عشق یعنی یه پلاک( عکس و شعر و متن مداحی ها)

ro0zhin

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهیدان گمنام......
:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:


چشم پاک دختری از جمله‌ای تر مانده است""" چشم‌های پاکش اما خیره بر در مانده استروی دیوار اتاق کوچک تنهایی‌اش """ عکس بابایش کنار شعر مادر مانده است . . .یاد و خاطره شهیدان گرامی باد


آن روزها که دشمن به جانمان حمله کرد شهدا ما را شرمنده خود کردند!
نکند این روزها که دشمن به نانمان حمله کرده است شرمنده شهدا شویم!





شهید گمنام

شبای جمعه که میشه
دلا بهونه میگیره
هر کی میاد سر یه قبر
ازش نشونه میگیره
یکی سر قبر پدر
یکی کنار مادرش
یکی کنار خواهر و
یکی پیش برادرش
امایه مادرغمگین و آرام
میاد کنارشهید گمنام
یه جعبه خرما برای
فاتحه خونی میاره
آرو میاد میشینه و
سر روی سنگش میذاره
میگه تو جای بَچمی
گوش بده به حرفای من
از بس که اینجا اومدم
درد اومده پاهای من
آخر نگفتی کسی رو داری
یاکه مث من بی کس و کاری
مگه تو مادر نداری
برای تو گریه کنه
غروب پنجشنبه بیاد
به قبرتو تکیه کنه
غصه نخور من مادرت
منم همیشه یاورت
نمیذارم تنها بشی
مدام میام بالا سرت
از تو چه پنهون
یه بچه دارم
چند ساله از اون
خبر ندارم
آخ که دلم برات بگه
از پسرم یه خاطره
موقع جبهه رفتنش
ساعتی که میخواست بره
از اون لباس خاکی و
از اون پیام آخرش
هرقدمی میرفت جلو
نگا میکرد پشت سرش
دیگه نیومد
رفت ناپدید شد
چشام به درب
خونه سفید شد...
دیگه از اون روز تا حالا
منتظر زنگ درم
بس که دلم شور میزنه
نصفه شب از خواب میپرم
کاشکی بود و نگاه میکرد
یزید سرش رفت بالا دار
سزای اعمالشو دید
لکه ننگ روزگار
من مطمئنم الآن اگر بود
سرگرم شادی از این خبر بود..
او شبی که نشون میداد
صدام چشاشو بسته بود
یادم اومد لحظه ای که
دل مارو شکسته بود
روزایی که نمک میریخت
روداغ قلب پدرا
داغ برادر میگذاشت
رو سینه برادرا
الحمدلله
دعام اثر کرد
سوی جهنم
عزم سفرکرد...
***
بسه دیگه خسته شدی
دوباره خیلی حرف زدم
با اینکه قول داده بودم
امابازم گریه شدم
با صد امید و آرزو
مادر مفقود الاثر
بلند شد از کنار قبر
شاید براش بیاد خبر
چند ساله مادر...
کارش همینه...
خبر نداره..
{بچه اش همینه...}



دانلود فایل صوتی شهید گمنام
http://uploadtak.com/images/v336_20091111111835821.zip
 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
السلام ای فکه و طلائیه

السلام ای فکه و طلائیه

اسلام ای فکه و طلائیه
دوکوهه جای شهیدا خالیه
اسلام چزابه و حلابچه
دهلران مجنون خاک شلمچه
برا سرزمین عشق و نور و ایمان
دل من پر میزنه تنگ به قرآن
یاد جبهه یاد کربلای ایران
راه می افتیم و میرم جنوب ایران
پس قرار ما با راهیان
سوی معراج افلاکیان
کربلا کربلا کربلا کربلا
زائر خاک خونین ایرانیم
عاشق و دلداده ی شهیدانیم
اون شهیدانی که پر کشیدن
روزی نزد حق رو برگزیدن
ای شهیدا دل ما تنگه براتون
جون ناقابله ما بشه فداتون
نمیره از یاد ما خاطره هاتون تا زمانی که بریم به قتلگاهتون
.
.
.


