم و در رقابت با محمد ش كه هميشه دوست داشت از من برتر باشه بازهم جلو زدم ... با اينكه من اصلا قصد رقابت باهاش رو نداشتم و يه اخلاقي كه هميشه داشتم و دارم اين بود كه اصلا حسود نبودم و هيچ چيز نميتونست حس حسادت منو برانگيزه فقط حس كنجكاوي من برانگيخته ميشد و اين براي محمد ش گران تمام ميشد و ناكام مي ماند...:redface:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
كامران يه عمه داشت كه بهش مي گفت عمه آبجي! شوهر عمه اش آقا داوود.مرد شريفي بود. بگذريم كه كامران خيلي ازش خوشش نميومد.هر وقت مي رفتن خونشون بوي سيگار كامران رو خفه مي كرد.هر وقت آقا داوود مي بوسيدش كامران نفسشو حبس مي كرد.آخه سبيلاي آقا داوود هميشه يا بوي بهمن 57 مي داد.مرد مهربوني بود. "جناب شير".اين لقبي بود كه داوود تو دوران جووني پدر كامران بهش داده بود.لقبي كه بعدا به پسر بزرگ اطلاق شد.
كامران و نيما هميشه با بچه هاي داوود مشغول بازي بودن. گيرم كه كامران كمتر.بازم واسه كوچيك بودن...
يه روز كه مامان داشت كامران رو از دبستان برمي گردوند .ولي مثل هميشه نبود..ديگه نپرسيد چه خبر بود؟ خوش گذشت مدرسه يا نه.... چشماش قرمز بود...از هميشه تند تر راه مي رفت... وقتي رسيدن خونه كامران رو ميون دوتا دستش گرفت و خيلي آروم بهش گفت كه آقا داوود فوت كرده.(داوود از يك هفته پيش به علت سكته ناقص قلبي در بيمارستان بود) كامران هيچ حس خاصي بهش دست نداد. هنوز مفهوم مرگ براش گنگ بود.گيرم كه چندان علاقه اي هم به داوود نداشت. شايد سر همين بوي دود....
مجلس ختم...خونه عمع اينا....همه داشتن گريه مي كردن..البته خب،كامران به علت سن كمش توي قسمت زنونه بود. بقل مامانش.....
خيلي وارد جزئيات نمي شم...كمي بعد كامران رو فرستادن بالا پيش باباش.يه خورده بعد يه نوحه خون اومد...چراغا رو خاموش كردن...خاموشي چراغ...غرور هاي مردانه...مرد نبايد گريه كند..يا اگر مي كند طوري كه كسي نبيند...
صداي نوحه خوان در فضا طنين انداز بود...كم كم صداهاي گريه از گوشه و كنار بلند مي شد...شانه هاي عمو بزرگه كامران كانهو بيد مي لرزيد...كامران نمي تونست صورتشو ببينه...يه دستش رو گذاشته بود جلوي صورتش و با دست ديگه اش آروم ميزد رو پاش....
كامران هر از گاهي بر مي گشت به باباش نگاه مي كرد مي خواست ببينه باباش چي كار مي كنه....ولي بابا مثل چوب نشسته بود و به جلوش خيره شده بود....بازم نگاه كامران چرخيد...نگاهي به عمو كوچيكش انداخت...به پسر عمه اش...نگاهش هي چرخيد و باز برگشت به بابا نگاه كرد...ولي ديگه نگاهشو برنگردوند....
بابا داشت گريه مي كرد...ولي نه مثل بقيه...عينكشو آروم درآورده بود...حال كلي صورتش با 10 دقيقه قبلش هيچ فرقي نكرده بود....فقط آروم اشك مي ريخت...حتي شونه اش هم نمي لرزيد...گريه اي آروم و بي صدا...اولين باري بود كه كامران مي ديد پدرش داره گريه مي كنه...
بعد ها كه بزرگتر شد...مجبور شد تو خيلي مراسم اينجوري شركت كنه...ولي تا به حال نديده كسي به قشنگي باباش گريه كنه....
 

*mahdi_joker*

عضو جدید
سلمان بیچاره یا مهدی بیچاره؟

سلمان بیچاره یا مهدی بیچاره؟

همه دارن داستانهای غم انگیزناک میگن.چرا اینقدر بار منفی؟البته حق دارین.خاطراتتونه.دوستشون دارین.من هم خیلی چیزها تا حالا یاد گرفتم از خاظرات قشنگتون و دست خطهای بهترتون اما کاش خاطرات شاد هم گاهی میشنیدیم.
من مرفح بی درد نیستم.اما تا بشه سعی میکنم خاطرات شاد بگذارم.
رخصت از همه

هفته های اول آمادگی بودنم بود.مامان گقته بود مهدی هر اتفاقی افتاد وایمیسی تا خودم بیام دنبالت.با هیشکی جایی نری ها
باشه مامان.
هر کی اومد گفت من رو بابا یا مامانت فرستاده و من باهاش دوستم نری ها.میدزدنت کلیه هات رو در میارن میفروشن.
(کلیه دیگه چه صیغه ایه)باشه مامان.:surprised:
خودم یا بابا همیشه میایم دنبالت.
باشه مامان
این اتفاق میگذره و یک روز خونه مادر بزرگم دعوت میشیم.مامانم زود میره اونجا و کمک میکنه و ظهر که قرار بود بیاد دنبال من به عموم که 7 یا 8 سال از من بزرگتر بود میگه برو دنبال مهدی
عموم تلک تلک و هلک هلک اومد دم آمادگی.
اومدم دنبال مهدی دهقان
بگذار صداش میکنیم.شما چه نسبتی باهاش داری؟
من عموش هستم
ما تا حالا ندیدیمتون.
خوب من هم شما رو ندیدم
خودش میاد اگه شناختتون و گفت عموش هستین میتونین ببرینش.
من اینجا منتظر میمونم تا بیاد
خواهش میکنم بشینین
ممنون
سلام خاله.
سلام مهدی جون
این آقا رو میشناسی؟
نه:w12:
اااااااااااااااااااااااااا مهدی.منم سلمان.:surprised:
من نمیشناسم.:w01:
من عموتم .مهدیییییییییییییییی:mad:
نمیشناسم.:)
برو تو کلاستون
بعد از این اتفاق عموم رو میندازن بیرون .اون بیچاره هم اون موقع 15 یا 16 سال بیشتر نداشته.خلاصه دست از پا درازتر میره خونه
مهدی کو؟
مسخره میگه من رو نمیشناسه:mad:
هه هه هه.
نخندین.من اینهمه راه رفتم میگه من رو نمیشناسه.حالش رو میگیرم:w43:
تقصیر منه سلمان.من بهش گفته بودم با کسی نره بیرون.بیا با هم میریم.
مامان و سلمان دم در مهدکودک ایستادن
مهدی
بله خاله نرگس؟
مامانت اومده
خدافظ بچه ها.سارا خدافظ.نیما خدافظ.علی خدافظ....:w33:
بدو مامانت منتظره
اومدم
مامان خندان و سلام خشمگین دم در ایستادن.
مهدی چرا گفتی این آقا رو نمیشناسی؟
اخه خاله سیما ... مامان گفته بود با کسی نرم.منم گفتم نمیشناسم.
سلام مهدی جون
سلام مامان
سلمان با چشم و صورت واسم نقشه میچید و تهدیداتش خبر از وقایع نا خوشایندی واسه من داشت.
حالا وقته خونه مامانجان اینا رفتن بود و خوردن اون قرمزه سبزی های همیشه ترش و خوش مزش که مهدی عاشقشه....:w40::w14:
 

