با بامدادِ شاعر، احمد شاملو

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
از مرگ ‚ من سخن گفتم

چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر
از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،
با برف کهنه
که می رفت
از مرگ
من
سخن گفتم.
و چندان که قافله در رسید و بار افکند
و به هر کجا
بر دشت
از گیلاس بنان
آتشی عطر افشان بر افروخت،
با آتشدان باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
غبار آلود و خسته
از راه دراز خویش
تابستان پیر
چون فراز آمد
در سایه گاه دیوار
به سنگینی
یله داد
و کودکان
شادی کنان
گرد بر گردش ایستادند
تا به رسم دیرین
خورجین کهنه را
گره بگشاید
و جیب دامن ایشان را همه
از گوجه سبز و
سیب سرخ و
گردوی تازه بیا کند.
پس
من مرگ خوشتن را رازی کردم و
او را
محرم رازی؛
و با او
از مرگ
من
سخن گفتم.

و با پیچک
که بهار خواب هر خانه را
استادانه
تجیری کرده بود،
و با عطش
که چهره هر آبشار کوچک
از آن
با چاه
سخن گفتم،

و با ماهیان خرد کاریز
که گفت و شنود جاودانه شان را
آوازی نیست،

و با زنبور زرینی
که جنگل را به تاراج می برد
و عسلفروش پیر را
می پنداشت
که باز گشت او را
انتظاری می کشید.

و از آ ن با برگ آخرین سخن گفتم
که پنجه خشکش
نو امیدانه
دستاویزی می جست
در فضائی
که بی رحمانه
تهی بود.
***
و چندان که خش خش سپید زمستانی دیگر
از فرا سوی هفته های نزدیک
به گوش آمد
و سمور و قمری
آسیه سر
از لانه و آشیانه خویش
سر کشیدند،
با آخرین پروانه باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
من مرگ خوشتن را
با فصلها در میان نهاده ام و
با فصلی که در می گذشت؛
من مرگ خویشتن را
با برفها در میان نهادم و
با برفی که می نشست؛

با پرنده ها و
با هر پرنده که در برف
در جست و جوی
چینه ئی بود.

با کاریز
و با ماهیان خاموشی.
من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم
که صدای مرا
به جانب من
باز پس نمی فرستاد.
چرا که می بایست
تا مرگ خویشتن را
من
نیز
از خود نهان کنم
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
طرح

شب با گلوی خونین
خوانده ست
دیر گاه.

دریا نشسته سرد.
یک شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می کشد.

 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران

آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر،
که به آسمان بارانی می اندیشید

و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر باران،
که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود

و آنگاه بانوی پر غرور باران را
در آستانه نیلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز می آمد.

 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
از شهر سرد

صحرا آماده روشن بود
و شب، از سماجت و اصرار خویش دست می کشید

من خود، گرده های دشت را بر ارابه ئی توفانی در نور دیدم:
این نگاه سیاه آزرمند آنان بود - تنها، تنها - که از روشنائی صحرا
جلوه گرفت
و در آن هنگام که خورشید، عبوس و شکسته دل از دشت می گذشت،
آسمان ناگزیر را به ظلمتی جاودانه نفرین کرد.

بادی خشمنک، دو لنگه در را بر هم کوفت
و زنی در انتظار شوی خویش، هراسان از جا برخاست.
چراغ، از نفس بوینک باد فرو مرد
و زن، شرب سیاهی بر گیسوان پریش خویش افکند.

ما دیگر به جانب شهر تاریک باز نمی گردیم
و من همه جهان را در پیراهن روشن تو خلاصه می کنم.
***
سپیده دمان را دیدم که بر گرده اسبی سرکش، بر دروازه افق به انتظار
ایستاده بود
و آنگاه، سپیده دمان را دیدم که، نالان و نفس گرفته، از مردمی که
دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند،
دیاری نا آشنا را راه می پرسید.
و در آن هنگام، با خشمی پر خروش به جانب شهر آشنا نگریست
و سرزمین آنان را، به پستی و تاریکی جاودانه دشنام گفت.

پدران از گورستان باز گشتند
و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.
کبوتری از برج کهنه به آسمان ناپیدا پر کشید
و مردی، جنازه کودکی مرده زاد را بر درگاه تاریک نهاد.

ما دیگر به جانب شهر سرد باز نمی گردیم
و من، همه جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می کنم.
***
خنده ها، چون قصیل خشکیده، خش خش مرگ آور دارند.
سربازان مست در کوچه های بن بست عربده می کشند
و قحبه ئی از قعر شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی می خواند.

علف های تلخ در مزارع گندیده خواهد رست
و باران های زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت
مرا لحظه ئی تنها مگذار،
مرا از زره نوازشت روئین تن کن:
من به ظلمت گردن نمی نهم
همه جهان را در پیراهن کوچک روشنت خلاصه کرده ام و دیگر
به جانب آنان باز نمی گردم
 

russell

مدیر بازنشسته
(جاده ان سوي پل)

مرا ديگر انگيزه‌ي ِ سفر نيست.
مرا ديگر هواي ِ سفري به سر نيست.

قطاري که نيم‌شبان نعره‌کشان از دِه ِ ما مي‌گذرد
آسمان ِ مرا کوچک نمي‌کند
و جاده‌ئي که از گُرده‌ي ِ پُل مي‌گذرد
آرزوي ِ مرا با خود
به افق‌هاي ِ ديگر نمي‌برد.

آدم‌ها و بوي‌ناکي‌ي ِ دنياهاشان

يک‌سر

دوزخي‌ست در کتابي

که من آن را

لغت‌به‌لغت

از بَر کرده‌ام

تا راز ِ بلند ِ انزوا را

دريابم ــ

راز ِ عميق ِ چاه را
از ابتذال ِ عطش.
بگذار تا مکان‌ها و تاريخ به خواب اندر شود
در آن سوي ِ پُل ِ دِه
که به خميازه‌ي ِ خوابي جاودانه دهان گشوده است

و سرگرداني‌هاي ِ جُست‌وجو را

در شيب‌گاه ِ گُرده‌ي ِ خويش

از کلبه‌ي ِ پابرجاي ِ ما


به پيچ ِ دوردست ِ جاده

مي‌گريزاند.


مرا ديگر
انگيزه‌ي ِ سفر نيست.


حقيقت ِ ناباور
چشمان ِ بيداري‌کشيده را بازيافته است:
روياي ِ دل‌پذير ِ زيستن
در خوابي پادرجاي‌تر از مرگ،
از آن پيش‌تر که نوميدي‌ي ِ انتظار
تلخ‌ترين سرود ِ تهي‌دستي را باز خوانده باشد.


و انسان به معبد ِ ستايش‌هاي ِ خويش
فرود آمده است.

انساني در قلم‌رو ِ شگفت‌زده‌ي ِ نگاه ِ من
در قلم‌رو ِ شگفت‌زده‌ي ِ دستان ِ پرستنده‌ام.
انساني با همه ابعادش ــ فارغ از نزديکي و بُعد ــ
که دست‌خوش ِ زواياي ِ نگاه نمي‌شود.

با طبيعت ِ همه‌گانه بيگانه‌ئي

که بيننده را

از سلامت ِ نگاه ِ خويش

در گمان مي‌افکند

چرا که دوري و نزديکي را

در عظمت ِ او

تاءثير نيست

و نگاه‌ها
در آستان ِ رويت ِ او
قانوني ازلي و ابدي را

بر خاک

مي‌ريزند...



انسان
به معبد ِ ستايش ِ خويش بازآمده‌است.
انسان به معبد ِ ستايش ِ خويش
بازآمده‌است.
راهب را ديگر
انگيزه‌ي ِ سفر نيست.
راهب را ديگر
هواي ِ سفري به سر نيست.



 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
رستاخیز

رستاخیز

من تمامی مردگان بودم:
مرده ی پرندگانی که می خوانند
و خاموشند؛
مرده ی زیباترین ِجانوران
بر خاک و در آب؛
مرده ی آدمیان
از بد و خوب.


من آن جا بودم
در گذشته
بی سرود.
با من رازی نبود
نه تبسمی
نه حسرتی.

به مهر
مرا
بی گاه در خواب دیدی
و با تو بیدار شدم.
:gol:
 

Mohsenyg

عضو جدید
عامیانه های احمد شاملو(بامداد)

عامیانه های احمد شاملو(بامداد)

بی شک احمد شاملو رو میتونیم استاد ادبیات عامیونه معاصر ایران بدونیم. بامداد شاعر، با استفاده از زبان کوچه و بازار، با ساده ترین گفتار، شگفت انگیزترین معانی رو در شعرهاش به تصویر کشید . تلاش شاملو برای زنده کردن ادبیات عامه و دفاع از اون به شعرهاش ختم نشد و با نوشتن کتاب ((کوچه)) که هنوز هم که چند سالی از مرگ این شاعر بزرگ میگذره، به چاپ نرسیده و این حاکی از وسواس زیاد و دقت سرشار شاملو به این مجموعه است. تو این تاپیک قصد داریم به معرفی این دسته از اشعار این شاعر بزرگ بپردازیم. انگیزه اصلی زدن این تاپیک، آشنایی بیشتر دوستان با اشعار ساده تر شاملو اه.چون کسایی که زیاد با شاملو آشنا نیستند درک اشعارش رو خیلی سخت میدونند و من در این تاپیک قصد دارم باب آشنایی این دوستان رو با شاملو، باز کنم. اول از همه معروفترین شعر شاملو رو که - خیلی ها شاملو رو با این شعر میشناسند میگذارم تا مجموعه ما از وجود این شعر زیبا بی بهره نمونه.
 

Mohsenyg

عضو جدید
پریا

يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
گيس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكي ترك.
روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.

از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج شبگير مي اومد...

« - پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر شسه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟ »

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا
***
« - پرياي نازنين
چه تونه زار مي زنين؟
توي اين صحراي دور
توي اين تنگ غروب
نمي گين برف مياد؟
نمي گين بارون مياد
نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟
نمي ترسين پريا؟
نمياين به شهر ما؟

شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-

پريا!
قد رشيدم ببينين
اسب سفيدم ببينين:
اسب سفيد نقره نل
يال و دمش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوي آهن رگ من!

گردن و ساقش ببينين!
باد دماغش ببينين!
امشب تو شهر چراغونه
خونه ديبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر ميان
داريه و دمبك مي زنن
مي رقصن و مي رقصونن
غنچه خندون مي ريزن
نقل بيابون مي ريزن
هاي مي كشن
هوي مي كشن:
« - شهر جاي ما شد!
عيد مردماس، ديب گله داره
دنيا مال ماس، ديب گله داره
سفيدي پادشاس، ديب گله داره
سياهي رو سياس، ديب گله داره » ...
***
پريا!
ديگه تو روز شيكسه
دراي قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شين
سوار اسب من شين
مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد
جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.
آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
مي ريزد ز دست و پا.
پوسيده ن، پاره مي شن
ديبا بيچاره ميشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن
سر به صحرا بذارن، كوير و نمك زار مي بينن

عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
هر كي كه غصه داره
غمشو زمين ميذاره.
قالي مي شن حصيرا
آزاد مي شن اسيرا.
اسيرا كينه دارن
داس شونو ور مي ميدارن
سيل مي شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتيش بازي چه خوشگله!

