بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
مرسي محمدحسين خيلي قشنگ بود ;)


چرا بابا هنوز مكل دارم..آخه نميشه كه يه خانوم دوتا آقا داشته باشه :w20: غير شرعيه :D خب حالا چرا دوتا خانوم با يه اقا نميگيري؟ ( گرچه من از اين قانون متنفرم :wallbash: )
نمی دونم!!آخه مرداشون خوشگل ترن!!اونم خوب فکریه البته!!ولی خب این چون فنچ هاش نر بودن و شاید دلش نمی خواست بفروشه یکیش رو گفتم!!:D
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای بد نبود!!

از قدیم گفتن از پسر تعریف کنی پررو میشه!!

جــــــــــــــــــــــــــــــــدي ميگي
از قديم گفتن من فكر مي كردم همين امروز بعضي ها ساختن
ول كن دوباره شروع نكن شوخي كردم
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
بحثی که آرامش شاید همونی نباشه که فکر می کنیم!!اون بحث.پیرو حرف های باران آرامش
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستای گلم .
شب همتون خوش .
شب آرامی داشته باشید.
من و هم دعا کنید.
ممنونم.
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
شبت بخیر باشه بارون جون.شب تو هم ستاره بارون:gol:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یه روز عشق و دیوونگی ومحبت و فضولی داشتن قایم موشک بازی می کردن
تا نوبت به دیوونگی رسید.دیوونگی همه را پیدا کرد اما هرچی گشت اثری از عشق نبود.فضولی متوجه شد که عشق پشت یه بوته گل سرخ قایم شده و دیوونگی رو خبر کرد.
دیوونگی یه سوزن بزرگ برداشت و توی بوته گل فرو کرد.صدای فریاد عشق بلند شد وقتی همه به سراغش رفتن دیدن چشماش کور شده و دیوونگی که خودش رو مقصر میدونست تصمیم گرفت که همیشه عشق رو همراهی کنه و از اون روز به بعد وقتی که عشق به سراغ کسی میره چون کوره بدی های معشوقش رو نمیبینه
 

**sama

عضو جدید
مرسی ارامش جونم شما خوبی؟ چه خبرا خوش میگذره؟ از قصه هاچه خبر؟
مرسی civil جان چه اسمی شد ولیا!
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
اخی!!دلم سوخت ولی داستان راستیه!!

سما اون دخسره رو میگی؟:lol:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سماجان هیچی هیچی!!
من با اجازه تون برم!!شبتون قشنگ باشه.خوابای رنگی و خوب ببینید.:gol::D
 

**sama

عضو جدید
رابطه ي پدر و پسر با نيروي عشق

رابطه ي پدر و پسر با نيروي عشق

در تمام تمرين‌ها سنگ تمام مي‌گذاشت اما چون جثه اش نصف ساير بچه‌هاي تيم بود تلاش‌هايش به جايي نمي‌رسيد. در تمام بازي‌ها ورزشكار اميدوار ما روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما اصلا پيش نمي‌آمد كه در مسابقه اي بازي كند. اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي مي‌كرد و رابطه ويژه اي بين آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما پدرش هميشه در بين تماشاچيان بود و به تشويق او مي‌پرداخت. اين پسر در هنگام ورود به دبيرستان هم لاغر ترين دانش آموز كلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشويق مي‌كرد كه به تمرين‌هايش ادامه دهد. گرچه به او مي‌گفت كه اگر دوست ندارد مجبور نيست اين كار را انجام دهد. اما پسر كه عاشق فوتبال بود تصميم داشت آن را ادامه بدهد. او در تمام تمرين‌ها تلاشش را تا حد نهایت انجام میداد به اميد اينكه وقتي بزرگتر شد بتواند در مسابقات شركت كند. در مدت چهار سال دبيرستان او در تمام تمرين‌ها شركت مي‌كرد اما همچنان يك نيمكت نشين باقي ماند. پدر وفا دارش هميشه در بين تماشاچيان بود و همواره او را تشويق مي‌كرد. پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصميم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربي هم با تصميم او موافقت كرد زيرا او هميشه با تمام وجود در تمرين‌ها شركت مي‌كرد و علاوه بر آن به ساير بازيكنان روحيه مي‌داد. اين پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامي‌تمرين‌ها شركت كرد اما هرگز در هيچ مسابقه اي بازي نكرد. در يكي از روزهاي آخر مسابقه‌هاي فصلي فوتبال زماني كه پسر براي آخرين مسابقه به محل تمرين مي‌رفت مربي با يك تلگرام پيش او آمد. پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سكوت كرد. او در حالي كه سعي مي‌كرد آرام باشد زير لب گفت: پدرم امروز صبح فوت كرده است. اشكالي ندارد امروز در تمرين شركت نكنم؟ مربي دستش را با مهرباني روي شانه‌هاي پسر گذاشت و گفت: پسرم اين هفته استراحت كن. حتي براي آخرين بازي در روز شنبه هم لازم نيست بيايي. روز شنبه فرا رسيد. پسر جوان به آرامي ‌وارد رختكن شد و وسايلش را كناري گذاشت. مربي و بازيكنان از ديدن دوست وفادارشان حيرت زده شدند. پسر جوان به مربي گفت: لطفا اجازه بدهيد من امروز بازي كنم. فقط همين يك روز را. مربي وانمود كرد كه حرف‌هاي او را نشنيده است. امكان نداشت او بگذارد ضعيف ترين بازيكن تيمش در مهم ترين مسابقه بازي كند. اما پسر جوان شديدا اصرار مي‌كرد. مربي در نهايت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد مي‌تواني بازي كني. مربي و بازيكنان و تماشاچيان نمي‌توانستند آنچه را كه مي‌ديدند باور كنند. اين پسر كه هرگز پيش از آن در مسابقه اي بازي نكرده بود تمام حركاتش به جا و مناسب بود.
تيم مقابل به هيچ ترتيبي نمي‌توانست او را متوقف سازد. او مي‌دويد پاس مي‌داد و به خوبي دفاع مي‌كرد. در دقايق پاياني بازي او پاسي داد كه منجر به برد تيم شد. بازيكنان او را روي دستهايشان بالا بردند و تماشاچيان به تشويق او پرداختند. آخر كار وقتي تماشاچيان ورزشگاه را ترك كردند مربي ديد كه پسر جوان تنها در گوشه اي نشسته است. مربي گفت: پسرم من نمي‌توانم باور كنم. تو فوق العاده بودي. بگو ببينم چه طور توتنستي به اين خوبي بازي كني؟ پسر در حالي كه اشك چشمانش را پر كرده بود پاسخ داد: مي‌دانيد كه پدرم فوت كرده است. آيا مي‌دانستيد او نابينا بود؟ سپس لبخند كم رنگي بر لبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچي در تمام مسابقه‌ها شركت مي‌كرد. اما امروز اولين روزي بود كه او مي‌توانست به راستي مسابقه را ببيند و من مي‌خواستم به او نشان دهم كه مي‌توانم خوب بازي كنم.
 

**sama

عضو جدید
civil جان منظوری نداشتم خودم گفتم civil جان و خودم متعجب از حرف خودم شدم
ارامش جونم شبت به خیر.خوبای رویایی ببینی
 

Similar threads

بالا