*mahdi_joker*

عضو جدید
سلمان بیچاره یا مهدی بیچاره؟

سلمان بیچاره یا مهدی بیچاره؟

رسیدن به خونه همان و نقشه های پلید و شوم که یکی یکی از مغز تهی و پوچ سلمان میگذشت همان.
مهدی همیشه گاز میگیره.همیشه همینجور بوده.هنوز هم گاهی وقتی ممکنه گاز بگیره!!!:w07:این عادت رو با تمام حوادثی که به سرش اومده هنوز از سر ننداخته!!!:w01:
سلمان تو ذهنش میگه:
آدمت میکن.منو ضایع میکنی؟من رو گاز میگیری؟دارم برات احمق خیال کردی تو روت می خندم دوست دارم؟یک بلایی به سرت بیارم که تا عمر داری از یادت نره.

ناهار رو خوردیم و کلی حالش رو بردیم.(اینم یه آرایه.رو دست پیر هرات و شیخ انصار رو آوردم هاااااا:w02:)
بعد از ناهار سلمان گفت.مهدی بریم بازی کنیم؟
میدیدم که شرارت از چشمهاش میباره اما چون خیلی با هم ایاق بودیم گفتم بریم.
چه بازی کنیم؟
نمیدونم تو بگو
میخوای هم دیگه رو گاز بگیریم ببینیم کی محکمتر گاز میگیره؟
نه قبول نیست.تو خیلی محکم گاز میگیری.
نه باور کن.اصلا می خوای اول تو گاز بگیر.
بااااااااااشه.:w12:
بگذار من برم آشپزخونه آب بخورم بیام.
باشه.
رفت و اومد اما کاش نه می رفت و نه میومد.
گفت خوب گاز بگیر.
چرا دستت سیاه شده؟
از دفعه قبل که گازم گرفتی اینجوری شده
نخیر.
باور کن.
اینها چیه رو دستت؟
زدم که دردش خوب بشه.گاز بگیر دیگه.
سلمان در 2 قدمیه خواسته های اهریمنیش بود.به یه بچه 6 ساله رحم نکرد
مهدی هم با تمام وجود یه گاز خشگل میگیره.
1...2...3...4...5...6
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآای سوختم
گریه و گریه و گریه...
همه بیدار شدن.
چی شد؟هیچی مهدی من رو گاز گرفت
مهدی گازت گرفته و خودش گریه میکنه؟راست بگو
به خدا اون من رو گاز گرفت.
من بقل مامان بودم و گریه میکردم
گولی گولی اشک میومد رو گونه ها
مامانجان نتونست از حرفهای سلمان سر در بیاره
مامان:مهدی چی شده؟
تو همین زمان که به 15 ثانیه نخورد همین که سرم رو آوردم بالا مامان گریش گرفت
لب و دهن کوچولوش اینقدر باد کرده بود که صورتش رو نمیشناختی
فلفل.
روی دستش رو پر از فلفل کرده بود.و حالا این من بودم که سوختن از ته وجود و با تمام وجود رو حس میکردم.
مامان فقط به لب من ماست میریخت و با آب می شست
مامانجان هم سلمان رو به صورت زبونی دعوا میکرد
شب شد و باباجان اومدن.
همه بهم گفته بودن که به باباجان نگو سلمان چیکار کرده.
طبق معمول من گفتم باشه.
سلام مهدی
سلام باباجان.
ببینمت
این بچه چش شده؟
هیچی باباجان
نه این یه چیزیش شده.مهدی جون چی شده؟
هیچی باباجان
چرا لب و دهنش باد داره؟
خواب بوده باباجان.
بچه می خوابه چشاش باد میکنه نه لب و دهنش.معصوم خانم چرا جواب درست نمیدی؟میگم چش شده؟
(همه از باباجان حساب میبردن.نه از روی ترس.بلکه از روی احترام به خاطر عزت و عظمت وجود خودش.تو فامیل همه به چشم یه عاقل مرد و بزرگتر بهش نگاه میکنن.در ضورتی که داداش بزرگتر از خودش داره.)
هیچی باباجان.چیزه...یعنی...
حاج خانم چی شده؟(باباجان به مامانجان میگه حاج خانم!)
سلمان خدا مرگ داده فلفل ریخته رو دستش و داده بچه گاز گرفته
سلمان کجاست؟
نیست.
زیر زمینه باباجان.من میدونم.(زیر زمین یه اتاق بود.نه انباری. اتاق قشنگ و خیلی خیلی بزرگی هم بود.)
همون موقع باباجان کاری نکرد و به سلمان چیزی نگفت.تا آخر شب هم که ما بریم سلمان از زیر زمین بالا نیومد.اما بعدها خبرش به گوشم رسید که یه کتک مفصل خورده.
عزیز دردانه ملا قنبر که میگن من بودم.تک فرزند پسری که پسر باشه برای باباجان من بودم و هستم و خاطرم خیلی هنوز هم که هنوزه واسشون عزیزه.:w40::w12:
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
پشت این پنجره ها

