خودتو با یه شعر وصف کن...!

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
اردلان سرفراز_دلسوخته

اردلان سرفراز_دلسوخته

دلسوخته تر از همه ی سوختگانم
از جمع پرکنده ی رندان جهانم
عمری ست که می بازم و یک برد ندارم
اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم
ای دوست مزن زخم زبان جای نصیحت
بگذار ببارد به سرم سنگ مصیبت
من زنده از این جرمم و حاضر به مجازات
مرگ است مرا گر بزنم حرف ندامت
باید که ببازم با درد بسازم
در مذهب رندان این است نمازم....
:gol:
 

Alone_Queen

عضو جدید
شب سردیست و من افسرده
راه دوریست و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی سوخته
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
 

متالیک

عضو جدید
کاربر ممتاز
من در تن و او در جان
یک آن نظری کردم
در خود گذری کردم
دیدم که نه در دوری
نزدیکتر از نوری
در راه عبور از تو
من این همه دور از تو
یک عمر نیاندیشم
هی هات تو در پیشم
چشم است که بینا نیست
در عشق که اینها نیست
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]اگر صد تير ناز از دلبر آيد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مكن باور كه آه از دل برآيد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]پس از صد سال بعد از مرگ [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]هنوز آواز دلبر دلبر آيد[/FONT]
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]من همان اشک سرد آسمانم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]نقشه دردی به دیوار زمانم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]بی سر انجام و بی نام و نشانم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]چون غباری به جا از کاروانم[/FONT]
 

Alone_Queen

عضو جدید
دستی نیست تا نگاه خسته ام را نوازشی دهد...
اینجا ، باران نمی بارد...
فانوسهای شهر ، خاموش ، و مرده اند...
دست های مهربانی ، فقیرتر از من اند!...
نامردمان عشق ندیده ، خنجر کشیده اند بر تن برهنه و بی هویتم...
دلم می خواهد آنقدر بنویسم تا نفسهایم تمام شود...
 

ra121

عضو جدید
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد

:heart::gol:
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تهی ام

تهی ام
تهی از یافته ها
تهی از خاطره ها.
تهی از باغچه ای
که در آن
بذر مرا می کارند.
تهی از حال وهوای ملکوت
ملکوتی که در آن
چلچله مدح ِ " تو" را میخواند.
تهی از ثانیه ای
که زمان را بِشِتابد
و میانِ دو دقیقه
قدمی بردارد.
تهی ام
تهی از ثانیه ها.
تهی ام
تهی از نارونی
که تماشای قَدَش
پیروِ راهِ " طریقت " کُنَدَم.
یا که یک شاخه ی گُل
که برای بلبل
عشوه وُ ناز کند!
تهی از زمزمه ی یک زخمه
که سکوتِ ساز را
لحظه ای بَرشِکَنَد.
یا که یک صوت، بِسانِ " داود "
که میانِ شب و روز
مدح ِ یارَب گوید.
تهی ام
تهی از شاعره ای
که برای دلِ آشفته ی من
غزلی بَرخواند.
یا که یک پیرزنی
با لطافت و صفا
قصّه ای بَر گوید.
تهی ام
تهی از یک گُل سرخ
که به یاد ِ " سهراب "
قبله ی من باشد.
تهی از ساقی و می
که به یاد ِ " حافظ "
ناجی ِ من گردد.
تهی ام
تهی از شاعرها
تهی از شاعره ها.
تهی از یافته ها
تهی از خاطره ها.
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
کوله پشتی ات کجاست؟