آتيش! آتيش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چيزي به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن

الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن
عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن
به جائي كه شنگولش كنن
سكه يه پولش كنن:
دست همو بچسبن
دور ياور برقصن
« حمومك مورچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
« قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو » در بيارن

پريا! بسه ديگه هاي هاي تون
گريه تاون، واي واي تون! » ...

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...
***
« - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي!
شباي چله كوچيك كه زير كرسي، چيك و چيك
تخمه ميشكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد
بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف
قصه سبز پري زرد پري
قصه سنگ صبور، بز روي بون
قصه دختر شاه پريون، -
شما ئين اون پريا!
اومدين دنياي ما
حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين
[ كه دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟

دنياي ما قصه نبود
پيغوم سر بسته نبود.

دنياي ما عيونه
هر كي مي خواد بدونه:

دنياي ما خار داره
بيابوناش مار داره
هر كي باهاش كار داره
دلش خبردار داره!

دنياي ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!

دنياي ما - هي هي هي !
عقب آتيش - لي لي لي !
آتيش مي خواي بالا ترك
تا كف پات ترك ترك ...

دنياي ما همينه
بخواي نخواهي اينه!

خوب، پرياي قصه!
مرغاي شيكسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟
كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما
قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ »

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
***
دس زدم به شونه شون
كه كنم روونه شون -
پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن،
[ ميوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، اميد شدن ياس
[ شدن، ستاره نحس شدن ...

وقتي ديدن ستاره
يه من اثر نداره:
مي بينم و حاشا مي كنم، بازي رو تماشا مي كنم
هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم -
يكيش تنگ شراب شد
يكيش درياي آب شد
يكيش كوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...

شرابه رو سر كشيدم
پاشنه رو ور كشيدم
زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دويدم و دويدم
بالاي كوه رسيدم
اون ور كوه ساز مي زدن، همپاي آواز مي زدن:

« - دلنگ دلنگ، شاد شديم
از ستم آزاد شديم
خورشيد خانم آفتاب كرد
كلي برنج تو آب كرد.
خورشيد خانوم! بفرمائين!
از اون بالا بياين پائين
ما ظلمو نفله كرديم
از وقتي خلق پا شد
زندگي مال ما شد.
از شادي سير نمي شيم
ديگه اسير نمي شيم
ها جستيم و واجستيم
تو حوض نقره جستيم
سيب طلا رو چيديم
به خونه مون رسيديم ... »
***
بالا رفتيم دوغ بود
قصه بي بيم دروغ بود،
پائين اومديم ماست بود
قصه ما راست بود:

قصه ما به سر رسيد
کلاغه به خونه ش نرسيد،
هاچين و واچين
زنجيرو ورچين!
 

Mohsenyg

عضو جدید
قصه دخترای ننه دریا

قصه دخترای ننه دریا

قصه دخترای ننه دریا



یکی بود یکی نبود

جز خدا هیچی نبود

زیر این طاق کبود

نه ستاره

نه سرود

عمو صحرا،تپلی

با دو تا لپ گلی

پا و دستش کوچولو

ریش و روحش دو قلو

چپقش خالی و سرد

دلکش دریای درد

در باغو بسّه بود

دم باغ نشسّه بود

"عمو صحرا! پسرات کو؟"

"لب دریان پسرام.

دخترای ننه دریا رو خاطرخوان پسرام.

طفلیا،تنگ غلاغ پر،پاکشون

خسته و مرده؛ میان

از سر مزرعه شون.

تن شون خسته کار

دل شون مرده زار

دساشون پینه ترک

لباساشون نمدک

پاهاشون لختو پتی

کج کلاشون نمدی

می شینن با دل تنگ

لب دریا سر سنگ

طفلیا شب تا سحر گریه کنون

خوابو از چشم به در دوخته شون پس می رونن

توی دریای نمور

می ریزن اشکای شور

می خون_آخ که چه دلدوز و چه دلسوز می خونن!

"دخترای ننه دریا! کومه مون سرد و سیاس

چش امیدمون اول به خدا،بعد به شماس.

کوره ها سرد شدن

سبزه ها زرد شدن

خنده ها درد شدن

از سر تپه، شبا

شیهه اسبای گاری نمیاد

از دل بیشه، غروب

چهچه سار و قناری نمیاد

دیگه از شهر سرود

تک سواری نمیاد

دیگه مهتاب نمیاد

کرم شب تاب نمیاد.

برکت از کومه رفت

رستم از شانومه رفت:

تو هوا وقتی که برق میجّه و بارون می کنه

کمون رنگه به رنگش دیگه بیرون نمیاد،

رو زمین وقتی که دیب دنیا رو پر خون می کنه

سوار رخش قشنگش دیگه میدون نمیاد

شبا شب نیس دیگه، یخدون غمه

عنکبوتای سیا شب تو هوا تار می تنه.

دیگه شب مرواری دوزون نمی شه

آسمون مثل قدیم شبها چراغون نمیشه.

غصه کوچیک سردی مث اشک

جای هر ستاره سو سو می زنه

سر هر شاخه خشک

از سحر تا دل شب جغده که هوهو می زنه.

دلا از غصه سیاس

آخه پس خونه خو رشید کجاس؟

قفله ؟ وازش می کنیم!

قهره ؟نازش می کنیم!

می کشیم منتشو

می خریم همتشو

مگه زوره ؟به خدا هیچکی به تاریکی شب تن نمیده

موش کورم که میگن دشمن نوره، به تیغ تاریکی گردن نمیده!

دخترای نه دریا! رو زمین عشق نموند

خیلی وخ پیش بار و بندیلشو بست خونه تکوند

دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمیشه

تو کتابم دیگه اون جور جیزا پیدا نمیشه.

دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید، نه شور

برهوتی شده دنیا که تا چش کار می کنه مرده س و گور.

نه امیدی_چه امیدی؟به خدا حیف امید!_

نه چراغی_چه چراغی؟ چیز خوبی میشه دید؟_

نه سلامی_چه سلامی؟ همه خون تشنه هم!_

نه نشاطی_چه نشاطی؟مگه راهش میده غم؟_

داش آکل، مرد لوطی،

ته خندق تو قوطی!

توی باغ بی بی جون

جم جمک، بلگ خزون!

دیگه ده مثل قدیم نیس که از آب در می گرفت

باغاش انگار باهارا از شکوفه گر می گرفت:

آب به چشمه! حالا رعیت سر آب خون می کنه

واسه چار چیکه آب، چل تارو بی جون می کنه.

نعشا می گندن و می پوسن و شالی می سوزه

پای دار، قاتل بیچاره همونجور تو هوا چش می دوزه

"چی می جوره تو هوا؟

رفته تو فکر خدا؟..."

"نه برادر!تو نخ ابره که بارون بزنه

شالی از خشکی درآد،پوک نشادون بزنه:

اگه بارون بزنه

آخ اگه بارون بزنه!"


دخترای ننه دریا!دلمون سرد و سیاس

چش امیدمون اول به خدا بعد به شماس.

ازتون پوست پیازی نمیخایم

خودتون بس مونین،بقچه جاهازی نمیخایم

چادر یزدی و پاچین نداریم

زیر پامون حصیره، قالیچه و قارچین نداریم.

بذارین برکت جادوی شما

ده ویرونه رو آباد کنه

شبنم موی شما

جیگر تشنمونو شاد کنه

شادی از بوی شما مس شه همینجا بمونه

غم،بره گریه کنون،خونه غم جا بمونه..."

پسرای عمو صحرا،لب دریای کبود

زیر ابرو مه و دود

شبو از راز سیا پر می کنن،

توی دریای نمور

می ریزن اشکای شور

کاسه دریا رو پر در می کنن

دخترای ننه دریا، ته آب

می شینن مست و خراب.

نیمه عریون تن شون

خزه ها پیر هن شون

تن شون هرم سراب

خنده شون غلغل آب

لب شون تنگ نمک

وصل شون خنده شک

دل شون دریای خون،

پای دیفار خزه

می خونن ضجه کنون:

"_پسرای عمو صحرا لب تون کاسه نبات

صد تا هجرون واسه یه وصل شما خمس و زکات!

دریا از اشک شما شور شد و رفت

بخت مون از دم در دور شد و رفت.

راز عشقو سر صحرا نریزین

اشک شون شوره، تو دریا نریزین!

اگه آ ب شور بشه،دریا به زمین دس نمیده

ننه دریام دیگه ما رو به شما پس نمیده.

دیگه اون وخ تا قیامت دل ما گنج غمه

اگه تا عمر داریم گریه کنین، بازم کمه

پرده زنبوری دریا میشه برج غم مون

عشق تون دق میشه، تا حشر میشه همدم مون!"

مگه دیفار خزه موش نداره؟

مگه موش گوش نداره؟_

موش دیفار،ننه دریا رو خبر دار می کنه:

نه دریا کج و کوج

بد دل و لوس و لجوج،

جادو در کار می کنه.

تا صداشون نرسه لب دریای خزه

از لجش، غیه کشون ابرا رو بیدار می کنه:

اسبای ابر سیا

تو هوا شیهه کشون،

بشکه خالی رعد

روی بوم آسمون.

آسمون، غرومب غرومب!

طبل آتیش، دو دو دومب!

نعره موج بلا

میره تا عرش خدا

صخره ها از خوشی فریاد می زنن

دخترا از دل آ ب داد می زنن:

"_پسرای عمو صحرا!

دل ما پیش شماس

نکنه فکر نکنین

حقه زیر سر ماس: ننه دریای حسود

کرده این آتش و دود!"

پسرا،حیف! که جز نعره و دلریسه باد

هیچ صدای دیگه یی

به گوشاشون نمیاد!_

غم شون سنگ صبور

کج کلاشون نمدک

نگاشون خسته و دور

دل شون غصه ترک

تو، سیاهی سوت و کور

گوش میدن به موج سرد

می ریزن اشکای شور

توی دریای نمور...

جم جمک برق بلا

طبل آتیش تو هوا!

خیز خیزک موج عبوس

تا دم عرش خدا!

نه ستاره نه سرود

لب دریای حسود،

زیر این طاق کبود

جز خدا هیچی نبود

جز خدا هیچی نبود!
 

Mohsenyg

عضو جدید
شبانه

شبانه

شبانه

کوچه ها باریکن دکونا بسته س، خونه ها تاریکن طاقا شیکسته س،

از صدا

افتاده تار و کمونچه

مرده می برن

کوچه به کوچه

نگا کن!

مرده ها

به مرده

نمیرن،

حتا به

شمع جون سپرده

نمیرن،

شکل فانوسی ین

که اگه خاموشه

واسه نف نیس

هنو

یه عالم نف توشه

جماعت!

من دیگه

حوصله ندارم

به "خوب"

امید و

از "بد" گله

ندارم

گرچه از دیگرون

فاصله

ندارم

کاری با

کار این

قافله ندارم!