پشت این پنجره ها

توی کوچه ای که زندگی می کردیم یک خانواده بودن که کمی مسن بودن افراد اون خانواده یک حاج محمد میگفتن و یک حاج محمد میشنیدی.. برو بیایی و اوبوهیتی داشت.. صاحب بچه نمی شدن، هر سال و هر روز خانم اون خونه میرفت شاه چراغ نذر می کرد تا اینکه بعد از کلی نذر و نیاز خدا بهشون یک پسر داد اسمش رو گذاشتن سیاوش.. سن بابا و مامانم نسبت به اون ها خیلی کمتر بود... هر روز عصر بابام من رو می برد مغازه سر کوچه و با حاج محمد حرف میزدن و من هم با سیاوش بازی می کردم. آخرهای شهریور ماه بود که هفته ی دیگه قرار بود بریم کلاس اول... خلاصه.. اون روز رسید که بعد از ظهر باید میرفتیم مدرسه کلاس اول" مدرسه دکتر حسابی شیراز". ساعت 12 ظهر بود که مامان سیاوش، چادرش رو سرش کرده بود اومد و من و سیاوش رو برد سر کوچه. اون موقعه هیچ کسی خونه ما نبود که بهم غذا بده به خاطر همین بیشترش خونه سیاوش بودم. رفتیم سر کوچه و منتظر بابام شدیم تا بیاد و ما رو ببره مدرسه. اون موقعه بابام سر کار بود یک رنو سال 64 داشتیم که اومد دنبالمون و سوار ماشین شدیم و رفتیم. رسیدیم جلوی درب مدرسه کمی طول کشید تا جای پارک برای ماشین پیدا کنیم. من توی یک دست بابام بودم و دست سیاوش هم توی یک دست دیگه ی بابام بود که رفتیم جلوی درب مدرسه چون کلاس های صبح دخترانه بود جلوی درب مدرسه کلی دختر بود که همینجوری که داشتیم میرفتیم یکیشون رو دیدم که سن و سالش از من بیشتر بود و دستش رو دراز کرد و لپ من رو کشید. من هم اون موقعه چیزی نمیفهمیدم..... خلاصه رفتیم سر کلاس سیاوش رفت سر کلاس نشست و من هم لباسم خراب شده بود بابام داشت برام درستش می کرد که دیر رسیدم سر کلاس دیدم یک خانم معلم که کمی مسن بود نشسته پشت میز.. خانم صیفایی بود... با لهجه شیرازی بهم گفت بدو برو دفتر دو تا گچ بستون بیار برام.. من رفتم و گرفتم و آوردم.... خلاصه اون روز کتاب بهمون دادن من وسیاوش هم گذاشتیم توی کیفمون سفت گرفته بودیمش که بریم خونه.. وقتی از مدرسه خارج شدیم ناظم مدرسه ما رو برد سوار مینی بوس کرد...یک مسیر کوتاهی رو گذرنودمیم تا رسیدیم به ایستگاه خونه خودمون... که دیدم مامان سیاوش همون چادر قهوه ای رنگ خودش رو سرش کرده بود و وایساده بود سر ایستگاه.. از مینی بوس که پیاده شدیم من کنار مامان سیاوش ایستادم مثل اینکه می خواست پول ماهیانه سرویس مدرسه رو اون موقعه بده. ولی سیاوش وای نساد و سریع از پشت مینی بوس دوید بره طرف مغازه باباش... که یک مرتبه یک صدا اومد. مامان سیاوش همون طوری که داشت با راننده مینی بوس صحبت میکرد نگاه به من کرد که ببینه سیاوش کجاست، یک مرتبه دیدم دوید به سمت خیابون مینی بوس حرکت کرد و من دیدم که صدای جیغ مامان سیاوش بلند شد خیلی شلوغ بود، من هیچی رو نمی دیدم که چی شده... یک مرتبه یکی از مردهای همسایه من رو برد خونه خودشون...
سیاوش هیچ وقت به خونه برنگشت..... :gol:
حکمتت را ندانم......:gol:

بعد از اون اتفاق، دیگه بابام نذاشت با سرویس مدرسه رفت و آمد کنم، همش خودش ظهرها از سر کار سریع میومد دنبالم و میبردم مدرسه، دیگه هم نمی گذاشتن خونه ی کسی برم چون ممکن بود بچه داشته باشن و بهش عادت کنم به همین خاطر یک خانم مسنی (کلا در زندگی شانس نداشتم) رو استخدام کردن که بیاد کارهای خونه رو انجام بده و من رو تره و خشک کنه، تا اینکه یک روز بابام نمی تونست بیاد دنبالم و بهم زنگ زد و گفت خودت برو مدرسه ولی خیلی مواظب خودت باش. به همین خاطر من هم راه افتادم و رفتم مدرسه تا اینکه رسیدم نزدیک مدرسه و هنوز دخترهای شیفت صبح منتظر سرویس شون بودن که بیاد دنبالشون. در همین حین که داشتم میرفتم داخل مدرسه همون دختری که روز اول لپم رو کشید رو دیدم و بهم گفت بیا. منم با سر اشاره دادم نه، دیدم اومد طرفم من هم ترسیده بودم که یک مرتبه دست رو گرفت و منم جیغ میزدم و گریه میکردم. مثل اینکه اون دختر دید اوضاع خرابه خواست یک جوری ارومم کنه و یک شیرینی نعنایی که اون موقعه اسمشون کاکول بود رو بهم نشون داد که اورم بشم ولی من دستم رو اشاره دادم طرف شیرینی که می خوام و گریه می کردم و اون دختر بهم دادش و دستم رو ول کرد منم با سرعت رفتم توی مدرسه. خلاصه از دستش در رفتم، شب که توی خونه نشسته بودم بابام گفت خب از فردا کمی کارم سنگینه ی چند روزی خودت برو مدرسه، منم خیلی ترسیده بودم که نکنه اون دختره باز می خواد اذیتم بکنه، از یک طرف هم میترسیدم به بابام بگم که نکنه اون دختره رو اذیتش بکنه. به خاطر همین فردا ظهر خودم راه افتادم رفتم مدرسه و پیش خودم گفتم ی جوری میرم که نبینم، همه چیز داشت خوب پیش میرفت که مثل اجل معلق یک مرتبه جلوم سبز شد، من خواستم از این طرف و اون طرفش برم که نمی ذاشت بعدش دستش رو آورد جلو بهم ی آبنبات داد. منم کلی ذوق کرده بودم و نگاش کردم و دیدم لبخند زد، دیگه اونقدر ذوق کرده بودم که اون روز اصلا توی مدرسه نفهمیمدم چطور گذشت، شب تا صبح توی فکرش بود که منم ی دوست پیدا کردم. خلاصه خدا خدا می کردم که ای کاش بابام اصلا وقت نکنه من رو ببره مدرسه، توی این مدت منم هر روز آبنبات از دختره میگرفتم، ی روز بهش گفتم اسمت چیه؟ گفت: سحر، (از اون روز این اسم برام مقدس شد)
خلاصه، هر روز زودتر میرفتم که ازش آبنبات بگیرم و پیشش باشم تا اینکه یک روز دیدم ناراحته، گفتم چیه؟ گفت معلمم برام صد آفرین نذاشته توی دفترم امروز مشقت رو خوب ننوشتی، اگه برم خونه مامانم دعوام میکنه، من دست کردم توی کیفم بابام برام یک مهر صد آفرین خریده بود که خیلی قشنگ بود و طوری بود که معلم های کلاس اول می خواستن برش دارن برای خودشون، که خدا خواست و نتونستن. من مهر رو در آوردم و با هوای دهنم ترش کردم و دفتر سحر رو گرفتم و مهر رو زدم روش، سحر چشماش چهار تا شده بود. خلاصه اون روز سحر ول خرجی کرد و رفت برام بستنی زمستونی خرید. خلاصه اون هم خیلی چیزها بهم یاد داد، مثلا بهم می گفت هر وقت دیدی کسی توی خونه بهت اهمیت نمیده برو عینک آفتابی بابا رو بردار قایمش کن بعدش هر چی اون ها دنبالش می گردن پیداش نمی کنن، اون وقت تو پیداش کن و مژدگونی بگیر...
تا یک سال با هم بودیم و بعدش دیگه حتی نتونستم ازش خداحافظی کنم که یک مرتبه مجبور شدیم زاد و توشه سفر رو ببندیم و بریم از این دیار به دیار دیگری.

