بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام عزيزم... خوبي خانوم
مامان بزرگم حال خوب نيست ...يهويي رفت توي كما...تويوخدا واسش دعا كنيد كه خوب بشه...من خيلي دوسش دارم :crying2:
ه
نگران نباش عزیزم
همه براشون دعا می کنیم
سلام نگار خانم!!خانوم خانوما!
خوبی؟؟
سلام
تو خوبی؟؟

سلام آبجی کوچیکه خوبی دیوونه
سلام
ممنون
حالا چرا دیونه؟؟

سلاممممممممممممم


عیدتون مبارک شده؟
سلام
ممنون

سلام بچه هاحالتون چطوره؟خوبین؟عیدتون مبارک
سلام
عید شمام مبارک
سلام شب همگی خوش
عید ولایت و امامت برهمه مبارک:gol::gol::gol:
سلام
عیدتون مبارک
 

فروردین

عضو جدید
سلام بچه هاحالتون چطوره؟خوبین؟عیدتون مبارک

سلام ممنون

خوبی شما؟
سلام شب همگی خوش
عید ولایت و امامت برهمه مبارک:gol::gol::gol:

سلام

عیده خودتم مبارک:w16:
سلام سحر جوني ...خوبي عزيزم
عيد شما هم مبارك :gol:

سلام شواليه جان
عيدت مبارك:gol:

سلام محسن جان...وهمچنين بر شما هم مبارك :gol:

خوشحالم که بیمارستان پیدا شد واسشون...
سلام فروردین جان!!سلام محسن

به به سلام

خوبی؟
 

peyman saratan

عضو جدید
گرمای کرسی زده بالا یه کم کمش کنین

گرمای کرسی زده بالا یه کم کمش کنین

:gol:عید بر همه ی عزیزان مبارک :gol:

آجیل فردارو کی میخواد متحمل شه بگیره و ما رو شرمنده کنه؟;)
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
بچه ها محمد صادق اس ام اس داد که کامپیوترش قاط زده
گفت بهتون عیدو تبریک بگم و ازتون معذرت خواهی کنم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام تنهایی
سلام ارامش
سلام نسیم
سلام فروردین
سلام نگار
سلام شوالیه
سلام به روی ماه همهتون ممنون من خوبم شما خوبید
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:عید بر همه ی عزیزان مبارک :gol:

آجیل فردارو کی میخواد متحمل شه بگیره و ما رو شرمنده کنه؟;)
سلام عزيز
فردا مگه چه خبره؟ :w20:
بچه ها محمد صادق اس ام اس داد که کامپیوترش قاط زده
گفت بهتون عیدو تبریک بگم و ازتون معذرت خواهی کنم
مرسي تنهاي جان كه حال و احوال محمدو هر شب گزارش ميدي... شما هم بهش سلام برسون و عيدو تبريك بگو
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمی دونم
اگه همه اومدن بگو
بعدش منم یه داستان کوتاه دارم میگم
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
گل خندان

يكي بود؛ يكي نبود. تاجر معتبر و صاحب نامي بود كه مردم خيلي قبولش داشتند و هر كس پول يا جواهري داشت كه مي ترسيد پيش خودش نگه دارد, آن را مي برد و پيش تاجر امانت مي گذاشت.

يك روز براي تاجر خبر آوردند «چه نشسته اي كه دكان و انبارت سوخت و دار و ندارت دود شد و رفت هوا.»

با اين خبر انگار دنيا خراب شد رو سر تاجر؛ اما جلو مردم خم به ابرو نياورد.

شب كه شد به حساب و كتابش رسيدگي كرد. ديد آنچه براش مانده فقط جواب طلبكارها را مي دهد و براي خودش چيزي نمي ماند.

تاجر, جارچي فرستاد تو كوچه و بازار جار زد كه هر كس از او طلب دارد بيايد و طلبش را تمام و كمال بگيرد. دو سه نفر از دوستان و آشنايان تاجر به او گفتند «اين چه كاري است كه مي كني؟ همه ديدند كه دار و ندارت سوخت و هر چه داشتي تلف شد و كسي انتظار ندارد كه مالش را پس بدهي.»

تاجر گفت «من مال مردم خور نيستم. هر طور شده بايد طلب مردم را پس بدهم؛ چون حق الناس بدتر از حق الله است.»
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
آره!!داستان!!!!!!!!!!آخ جون!!;):gol::gol:;)
عمرا کسی بتونه حال منو بگیره!!تنهایی جون!!ممد نتونست تو که جای خود داری:w15::w15:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
طلبكارها صداي جارچي را كه شنيدند, رفتند خانه تاجر و گفتند «اي مرد! مگر مال و اموال تو نسوخته و از بين نرفته كه جارچي فرستاده اي اين ور آن ور و از مردم مي خواهي بيايند طلبشان را بگيرند؟»

تاجر گفت «چرا! اما آن قدر برايم مانده كه بدهي هام را بدم و زير دين كسي نمانم.»

