داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

SHRP

همکار مدیر تالار مهندسی کامپیوتر متخصص برنامه نوی
کاربر ممتاز
جالب بود.نمونه اش رو شنيده بودم .ولي حالا خودمونيم ...اين زنها رو فقط دو نفر مي شناسن
خدا و شيطان ;)
 

JMSBeta

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
جالب بود.نمونه اش رو شنيده بودم .ولي حالا خودمونيم ...اين زنها رو فقط دو نفر مي شناسن
خدا و شيطان ;)
دیدی که خدا هم تو کارشون مونده

صدايي از جانب باريتعالى آمد كه: اى بنده من ! آن جاده اى را كه خواسته اى، دو بانده باشد يا چهار بانده ؟؟!!
 

A.R-KH-A

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمرکز روی مشکل یا راه حل؟؟؟


هنگامی كه ناسا برنامه فرستادن فضانوردان بهفضا را آغاز كرد، با مشكل كوچكی روبرو شد.
آنها دریافتند كه خودكارهای موجود در فضای بدون جاذبه كار نمی كنند. (جوهر خودكار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح كاغذ نمی ریزد...)
برای حل این مشكل آنها شركت مشاورین اندرسون را انتخاب كردند ...

تحقیقات بیش از یك دهه طول كشید، 12 میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودكاری طراحی كردند كه در محیط بدون جاذبه می نوشت زیر آب كار می كرد، روی هر سطحی حتی كریستال می نوشت، و از دمای زیر صفر تا 300 درجه سانتیگراد كار می كرد !!!
اما روس ها راه حل ساده تری داشتند
آنها از مداد استفاده كردند !
نتیجه :
این داستان مصداقی برای مقایسه دو روش در حل مسئله است :

1. تمركز روی مشكل ( نوشتن در فضا ! )

2. یا تمركز روی راه حل (نوشتن در فضا با خودكار !!!)
این داستان رو خیلی پیش فهمیده بودم ولی باز هم
من کاری که ناسا کرد رو قبول دارم.
کاری کرد که بر علمش افزوده شد با اینکه میتوانست از مداد استفاده کند.
امید است که مشکلات خودمان را این طور حل کنیم نه این که از راه میانبر استفاده کنیم!
10 سال تلاش مداوم و دادن نتیجه ای مطلوب به نظر من بهتر است.
مشکلاتتان را حل کنید اگر حتی تا آخر عمرتان طول بکشد!
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همه چهار زن دارند




روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.
زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد
واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.





روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"
بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :
" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"
زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همین حین صدایی او را به خود آورد :
" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."

در حقیقت همه ما چهار زن داریم !
الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.
ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همچو پروانه ، پیله را بشکاف
پیله‌ای از درخت بر زمین افتاد. روزنه‌ای در این پیله پیدا بود؛ روزنه‌ای كه به پنجره‌ای می‌مانست. موجودی به نام «كرم كوچك ابریشم»، كه تمام عمر، قفس بافته بود، اینك به فكر پریدن بود. كرم كوچك ابریشم، كه اینك با اعتماد به بال‌های خویش، بی‌ترس و تردید، پیله را می‌كاوید، چشم خود را به خورشید دوخت و لبخندی زد. نور، نخستین چیزی بود كه او می‌دید. پنجره‌ی پیله گشوده شد و چیزی به نام «پروانه» از آن بیرون خزید.

پروانه، كه تازه به دنیای قشنگ ما پا گذاشته بود، خزیدن را می‌دانست، اما پریدن را نه. خورشید، گرم و روشن و مهربان، نفس خود را بر بال‌های پروانه دمید. بال‌ها، آهسته از هم باز شدند. رنگین‌كمانی نهفته بود در آن بال‌ها. بال‌ها باز شدند و پروانه بوسه‌ای نشاند بر گونه‌ی خورشید. آن‌گاه، پروانه پرید. نسیم نوازشگر، بازی می‌كرد با بال‌های پروانه. آه، موسیقیِ باد و رقص برگ‌ها در باد، چه دلنشین بود برای پروانه. زندگی در نگاه پروانه‌ای كه می‌پرید، دلنشین و زیبا بود. پروانه به یاد آورد كه در پیله از این‌همه زیبایی خبری نبود و خوشحال شد كه از پیله بیرون آمده است.

پروانه، بیش از هر چیز، خشنود بود كه دشواری‌های پیله را تحمل كرده تا امكانات لازم را برای پریدن فراهم كند. پروانه شاد بود از این‌كه تسلیم یأس و ناامیدی نشده بود. اینك، از آن دلتنگی و تنگنا خبری نبود. اینك از پیله اثری نبود. پروانه بود و یك رنگین‌كمان. پروانه بود و یك آسمان پریدن. پروانه بود و روز و خورشید. پروانه بود و شب و ماه و یك آسمان ستاره.