السلام ای فکه و طلائیه

 

مرتضی ساعی

کاربر فعال دفاع مقدس
کاربر ممتاز
ای شهیدان.....................

ای شهیدان.....................

 

مرتضی ساعی

کاربر فعال دفاع مقدس
کاربر ممتاز
٭٭ هوای حسین (ع) ، هوای حرم ... هوای شب جمعه زد به سرم ٭ᴥ٭ صوتی

٭٭ هوای حسین (ع) ، هوای حرم ... هوای شب جمعه زد به سرم ٭ᴥ٭ صوتی




لباس غمت به قامت من
صدا زدن تو عبادت من

اگر بشود به لطف شما
زیارت شش گوشه قسمت من

اگر بشود به لطف خدا
زیارت شش گوشه قسمت من

چه مویه کنان به سینه زنم
ز غصه و داغ تو سر شکنم

خوشم که شوم به لحظه مرگ
لباس سیای شما کفنم

هوای حسین
، هوای حرم
هوای شب جمعه زد به سرم

روانه شدم به سوی ضریح
بگیری اگر زیر بال و پرم

بده صدقه به راه خدا
بده شب جمعه تو کرب و بلا

نفس نزنم نفس نکشم
بدون تو یا سید الشهداء


حسین
ارباب ، حسین
ارباب
حسین
ارباب منو دریاب




لینک صوتی
 

*SHANT*

عضو جدید
قرار داشتیم به قرب الهی برسیم نه به دختر پسرای تو خیابون و دانشگاه و سایتقرار بود جانشین خدا "خلیفه الله" باشیم نه جانشین شیطانقرار بود برای خدا عبادت کنیم نه برای شیطان تبلیغ!مراقب باش خوبی تو طناب شیطان نشه و به گردن کسی نیوفته!قرار بود سیرت زیبا داشته باشیم نه به دنبال صورت زیبا باشیم!به خودمون بیایم!کسی از آسمون نمیاد مارو بگیره و بذاره توی صراط مستقیم..
خودمون باید رو به خدا حرکت کنیم!
پس رو به راه باش نه رو به بیراه...!







 

*SHANT*

عضو جدید
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]شهدا [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]دعا داشتند ادعا نداشتند[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] نیایـش داشتند نمایش نداشتند[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] حیا داشتند ریا نداشتند[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] رسم داشتند اسم نداشتند[/FONT]
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]منآجآت دکتـــــر چــــــمرآن[/h]
خدایااز آنچه کرده ام اجر نمی خواهم

و به خاطر فداکاری های خود بر تو فخر نمی فروشم،

آنچه داشته ام تو داده ای و آنچه کرده ام تو میسر نمودی،

همه استعداد های من، همه قدرت های من، همه وجود من زاده اراده توست،

من از خود چیزی ندارم که ارائه دهم، از خود کاری نکرده ام که پاداشی بخواهم...



تو ای خدای من، ناله ضعیف شبانگاه مرا می شنیدی و بر قلب خفته ام نور می تافتی

و به استغاثه من لبیک می گفتی. تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی...

خدایا تو را شکر می کنم که مرا بی نیاز کردی تا از هیچکس و از هیچ چیز انتظاری نداشته باشم.


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]بدون شرح....[/h]
به نام الله


این جا همه کلمات سکوت اختیار میکنند..
نمیدونم چی بگم ..ولی یه روزی میاد که این ادما میان روبه روی تو
میگن ما واسه تو از زندگیمون گذشتیم
تو واسه ما از چی گذشتی؟؟؟



...............


...............


...............


...............