طلبكارها وقتي اين طور ديدند, يكي يكي و دسته دسته آمدند سروقت تاجر و تاجر حساب و كتاب همه را روشن كرد و آخر سر خانه و اسباب زندگيش را فروخت و داد به طلبكارها؛ طوري كه يك پاپاسي براي خودش نماند.

كار تاجر كم كم از نداري به جايي رسيد كه نتوانست پيش كس و ناكس سردربيارد و دست حلال همسرش را گرفت و دور از مردم رفت كنج خرابه اي منزل كرد؛ جايي كه نه آب بود و نه آباداني و نه گلبانگ مسلماني و صدايي به غير از صداي سگ و زوزه شغال نمي آمد.

از آن به بعد, دوست و آشنا كه سهل است, قوم و خويش ها هم سراغي از تاجر نگرفتند. حتي خواهر زن تاجر كه در روزهاي خوش صبح تا شب در خانه آن ها پلاس بود و براي خودش لفت و ليس مي كرد, يادي از خواهرش نكرد و يك دفعه نگفت من هم خواهري دارم, شوهر خواهري دارم؛ خوب است برم ببينم كجا هستند و چه جوري روزگار مي گذرانند.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
بگذريم! تا زندگي اين زن و شوهر بر وفق مرادشان بود و كيا بيايي داشتند خداوند بچه اي به آن ها نداده بود, اما تا افتادند به آن روز سياه, زن باردار شد. چند صباحي كه گذشت زن دردش گرفت و به شوهرش گفت «اين طور كه پيداست امشب بارم را مي گذارم زمين. پاشو برو هر طور شده كمي روغن چراغ گير بيار بريز تو چراغ موشي كه اقلاً ببينم چه كار مي خوام بكنم.»

مرد گفت «اي خدا! حالا كه چندرغاز تو جيب ما پيدا نمي شود, چه وقت بچه دادن به ما بود؟ آن وقتت چرا به ما بچه ندادي كه براي خودمان برو بيايي داشتيم و دستمان به دهنمان مي رسيد.»

زن گفت «قربانش بروم؛ خدا لجباز است. پاشو برو بلكه گشايشي تو كارمان پيدا شد و توانستي روغن چراغ گير بياري.»

مرد پاشد رفت شهر, اما مثل نختاب سر كلاف گم كرده نمي دانست چه كار كند. آخر سر رفت تو مسجد؛ سرش را گذاشت روي سنگي و از بس كه فكر كرد خوابش برد.

از آن طرف, زن وقتي ديد مردش برنگشته و درد دارد به او زور مي آورد, با آه و ناله گفت «خدايا! حالا تك و تنها تو اين خرابه چه كنم؟« كه يك دفعه ديد چهار زن چراغ به دست كه صورتشان مثل برف سفيد بود, آمدند تو خرابه و به او گفتند «ما همسايه شما هستيم.» بعد, او را نشاندند سر خشت. بچه را به دنيا آوردند؛ قنداقش كردند. خواباندند كنار مادرش و گفتند «ما ديگر مي رويم؛ اما هر كدام يادگاري به اين دختر مي دهيم.»
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
:w15: من خوندم هرکس پول یا خواهری داشت می برد میداد به یارو:w15::w15::w15:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
زن اولي گفت «اين دختر هر وقت بخندد, گل از دهنش بريزد.»

دومي گفت «هر وقت گريه كند, مرواريد غلتان از چشمش ببارد.»

سومي گفت «هر شب كه بخوابد, يك كيسه اشرفي زير سرش باشد.»

چهارمي گفت «هر وقت راه برود, زير پاي راستش يك خشت طلا و زير پاي چپش يك خشت نقره باشد.»

حالا بشنويد از مرد!

مرد همان طور كه خوابيده بود, در عالم خواب شنيد كسي مي گويد «پاشو برو كه مشكل زنت حل شده و يك دختر زاييده كه چنين است و چنان است.» مرد خوشحال شد و خودش را تند رساند به خرابه و ديد زنش صحيح و سالم است و يك بچه مثل قرص قمر پهلوش خوابيده. مرد پرسيد «چطور زاييدي؟ كي بچه را به اين خوبي قنداق كرده؟»

زن قصه اش را به تفصيل تعريف كرد و مرد كلي غصه خورد كه چرا بي خودي از خانه رفته بيرون و نتوانسته آن چهار زن چراغ به دست را ببيند.