کوچه ها باریکن دکونا بسته س، خونه ها تاریکن طاقا شیکسته س،

از صدا

افتاده تار و کمونچه

مرده می برن

کوچه به کوچه...
 

Mohsenyg

عضو جدید
قصه مردی که لب نداشت

قصه مردی که لب نداشت

قصه مردی که لب نداشت



يه مردی بود حسين‌قلي
چشاش سيا لُپاش گُلي
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت.



خنده‌ی بي‌لب کي ديده؟
مهتاب ِ بي‌شب کي ديده؟
لب که نباشه خنده نيس
پَر نباشه پرنده نيس.




شبای دراز ِ بي‌سحر
حسين‌قلي نِشِس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوق ِ سگ اوهو اوهو.
تموم ِ دنيا جَم شدن
هِي راس شدن هِي خم شدن
فرمايشا طبق طبق
همه‌گي به دورش وَقّ و وقّ
بستن به نافش چپ و راس
جوشونده‌ی ملا پيناس
دَم‌اش دادن جوون و پير
نصيحتای بي‌نظير:


«- حسین قلی غصه خورک

خنده نداری به درک!
خنده که شادی نمي‌شه
عيش ِ دومادی نمي‌شه.
خنده‌ی لب پِشک ِ خَره
خنده‌ی دل تاج ِ سره،
خنده‌ی لب خاک و گِله
خنده‌ی اصلي به دِله...»



حيف که وقتي خوابه دل
وز هوسي خرابه دل،
وقتي که هوای دل پَسه
اسير ِ چنگ ِ هوسه،
دل‌سوزی از قصه جداس
هرچي بگي باد ِ هواس!







حسين‌قلي با اشک و آه
رف دَم ِ باغچه لب ِ چاه

گف:«- ننه چاه، هلاکتم

مرده‌ی خُلق ِ پاکتم!
حسرت ِ جونم رُ ديدی
لبتو امونت نمي‌دی؟
لبتو بِدِه خنده کنم
يه عيش ِ پاينده کنم.»


ننه‌چاهه گُف: «ــ حسين‌قلي

ياوه نگو، مگه تو خُلي؟
اگه لَبمو بِدَم به تو
صبح، چه امونَت چه گرو،
واسه‌يي که لب تَر بکنن
چي‌چي تو سماور بکنن؟
«ضو» بگيرن «رَت» بگيرن
وضو بي‌طاهارت بگيرن؟
ظهر که مي‌باس آب بکشن
بالای باهارخواب بکشن،
يا شب ميان آب ببرن
سبو رُ به سرداب ببرن،



سطلو که بالا کشيدن
لب ِ چاهو اين‌جا نديدن
کجا بذارن که جا باشه
لايق ِ سطل ِ ما باشه؟»



ديد که نه وال‌ّلا، حق مي‌گه
گرچه يه خورده لَق مي‌گه.







حسين‌قلي با اشک و آ
رَف لب ِ حوض ِ ماهيا

گف: «ــ باباحوض ِ تَرتَری
به آرزوم راه مي‌بری؟
مي‌دی که امانت ببرم
راهي به حاجت ببرم
لب‌تو روُ مَرد و مردونه
با خودم يه ساعت ببرم؟»



حوض‌ْبابا غصه‌دار شد
غم به دلش هَوار شد
گُف: «ــ بَبَه جان، بِگَم چي

اگر نَخوام که همچي
نشکنه قلب ِ ناز ِت
غم نکنه دراز ِت:
حوض که لبش نباشه
اوضاش به هم مي‌پاشه
آبش مي‌ره تو پِي‌گا
به‌کُل مي‌رُمبه از جا.»



ديد که نه وال‌ّلا، حَقّه
فوقش يه خورده لَقّه.







حسين‌قلي اوهون‌اوهون
رَف تو حياط، به پُشت ِ بون

گف: «ــ بيا و ثواب بکن
يه خير ِ بي‌حساب بکن:
آباد شِه خونِمونت
سالم بمونه جونت!
با خُلق ِ بي‌بائونه‌ت
لب ِتو بده اَمونت
باش يه شيکم بخندم
غصه رُ بار ببندم
نشاط ِ يامُف بکنم
کفش ِ غمو چَن ساعتي
جلو ِ پاهاش جُف بکنم.»



بون به صدا دراومد
به اشک و آ دراومد:
«ــ حسين‌قلي، فدات شَم،
وصله‌ی کفش ِ پات شَم

مي‌بيني چي کردی با ما
که خجلتيم سراپا؟
اگه لب ِ من نباشه
جانُوْدوني‌م کجا شِه؟
بارون که شُرشُرو شِه
تو مُخ ِ ديفار فرو شِه
ديفار که نَم کشينِه
يِه‌هُوْ از پا نِشينه،
هر بابايي مي‌دونه
خونه که رو پاش نمونه
کار ِ بون‌اشم خرابه
پُلش اون ور ِ آبه.
ديگه چه بوني چه کَشکي؟
آب که نبود چه مَشکي؟»

ديد که نه والّ‌لا، حق مي‌گه
فوقش يه خورده لَق مي‌گه.







حسين‌قلي، زار و زبون
وِيْلِه‌زَنون گريه‌کنون
لبش نبود خنده مي‌خواس
شادی پاينده مي‌خواس.



پاشد و به بازارچه دويد
سفره و دستارچه خريد
مُچ‌پيچ و کول‌بار و سبد
سبوچه و لولِنگ و نمد
دويد اين سر ِ بازار
دويد اون سر ِ بازار
اول خدا رُ ياد کرد
سه تا سِکّه جدا کرد
آجيل ِ کارگشا گرفت
از هم ديگه سَوا گرفت
که حاجتش روا بِشه
گِرَه‌ش ايشال‌ّلا وابشه
بعد سر ِ کيسه واکرد
سکه‌ها رو جدا کرد
عرض به حضور ِ سرورم
چي بخرم چي‌چي نخرم:
خريد انواع ِ چيزا
کيشميشا و مَويزا،



تا نخوری نداني
حلوای تَن‌تَناني،
لواشک و مشغولاتي
آجيلای قاتي‌پاتي
اَرده و پادرازی
پنير ِ لقمه‌ْقاضي،



خانُمايي که شومايين
آقايوني که شومايين:
با هَف عصای شيش‌مني
با هف‌تا کفش ِ آهني
تو دشت ِ نه آب نه علف
راه ِشو کشيد و رفت و رَف
هر جا نگاش کشيده شد
هيچ‌چي جز اين ديده نشد:
خشکه‌کلوخ و خار و خس
تپه و کوه ِ لُخت و بس:
قطار ِ کوهای کبود
مث ِ شترای تشنه بود
پستون ِ خشک ِ تپه‌ها
مث ِ پيره‌زن وخت ِ دعا.

«ــ حسين‌قلي غصه‌خورک
خنده نداشتي به درک!

خوشي بيخ ِ دندونت نبود
راه ِ بيابونت چي بود؟



راه ِ دراز ِ بي‌حيا
روز راه بيا شب راه بيا
هف روز و شب بکوب‌بکوب
نه صُب خوابيدی نه غروب
سفره‌ی بي‌نونو ببين
دشت و بيابونو ببين:
کوزه‌ی خشکت سر ِ راه
چشم ِ سيات حلقه‌ی چاه
خوبه که اميدت به خداس
وگرنه لاشخور تو هواس!»







حسين‌قلي، تِلُوخورون
گُشنه و تشنه نِصبِه‌جون



خَسّه خَسّه پا مي‌کشيد
تا به لب ِ دريا رسيد.
از همه چي وامونده بود
فقط ‌اَم يه دريا مونده بود.



«ــ ببين، دريای لَم‌لَم

فدای هيکلت شَم
نمي‌شه عِزتت کم
از اون لب ِ درازوت
درازتر از دو بازوت
يه چيزی خِير ِ ما کُن
حسرت ِ ما دوا کُن:
لبي بِده اَمونت
دعا کنيم به جونت.»

«ــ دلت خوشِه حسين‌قلي
سر ِ پا نشسته چوتولي.

فدای موی بور ِت!
کو عقلت کو شعور ِت؟
ضررای کارو جَم بزن
بساط ِ ما رو هم نزن!
مَچِّده و مناره‌ش
يه درياس و کناره‌ش.



لب ِشو بدم، کو ساحلش؟
کو جيگَرَکي‌ش کو جاهلش؟
کو سايبونش کو مشتريش؟
کو فوفولش و کو نازپَری‌ش؟
کو نازفروش و نازخر ِش؟
کو عشوه‌يي‌ش کو چِش‌چَر ِش؟»







حسين‌قلي، حسرت به دل
يه پاش رو خاک يه پاش تو گِل
دَساش از پاهاش درازتَرَک
برگشت خونه‌ش به حال ِ سگ.
ديد سر ِ کوچه راه‌به‌راه
باغچه و حوض و بوم و چاه
هِرتِه‌زَنون ريسه مي‌رن
مي‌خونن و بشکن مي‌زنن:

«ــ آی خنده خنده خنده
رسيدی به عرض ِ بنده؟
دشت و هامونو ديدی؟
زمين و زَمونو ديدی؟
انار ِ گُل‌گون مي‌خنديد؟
پِسّه‌ی خندون مي‌خنديد؟
خنده زدن لب نمي‌خواد
داريه و دُمبَک نمي‌خواد:
يه دل مي‌خواد که شاد باشه
از بند ِ غم آزاد باشه
يه بُر عروس ِ غصه رُ
به تَئنايي دوماد باشه!
حسين‌قلي!
حسين‌قلي!
حسين‌قلي حسين‌قلي حسين‌قلي!»
 

Mohsenyg

عضو جدید
باران

باران

باران


بارون مياد جرجر
گم شده راه ِ بندر
ساحل ِ شب چه دوره
آب‌اِش سيا و شوره
اي خدا کشتي بفرست
آتيش ِ بهشتي بفرست
جاده‌ي ِ کهکشون کو
زُهره‌ي ِ آسمون کو
چراغ ِ زُهره سرده
تو سياهيا مي‌گرده
اي خدا روشن‌اِش کن
فانوس ِ راه ِ من‌اِش کن
گم شده راه ِ بندر
بارون مياد جرجر

***
بارون مياد جرجر
رو گنبد و رو منبر
لک‌لک ِ پير ِ خسته
بالاي ِ منار نشسته.

«ــ لک‌لک ِ ناز ِ قندي
يه چيزي بگم نخندي:
تو اين هواي ِ تاريک
دالون ِ تنگ و باريک
وقتي که مي‌پريدي
تو زُهره رو نديدي؟»

«ــ عجب بلائي بچه!
از کجا ميائي بچه؟
نمي‌بيني خوابه جوجه‌م
حالش خرابه جوجه‌م
از بس که خورده غوره
تب داره مثل ِ کوره؟
تو اين بارون ِ شَرشَر
هوا سيا زمين تر
تو ابر ِ پاره‌پاره
زُهره چي‌کار داره؟
زُهره خانم خوابيده
هيچ‌کي اونو نديده...»