 

Hosseinrq

عضو جدید
شهادت

شهادت

ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم


غافل ازاینکه شهادت را جز به اهل درد ندهند

آنانکه یک عمر مرده اند یک لحظه هم
شهید نخواهند شد

اصلا مگر مردگان هم
شهید می شوند که ما بشویم !؟

شهادت تنها برای زنده هاست

شهادت را نه در جنگ بلکه در مبارزه میدهند

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]تقديم به شهيد مصطفي چمران[/h]

نميشه از کنار اسم "مصطفي چمران" ساده گذشت. برا من و خيلي ها، ايشون يه اسطوره است. يه ابََرمرد. خيلي حرفه تو آمريکا به اون مدارج عالي علمي برسي و اسير دنيا نشي! آدم بايد خيلي زاهد باشه که تو بلاد کفر از ياد خدا غافل نشده باشه. ابعاد مختلف روحيش واقعاً محيرالعقوله. سختکوشي و مهرباني، جدي و قانونمندي و ملاطفت، تيراندازي و جنگ و نقاشي و ... و ... و...
"دکتر مصطفي" تا ابد براي من و امثال من يه اسوه ي تمام نشدنيه.
و اين فرازهايي از زندگي سراسر شور، هيجان و عاطفه ي اسطوره ي زندگيم، شهيد دکتر مصطفي چمران:
-مدير مدرسه با خودش فکر کرد که حيف است مصطفي در آن جا بماند. خواستش و به ش گفت برود دبيرستان البرز. البرز دبيرستان خوبي بود،ولي شهريه مي گرفت. آنجا که رفت مدير چند سؤال ازش پرسيد. بعد يک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفي جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت: «پسر جان تو قبولي. شهريه هم لازم نيست بدهي.»
- سال دوم يک استاد داشتيم که گيرداده بود همه بايد کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دو نمره ازش کم کرد. شد هجده، بالاترين نمره کلاس.
- بورس گرفت. رفت آمريکا. بعد از مدت کمي شروع کرد به کارهاي سياسي مذهبي. خبر کارهايش به ايران مي رسيد. از ساواک پدر را خواستند و به ش گفتند: «ما ترمي چهارصد دلار به پسرت پول نمي دهيم که برود عليه ما مبازه کند.» پدر گفت: «مصطفي عاقل و رشيده. من نمي توانم در زندگيش دخالت کنم.» بورسيه اش را قطع کردند. فکر مي کردند ديگر نمي تواند درس بخواند.
- بعد از کشتار پانزده خرداد نشست و حسابي فکر کرد. به اين نتيجه رسيد که مبارزه ي پارلماني به نتيجه نمي رسد و بايد برود لبنان و سلاح دست بگيرد. بجنگد.
- چپي ها مي گفتند: «جاسوس آمريکاست. براي ناسا کار مي کند.» راستي ها مي گفتند: « کمونيسته». هر دو براي کشتنش جايزه گذاشته بودند. ساواک هم يک عده را فرستاده بود ترورش کنند. يک کمي آن طرف تر دنيا، استادي سرکلاس مي گفت: «من دانشجويي داشتم که همين اخيراً روي فيزيک پلاسما کار مي کرد.
- واي که چقدر لباسش بد ترکيب بود. اميدوار بودم براي روز عروسي حداقل يک دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداري کنم . نپوشيد. با همان لباس آمد. مي دانستم که مصطفي، مصطفي است.
- بهش گفت: «تعجبه! تو که خيلي قيافه شوهر آينده ت برات مهم بود، پس چرا با يه کچل عروسي کردي؟!» تعجب کرد. کچل؟!! دروغ مي گويي! مصطفي که کچل نيست!!
خونه که رسيد و چشمش به سر دکتر افتاد ديگه نتونست خنده ش رو کنترل کنه. همه ش مي خنديد. ما جرا رو که براي مصطفي تعريف کرد، گفت: «آن قدر محو اخلاق و رفتارت شده بودم متوجه نشده بودم کچلي!»
- مادرش گفته بود: «مصطفي! من از تو هيچ انتظاري ندارم الا اين که خدارا فراموش نکني.» بيست و دو سال پيش گفته بود؛ همان وقت که از ايران رفت آمريکا. وقتي از آمريکا برگشت براي مادرش که فوت کرده بود متني نوشت که: «در تمام اين سالها يک لحظه هم خدارا فراموش نکردم.»
- وقتي جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه. نه توي مجلس بند مي شد نه وزارت خانه. رفت پيش امام. گفت: «بايد نامنظم با دشمن بجنگيم تا هم نيروها، خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پيش بيايد.» برگشت و همه را جمع کرد. گفت: «آماده شويد همين روزها راه مي افتيم».پرسيديم: «امام؟» گفت: «دعامان کردند.»
- کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر؛ لباس پوشيدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان. بعضي ها هم ريششان را کوتاه نمي کردند تا بيش تر شبيه دکتر بشوند. بعدا که پخش شديم جاهاي مختلف، بچه ها را از روي همين چيز ها مي شد پيدا کرد. يا مثلا از اين که وقتي روي خاکريز راه مي روند نه دولا مي شوند، نه سرشان را مي دزدند. ته نگاهشان را هم بگيري، يک جايي آن دور دست ها گم مي شود.