:gol:وعده مون همیشه بود پای اون درخت پیر
همه روز دل های ما دسـت وعده ها اسیر

حـالا تـنها می شــینم پـشت این پنجره ها
منو آتــیش می زنــه یـــاد اون خاطره ها:gol:....​
 
آخرین ویرایش:

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
-چرا همش بهونه می گیره؟
-نمی دونم چند روزیه که همش کلافس....
-خب ببرش دکتر!
-چند تا دکتر بردمش! دکتر خودش می گه احتمالا گوششه!
- یعنی گوش درد داره؟ خب اگه درد کنه که می تونه بگه!
***
اما نمی تونستم انگار!
احتمالاً انقدر بچه بودم که اصلا نمی دونستم درد چیه!خوش به حال اون موقع ها!:w05:

***
آره! چند وقتی می شد که این کوچولوی شیطون و "بلبل زبون" اصلا حوصله نداشت... کلافه بود ! بهونه می گرفت.... و هیچکس نمی دونست داره چه اتفاقی واسش می افته!


3سالم بوده انگار... زمستون سال68 ...
وقتی دیگه حوصله ی مامان سر رفت شروع کرد به دکتر بردن من.... از این دکتر به اون دکتر... مسئله گوشم بود... همه ی دکترا اینو می گفتن! اما هیچ آنتی بیوتیکی چاره ساز نبود!
آب پشت پرده ی گوشم جمع شده بود و با آنتی بیوتیک هم جذب نشده بود! واسه همین کلافه بودم!:w06:
مامانم می گه همش بهونه می گرفتی .... صدا ها رو نمی شنیدی....
خلاصه دکترم، دکتری که از وقتی چشم باز کردم به این دنیا تا همین الان دکترمه -با اینکه متخصص کودکان هستش من دست از سرش بر نمی دارم :lol: - به مامان گفته بود ببرش تهران! باید عمل شه گوشش!
اون موقع ها محمد یه سالش بود...
روزهای آروم بعد از جنگ 8 ساله .... حالا شهر آروم شده بود! اما دل مامان و بابا آشوب بود!
خلاصه
بابام با بهترین دوستش که ما بهش می گیم عمو منو میبرن تهران!

یه شب سرد زمستونی تو دی ماه! یه شب مثل این شبایی که داره می گذره! :w12:
این دختره ی بهونه گیر ، بماند که چه بر سرشون آورد تا رسیدن تهران!
بابام میگه: یه بار می گفتی چرا بارون میاد؟بعد گیر می دادی که کوه نباشه!!! بعد می گفتی من باید بیام صندلی جلو بشینم.... عمو علی بره پشت! اینبار می گفتی برم بغل عمو! بابا رانندگی نکنه....:lol::w07::w12:
هنوزم بعد 20 سال عمو هر بار منو می بینه می گه : خانم دستور نمی دی کوه نباشه؟ بارون نیاد؟
دردسری بودما......:w18:
خلاصه دکتر سلطانی که هنوزم هستن منو عمل کردن ....
اونم به هزار زحمت....
بابا می گه وقتی می خواستن بیهوشت کنن داد می زدی، گریه می کردی و نمی ذاشتی....
عموم خدا بیامرز خیلی هیکلی بود. بابا می گفت داد می زدی : عمو مسعود بکشش! :whistle::lol:(یعنی اون پرستار طفلکو که می خواسته بهم آمپول بزنه)


خدا رو شکر که گوشم سالم موند اما فکرکنم اعصاب چندین نفرو داغون کردم ...







پیوست : به دلیل تقاضای زیاد(!!!) بینندگان عزیز ، یه عکس دیگه از بچگیام گذاشتم با یه ژست دیگس....:lol:

 