***
بارون مياد جرجر
رو پُشت ِ بون ِ هاجر
هاجر عروسي داره
تاج ِ خروسي داره.

«ــ هاجرک ِ ناز ِ قندي
يه چيزي بگم نخندي:
وقتي حنا مي‌ذاشتي
ابروتو ورمي‌داشتي
زلفاتو وامي‌کردي
خالتو سيا مي‌کردي
زُهره نيومد تماشا؟
نکن اگه ديدي حاشا...»

«ــ حوصله داري بچه!
مگه تو بي‌کاري بچه؟
دومادو الان ميارن
پرده رو ورمي‌دارن
دسّمو مي‌دن به دسّش
بايد دَرارو بَسّش
نمي‌بيني کار دارم من؟
دل ِ بي‌قرار دارم من؟
تو اين هواي ِ گريون
شرشر ِ لوس ِ بارون
که شب سحر نمي‌شه
زُهره به‌در نمي‌شه...»

***
بارون مياد جرجر
روي ِ خونه‌هاي ِ بي‌در
چهارتا مرد ِ بيدار
نشسّه تنگ ِ ديفار
ديفار ِ کنده‌کاري
نه فرش و نه بخاري.

«ــ مردا، سلام ُ عليکم!
زُهره خانم شده گُم
نه لک‌لک اونو ديده
نه هاجر ِ ورپريده
اگه ديگه بر نگرده
اوهو، اوهو، چه دَرده!
بارون ِ ريشه‌ريشه
شب ديگه صُب نمي‌شه.»

«ــ بچه‌ي ِ خسّه‌مونده
چيزي به صُب نمونده
غصه نخور ديوونه
کي ديده که شب بمونه؟ ــ
زُهره‌ي ِ تابون اين‌جاس
تو گره ِ مُشت ِ مرداس
وقتي که مردا پاشن
ابرا ز ِ هم مي‌پاشن
خروس ِ سحر مي‌خونه
خورشيد خانوم مي‌دونه
که وقت ِ شب گذشته
موقع ِ کار و گَشته.
خورشيد ِ بالابالا
گوشِش به زنگه حالا.»

***
بارون مياد جرجر
رو گنبد و رو منبر
رو پُشت ِ بون ِ هاجر
رو خونه‌هاي ِ بي‌در...
ساحل ِ شب چه دوره
آب‌ا ِش سياه و شوره
جاده‌ي ِ کهکشون کو
زُهره‌ي ِ آسمون کو؟
خروسک ِ قندي‌قندي
چرا نوکتو مي‌بندي؟
آفتابو روشن‌ا ِش کن
فانوس ِ راه ِ من‌ا ِش کن
گم شده راه ِ بندر
بارون مياد جرجر...


1333
زندان قصر
 

Mohsenyg

عضو جدید
به یادزنده یاد فرهاد مهراد (خواننده ی این شعر)

به یادزنده یاد فرهاد مهراد (خواننده ی این شعر)

به یادزنده یاد فرهاد مهراد



يه شب ِ مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي‌بره
کوچه به کوچه
باغ ِ انگوري
باغ ِ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اون جا که شبا
پُشت ِ بيشه‌ها
يه پري مياد
ترسون و لرزون
پاشو مي‌ذاره
تو آب ِچشمه
شونه مي‌کنه
موي ِ پريشون...

يه شب ِ مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي‌بره
تَه ِ اون دره
اون جا که شبا
يکه و تنها
تک‌درخت ِ بيد
شاد و پُراميد
مي‌کنه به ناز
دسشو دراز
که يه ستاره
بچکه مث ِ
يه چيکه بارون
به جاي ِ ميوه‌ش
نوک ِ يه شاخه‌ش
بشه آويزون...

يه شب ِ مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي‌بره
از توي ِ زندون
مث ِ شب‌پره
با خودش بيرون،
مي‌بره اون جا
که شب ِ سيا
تا دَم ِ سحر
شهيداي ِ شهر
با فانوس ِ خون
جار مي‌کشن
تو خيابونا
سر ِ ميدونا:

«ــ عمويادگار!
مرد ِ کينه‌دار!
مستي يا هشيار
خوابي يا بيدار؟»

مست‌ايم و هشيار
شهيداي ِ شهر!
خواب‌ايم و بيدار
شهيداي ِ شهر!
آخرش يه شب
ماه مياد بيرون،
از سر ِ اون کوه
بالاي ِ دره
روي ِ اين ميدون
رد مي‌شه خندون

يه شب ماه مياد
يه شب ماه مياد...


۱۳۳۳
زندان ِ قصر
 

Behrooz79

عضو جدید
من به جنگ سياهي مي روم.
گهواره هاي خستگي
از كشاكش رفت و آمدها
باز ايستاده اند،
و خورشيدي از اعماق
كهكشان هاي خاكستر شده را
روشن مي كند.

***
فريادهاي عاصي آذرخش -
هنگامي كه تگرگ
در بطن بي قرار ابر
نطفه مي بندد.
و درد خاموش وار تاك -
هنگامي كه غوره خرد
در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند.
فرياد من همه گريز از درد بود
چرا كه من، در وحشت انگيز ترين شبها، آفتاب را به دعائي
نوميدوار طلب مي كرده ام.

***
تو از خورشيد ها آمده اي، از سپيده دم ها آمده اي
تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي.
***
در خلئي كه نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائي نوميدوار طلب كرده بودم.
جرياني جدي
در فاصله دو مرگ
در تهي ميان دو تنهائي -
[ نگاه و اعتماد تو، بدينگونه است!]

***
شادي تو بي رحم است و بزرگوار،
نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است

من برمي خيزم!

چراغي در دست

چراغي در دلم.

زنگار روحم را صيقل مي زنم

آينه ئي برابر آينه ات مي گذارم

تا از تو

ابديتي بسازم

:gol::gol::gol:


الف. بامداد
 

baback

کاربر فعال
میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم
که آشکارا در پرده ی کنایت رفت
مجال ما همه این تنگ مایه بود و ، دریغ
که مایه همه خود در وجه این حکایت رفت

یادش گرامی
 
  • Like
واکنش ها: vahm

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سنگ می کشم بر دوش،
سنگ الفاظ
سنگ قوافی را.
و از عرقریزان غروب، که شب را
در گود تاریکش
…………. می کند بیدار،

و قیراندود می شود رنگ
در نابینائی تابوت،
و بی نفس می ماند آهنگ
از هراس انفجار سکوت،
من کار می کنم
…………..کار می کنم
………….. …………..کار
و از سنگ الفاظ
………….. بر می افرازم
استوار
………….. دیوار،
تا بام شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشینم
در آن زندانی شوم . . .

من چنینم. احمقم شاید!
که می داند
…………..که من باید

سنگ های زندانم را به دوش کشم
بسان فرزند مریم که صلیبش را،
و نه بسان شما
که دستة شلاق دژخیم تان را می تراشید
………….. ………….. …………..از استخوان برادرتان
و رشتة تازیانة جلادتان را می بافید
………….. ………….. …………..از گیسوان خواهران
و نگین به دستة شلاق خودکامگان می نشانید
از دندان های شکستة پدرتان!

♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
و من سنگ های گران قوافی را بر دوش می برم
و در زندان شعر
……… ………………. محبوس می کنم خود را
بسان تصویری که در چارچوبش
………….. ………….. …………..در زندان قابش.
و ای بسا
………….. تصویری کودن
………….. . ……………………… از انسانی ناپخته:
از من سالیان گذشته
………….. ………….. گمگشته
که نگاه خردسال مرا دارد
………….. ………….. ………….. در چشمانش،
و من کهنه تر به جا نهاده است
تبسم خود را
………….. بر لبانش،
و نگاه امروز من بر آن چنان است
که پشیمانی
به گناهانش!

تصویری بی شباهت
که اگر فراموش می کرد لبخندش را
و اگر کاویده می شد گونه هایش
………….. ………….. ………….. به جست و جوی زندگی
و اگر شیار بر می داشت پیشانیش
از عبور زمان های زنجیر شده با زنجیر بردگی
می شد من!

می شد من
عیناً!

می شد من که سنگ های زندانم را بر دوش
می کشم خاموش،
و محبوس می کنم تلاش روحم را
در چار دیوار الفاظی که
می ترکد سکوت شان
………….. ………….. در خلإ آهنگ ها
که می کاود بی نگاه چشم شان
………….. ………….. ………….. در کویر رنگ ها . . .

می شد من
عیناً!

می شد من که لبخنده ام را از یاد برده ام،
و اینک گونه ام . . .
و اینک پیشانیم . . .

♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
چنینم من
ـ زندانی دیوارهای خوشاهنگ الفاظ بی زبان ـ

چنینم من!
تصویرم را در قابش محبوس کرده ام
و نامم را در شعرم
و پایم را در زنجیر زنم
و فردایم را در خویشتن فرزندم
و دلم را در چنگ شما . . .

در چنگ همتلاشی با شما
………….. ………….. که خون گرم تان را
به سربازان جوخة اعدام
………….. ………….. می نوشانید
که از سرما می لرزند
و نگاه شان
………….. انجماد یک حماقت است.

شما
که در تلاش شکستن دیوارهای دخمة اکنون خویشید
و تکیه می دهید از سر اطمینان
………….. ………….. ………….. بر آرنج
مجری عاج جمجمه تان را
و از دریچة رنج
چشم انداز طعم کاخ روشن فرداتان را
در مذاق حماسة تلاش تان مزمزه می کنید.

شما . . .
و من . . .
شما و من
و نه آن دیگران که می سازند
دشنه
………….. برای جگرشان
زندان
………….. برای پیکرشان
رشته
………….. برای گردن شان.

و نه آن دیگرتران
که کورة دژخیم شما را می تابانند
با هیمة باغ من
و نان جلاد مرا برشته می کنند
در خاکستر زاد و رود شما.

♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
و فردا که فرو شدم در خاک خونالود تبدار،
تصویر مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوار خانه ام.

تصویری کودن را که می خندد
در تاریکی ها و در شکست ها
به زنجیرها و به دست ها.
و بگوئیدش:
………….. « تصویر بی شباهت!
………….. به چه خندیده ای؟»
و بیاویزیدش
………….. دیگر بار
واژگونه
رو به دیوار!

و من همچنان می روم
با شما و برای شما
ـ برای شما که این گونه دوستارتان هستم. ـ

و آینده ام را چون گذشته می روم سنگ بردوش:
سنگ الفاظ
سنگ قوافی،
تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:
زندان دوست داشتن.