- شب دکتر آماده باش داد. حرکت کرديم سمت اهواز . چند کيلومتر قبل از شهر پياده شديم. خبر رسيد لشکر 92 زمين گير شده. عراقي ها دارند مي رسند اهواز . دکتر رفت شناسايي. وقتي برگشت، گفت «همين جا جلوشان را مي گيريم. از اين ديگر نبايد جلوتر بيايند. » ما ده نفر بوديم، ده تا تانک زديم و برگشتيم . عراقي ها خيال کرده بودند از دور با خمپاره مي زنندشان. تانک ها را گذاشتندو رفتند.
- موقع غذا سر و کله عرب ها پيدا مي شد؛ کاسه و قابلمه به دست، منتظر. دکتر گفته بود: «اول به آنها بدهيد، بعد به ما. ما رزمنده ايم، عادت داريم. رزمنده بايد بتواند دو سه روز دوام بياورد.»
- وقتي کنسروها را پخش مي کرد، گفت: «دکتر گفته قوطي ها شو سالم نگه دارين.» بعد خودش پيداش شد، با کل
ي شمع. توي هر قوطي يک شمع گذاشتيم و محکمش کرديم که نيفتد. شب قوطي ها را فرستاديم روي اروند. عراقي ها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح آتش مي ريختند.
- از اهواز راه افتاديم؛ دوتا لندرور. قبل از سه راهي ماشين اول را زدند. يک خمپاره هم سقف ماشين ما را سوراخ کرد و آمد تو، ولي به کسي نخورد. همه پريديم پايين، سنگر بگيريم. دکتر آخر از همه آمد. يک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت: «کنار جاده ديدمش. خوشگله؟»
- فکر مي کردم بدنش مقاوم است که درآن هواي گرم اصلا آب نمي خورد. بعد از اذان مغرب، وقتي ديديم چه طوري آب مي خورد، فهميديم چه قدر تشنه بوده.
- براي نماز که مي ايستاد، شانه هايش را باز مي کرد و سينه ش را مي داد جلو. يک بار به ش گفتم: «چرا سر نماز اين طور مي کني؟» گفت:«وقتي نماز مي خواني مقابل ارشد ترين ذات ايستاده اي. پس بايد خبردار بايستي و سينه ت صاف باشد.» با خودم مي خنديدم که دکتر فکر مي کند خدا هم تيمسار است.
- گفت: «ببين فلاني، من، هم توي انگليس دوره ديده م، هم توي آمريکا، هم توي اسرائيل. خيلي جنگيده م. فرمانده زياد ديده م. دکتر چمران اولين فرماندهيه که موقع جنگيدن جلوي نيروهاست و موقع غدا خوردن عقب صف.»
- با خودش عهد کرده بود تا نيروي دشمن در خاک ايران است بر نگردد تهران. نه مجلس مي رفت، نه شوراي عالي دفاع. يک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود. گفت: «به دکتر بگو بيا تهران.» گفتم: «عهد کرده با خودش، نمي آد.» گفت: «نه، بگو بياد. امام دلش براي دکتر تنگ شده.» به ش گفتم. گفت: «چشم. همين فردا مي ريم.»
- گفت: «رضايت بدهيد، من فردا بروم شهيد بشم.» گفتم: «من چه طور تحمل کنم؟» آن قدر برايم حرف زد تا رضايت دادم.
- رستمي شهيد شده بود. دکتر آماده شده بود برود خط. فرمان ده جديد را انتخاب کرد وراه افتاد. رسيديم دهلاويه. بچه ها از خستگي خوابيده بودند. دکتر بيدارشان کردو با همه روبوسي کرد. آخر سر گفت: «بالاخره خدا رستمي رادوست داشت، برد. اگر مارا هم دوست داشته باشد، مي برد.»
- داشت منطقه را براي مقدم پور، فرمان ده جديد، توضيح مي داد. مثل هميشه راست ايستاده بود روي خاکريز. حدادي هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولي پانزده متري. دومي هفت متري و سومي پشت پاي دکتر، روي خاکريز. ديدم هر سه نفرشان افتادند. پريديم بالاي خاکريز . ترکش خمپاره خورده بود به سينه ي حدادي، صورت مقدم پور و پشت دکتر.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق یعنی یه پلاك كه زده بیرون از دل خاك
عشق یعنی یه شهید با لبهای تشنه سینه چاك
من از اهالی دیار عشقم من از قبیله و تبار عشقم
هنوزم از دم امام امت هلاك عشق و بی قرار عشقم
عشق یعنی یه پلاك كه زده بیرون از دل خاك
عشق یعنی یه شهید با لبهای تشنه سینه چاك
منم كه جا موندم از شهادت به حق قرآن و حق عترت
امید من اینه كه با ولایت چه رونقی شده به كار عشقم
عشق یعنی یه جوون یه جوون بی نام و نشون
عشق یعنی یه نماز با وضو گرفتن توی خون
عشق یعنی یه پلاك كه زده بیرون از دل خاك
عشق یعنی یه شهید با لبهای تشنه سینه چاك
به یاد صوت اذان اكبر به یاد ظهر و نماز دلبر
به یاد تسلیم امر داور غلام پروردگار عشقم
عشق یعنی یه پدر كه شب ها بیداره تا سحر
عشق یعنی یه خبر خبر یه مفقود الاثر
عشق یعنی یه پلاك كه زده بیرون از دل خاك
عشق یعنی یه شهید با لبهای تشنه سینه چاك
گرفته دل هوای كربلا رو بیا ببین به روی نی سرا رو
آتیش گرفت دامن خیمه ها رو منم اسیر یادگار عشقم
عشق یعنی یه پیام تا بقیة الله و قیام
عشق یعنی یه كلام پا به پای فرزند امام
عشق یعنی یه پلاك كه زده بیرون از دل خاك
عشق یعنی یه شهید با لبهای تشنه سینه چاك
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