کوله پشتی ات کجاست؟
کفش کوه و کیسه خواب
بادگیر و قمقمه
یک کمی غذا و آب

***
راه ، خاک ، خستگی
دره، تنگه ، چشمه، رود
قله، آرزو، امید
سنگ و صخره و صعود

***
بچه ها! در این سفر
کوله را سبک کنید
توشه مهم ماست
مهربانی و امید

***
بچه ها! خدا خودش
سر گروه ما شده
می رویم و راهمان
از زمین جدا شده

***
آخرین پناهگاه
روی قله خداست
راستی فرشته ها!
قله خدا کجاست؟

***
خیمه می زنیم ما
رو به قله های نور
از زمین ولی چقدر
دور دور دور دور

***
مانده روی کهکشان
رد پای بچه ها
رفته رفته ، رفته اند
تا سپیده ، تا خدا
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند خط بعد از دلتنگی
چند خیابان بعد از آشفتگی و دلهره
چند پله نرسیده به سقوط
پشت دیوار غرورت ایستاده ام!
ببین چه ساده نشانی ها را برایت می نویسم!
ببین بعد اینهمه سکوت
هنوز هم
دنبال صدایت هزار توی ذهن خسته ام را
جستجو می کنم!
اینجا ایستاده ام!
حالا هی تو بگو صدایت قطع و وصل می شود
هی بهانه بیاور
هی لجبازی کن....!
رفتی
پشت دیوار غرورت نشستی
پاروی پا انداختی و آرام
قهوه ی تلخت را نوشیدی......
انگار نه انگار
که این دل مهمان تو بود...!
تابستان چشمانت یخ زده
سرد سرد...
می دانم این روزها
هی با خودت قصه ی شکست ها را تکرار می کنی!
محض خاطر این همه ترانه
برای سکوت کردنت بهانه نیاور!
وقتی لحظه ها را با سکوت پیوند می زنی
قلبم -مثل پرتقال پیوندی-
غرق خون می شود!
تو را به پاکی همین عشق سوگند!
بیا
و کمی از آوازهایت برایم بیاور
نشانی را که می دانی؟
چند خط بعد دلتنگی
چند خیابان آنطرف تر از........
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ابهام:

مغز چوبی ام را
موریانه می جود
و برق تیغ تبرها
تنم را می آزارد،

و روباه پیری که در بیشه ی افکارتان رژه می رفت،
افکاری که با خود می اندیشند:
قنداق تفنگ
دسته ی تبر
یا تختخواب؟
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
وقتشه از عشق تو دل بكنم
مثل تو كه رو دلت پا ميزاري

ميخوام اين روزها مال خودم باشم
اين مهم نيست كه منو دوست نداري

ديگه فرقي واسه من نميكني
انگاري بود و نبودت يكيه

تا بيام دوباره عاشقت بشم
ميبينم كه پشت سرم تاريكيه

خواب رو به چشمام حروم كردي رفيق
گل ميخواستم تورو خار بودي رفيق

من ساده تورو ناجي ميديدم
تو واسم طناب دار بودي رفيق

خوش بحال دل ديوونه من كه تورو نشناخته عبادت ميكنه
داره ذره ذره ميميره ولي به نديدن تو عادت ميكنه

خوش بحال تو كه عاشق نشدي منو بي بهونه تنها ميزاري
وقتشه دل رو به دريا بزنم اين مهم نيست كه منو دوست نداري
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
جهان به سان قطاری ست ، جاودان در راه
كه روی خط زمان ، چون شهاب میگذرد
گذارش از دل تاریك دره های ازل
به سوی دشت مه آلود و ناپدید ابد
چه می برد كه چنین با شتاب می گذرد
مسافران قطار
نه از ازل به ابد ، آه ، فرصتی كوتاه
همین مسافت بین دو ایستگاه از راه
درین قطار به سر می برند ، خواه نخواه
دو ایستگاه كه می دانی اش : تولد – مرگ
وجود مختصری در میانه ی دو عدم
به نام عمر ، كه آن هم چو خواب می گذرد
كنار پنجره ای چون مسافران دگر
به آنچه مهلت دیدار هست مینگرم
به سرنوشت بشر
به این حكایت غمگین كه زندگی نامند
به همرهان عزیزی كه زودتر از ما
در آن كرانه ی بی انتها پیاده شدند
به عشق ، نور امیدی در این سیاهی كور
به دل ، كه با همه ناكامی و ملال و شكست
هزار آرزوی ناشكفته در او هست
به این سفر كه كجا میروم ؟ چه خواهم شد ؟
به آسمان ، به پرنده ، درخت ، دریا ، كوه
به گرم پویی باد
به سردمهری ماه
كه بی خیال تر از آفتاب می گذرد
كنار پنجره ام با خیال خود ناگاه
صدای سوت قطار
ز مهلتی كه نمانده ست می دهد هشدار
كه قدر ، نیم نفس منتظر نخواهد شد
پیاده باید شد
در آن كرانه ی بی انتها در آن تاریك
تنم به سان غریقی ست در كشاكش موج
نه هیچ راه گریزی به بیكران فضا
نه هیچ ساحل امنی در این افق پیدا
نه هیچ نقطه ی پایان و .......آب
میگذرد
 

Similar threads

بالا