دوست داشتن مردان
و زنان

دوست داشتن نی لبک ها
………….. ………….. سگ ها
………….. ………….. ………….. و چوپانان

دوست داشتن چشم به راهی،
و ضرب انگشت بلور باران
………….. ………….. ………….. بر شیشة پنجره

دوست داشتن کارخانه ها
………….. ………….. ………….. مشت ها
………….. ………….. ………….. ………….. تفنگ ها

دوست داشتن نقشة یابو
با مدار دنده هایش
با کوه های خاصره اش،
و شط تازیانه
با آب سرخش

دوست داشتن اشک تو
………….. ………….. بر گونة من
و سرور من
………….. بر لبخند تو

دوست داشتن شوکه ها
گزنه ها و آویشن وحشی،
و خون سبز کلروفیل
بر زخم برگ لگد شده

دوست داشتن بلوغ شهر
و عشقش

دوست داشتن سایة دیوار تابستان
و زانوهای بیکاری
………….. ………….. در بغل

دوست داشتن جقه
وقتی که با آن غبار از کفش بسترند
و کلاهخود
وقتی که در آن دستمال بشویند

دوست داشتن شالیزارها
پاها و
زالوها

دوست داشتن پیری سگ ها
و التماس نگاه شان
و درگاه دکة قصابان،
تیپاخوردن

و بر ساحل دورافتادة استخوان
از عطش گرسنگی
………….. ………….. مردن

دوست داشتن غروب
با شنگرف ابرهایش،
و بوی رمه در کوچه های بید

دوست داشتن کارگاه قالی بافی
زمزمة خاموش رنگ ها
تپش خون پشم در رگ های گره
و جان های نازنین انگشت
که پامال می شوند

دوست داشتن پائیز
با سرب رنگی آسمانش

دوست داشتن زنان پیاده رو
خانه شان
عشق شان
شرم شان

دوست داشتن کینه ها
………….. ………….. دشنه ها
………….. ………….. ………….. و فرداها

دوست داشتن شتاب بشکه های خالی تندر
بر شیب سنگفرش آسمان
دوست داشتن بوی شور آسمان بندر
پرواز اردک ها
فانوس قایق ها
و بلور سبز رنگ موج
با چشمان شب چراغش

دوست داشتن درو
و داس های زمزمه

دوست داشتن فریادهای دیگر
دوست داشتن لاشة گوسفند
بر چنگ مردک گوشت فروش
که بی خریدار می ماند
………….. ………….. می گندد
………….. ………….. ………….. می پوسد

دوست داشتن قرمزی ماهی ها
در حوض کاشی

دوست داشتن شتاب
و تأمل
دوست داشتن مردم
که می میرند
………….. آب می شوند
و در خاک خشک بی روح
دسته دسته
………….. گروه گروه
………….. ………….. انبوه انبوه
فرو می روند
………….. فرو می روند و
………….. ………….. فرو
………….. ………….. ………….. می روند

دوست داشتن سکوت و زمزمه و فریاد
دوست داشتن زندان شعر
با زنجیرهای گرانش:
………….. ………….. ـ زنجیر الفاظ
………….. …………..زنجیر قوافی . . .
♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
و من همچنان می روم:
در زندانی که با خویش
در زنجیری که با پای
در شتابی که با چشم
در یقینی که با فتح من می رود دوش با دوش
از غنچة لبخند تصویر کودنی که بر دیوار دیروز
تا شکوفة سرخ یک پیراهن
………….. ………….. بر بوتة یک اعدام:
تا فردا!

♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
چنینم من:
قلعه نشین حماسه های پر از تکبر
سمضربة پر غرور اسب وحشی خشم
………….. ………….. ………….. بر سنگفرش کوچة تقدیر
کلمة وزشی
………………………. در توفان سرود بزرگ یک تاریخ
محبوسی
………………… در زندان یک کینه
برقی
………….. در دشنة یک انتقام
و شکوفة سرخ پیراهنی
در کنار راه فردای بردگان امروز
 

*انیس*

عضو جدید
با آوازی يک‌دست يک‌دستدنباله‌یِ چوبينِ بار در قفای‌اشخطی سنگين و مرتعش
بر خاک می‌کشيد.


«ــ تاجِ خاری بر سرش بگذاريد!»
و آوازِ درازِ دنباله‌یِ بار

در هذيانِ دردش يک‌دسترشته‌يی آتشين
می‌رِشت.

«ــ شتاب کن ناصری، شتاب کن!»
از رحمی که در جانِ خويش يافت
سبک شد

و چونان قويی مغروردر زلالی‌یِ خويشتن نگريست،
«ــ تازيانه‌اش بزنيد!»
رشته‌یِ چرم‌باف
فرود آمد،

و ريسمانِ بی‌انتهایِ سرخ در طولِ خويشاز گرهی بزرگ
برگذشت.

«ــ شتاب کن ناصری، شتاب کن!»

از صفِ غوغایِ تماشاييان العازرگام‌زنان راهِ خود گرفت
دست‌ها

در پسِ پشت به‌هم‌درافکنده،
و جان‌اش را از آزارِ گرانِ دِينی گزنده
آزاد يافت:

«ــ مگر خود نمی‌خواست، ورنه می‌توانست!»


آسمانِ کوتاه به‌سنگينیبر آوازِ رو در خاموشی‌یِ رحم فروافتاد.سوگ‌واران به خاک‌پشته برشدندو خورشيد و ماه

به‌هم برآمد.
 

s_samaneh

عضو جدید
شاملو، به عنوان روزنامه‌نویس

شاملو، به عنوان روزنامه‌نویس

شاملو، به عنوان روزنامه‌نویس

مسعود بهنود
روزنامه نگار





روی جلد کتاب جمعه، شماره پنجم



می توان گفت شغل اصلی احمد شاملو روزنامه نگاری بود. بیش تر عمر، شعر گفت و مدام هم می گفت و به شاعری در همه جهان شهره است و به حق دارای عنوان مشهورترین شاعر معاصر ایران، اما شغلش شاعری نبود و جز ده سال آخر عمر شغلش روزنامه نگاری بود چرا که به دوران او کس در ایران با شاعری زندگی نمی توانست.
شاملو نه فعال سیاسی بود، نه تمام وقت مترجم و سناریست و مصحح حافظ بود. روزنامه نگاری اولین و آخرین شغل او بود و شاعری جدی ترین دلمشغولی وی. در سی سال آخر عمر، این درست است که، دیگر نشریه ای اداره نکرد و هم این زمان بود که تالبف کتاب کوچه را به عنوان شغل واقعی و تمام وقت برگزیده و دهخداوار یک تنه [البته همراه همسر و همسفرش آیدا] این مجموعه را به جائی رساند.
<H2 class=title>بیش از بیست نشریه ای که شاملو از سال های پایانی جنگ جهانی دوم تا سی و پنج سال بعد منتشر کرد و یا از زمره بینان گذارانش بود، نشریاتی بودند با گرایش ادبی و فرهنگی، اما در آن میان در نشریات عمومی هم بخت آزمود. مهم ترین مشخصه نشریاتی که وی منتشر می کرد نوآوری در شکل و محتوای آن ها بود. ابتکارهائی که نشان علاقه اش به حرفه روزنامه نگاری و دلبستگی شدیدش به داشتن رسانه ای به دلخواه بود.



</H2>معیشت شاعران
یکی دو دهه است که بعضی شاعران در ایران، با شاعری معیشت می کنند، پیش از این از این خبرها نبود. معمولا شاعر از جیب پدر و ارث می خورد یا به فقر می گذراند اگر معلم نبود مثل آزاد، آتشی و نیستانی و اگر کارمند نبود مثل فریدون مشیری، سیاوش کسرائی و نادر نادرپور، حتی کمتری مثل بیژن ترقی و یا مدت کمی بیژن الهی کتابفروشی داشتند که دست کم به شاعری نزدیک باشد و یا مثل فروغ فرخ زاد و احمدرضا احمدی در مرکزی فرهنگی و هنری کار کنند که با شعر و کتاب و فیلم سرکار داشته باشند.
شاملو شاید تنها شاعری بود که اگر مشکلات کار و دخالت های سیاسی نبود می توانست در سال های پایان عمر با فروش کتاب هایش زندگی بگذراند اما نه دستگاه حکومت راحت وی را می خواست و نه ناشران و دیگران چنین مجالی برای او باقی گذاشتند.
روزگاری نجف دریابندری در مقدمه کتاب چنین کنند بزرگان از داروئی نوشته بود که شاملو به هر نشریه بیمار می خوراند شفا می یافت و به تیراژ می رسید و این همان داروئی بود که به هر نشریه دایر که می خوراند آن را به محاق تعطیل می برد.



زندان و آوارگی در آغاز زندگی اجتماعیش بر او غالب بود و در میانه سالی هم تا زمانی که چنان بلند آوازه شود که نزدیک بود نوبل ادبیات نصیبش شود، و تعداد کتاب هایش از پنجاه گذاشت، آرامشی درخور را در وطن خود به دست نیاورد. این زمانی بود که از اقامت در آمریکا چشم پوشید، خسته برگشت، و گفت من چراغم در این جا می سوزد.
این بی سامانی طولانی و خانه عوض کردن چندین باره، داستان ها و ترجمه ها و شعرهایش را پراکند و چه بسا از آثارش را از دسترسش چنان خارج کرد که تا زنده بود در حسرتش ماند. و از جمله نشریاتی که در آن ها نوشت یا اداره شان کرد.
اما مسلم است که احمد شاملو در میانه این همه زندگی، بیش از بیست نشریه را هم سردبیری کرد. از ادیب که هفته نامه ای بود و در سال 1325 سردبیرش شد تا کتاب جمعه که تنها نشریه ای بود که بعد از انقلاب در ایران منتشر کرد و بازگشت به رویای کتاب های هفته بود بعد از نزدیک بیست سال. از آتشبار نشریه جنجالی انجوی شیرازی که از هر سطرش فریاد انقلاب خواهی و انتقام جوئی و ضدیت با قدرت مرکزی بلند بود تا ایرانشهر که همزمان با انقلاب ایران در لندن سردبیری کرد.
شناسنامه کتاب جمعه، شماره اول


روزگاری نجف دریابندری در مقدمه کتاب چنین کنند بزرگان از داروئی نوشته بود که شاملو به هر نشریه بیمار می خوراند شفا می یافت و به تیراژ می رسید و این همان داروئی بود که به هر نشریه دایر که می خوراند آن را به محاق تعطیل می برد. و فورمول این دارو که هم شفا می داد و هم مرگ می آورد که یک شعر بلند از خودش، ترجمه عروسی خون لورکا و شاید هم نمایش حلوا برای زنده ها بود. [نقل به مضمون].
در پشت گفته نجف دریابندری واقعیتی نهفته است . این که شاملو روزنامه نگار با ذوقی بود که وقتی پا به بامشاد و خوشه گذاشت و حتی روزی که سردبیر کتاب هفته شد، سرنوشت این نشریات دگرگون شد.
علاوه بر سلیقه خاص و آوانگاردی که در انتخاب موضوع داشت، در ویراستاری هم به صنعت ایجاز تسلط داشت و از "اطناب ممل" دوری می کرد. با خوانندگان ارتباطی برقرار می کرد که به اصطلاح امروزی معتقد به بخش های اینتراکتیو بود. و از همه مهم تر نگاهش به گرافیک و شکل نشریه.
شاملو سلایق گرافیکی خود را ابتدا در جلد کتاب هایش نشان داد و حتی کاغذ چند چاپ کتاب های خود را توانست از میان کاغدهای کاهی چنان برگزیند که معمول نبود و جلوه کرد. اما تا زمانی که به کیهان رفت که امکانات مناسب داشت، آن همه ذوق را با وقت گذاشتن ها در هنگام صفحه بندی، در گراور سازی زانیج خواه گذراند.
کتاب جمعه کیهان فرصتی شد که کار را تمام کند و این زمانی بود که مرتضی ممیز هم دانش آموخته گرافیک از آلمان برگشته بود و چه سردبیری بهتر از احمد شاملو برای به میدان کشیدن غمزه های گرافیک. چنین بود که کتاب جمعه به سردبیری شاملو اولین نشریه به راستی شکیل و از نظر شکل و گرافیک علمی بود. ممیز خود از شاملو به عنوان اولین سردبیر هنرشناس و مشوق خود یاد می کرد.
روایت آیدا
صادق ترین کس درباره احمد شاملو آیداست، در عین حال کس به اندازه آیدا آشنای شاعر نیست. همین امسال که ده سال از درگذشت شاملو گذشته، آیدا سرکیسیان در گفتگوئی با روزنامه شرق تصویری از روزنامه نگاری شاملو داد.
آیدا سرکیسیان، نفر سمت چپ، بر سر مزار احمد شاملو