nasimkhordad

عضو جدید
کاربر ممتاز
من یه دختر کنجکاو ولی به نظر بقیه فضولی بودم که دائم داشتم از این و اون سوال میکردم هی میگفتم چرااااا؟ چطوووووووووووووووور؟ برای چیییییییییییی؟ حتی وقتی مامانم کاری انجام میداد به دقت نگاهش میکردمو ازش تند تند سوال میکردم که چرا و چطور اینطور شده و کارایی رو که نباید یاد میگرفتم یواشکی و زیر چشمی اونارو زیر نظر میگرفتم و جز به جز اون رو تو خاطرم ثبتش میکردم یکی از اون کاری که یواشکی یاد گرفتم آشپزی بود مامانم میگفت الان زوده که یادبگیری چون خطرناکه ولی با این حال به بهانه ی بازی میرفتم تو آشپزخانه و حرکات مامانمو زیر نظر میگرفتم بعدش میرفتم تو یه دفتری که روی جلدش نوشته بودم دفتر آشپزی اونا رو مینوشتم تا یادم نره ........................
روز دوشنبه بودو طبق معمول هر هقته مامانم میرفت جلسه قران..... منو خواهر زادم نرگس روز قبلش با هم یه برنامه ریخته بودیم که اونو بعد از خروج مامانم از خونه اجرا کنیم :w16: ....
من مثلا خواب بودم ولی گوشامو تیز کردم که ببینم کی صدای در خونه میاد که بسته میشه و مامان از خونه میره بیرون ...بالاخره انتظار به سر اومد و این صدا به گوشم خورد .... چشمامو باز کردمو مطمئن شدم که مامانم رفته و مثل فنر پریدم بالا گفتم به به حالا دیگه وقتشه جونمی جوووووووووووووون:w11::w17:
به خودم گفتم من از حالا تا 2 ساعت فرصت دارم تا به نقشه هایی که ریخته بودم عمل کنم ...تلفنو برداشتمو به خواهرزادم نرگس زنگ زدم و بهش گفت بدو مامانم رفت اونم مثل جت خودشو رسوند(خواهر زاده ی من همسال خودم بود و با هم تو یه کلاس درس میخوندیم ) ....منم تا نرگس بیاد رفتم سر کابینت اونجایی که مامانم برنج رو میذاشت و دو سه تا پیمونه برنج برداشتم و سریع رفتم آب جوش ریختم روش تا یه کمی خیس بخوره بعدم رفتم سر یخچالو یه مقداری گوشت و لوبیا سبز برداشتم .... میخواستم استامبولی پلو درست کنم آخه دیروز مامانم اینو پخته بودو من کاملا طرز تهیه ی اونو به خاطر سپرده بودم ....اینو هم بگم من اون موقع 9 سالم بود
خلاصه من طرز تهیه رو میگفتمو هر دو دست بکار شدیم و شروع کردیم تا اینکه غذا پختنمون تموم شد .............
واااااااااای با چه ذوقی داشتیم نگاه به قابلمه میکردیم و لحظه شماری میکردیم تا پلو دم بکشه .... همونطور دست گذاشتیم زیر چونمونو و زل زده بودیم به قابلمه و منتظرشده بودیم تا آماده بشه ....
به به موقع خوردن رسید و دست به کار شدیم تا پلو را بکشیم تو بشقابامون ...........
در حال انجام این کار بودیم که یهو مامانم پیداش شد اونقدر سرگرم شده بودیم که اصلا متوجه ورود مامان نشدیم وقتی چشمم به چشم مامانم افتاد خشکم زد و بلند سلام کردم .... ووووووووووی خیلی ترسیده بودم ... مامانم داد زد که چکار میکنی :w00::w00:نگفتی یه وقت آتش بگیرین بچه ی بی عقل نگفتی زودپز یهو بترکه یا اینکه بخارش به سر و صورتتون بزنه و بسوزین و همینطور این نگفتین ها ادامه داشت من و نرگس بشقاب بدست سرمونو انداخته بودیم پایینو گریه میکردیم:crying2::crying2: مامانم اومد جلو و بشقاب و از دست من گرفت و یه تستی کرد من زیر چشمی نگاش میکردم که ببینم چه عکس العملی داره دیدم چهر ه ی ناراحتش کم کم تبدیل به چهره ی خنودن شد یه خنده ای کرد و گفت آفرین چه خوشمزه شده خودتون تنها پختین:w17: .. منم که ذوق زده شده بودم که مامانمو خوشش اومده بلند گفتم بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه .....مامان همون کارایی کردم که شما انجامش دادین ولی مامانم گفت حواستون باشه ها کار اشتباهتون یادم نرفته دیگه نبینم از این کارا بکنین .. منو نرگس گفتیم چشــــــــــــــــــــــــــــــم ...... مامان بشقابو به من دادگفت دست پختتو بخور......... قند تو دلم اب شد وقتی با تشویق مامانم روبه رو شدم
وااااااااااااااااااااااااااااااای چه حس پیروزی داشتم اون موقع فکر کردم قله ی اورست رو فتح کردم:w11:و تو دلم خودمو تشویق میکردم :w17::w17:
موقعی که میشنیدم که مامانم از غذا پختنم تعریف میکرد به خودم افتخار میکردم :w11:
ولی خدایی فکر نمیکردم که مامانم منو تشویق کنه چون لحظه ای باهاش رو به رو شدیم صورتش از عصبانیت سرخ شده بود ومن فکر میکنم این معجزه ی طعم غذای من بود که باعث شد عصبانیت مامانم فرو بشینه و ما رو تشویق کنه


بلــــــــــــــــــــه اینم اولین غذایی بود که پختم و خوشبختانه خوشمزه شده بود :w11:

اینم یه خاطره ی خوب که خیلی خوب یادم مونده بود
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
پي‌نوشت شباي ماه رمضون (2)

پي‌نوشت شباي ماه رمضون (2)

آن شب پرستاره، آن احساسي که "معنوي"اش مي‌خوانند دلت را ربود. تو در خودت منبع لذت تازه‌اي را کشف کردي؛ چيزي شبيه لذت‌بردن از موسيقي که جسماني نبود، اما مزه و حال و هوايش هم با موسيقي يکي نبود. چنين بود که مثل "دهه چهليا" شب‌هاي کوچه را رها کردي و جلسات قرآن را ادامه دادي. از وسط جلسه به بعد اين حس معنوي بيش‌تر و بيش‌تر مي‌شد تا به پايان جلسه مي‌رسيد و سخن از اخلاق و عرفان گفته مي‌شد و به اوج مي‌رسيد.

و تو با اين جمع انس گرفتي، به ايشان که هم‌سفران معنوي‌ات بودند وابسته شدي! با هوشنگ و مهدي.... و اين داستان، اين همراهي و رفاقت به شب‌هاي محرم نيز کشانده شد. بعد از آن تا ماه رمضان سال‌ بعد لحظه شماري مي‌کردي همسفرانت را ببيني و آن تجربه روحاني را بار ديگر در خود زنده کني و زندگي کني!
...
و تو به تاريخ زندگي‌ات مي‌انديشي و هزاران "اگر" را از ذهن مي‌گذراني. هم‌چنان‌که به تاريخ انسان مي‌انديشي و هزاران نقطه حساس تاريخ را بررسي مي‌کني. از خود مي‌پرسي اگر چنين نمي‌شد، تاريخ مسيرش را چه‌گونه ادامه مي‌‌داد. و از خودت مي‌پرسي: اگر آن شب در خانه مي‌ماندي و بعد راه کوچه را در پيش مي‌گرفتي، تا امروز چه راهي را مي‌پيمودي و خاطراتت امروز چه مي‌بود؟
به يقين ديگر امروز اين کافر خداپرست نمي‌بودي. چه خوب يا چه بد راهي پردرد و رنج را نمي‌پيمودي و اين همه درد را ساليان سال بر دوش نمي‌کشيدي...
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
شباي ماه رمضون (5)

شباي ماه رمضون (5)