قرار اين بود عاشق باشي اي دل
به دنبال حقايق باشي اي دل
چو فرياد از گلوي عشق برخاست
تو با ياران عاشق باشي اي دل
نمي‌خواهم كه مثل حيله‌ورزان
مخالف يا موافق باشي اي دل
تو بايد رمز باران را بداني
ابر اين خلايق باشي اي دل
براي بندگي در محضر عشق
مثال صبح، صادق باشي اي دل
نمي‌گويم به كار ديده و دل
تو سرگرم دقايق باشي اي دل
تو بايد دامن زهرا بگيري
خلايق هر چه لايق باشي اي دل ؟!
به ياد لاله‌هاي خفته در خون
علمدار شقايق باشي اي دل
 

Hosseinrq

عضو جدید
جاذبه خاك، تن را به پايين مي كشد و جاذبه آسمان، روح را به بالا و انسان در حيرت ميان اين دو جاذبه، راه خود را به سوي حق باز مي شناسد.

شهید آوینی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتم نرو...
نرو ...
تورو به خدا ...
تو رو به هرکی که دوسش داری نرو...
اگه بری ...
اگه بری کشته میشی
می کشنت
می سوزوننت
تیکه تیکه ات می کنن
به دارت می کشن
بدنت رو خوراک حیوانات میکنن
سرت رو بالای نیزه میزنن
بهت می خندن
بهت بد میگن
بهت بی ادبی میکنن

نرو ...
تو رو جون مامان نرو ...

میری؟
برو ...
ما رو اسیر می کنن
توی خیابونا می گردونن
بچه ها رو شلاق میزنن
به پای ما غل و زنجیر می زنن
حجاب از سر ناموست میکشن

عیبی نداره؟
برات مهم نیست؟

آهان می دونستم ما برات خیلی مهمیم
خوب شد
پس نمیری؟!