آن شب با خوشحالي خوابيدند و صبح تا از خواب پا شدند, بچه را بلند كردند و ديدند زير سرش يك كيسه اشرفي است و خدا را شكر كردند كه حرف آن چهار زن درست از آب درآمد
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
در اين موقع, بچه گريه اش گرفت و به جاي اشك, بنا كرد به ريختن مرواريد غلتان.

مرد مقداري اشرفي و مرواريد ورداشت رفت بازار, هر چه لازم داشت خريد. چند روز بعد هم با پول اشرفي هايي كه جمع كرده بود, يك دست حياط بيروني و اندروني خوب خريدند و زندگي را به خوبي و خوشي از سر گرفتند.

تمام قوم و خويش ها و آشنايان تاجر كه او را به دست فراموشي سپرده بودند, كم كم آمدند به دستبوسش و دور و برش جمع شدند. خواهرزن تاجر كه هر وقت صحبت از خواهرش به ميان مي آمد خودش را مي زد به كوچه علي چپ و آشنايي نمي داد, تا ديد ورق برگشت, رويش را سنگ پا كرد و رفت افتاد به دست و پاي خواهرش كه «الهي قربانت بروم خواهرجان! اين مدت كه از تو دور بودم, از غصه خواب به چشمم نمي آمد و شب و روزم قاطي شده بود؛ اما چه كنم كه دست تنگ بودم و نمي توانستم باري از دستت وردارم وگرنه خدا مي داند بي تو آب خوش از گلوم نرفت پايين.»

خلاصه! خواهرزن تاجر باز هم پلاس شد تو خانه خواهرش و همه فكر و ذكرش اين بود كه سر نخي به دست بيارد و بفهمد اين ها از كجا چنين دم و دستگاهي به هم زده اند.

چند سالي كه گذشت, تاجر و زنش با خشت هاي نقره و طلا عمارت ديگري ساختند و دادند باغ زيبايي جلوش انداختند و در همه خيابان هاش آب نماهاي سنگ مرمر و فواره طلا كار گذاشتند. بعد, آدم فرستادند به اين طرف و آن طرف و از هر رقم گل و گياهي كه در آن ديار پيدا مي شد اوردند در باغ كاشتند و چنان باغي درست كردند كه هر كس چشمش مي افتاد به آن فكر مي كرد بهشت آن دنيا را آورده اند اين دنيا.

روزي از روزها, پسر پادشاه آن ولايت داشت مي رفت شكار كه عبورش افتاد به نزديك باغ تاجر. رفت جلو از در باغ نگاهي انداخت به درون آن و از ديدن آن همه گل هاي رنگ وارنگ و ميوه هاي جورواجور تعجب كرد و بي اختيار وارد باغ شد و از باغبان پرسيد «اين باغ مال كيست؟»
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
باغبان گفت «مال فلان تاجر است.»

شاهزاده مثل آدم هاي خوابگرد راه افتاد تو باغ و همين كه به عمارت نقره و طلا رسيد, ماتش برد. با خودش گفت «از پادشاهي فقط اسمش را داده اند به ما و جاه و جلالش را داده اند به اين تاجر .»

در اين بين چشمش افتاد به دختر چهارده پانزده ساله اي كه ايستاده بود رو ايوان عمارت و از قشنگي تا آن روز لنگه اش را نديده بود.

شاهزاده يك خرده ديگر رفت جلو تا دختر را از نزديك ببيند؛ اما دختر ملتفت شد؛ به پسر لبخندي زد و رفت تو اتاق.

شاهزاده به گل هايي كه از دهن دختر ريخته بود بيرون و در هوا چرخ مي خورد و مي آمد پايين, نگاه كرد و هوش از سرش پريد و يك دل نه صد دل به دختر دل باخت و از آنجا يكراست برگشت به قصر خودش؛ مادرش را خواست و گفت «من زن مي خواهم.»

مادرش گفت «دختر چه كسي را مي خواهي.»

پسر گفت «دختر فلان تاجر را.»

مادرش گفت «پسرجان! زن مي خواهي, اين درست؛ اما چرا دختر تاجر را مي خواهي؟ مگر دختر قحط است؟ وزراي پدرت هر كدام چند تا دختر دارند يكي از يكي خوشگل تر. هر كدامشان را مي خواهي بگو. اگر آن ها را هم نمي خواهي, دختر هر پادشاهي را مي خواهي بگو, حتي اگر دختر پادشاه فرنگ باشد.»
 

Similar threads

بالا