چند شب که گذشت با هوشنگ بيش‌تر رفيق شدم و با اون ديگه رفتم جلسه... جلسه قرآن دوره‌اي بود. آخر جلسه اعلام مي‌شد خونه کيه...
هوشنگ يه موتور گازي داشت با يه بوق خنده‌دار که به صداي گرفته‌ي يه خروس پير مي‌مونست: قژ قژ مي‌کرد! هوشنگ سعي مي‌کرد کم‌تر بوق بزنه... پير‌زنا وقتي مي‌شنيدن، نفرين مي‌کردن! ما به همراه اين موتور مي‌رفتيم جلسه؛ يعني به عبارتي موتور رو مي‌برديم جلسه: به هر سربالايي که مي‌رسيديم، ديگه نمي‌کشيد! از ترک پياده مي‌شدم و هول مي‌دادم. بعد که سرعت مي‌گرفت بايد سريع خودمو مي‌نداختم رو ترکش که جا نمونم... به هر سراشيبي تندي هم که مي‌رسيديم، پياده مي‌شديم، چون ترمز درست و حسابي نداشت، ممکن بود کار دستمون بده و هيچ‌وقت به جلسه نرسيم!

جلسه قرآن خيلي هم خشک نبود. آخرش که چاي ميوه‌ مي‌آوردن، صحبت و خنده بود. من به واسطه هوشنگ با مهدي دوس شدم. مهدي خودش واسطه‌ي آشنايي هوشنگ با جلسات بود. اونا همسايه بودن در محله زينبيه. حالا مهدي کي بود؟ برادر حسن سياه! ببخشين حسن عرب‌عامري... چرا من مهدي رو تا اون روز به همراه حسن توي محله‌مون نديده بودم، نمي‌دونم... مهدي پسر خيلي مهربوني بود... يه موتور ميني سوزوکي ناناز هم داشت که بي‌شعور هيچ‌وقت نذاشت سوارش بشم!
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
کوه‌نوردي با دهه چلهيا (1)

کوه‌نوردي با دهه چلهيا (1)

بچه‌هاي جلسه جمعه‌ها برنامه‌ي کوهنوردي هم دارن... منم فردا مي‌خوام باهاشون برم... رضا البت اول نمي‌ذاشت اما آق‌دايي ممد واسطه شد... شب بايد اين‌جا خونه بابابزرگ بخوابيم... توي اتاق آق‌دايي ممد جام رو مي‌ندازم... اتاقش بوي کاغذ و کتاب مي‌ده! دور تا دور اتاق پر از کتابه... کتابايي که آق‌دايي ممد با هزار زحمت فراهم کرده....فقط بحث زحمت پيدا کردنشون نيست، هزينه‌ي اين کتابا از راه کارگري پيش بابابزرگ به دست اومده... کتاباش متنوعن، منحصر به حزب و نحله خاصي نيستن: طالقاني، سروش، شريعتي، مطهري، همين‌طور کتاباي کت و کلفتي از بوعلي سينا، فارابي، غزالي... (بعدا فهميدم از نويسنده‌‌هاي مارکسيست و... هم کتاب داشته که جاي ديگه‌اي نگهداري مي‌کرده که تو چشم نباشه)

حياط بزرگ اين خونه، چارتا باغچه داره... دو تا از درختاش خيلي با قشنگن، يکي گيلاس با شکوفه‌هاي سفيد، يکي هم درخت سيب گلاب با شکوفه‌هاي صورتي. يه گل محمدي هم توي باغچه‌ي سمت چپ روبه روي پله‌هاي ايوونه يه گل رز زرد هم توي باغچه سمت راست. بهار بوي عطر گل و کاهگل حياط رو پر مي‌کنه....

توي اتاق آق‌دايي ممديم، اما خود آق‌دايي ممد توي حياته! اون‌جا مطالعه مي‌کنه تا مزاحم ما نباشه...
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
کوه‌نوردي با دهه چلهيا (2)

کوه‌نوردي با دهه چلهيا (2)

صبح رضا بيدارم مي‌کنه:
-پاشو نماز!
بايد توي حوض حياط وضو بگيريم... با اين آب سرد حتا فکرشم مو به تنم سيخ مي‌شه!... چاره‌اي نيست! بعد از نماز راه مي‌افتيم... هوا تاريکه...

به آخرين چهارراه شهر مي‌رسيم، جايي که ورزش‌گاه شهر اون‌جاست... از اين‌جا تا کوه‌هاي شهر راهي نيست. بعضي از بچه‌هاي جلسه اون‌جا جمعن: حسن عرب‌عامري(حسن سياه)، عباس بازوي، علي رحيمي... کمي صبر مي‌کنيم بقيه هم از راه مي‌رسن... حرکت مي‌کنيم.
قدماي من کوتاهه... ازشون جا مي‌مونم. رضامون از دستم کلافه‌اس. اون هميشه با اومدن من با اين جمع مخالفه. دليلش نحيف بودنمه... مياد جلو مي‌گه:
-لامصب زودتر بيا ديگه! ببين همه رو علاف خودت کردي!
آق‌دايي ممد مي‌شنوه... مي‌کشوندش کنار، آروم بهش مي‌گه:
-وقتي به اين بچه اينو مي‌گي، اونم ياد مي‌گيره...
-سکوت
توي دلم خنده‌ام مي‌گيره! به خودم مي‌گم: من که از اين بيش‌ترش هم ياد دارم، احمق بي‌شعور، نفهم، کثافت، گمشو...

به پايه‌ي کوه مي‌رسيم... از اون پايين بش نيگا مي‌کنم. خيلي بزرگه! ننه جون که رفته بود مکه، ازش پرسيدم: هواپيما چه قدريه؟ گفت: به اندازه‌ي اين کوه کنار شهر!
کوه رو برمي‌دارم يه هواپيما به همين اندازه مي‌ذارم جاش، باورم نمي‌شه... آخه همچين هيولايي چه‌طوري از رو زمين پا مي‌شه؟!

رضا از دوباره صدام مي کنه اما بم "لامصب" نمي‌گه.... ازشون عقب موندم... مي‌دوم بهشون برسم... مي‌ريم بالا... تا مصافتي همش زير پامون شنيه با سنگ‌هاي درشت... پام مرتب ليز مي‌خوره... اين لامصب رضا هم تا آق‌دايي ممد روشو مي‌کنه اون‌طرف، بم چش‌غره مي‌ره که آره: مگه بت نگفتم نيا... بهش بي‌اعتنايي مي‌کنم که يعني به توچه؟! برعکس آق‌دايي ممد که منو مي‌بينه لبخند مي‌زنه... وقتي ليز مي‌خورم، دستمو مي‌گيره، سرپا که مي‌شم مي‌گه:‌ بقيه‌شو بايد خودت ادامه بدي!
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
کوه‌نوردي با دهه چلهيا (3)

کوه‌نوردي با دهه چلهيا (3)

به دامنه مي‌رسيم. ديگه بالاتر نمي‌ريم... شايد به خاطر منه... يه قوري سياه و گل‌مالي شده، بعد چايي و صبحونه... بم مي‌چسبه...

