اینجا که قانونش اینه که اسپم نکنیم اگه من این کارو بکنم چه بلایی سرم میاد؟
توی کوچه ای که زندگی می کردیم یک خانواده بودن که کمی مسن بودن افراد اون خانواده یک حاج محمد میگفتن و یک حاج محمد میشنیدی.. برو بیایی و اوبوهیتی داشت.. صاحب بچه نمی شدن، هر سال و هر روز خانم اون خونه میرفت شاه چراغ نذر می کرد تا اینکه بعد از کلی نذر و نیاز خدا بهشون یک پسر داد اسمش رو گذاشتن سیاوش.. سن بابا و مامانم نسبت به اون ها خیلی کمتر بود... هر روز عصر بابام من رو می برد مغازه سر کوچه و با حاج محمد حرف میزدن و من هم با سیاوش بازی می کردم. آخرهای شهریور ماه بود که هفته ی دیگه قرار بود بریم کلاس اول... خلاصه.. اون روز رسید که بعد از ظهر باید میرفتیم مدرسه کلاس اول" مدرسه دکتر حسابی شیراز". ساعت 12 ظهر بود که مامان سیاوش، چادرش رو سرش کرده بود اومد و من و سیاوش رو برد سر کوچه. اون موقعه هیچ کسی خونه ما نبود که بهم غذا بده به خاطر همین بیشترش خونه سیاوش بودم. رفتیم سر کوچه و منتظر بابام شدیم تا بیاد و ما رو ببره مدرسه. اون موقعه بابام سر کار بود یک رنو سال 64 داشتیم که اومد دنبالمون و سوار ماشین شدیم و رفتیم. رسیدیم جلوی درب مدرسه کمی طول کشید تا جای پارک برای ماشین پیدا کنیم. من توی یک دست بابام بودم و دست سیاوش هم توی یک دست دیگه ی بابام بود که رفتیم جلوی درب مدرسه چون کلاس های صبح دخترانه بود جلوی درب مدرسه کلی دختر بود که همینجوری که داشتیم میرفتیم یکیشون رو دیدم که سن و سالش از من بیشتر بود و دستش رو دراز کرد و لپ من رو کشید. من هم اون موقعه چیزی نمیفهمیدم..... خلاصه رفتیم سر کلاس سیاوش رفت سر کلاس نشست و من هم لباسم خراب شده بود بابام داشت برام درستش می کرد که دیر رسیدم سر کلاس دیدم یک خانم معلم که کمی مسن بود نشسته پشت میز.. خانم صیفایی بود... با لهجه شیرازی بهم گفت بدو برو دفتر دو تا گچ بستون بیار برام.. من رفتم و گرفتم و آوردم.... خلاصه اون روز کتاب بهمون دادن من وسیاوش هم گذاشتیم توی کیفمون سفت گرفته بودیمش که بریم خونه.. وقتی از مدرسه خارج شدیم ناظم مدرسه ما رو برد سوار مینی بوس کرد...یک مسیر کوتاهی رو گذرنودمیم تا رسیدیم به ایستگاه خونه خودمون... که دیدم مامان سیاوش همون چادر قهوه ای رنگ خودش رو سرش کرده بود و وایساده بود سر ایستگاه.. از مینی بوس که پیاده شدیم من کنار مامان سیاوش ایستادم مثل اینکه می خواست پول ماهیانه سرویس مدرسه رو اون موقعه بده. ولی سیاوش وای نساد و سریع از پشت مینی بوس دوید بره طرف مغازه باباش... که یک مرتبه یک صدا اومد. مامان سیاوش همون طوری که داشت با راننده مینی بوس صحبت میکرد نگاه به من کرد که ببینه سیاوش کجاست، یک مرتبه دیدم دوید به سمت خیابون مینی بوس حرکت کرد و من دیدم که صدای جیغ مامان سیاوش بلند شد خیلی شلوغ بود، من هیچی رو نمی دیدم که چی شده... یک مرتبه یکی از مردهای همسایه من رو برد خونه خودشون...
سیاوش هیچ وقت به خونه برنگشت.....
حکمتت را ندانم......
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
من با خاطرات تو زنده خواهم ماند | ادبیات | 1170 | ||
خاطرات آن روزها... | ادبیات | 109 | ||
خاطرات دوران دبیرستان و راهنمایی | ادبیات | 36 | ||
خاطرات دوران دانشجويي | ادبیات | 228 | ||
.• عکس نوشته ها•. | ادبیات | 7522 |