نه؟!
چی نه، یعنی هنوزم ...
میری؟
با همه اینایی که گفتم
یعنی
بابا
بابا بزرگ
مامان
بچه ها
اصلا من
خواهرت
هیچکدوم نمی تونن جلوتو بگیرن؟

میری؟
جدا میری؟
پس این آخری یه خواهش ازت دارم
حالا که داری میری
منم با خودت ببر!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دید در معرض تهدید دل و دنیش را
رفت با مرگ خود احیا کند آیینش را
رفت و حتی کسی از جبهه نیاورد به شهر
چفیه و قمقمه اش کوله و پوتینش را
رفت و یک قاصدک سوخته تنها آورد
مشت خاکستری از حادثه مینش را
استخوان های نحیفی که گواهی می داد
سن و سال کم از بیست به پایینش را
ماند سردرگم و حیران که بگیرد خورشید
زیر پابوس سبک یا غم سنگیش را
بود ناچیز تر از آن که فقط جمجمه ای
کند آرام دل مادر غمگینش را
باز هم خنده به لب داشت کدر کرد و کبود
تلخی غربت در چهره شیرینش را
شب آخر پس از اتمام مناجات انگار
گفته بود از همه مشتاق تر آمینش را
ماجرای تو خدا خواست کند تازه عزیز
قصه یوسف و پیراهن خونینش را
کفن پاک تو سجاده پلاکت تسبیح
ابتدا بوسه ثواب است کدامینش را
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

آسمان حیاطمان ابری‌ست، شیشه‌هامان همیشه لک دارد
مادرم در سکوت می‌سوزد، قصه‌ای مثل شاپرک دارد

خسته در خانه‌های بالاشهر، پشت‌هم رخت چرک می‌شوید
در میان شکسته‌های دلش غمی اندازه‌ی فلک دارد

زخم‌ها مثل روز یادش هست، درد سیلی هنوز یادش هست
پدرم گفته برنمی‌گردد، مادر اما هنوز شک دارد

خواهرم هی مدام می‌پرسد: دستمان خالی است یعنی چه؟
طفلک کوچکم نمی‌داند دست مادر فقط ترک دارد

بغض مادر شکستنی، آنی‌ست، جانمازش همیشه بارانی‌ست
به خدا حاضرم قسم بخورم با خدا درد مشترک دارد

و از آن روز سرد برف‌آلود که پدر رفت و توی مه گم شد
آسمان حیاطمان ابری‌ست، شیشه‌هامان همیشه لک دارد

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کبوتر و دو پلاک و دو ساک خالي تو
دلم دوباره گرفته زبي‌خيالي تو
تو التماس نگاه کدام پنجره‌اي
که نقش بسته نگاهم به طرح قالي تو
شکوفه‌هاي نگاهم هميشه پژمرده است
بدون عشق و صميميت شمالي تو
به بام شهر، من امشب ستاره مي‌کارم
براي چشم گريزنده‌ي غزالي تو
هميشه مثل ستاره، بيا کنارم باش
دوباره قصه رفتن و جاي خالي تو

شاعر:سیده فاطمه میر عمادی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مي‌خواهم سبز بايستم
چنان درختان
و سرخ بميرم
چنان که شهيدان
آري
چه سرگذشت قشنگي است
سبز،
سرخ!


شاعر:مجتبی تونه ای
 

مرتضی ساعی

کاربر فعال دفاع مقدس
کاربر ممتاز
خداحافظ رفیق

خداحافظ رفیق

خداحافظ ای...

خداحافظ رفقا ؛ خداحافظ پسرم ؛ خداحافظ ...





















" و پایان ماموریت بسیجی شهادت است. "






و قافله ای حرکت کردند و به مقصد رسیدند
و این ماییم که جامانده ایم...

________________________________________________________

هرچند ؛
کربلا همچنان باقیست ، تـــــو بنگر در کدام سوی میدانی؟

_________________________________________________________



منبع تصاویر
 

Similar threads

بالا