آق‌دايي ممد صدام مي‌کنه... روش صحيح پاگذاري توي کوه رو يادم مي‌ده... بعد برمي‌گرديم... يکي دو نفر دراز کشيدن... خورشيد تازه داره طلوع مي‌کنه... آق‌دايي ممد مشغول مطالعه مي‌شه! کوهستان ساکته... به آق‌دايي ممد نگاه مي‌کنم... عميق و آروم غرق مطالعه‌اس... احساس مي‌کنم چيزاي زيادي مي‌شه ازش ياد گرفت... آخر جلسات، پرمغز و زيبا صحبت مي‌کنه... صحبتاشو دوس دارم...
چشم‌انداز شهر رو تماشا مي‌کنم...
....
دستم بگير، دستم را تو بگير
التماس دستم را بپذير

درماني باش پيش از آن‌که بميرم

آوازي باش پرواز اگر نئي
هم‌دردي باش هم‌راز اگر نئي

آغازي باش تا پايان نپذيرم

از بوي تو چون پيراهن تو
آغشته شد جانم با تن تو

آغوشي باش تا بوي تو بگيرم

لبخندي باش در روز و شب من
در هم شکست از گريه لب من

باراني باش بر اين تشنه‌کويرم
 
آخرین ویرایش:

*mahdi_joker*

عضو جدید
اسمان اعتماد

اسمان اعتماد

مامان رفت.
گفت زود بر میگرده.هر کسی در زد نباید در رو با کنیم.از پشت در صدا میزنیم.اگه صدای مامان بود یعنی در رو باز میکنیم و گرنه آقا گرگه اومده و مثل شنگول و منگول من و میترا خورده میشیم.میدزدنمون.دزده.آدم بد پشت در اومده.از بچگی ما رو از هر غریبه ای میترسوندن.خوب شاید دلیلش این بوده که سر بچه هاشون میترسیدن و به کسی نمیشده اعتماد کرد.اما از آسمون اعتماد آبی تر هم مگه هست؟
مامان رفت و تا 5 دقیقه دیگه از خونه خاله اینها که توی یه کوچه بودیم بر میگرده.
تق تق
کیه؟
منم بابا.در رو باز کن.
شما که بابا نیسی
منم بابا بزرگ.در رو باز کن مهدی.
صدا آشناست اما قراره در روی کسی باز نشه.
چرا در رو باز نمیکنی؟
مامانم گفته در رو باز نکن.
خوب من بابای مامانتم میگم باز کن.
نه:w12:
یه بچه 5 ساله یه پیرمرد 65 ساله رو برای 20 دقیقه پشت در نگه داشت و خدا میدونه چقدر تو دلش خندید.:w07:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
...

...

محرم...محرم...روزهاي لعنتي محرم...روزايي كه كارتون پخش نمي شد....روزايي كه مامان همه اش گريه مي كرد...روزايي كه بابا ديگه براشون اهميتي قائل نبود...روزايي كه بايد برخلاف ميلت با خانواده مي رفتي بيرون....هيچ وقت دوست نداشتي محرمو...از بچه گي از ديدن اين جماعت كفتار صفت كه به اسم دين و حسين هر غلطي مي خواستن مي كردن حالت به هم مي خورد...
دوست نداشتي مثل بقيه بچه ها بري بيرون و نذري بگيري واسه تبرك...بدت ميومد وقتي اينجور بازيا رو مي ديدي...واست عجيب بود كه چرا تو صف نذري هم همه به هم مي پرن.خب مگه روز مرگ امام حسين نيست؟؟ خب چرا دارين سر غذا جر و بحث مي كنين؟...
اين نفرت سر باقي مراسم به ظاهر نذري بود...هر سال خونه مامان بزرگت سال بود...سالِ پدر بزرگ و دايي كوچيكت كه نديدنتو و رفتن...تو همون جاده كوفتي كه الان،40سال بعد اون تصادف،خودت داري ميري و مياي....نمي تونستي ببيني كه همه،به اسم عزاداري ميان...با يه قابلمه...پرش مي كنن و ميرن...از همون موقع بدت ميومد از مسلمون جماعت....هنوزم بدت مياد....
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
انشاء پنجم دبستان

انشاء پنجم دبستان

فردا بايد يه انشاء با مضامين اجتماعي ببرم مدرسه ... من بچه سوم خانواده بودم و دو تا خواهر بزرگتر از خودم داشتم... خواهر اوليم كه تازه ديپلم گرفته بود و براي پرستاري ميخواند، تو درسهام كمكم ميكرد: به اين ترتيب كه دفاترم را برام با كشيدن نقاشي هاي جورواجور، قشنگ ميكرد ... اون روز اصلا حوصله انشاء نوشتن را نداشتم.... خواهرم علاقمند به كتابهاي عشقي نويسندگاني چون ر اعتمادي و قاضي سعيد و .... بود و البته بسيار دست به قلم بود و دستخط بسيار خوبي هم داشت. يه مطلبي در مورد يك روز از زندگي يه كارگر شهرداري كه شهر را پاكيزه ميكنه نوشت و گفت كه تو دفترم بنويسم ... البته انشاء خودم خيلي خوب بود ولي نه به اندازه خواهرم كه از من خيلي بزرگتر بود و يه كلكسيون از انواع كتابهاي چاپ قبل از انقلاب داشت ...بعد از اينكه دو تا از بچه ها انشاء خودشون رو خواندند، آقاي عروجي معلم كلاس پنجم دبستانم اسم منو خواند. رفتم جلوي كلاس و انشاء ام را خواندم ... كه در پايان با كف زدنهاي معلم و بچه هاي كلاس روبرو شدم ... من از دروغ متنفر بودم ولي در عين حال تا حدود زيادي خجالتي هم بودم و از طرفي خواهرم از من قول گرفته بود كه اسمي ازش نبرم ... واسه همين چيزي نگفتم ... از اون زمان ببعد مجبور شدم كه حواسم به جمله بندي و مطالبي كه مينويسم باشه و انشاء هايي كه در موقع امتحان و سر كلاس مينوشتم را با دقت و وسواس زياد مي نوشتم ... در ضمن شروع كردم به كتاب خواندن و بخصوص داستانهاي كوتاه آنتوان چخوف كه ازشون توي انشاء هاي خودم استفاده ميكردم .... به اين ترتيب براي معلم من مسجل شده بود كه در نويسندگي يد طولايي دارم و هميشه ميگفت كه در آينده نويسنده معروفي خواهم شد:sweatdrop:
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امتحان عربی دوم راهنمایی