شاملو ارتباط نزديك و رویارو با مردم را دوست داشت. معتقد بود بهترين نوع ارتباطی كه می‌تواند با جامعه داشته باشد انتشار یک نشریه است. کارهای كتاب هفته یا كتاب جمعه و یا خوشه را در یک هفته آماده می کرد. اعتماد به نفس عجيبی داشت.
همكاری شاملو با مجلات از 17 سالگي شروع ‌شد زمانی كه از زندان روس‌ها بعد از 24 ماه آزاد گشت. آتشبار، كبوتر صلح، مصلحت، پايگاه آزادی نشرياتی بود كه شاملو برای آنها می نوشت. تا آرام آرام سعی كرد خود يك مجله منتشر كند با هزینه و همت خود و یا دوستی، يكی دو شماره مجله با فرهنگ فرهی و عبدالله ناظر از آن دوران یادگار است. بعد از آشنايی‌اش با نيما تلاش کرد شعرهای نيما را چاپ كند، در مقابل کسانی که شعر نو و نيما را جدی نمی‌گیرند و بی‌ارزش می‌دانستند ایستاده بود و تلاش می کرد حتا اگر شده مجله‌ای يك شماره شود اما با یک شعر از نيما.
در بخش دیگری از این مصاحبه آیدا تعریف کرده است که سرانجام خانم اشرف الملوك اسلامی، مادر فرزندان او که معلم بود و خواهرش در وزارت فرهنگ فعال براي شاملو امتياز يك مجله گرفت که دو سه شماره آن در قطع كوچك منتشر شد. زمانی هم كه با خانم طوسی حائری آشنا شد، به نام خواهر خانم حائری امتياز مجله می‌گيرند و [باز چند شماره ای منتشر می شود] در این میان یک چند نیز سردبیری بامشاد و آشنا را به عهده گرفت. دو مجله كه در سالهای میانه دهه سی مجلات پرباری به شمار می‌رفتند.
ناقلا بود؛ نمی‌گفت كيست. حتا نمی‌گفت سردبير كتاب هفته است

آیدا خود شاملو را زمانی شناخت که در کتاب هفته سردبیر بود. چنان که گفته است " از علاقه‌مندان كتاب هفته بودم و آن را می‌خواندم. بعد از آشنایی‌مان كتاب باغ آيينه را به من داد و گفت بخوان، روی كتاب هم نوشته بود ا. بامداد. كتاب را بردم و خواندم . گفتم :کتاب خودته. گفت: نه ! این کتاب ا. بامداد است. ناقلا بود نمی‌گفت كيست. حتا نمی‌گفت سردبير كتاب هفته است".
نویسنده این سطور نیز در سال های چهل با شاملو در موقعی که سردبیر خوشه بود آشنا شد. نوشته ها و شعرهائی که ویراستاری می کرد، دقت و وسواسی که در تصحیح داشت آموزنده بود.
در آن زمان که نه اینترنتی بود و نه حتی کتابخانه دایر و مجهزی در دسترس، یافتن عکس مناسبت از نخبگان جهانی کاری شاق بود. اولین و دومین احضار به ساواک برای این نویسنده زمانی بود که به خواست شاملو برای یافتن عکس ایلیا النبورگ نویسنده و روزنامه نگار روس [که همان زمان در گذشته بود] به بخش فرهنگی سفارت شوروی رفت. و چندی بعد دوباره وقتی نیاز به تصویری از پاسترناک داشت همین راه طی شد و باز در همان ساواک سر در آوردیم. اما برایش مهم نبود. مهم این که باید نشریه ای که منتشر می کرد بهترین باشد.
کسانی که در سال های دهه شصت نشریاتی مانند آدینه و تکاپو را منتشر می کردند به یاد دارند که باز نگاه نقدانه وی، همراه وسوسه روزنامه نگاری موجب می شد که آنان را رهنمائی کند، سوژه بدهد و نقد کند.
از همین روست که می گویم شغل اصلی اش روزنامه نگاری بود گرچه بلند آوازه ترین شاعر ایرانی شد.
 

s_samaneh

عضو جدید
گوهری که شاملو را شاملو کرد

گوهری که شاملو را شاملو کرد

گوهری که شاملو را شاملو کرد

فرج سرکوهی
روزنامه نگار و منتقد ادبی





احمد شاملو (1379-1304)


آن چه احمد شاملو را «به آن چه بود» و «آن چه در ذهنیت جمعی» ما هست برکشید و نیز آن چه او را به محبوب ترین، با نفوذترین و تاثیرگذارترین چهره فرهنی دستکم چند نسل از کتابخوانان جامعه ایرانی بدل کرد، نه فقط به خلاقیت شگفت انگیر او در شعر، ترجمه، زبان، ژورنالیزم فرهنگی و گردآوری فرهنگ عامه و. . . . که بعلاوه به «گوهر نفی و نقد» بر می گردد که مولفه اصلی شخصیت و روان شناسی فردی او، بن مایه اصلی جهان نگری و کردار و گفتار او و درون مایه اصلی ساختار، فرم، زبان، تخیل و اندیشه آثار او بود.
این «گوهر» کمیاب از روزگار نوجوانی و به دورانی که او مدرسه را رها و علیه پدر و جامعه طغیان کرد در شاملو نهادینه شد، به رغم تحولات فکری، سیاسی، ادبی و هنری به دوران های گوناگون عمر خلاق او برجای ماند، در کوره تجربه های تلخ و شیرین اجتماعی و فردی و فرهنگی و در بستر کار خلاق مدام تقویت شد و در آثار و گفتار و کردار جمعی و فردی و در مواضع سیاسی و فرهنگی او خود را در جامه های گوناگون به نمایش گذاشت.

  • تیر گوهر نقد و نفی شاملو اغلب به نشانه می زد و گاه به خطا می رفت. به نشانه که می زد به نوآوری های خلاق فرهنگی و مواضع سیاسی و فکری متناسب با زمان و زمانه و همگن با واقعیت ها و شان و شخصیت فرهنگی، اجتماعی و سیاسی او می رسید و به خطا که می رفت، به رغم اصرار لجبازانه شاملو، با زمان و زمانه و شان و شخصیت فرهنگی او و با واقعیت ها تناسبی نداشت اما به دلیل نفوذ گسترده او می توانست چشم انداز را بر انبوه مخاطبان شیفته او کدر کند.




در شخصیت فردی، شعری، فرهنگی، سیاسی و اجتماعی شاملو «پرنده ای نه گو» خانه کرده بود که «زبانش به آری گفتن» نمی گردید، پرنده ای شورشی که شاملو را علیه هر نوع قدرت و اقتدار و تمامی اتوریته های فکری، مذهبی، اخلاقی، اجتماعی و سیاسی برمی انگیخت و او را از همراهی با پسند، هنجار و ارزش های غالب بر جامعه باز می داشت.
پرنده شورشی شاملو از وضع موجود و از ذهنیت غالب می گریخت، گاه سمت و سوی آینده را پیش از تولد آن با گیرنده های عاطفی و حسی خود می گرفت و با نبوغ شاعری بزرگ و نوآور و با سخت کوشی و شجاعت روشنفکری معترض در هم می آمیخت و گاه در نفی و نقد همه اعتبارها و ارزش ها تیر و تیغ به افراط به خطا می زد.
بدل شدن شاملو به نماد روشنفکری معترض ایران با روحیه عاصی او متناسب و با هنجار شکنی مدام و تمایل افراطی او به حضور در درگیری های فکری و رسانه ای در تضاد بود و هم از این روی، به ویژه در جدل های رسانه ای، گاه رفتاری متناسب با شان نمادی خود نداشت

ترکیب نفی و نقد رادیکال نهادینه شده با خلاقیتی که به نبوغ پهلو می زد، شرافت روشنفکری که به قدرت گردن نمی نهاد، سخت کوشی، کارمدام، شجاعت فکری از خود و از دیگران برگذشتن و تیزهوشی که ریشه در نوعی گیرنده حساس عاطفی داشت و سمت و سوی تحول خلاق را در جامعه و زبان و فرهنگ پیش از ظهور آن در می یافت و در آثار او درونی می کرد، شاملو را به آن چه او بود و از جمله به محبوب ترین شخصیت فرهنگی ایران بدل کرد هر چند همین «گوهر نفی و نقد نهادینه شده»، همین درافتادن مدام با هر چه رنگی از تقدس و اعتبار داشت، و گاه به خطا می رفت، منتقدان سرسخت و دشمنان بسیاری را نیز علیه او برمی انگیخت.
نفی و نقد اما اغلب راه به پرسش و تردید و به نوجویی و نوگرایی و کشف و خلق چشم اندازهای تازه می برد.
شاملو اما از دهه های چهل پنجاه، و به ویژه در دهه های پس از انقلاب، به نماد روشنفکر معترض ایرانی و در ذهن انبوه هواداران خود، به ویژه چپ گرایان سیاسی، به بت و اتوریته بدل شد و متولیانی نیز می کوشند تا او را پس از مرگ او به امام زاده بدل کنند.
بدل شدن شاملو به نماد روشنفکری معترض ایران با روحیه عاصی او متناسب و با هنجار شکنی مدام و تمایل افراطی او به حضور در درگیری های فکری و رسانه ای در تضاد بود و هم از این روی، به ویژه در جدل های رسانه ای، گاه رفتاری متناسب با شان نمادی خود نداشت.
تقلیل شاملوی هنجار شکن به بت و امام زاده نیز جز کشتن شاملو به تیغ دوستداران او یا به تیر متولیانی که از امام زاده ها تغذیه می کنند، نیست.
مردی که مدام خود را می کشت


نفی رادیکال وضع موجود و نقد رادیکال افکار، عقاید، ارزش ها و پسند غالب و متداول در همه عرصه ها، ازسیاست تا شعر، مولفه، بن مایه و درون مایه اصلی شخصیت فردی و آثار شاملو و از عواملی بود که بزرگ ترین شاعر ایران پس از حافظ را به وجدان معترض روشنفکری یک ملت و فرهنگ بدل کرد.
شاملو دستکم پس از مجموعه «آهنگ های فراموش شده»، که با نام واقعی خود منتشر و بعدتر آن را نفی کرد، از منظر نفی و نقد رادیکال به جهان می نگریست.
پس از نفی «آهنگ های فراموش شده» مجموعه «قطعنامه» را با نام «الف . صبح» منتشر کرد تا شاملوی نخستین مجموعه شعر خود را نفی کند.
شاملو با نفی ناسیونالیزم رومانتیک «آهنگ های فراموش شده» شعر کلاسیک، شعر نئوکلاسیک و شعر رومانتیک مشروطه را نفی و به شعر نیمایی و سوسیالیزم رسید اما در این فضاها نیز نماند.
شعر نیمایی بدان روزگار نوترین روند ادبی ایران بود. شاملو اما از این شعر نیز برگذشت تا شعر را از استبداد بن مایه وزنی واحد در یک شعر، که در شعر نیمایی بود، رها کند و به آزادی موسیقی درونی شعر برکشد.
شاملو از حزب توده نیز جدا شد و اعتقاد به عدالت خواهی و آزادی و شان انسانی را، که در او نهادینه بود، به عرصه های فراخ تری برد.
شاملو «الف. صبح»قطعنامه را نیز کشت و مجموعه «هوای تازه» را با نام «الف. بامداد» منتشر کرد.
شعر پس از 28 مرداد 32 در فضای تراژیک شکست نفس می کشید. شاملو چندی در این فضا ماند اما با کشف و خلق شعرهایی که در آن عشق آسمانی، مجرد، کلی و عرفانی حافظ و فرهنگ سنتی ایران به عشق مشخص زمینی و انسانی ارتقا یافته بود، از این دوران نیز برگذشت.
در اواخر دهه چهل فضای سیاسی و فرهنگی ایران پوست می انداخت. شاملو تحولی را که در مبارزه مسلحانه چپ نو در حال شکل گیری بود، پیش از تولد آن، دریافت و شعر آن را سرود

در اواخر دهه چهل فضای سیاسی و فرهنگی ایران پوست می انداخت. شاملو تحولی را که در مبارزه مسلحانه چپ نو در حال شکل گیری بود، پیش از تولد آن، دریافت و شعر آن را سرود.
درخشان ترین و پخته ترین دوره شعر شاملو، که از شعرهای حماسی مجموعه «ابراهیم در آتش» آغاز شد، شاملو را به بزرگ ترین شاعر حماسی ایران، پس از فردوسی، بدل کرد.
شاملو زبان نثر کلاسیک سبک خراسانی را از فراموشی تاریخ احضار و معاصر کرد و به خدمت شعر حماسی خود گرفت هر چند در نثر کوشید تا امکانات زبان زنده معاصر مردمی را کشف و به نویسندگان معرفی کند.
شعر حماسی با نفی و نقد، که در شاملو نهادینه بود، عجین است. قهرمان حماسه علیه موجود قد برمی افرازد و آن را نفی و نقد می کند.
حماسه مبارزه آدمی را علیه تقدیر، خدا یا خدایان، ضرورت، قوانین، قدرت و اقتدار آسمانی و زمینی و هنجارهای غالب تصویر می کند و «پرنده نه گوی» جان شاملو در شعر حماسی او به اوج آزادی رسید.
شاملو در اوج محبوبیت آیت الله خمینی و به هنگامی اکثریت ایرانیان، و حتا گرایش های چپ و ملی و نیمه لیبرال از انقلاب اسلامی استقبال می کردند، انقلاب را نقد و از «بهمنی» نوشت که آزادی و فرهنگ را قربانی خواهد کرد. هشدار شاملو با خشم انقلابیون آن روزگار رو به رو شد.
نقد خود و فرهنگ خود در ایران در دهه 60 در آغاز راه بود. شاملو با نقد اسطوره کاوه و ضحاک و نقد موسیقی سنتی ردیف راه فرهنگ ایرانی را به سوی نقد خود هموار کرد هر چند زبان درشت او در این دو عرصه و نیز شوک حاصل از نخستین حمله به ارزش های مقدس و معتبر واکنش های خشم آلود را به دنبال داشت.
رسم الخطی که شاملو پیشنهاد می کرد، امکانات گسترده ای که شاملو در زبان فارسی زنده معاصر کشف و در ترجمه های خود معرفی کرد و. . نیز با واکنش های خشم آلود مواجه شدند اما پرنده نه گوی شاملو به این همه خو گرفته بود.
شاملو تا به هنگامی که سر بر خاک نهاد قامتی افراخته علیه قدرت مستقر سیاسی، دینی، فرهنگی، ادبی و هنری و حتی علیه خود بود و به رغم قطع یک پای خود ایستاده به خاک افتاد.
 

s_samaneh

عضو جدید
سیمین بهبهانی: گوش شاملو به انتقادها بدهکار نبود

سیمین بهبهانی: گوش شاملو به انتقادها بدهکار نبود

سیمین بهبهانی: گوش شاملو به انتقادها بدهکار نبود

مریم زهدی





" شعر های خوب احمد شاملو در هوای تازه و بعد از آن جای انتقاد ندارد اما اگر کسی هم از اشعارش انتقاد می کرد، او گوشش بدهکار نبود."
سیمین بهبهانی که ۳۱ سال با احمد شاملو حشر و نشر داشته، شعر شاملو را "درخشان" و او را انسانی "بسیار مودب و سخن شناس" می داند.
سیمین بهبهانی از تاثیر موسیقی کلاسیک بر شعر شاملو می گوید، از اینکه هنوز هم نمی داند چرا شاملو آن نظرات جنجال بر انگیز را در دانشگاه برکلی درباره جعل واقعیت‌ها در شاهنامه و نژادپرستی فردوسی ابراز کرد و از نگاه مهربانانه شاملو به زنان.
آنچه در پی می آید حاصل گفت و شنودی است که با سیمین بهبهانی، یکی از مهم ترین شعرای زن تاریخ ادبیات معاصر درباره شاملو داشتم:
"نگاهش به زنان بسیار مهربان است. خودش هم نسبت به زنان خیلی مهربان بود." خانم بهبهانی اضافه می کند: "آقای شاملو وقتی با آیدا آشنا شد به او بسیار وفادار بود و وفادار ماند." با گفتن این جملات، خنده شیرینی می کند و ادامه می دهد:"... اما این مانع از آن نبود که از زنان خوشش نیاید."
او بلافاصله می گوید که تمام انسان های بزرگ همین طورند و تاکید می کند که شوخی کرده:
"ویژگی مهم شاملو، ادب او، احترامی که قایل بود، حق شناسی اش، جا و سخن شناسی اش بود. او به خوبی می دانست که با هر کس چه طور صحبت کند و چطور رفتار کند. در طول مدتی که شاملو و آیدا را کنار هم می دیدم هیچ نوع لغزشی از او ندیدم و دلیل آنکه زن ها را بسیار محترم می داشت این بود که بخشی از زندگی وجود خودش را به آیدا بخشید."
سیمین بهبهانی می گوید پیش از هوای تازه با شعر شاملو آشنا بوده اما بعد از انتشار این مجموعه با آن انس گرفته است:
" به عنوان یک شاعر هم‌دوره، اشعار او را می خواندم اما بعد از انتشار هوای تازه شعرهایش را بسیار پسندیدم. با اینکه تنها قسمتی از این کتاب، روش آینده شاملو را مشخص می کند و هنوز سرگردانی دارد در این کتاب، پس از آن شاملو سبک خاص خودش را اتخاذ کرده که سبکی درخشان بوده، هست و خواهد ماند."
در بیان نقاط قوت اشعار احمد شاملو، خانم بهبهانی می گوید:" سبک ویژه شاملو مرهون اطلاعاتش از متون قدیم و به ویژه تاریخ بیهقی است."
خانم بهبهانی هم مانند بسیار دیگر از صاحبنظران در عرصه شعر معتقد است اشعار شاملو " بی وزن " و" بدون موسیقی" نیستند.
او می گوید:" شاملو بعد از اینکه در هوای تازه خودش را نشان داد، وزن های قدیم شعر را به کلی کنار گذاشت و شروع کرد به پرداختن به آهنگ طبیعی کلمات که از روی متون قدیم در گوشش نشسته بود."
سیمین بهبهانی تاکید می کند که احمد شاملو علاقه ویژه ای به گوش دادن به سمفونی ها داشته و همین سمفونی ها هم او را در آفرینش یک موسیقی نرم و ملایم در اشعارش راهنمایی کرده اند.
سیمین بهبهانی در مراسم تشیع پیکر شاملو


او می افزاید که حتی یک کلمه از شعر شاملو را نمی توان جابه جا کرد و در صورت تعویض، کمبودی مشاهده می شود که ریشه در همین هارمونی موسیقایی دارد.
به نظریه برخی کارشناسان ادبی اشاره می کنم که معتقدند زبان فاخر شاملو طیف مخاطبانش را محدود می کند و از خانم بهبهانی سوال می کنم که آیا با این نظریه موافق است.
او کماکان با تاکید بر ارزش موسیقی اشعار شاملو و اینکه مردم نباید همواره از شعر انتظار وزن عروضی داشته باشند، می گوید: "ممکن است بردی که به عنوان مثال شعر فریدون مشیری در بین مردم دارد، شعر شاملو نداشته باشد اما در عوض خوانندگان شاملو و مخاطبانش آدم های "نوع دیگری" هستند که کلام فاخر را دوست دارند."
از خانم بهبهانی درباره روحیه انتقاد پذیری در احمد شاملو با اشاره ای به نظریات جنجال برانگیزی که در دانشگاه برکلی ارایه داده بود، می پرسم. او می گوید: شعر احمد شاملو در مجموعه هوای تازه و بعد از آن "جای انتقاد نداشت ولی اگر کسی هم از او انتقاد می کرد او گوشش بدهکار نبود چون نظر خودش را درست می دانسته و به آن اعتقاد داشته است."
او نظریاتی را که احمد شاملو در دانشگاه برکلی علیه فردوسی ارایه کرده بود یکی از اشتباهات زندگی شاملو می خواند و می گوید:"نمی دانم او تحت تاثیر چه واقعه ای این نظرات را ابراز کرد." خانم بهبهانی معتقد است که شاملو حتما خودش هم بعدا از گفته هایش پشیمان شده چون بارها گفته که به فردوسی احترام می گذارد.
خانم بهبهانی می گوید در بیان تاثیر فردوسی بر مردم ایران همین بس که در ایلات و عشایر این سرزمین ممکن است برخی مردم سواد نداشته باشند اما حتما یا خواننده شاهنامه هستند یا شنونده آن.
سیمین بهبهانی می گوید "فردوسی با جان مردم ایران بستگی دارد" اما تاکید می کند که شعر ایران اگر بر پا ایستاد به دلیل فعالیت های شاملو، نادر پور، مشیری و امثال آنها بود چون آنها بودند که شعر را به مردم قبولاندند و نیما را تنها نگذاشتند.
 

venus4164

عضو جدید
شاملو

شاملو


کنون مرا به قربانگاه می‌برند
گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشسته‌اید

و در شماره، حماقت‌هایِتان از گناهانِ نکرده‌ی من افزون‌تر است!