امتحان عربی دوم راهنمایی

سلام.:gol:
یکم تاخیر افتاد بین پستی که حاوی عکسم بود و یک خاطره پوزش اینجانب را پذیرا باشید.ولی با یک خاطره ی زیبا سعی بر جبران دارم :

امتحان عربی سری اول و نتایج نا امید کننده


یادم هست دوم راهنمایی معلمی در درس عربی داشتیم ... حالا اسمشان را نمی گویم ولی هرچه بود یک فرد بسیار خشن بود تا حدّی که کودک دوم راهنمایی را طوری مورد ضرب و شتم قرار می داد که هر کس هنگام انجام اعمال تربیتی به صحنه ی کتک زدن می رسید با خود فکر می کرد که این کودک حتما مرتکب قتل فرزند استاد شده ... بگذریم

امتحانات نیم سال اول شروع شده بود و این استاد مهربان و رقیق و القلب یک امتحان عربی از ما گرفتن که بعد از تصحیح اوراق تنها 11 نفر از کلاس 33 نفری این درس رو پاس کردن و نمره ی من هم 15 شد

بعد از اعتراضات بسیار نزد مدیر واقعا کوشای مدرسه بر این شدند که یک امتحان دیگر در درس بسیار شیرین و دوست داشتنی عربی برگذار کنند و من هم تلاش های بسیاری جهت ارتقای نمره ام انجام دادم.

امتحان دوم و خیر خواهی من در جلسه ی امتحا ن...

ادامه ی این ماجرای پر هیجان در قسمت بعدی ...
تا قسمت بعد ...
 
آخرین ویرایش:

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امتحان عربی دوم راهنمایی (2)

امتحان عربی دوم راهنمایی (2)

خیر خواهی من در جلسه ی امتحان :

تا اینجا رسیدیم که قرار بر این شد تا امتحانی دیگر در از ما گرفته شود.

امتحان شروع شد در حالی که تنها مراقب جلسه استاد مهربان و آرام ما بودند که صد البته با توجه به شناختی که از استاد داشتیم برایمان واضح بود که ایشان به تنهایی از پس یک سالن بزرگ امتحانات حاوی بچه هایی شیطانی چون ما بر می آیند چرا که مشخص بود لو رفتن حین تقلب برابر مرگ موقت است.

قدری زحمت کشیدم برای این درس دوست داشتنی که توانستم در مدّت زمان 20 دقیقه امتحان را تمام کنم .بعد از اینکه اعلام کردم من تمام هستم استاد مهربان برگ مرا گرفتند و از من خواستند به عنوان مراقب جلسه :twisted: به ایشون که در حال تصحیح اوراق امتحانی دیگر کلاس ها بودند کمک کنم.

من هم که هنوز خاطره ی امتحان قبل و چشم گریان و التماس هم کلاسی هایم در ذهنم بود در صدد تلافی برآمدم.

در حالی که استاد از روی اطمینان کامل به اینجانب ناظر بر اعمال من نبودند , من هم از اعتماد ایشان در جهت خیر استفاده ی کا مل نمودم و از انتها ی سالن شروع به رفع اشکال نمودم و بچه ها را در رسیدن به مطلوبشان مصرّانه یاری رساندم و چشم بر هر گونه مشورت با غیر من پوشاندم و فکر می کنم با این اقدام خیر خواهانه ام متقابلا مشمول دعای خیر هم کلاسی هایم شدم

ادامه در قسمت سوم
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امتحان عربی دوم راهنمایی (3)

امتحان عربی دوم راهنمایی (3)

اعلام نتایج و خوشحالی شاگردان در مقابل خشم استاد

بعد از کمک و هم فکری شاگردان در جلسه ی امتحان نوبت به اعلام نتایج رسید که به طور بی سابقه ای نمرات در این درس شیرین بالا بود در مقابل غیر باور بودن آن برای مدیر و به خصوص استاد مهربان .
استاد هم که به قول معروف اگر کارد بهشون زده می شد خونشون در نمیومد در حالی که از شدّت خشم چهره ی زیبایشان کاملا سرخ شده بود سراغ من آمدند.

استاد که تقریبا متوجه شده بودند جریان از چه قرار است در صدد بودند مرا به بهانه ای تنبیه کنند.
حالا چرا گفتم بهانه؟مگر بهانه ای بهتر از اینکه خیانت در اعتماد استاد کردم هم پیدا می شد؟چرا استاد باید برای رها کردن خود از خشمشان که فقط با اعمال تنبیه علیه من انجام پذیر بود باید به دنبال بهانه ای دیگر می گشتند؟

نکته اینجاست که من در حین اعمال خیر رسانی حمایت بچه ها هرچند نا چیز و نا کارآمد ... با خود داشتم و استاد به هیچ طریقی نمی توانست اعترافی از بچه ها علیه من بگیرد.
نکته ی مهم تر از آن که بسیار هوشمندانه از آن استفاده کردم مدیر مدرسه بود که بسیار بر وظیفه شناسی استادان تاکید داشت.

استاد برای تنبیه قانونی من نمی توانست از عمل خیر خواهانه ی من برای اعمال تنبیهات قانونی نزد مدیر استفاده کند.
چرا که در این صورت مدیر , استاد را مواخذه می کرد که چرا شما مسئولیّت خود را که مراقبت از جلسه ی امتحان بوده را به یکی از شاگرد هایتان محوّل کردید...

خلاصه اینکه نتایج این امتحان بسیار خوشایند بود چرا که کمترین نمره ی کلاس در مقایسه با امتحان قبل که 3 بود اینک نمره ی17 بود.

البته نا گفته نماند که امتحان دوم در سطح بسیار ساده تری نسبت به امتحان اوّل برگذار شده بود ولی نه تا این حد که کم کار ترین دانش آموز نمره ی 17 کسب کند..

و این بود ماجرای پر هیجان امتحان عربی که سعی نمودم در قالبی ادبی و طنز هر چند مبتدیانه و پر اشکال بیان کنم.

موفق باشید:gol:
 

Similar threads

بالا