ــ با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.

بهشتِ شما در آرزوی به برکشیدنِ من، در تبِ دوزخیِ انتظاری بی‌انجام خاکستر خواهد شد؛
تا آتشی آنچنان به دوزخِ خوف‌انگیزِتان ارمغان برم که از تَفِ آن،
دوزخیانِ مسکین، آتشِ پیرامونِشان را چون نوشابه‌یی گوارا سرکشند.

چرا که من از هرچه با شماست، از هر آنچه پیوندی با شما داشته است نفرت می‌کنم:از فرزندان واز پدرم
از آغوشِ بویناکِتان و
از دست‌هایِتان که دستِ مرا چه بسیار که از سرِ خدعه فشرده است.

از قهر و مهربانیِ‌تان
و از خویشتنم
که ناخواسته، از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است...

من از دوری و از نزدیکی در وحشتم.
خداوندانِ شما به سی‌زیفِ بیدادگر خواهند بخشید
من پرومته‌ی نامرادم
که از جگرِ خستهکلاغانِ بی‌سرنوشت را سفره‌یی گسترده‌ام

غرورِ من در ابدیتِ رنجِ من است
تا به هر سلام و درودِ شما، منقارِ کرکسی را بر جگرگاهِ خود احساس کنم.

نیشِ نیزه‌یی بر پاره‌ی جگرم، از بوسه‌ی لبانِ شما مستی‌بخش‌تر بود
چرا که از لبانِ شما هرگز سخنی جز به‌ناراستی نشنیدم.

و خاری در مردمِ دیدگانم، از نگاهِ خریداریِ‌تان صفابخش‌تر
بدان خاطر که هیچ‌گاه نگاهِ شما در من جز نگاهِ صاحبی به برده‌ی خود نبود...

از مردانِ شما آدم‌کشان را
و از زنانِتان به روسبیان مایل‌ترم.

من از خداوندی که درهای بهشت‌اش را بر شما خواهد گشود،به لعنتی ابدی دلخوش‌ترم.
هم‌نشینی با پرهیزکاران و هم‌بستری با دخترانِ دست‌ناخورده، در بهشتی آنچنان، ارزانیِ شما باد!
من پرومته‌ی نامُرادم
که کلاغانِ بی‌سرنوشت را از جگرِ خسته سفره‌یی جاودان گسترده‌ام.


گوش کنید ای شمایان که در منظر نشسته‌اید
به تماشای قربانیِ بیگانه‌یی که منم :با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.

احمد شاملو

کنون مرا به قربانگاه می‌برند
گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشسته‌اید

و در شماره، حماقت‌هایِتان از گناهانِ نکرده‌ی من افزون‌تر است!

ــ با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.

بهشتِ شما در آرزوی به برکشیدنِ من، در تبِ دوزخیِ انتظاری بی‌انجام خاکستر خواهد شد؛
تا آتشی آنچنان به دوزخِ خوف‌انگیزِتان ارمغان برم که از تَفِ آن،
دوزخیانِ مسکین، آتشِ پیرامونِشان را چون نوشابه‌یی گوارا سرکشند.

چرا که من از هرچه با شماست، از هر آنچه پیوندی با شما داشته است نفرت می‌کنم:از فرزندان واز پدرم
از آغوشِ بویناکِتان و
از دست‌هایِتان که دستِ مرا چه بسیار که از سرِ خدعه فشرده است.

از قهر و مهربانیِ‌تان
و از خویشتنم
که ناخواسته، از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است...

من از دوری و از نزدیکی در وحشتم.
خداوندانِ شما به سی‌زیفِ بیدادگر خواهند بخشید
من پرومته‌ی نامرادم
که از جگرِ خستهکلاغانِ بی‌سرنوشت را سفره‌یی گسترده‌ام

غرورِ من در ابدیتِ رنجِ من است
تا به هر سلام و درودِ شما، منقارِ کرکسی را بر جگرگاهِ خود احساس کنم.

نیشِ نیزه‌یی بر پاره‌ی جگرم، از بوسه‌ی لبانِ شما مستی‌بخش‌تر بود
چرا که از لبانِ شما هرگز سخنی جز به‌ناراستی نشنیدم.

و خاری در مردمِ دیدگانم، از نگاهِ خریداریِ‌تان صفابخش‌تر
بدان خاطر که هیچ‌گاه نگاهِ شما در من جز نگاهِ صاحبی به برده‌ی خود نبود...

از مردانِ شما آدم‌کشان را
و از زنانِتان به روسبیان مایل‌ترم.

من از خداوندی که درهای بهشت‌اش را بر شما خواهد گشود،به لعنتی ابدی دلخوش‌ترم.
هم‌نشینی با پرهیزکاران و هم‌بستری با دخترانِ دست‌ناخورده، در بهشتی آنچنان، ارزانیِ شما باد!
من پرومته‌ی نامُرادم
که کلاغانِ بی‌سرنوشت را از جگرِ خسته سفره‌یی جاودان گسترده‌ام.


گوش کنید ای شمایان که در منظر نشسته‌اید
به تماشای قربانیِ بیگانه‌یی که منم :با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.

احمد شاملو
 

K.K.J

عضو جدید
.............
حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم ،
یک بوسه
یک نگاه حتی، حرامم باد
اگر تو عاشق من نباشی...
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
پر پرواز ندارم

اما

دلی دارم و حسرت درناها

و به هنگامی که مرغان مهاجر

در دریاچه ی ماهتاب

پارو می کشند

خوشا رها کردن و رفتن

خوابی دیگر

به مردابی دیگر

خوشا ماندابی دیگر

به ساحلی دیگر

به دریایی دیگر

خوشا پر کشیدن

خوشا رهایی

خوشا اگر نه رها زیستن

مردن به رهایی!

آه

این پرنده

در این قفس تنگ

نمی خواند.
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
مرگ من سفری نیست

هجرتی ست

از سرزمینی که دوست نمی داشتم

به خاطر نامردمانش

خود آیا از چه هنگام

این چنین

آیین مردمی

از دست بنهاده اید؟
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
كاش دلتنگی نيز نام ِ كوچكی می داشت

تا به جان اش می خواندی:

نام ِ كوچكی

تا به مهر آوازش می دادی ،

همچون مرگ

كه نام ِ كوچك ِ زندگی ست.
 

K.K.J

عضو جدید
شکوهی در جانم تنوره می‌کشد
گویی از پاک‌ترین هوای کوهستانی
لبالب
قدحی درکشیده‌ام.

... در فرصتِ میانِ ستاره‌ها
شلنگ‌انداز
رقصی می‌کنم -
دیوانه
به تماشای من بیا!
 

sade_messi

عضو جدید
گفتار و كردار شاملو

گفتار و كردار شاملو

توضیح: لزوم تقابل حرف و عمل یکی از اصولی ترین مباحث فرهنگی است. در زنده گی روزمره مان به موارد بسیاری برخورد می کنیم که بین ادعاها و اعمال شخصیت ها تضاد آشکار می بینیم. زنده یاد احمد شاملو از جمله مشاهیری بود که به مقوله ی هم خوانی گفتار و رفتار اعتنای ویژه یی داشت. معتقد بود که شعرش یک سره شرح زنده گانی اوست. خودش را خادم مردم می دانست و در مقام دوستی، پدیده یی بی بدیل بود. این خصلت برجسته ی شاملو را مسعود خیام که از دوستان نزدیک او بود، در مصاحبه یی به شرح زیر توصیف می کند

مصاحبه کننده: شیوه و رفتار شاملو در مقام دوست چه گونه بود؟ هرگز شده بود که از وزنه ی عظیم نام خود سود جوید و راه انصاف را کنار نهد؟ آیا شده بود که او رادر اشتیاه و خطایش سرزنش کنید ویا در مقام یک رفیق صمیمی او را نقد کنید؟

مسعود خیام: او و سوء استفاده از نام؟ خود این سووال نشان می دهد که او تاچه حد ناشناس و ناشناخته مانده و این ظلم بزرگی در حق این ملت و این فرهنگ است. هرگز حتا یک بار هم ندیدم که نامش را برای گشودن هیچ دری به کار گیرد. سرزنش از بابت خطا که نه، چنین لحنی را نباید به کار برد، اما، بگذارید به شما بگویم که تحمل انتقادپذیری اش بی نهایت بود. هیچ چیز را بیش از یک بحث منطقی و مستدل دوست نمی داشت واز بابت هیچ چیز به اندازه ی یک انتقاد مستدل و معقول ممنون نمی شد. همیشه کار خود را قبل از چاپ در معرض قضاوت اطرافیان، هرکه بودند و از هر کجا، قرار می داد. درخواستش ارائه ی نظرات انتقادی یا اصلاحی برای بهبود کار بود. از آن جا که به ندرت می شد در کار حرفه ای و خلاقه ی نابغه ی ادبیات چند و چون کرد، هر گاه که می شد کوچک ترین نظری داد، با اشتیاق گوش می کرد. هرگز نشنیدم که از کار خود تعریف کند. برعکس، همیشه فکر می کرد که کار خوب را در آینده خواهد کرد. بارها از او شنیدم که بالاخره یک روز آن کار بزرگ را انجام خواهد داد. اما از او بسیار بی انصافی دیده ام. بی انصافی در حق خودش. می دانید چه ها می گفت؟ شعرهای زیبا و با شکوه و دوست داشتنی خود را ناچیز و هیچ می خواند. این تواضع نبود، به جایی رسیده بود که برای ما قابل درک نبود...یک بارواقعن واقعن واقعن به شوخی، از کار خود تعریف کردم. چنان پرخاش و مرافعه کرد که تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد. اما، کنار نهادن راه انصاف به آن معنای متداول؟ چه می گویید؟ او دست و دل باز نبود، اصلن دلش درو پیکر نداشت تا گاه باز باشد. هیچ گاه دست و دلش بسته نمی شد. بهار مست همیشه بهار بود. مانند خورشید بر همه می تابید. مانند باران برهمه می بارید. روئیدن لاله یا خس به باغ یا شوره زار بودن زمین بسته گی داشت. هرکس می توانست به او نزدیک شود و هرچه داشت، پول، اموال یا نوشته ها را از او بگیرد و این بارها رخ داده بود. او اهل بذل و بخشش نبود، یک سره هرچه داشت متعلق به همه بود و از این رهگذر مورد چه سوء استفاده های ناجوان مردانه ای قرار گرفت که خاطرات آن می ماند برای بعد. یکی از ایرادات اصلی که به او گرفته می شد، که در این مورد آیدا بیش از دیگران اصرار می ورزید، پخش و پلا کردن کتاب ها و دست نوشته ها بود.

برگرفته از کتاب بامداد همیشه -یادنامه ی احمد شاملو - به کوشش آیدا سرکیسیان
 

Similar threads

بالا