دشواریهای زندگی، اگر ما را نابود و ناامید نكنند، بی‌تردید، گام‌های ما را برای پیمودن راه بلند زندگی استوارتر می‌سازند. دشواریهای زندگی، تجربه‌اند، تجربه‌ای كه ما را به كار می‌آید. تجربه‌ها درس‌هایی هستند كه ما آن‌ها را با همه‌ی وجود خویش فرا می‌گیریم. دشواریهای زندگی، مانع نیستند. مانع، نگاه غلط ما به زندگی و دشواریهای آن است. «چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید.»

هر گامی كه امیدوارانه برمی‌داریم، بستر تولد دوباره‌ی ما می‌شود. ما با تولدهای نو به نوی خویش، مدام دنیا را از نو می‌بینیم، مدام دنیا را، در نگاه خویش، از نو می‌آفرینیم. پس نترسیم از دشواریها، به استقبال زندگی برویم، كه آمیزه‌ای‌ است از فراز‌ها و نشیب‌ها، غم‌ها و شادی‌ها، اشك‌ها و لبخند‌ها، حوادث تلخ و شیرین، بیماری و سلامت، مرگ و تولد.

از روی موانع بپریم و بدین‌سان، جهش‌های بلندتر را تجربه كنیم. موانع، زمینه‌ساز تجربه‌ی جهش‌های بلندند. ما به موانع محتاجیم. مسأله‌ها، ذهن ما را به چالش می‌كشند و به ما قدرت حلّ مسأله‌ها را می‌بخشند. ما به مسأله‌ها محتاجیم. وقتی دستِ نیازی به سوی ما دراز می‌شود، ما سخاوت را تجربه می‌كنیم. دیگری، فرصتی ا‌ست برای ما كه عشق تجربه كنیم و نجوا و گفت‌وگو را. ما به دیگران محتاجیم. به جای آن‌که بگریزیم از دشواریها، موانع، مسأله‌ها، نیازها و دیگران، بهتر است به استقبال آن‌ها برویم. در زندگی شاید به همه‌ی خواسته‌های خود نرسیم، اما بی‌تردید، به همه‌ی آنچه كه نیاز داریم خواهیم رسید. خدا هست، پس جای نگرانی نیست. ما هم، همچون آن كرم كوچك ابریشم، باید پنجره‌ی پیله‌ی ترس و تنهایی‌مان را باز كنیم به روی زندگی، بیرون بیاییم و پرواز كنیم.
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چقدر شايسته هستيم


پـسـر كـوچـكـي وارد يـك داروخانه شد، ‌يك كارتن دارو را به سمت تلفن عمومي داروخانه هـل داد سـپس برروي كارتن رفت تا دستش به دكمه‌هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره‌اي هـفت رقمي. مسئول داروخانه متوجه پسر بود وبه مكالماتش گوش داد. پسرك پرسيد: <خانم مي‌توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن‌هاي خانه‌تان را به من بسپاريد؟ زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي‌دهد.> پسرك گفت : خانم من اين كار را با نصف قيمتي كه او مي گيرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت كه از كار همان فرد كاملا‌ راضي است. پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: < خانم ،‌ من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در روز جمعه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت.> مجددا زن پاسخش منفي بود. پسرك در حالي كه لـبـخـنـدي بـرلب داشت،‌ گوشي را گذاشت. مسئول داروخانه كه به صحبت‌هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: <پسرجان از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم> پسرك جواب داد: <نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي‌سنجيدم، من همان كسي هستم كه براي آن خانم كار مي كند!
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشقي به اين قشنگي !

یک داستان واقعی

اين داستاني كه در زير نقل مي شود يك داستان كاملا واقعيست که در ژاپن اتفاق افتاده است :

شخصي مشغول تخريب ديوار قديمي خانه اش بود تا آنرا نوسازي كند. توضيح اينكه منازل ژاپني بنابر شرايط محيطي داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند.

اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.

دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد خيلي تعجب كرد ! اين ميخ چهار سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود !

اما براستي چه اتفاقي افتاده بود ؟ كه در يک قسمت تاريک آنهم بدون كوچكترين حرکت، يك مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنين موقعيتي زنده مانده !

چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است. متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.

در اين مدت چکار مي کرده ؟ چگونه و چي مي خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد !

مرد شديدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. واقعا كه چه عشق قشنگي ! يك موجود كوچك با عشقي بزرگ ! عشقي كه براي زيستن و ادامه ي حيات، حتي در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هيچگونه كوتاهي نكرده بود !


اگه موجودي به اين کوچکي بتونه عشقی به اين بزرگي داشته باشه پس تصور کنيد ما تا چه حد مي تونيم عاشق همديگه باشيم و شايد هم بايد پايبندي رو از اين موجود درس بگيريم، البته اگر سعي کنيم خيلي بهتر از اينها مي تونيم چرا كه بايد به خود آييم و بخواهيم و بدانيم، ‏که انسان باشيم ......
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
طبیعت حقیقی یک قلب



"جان بلاکارد" از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی خود را مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت، دختری با يک گل سرخ ! از سیزده ماه پیش بود كه دلبستگی اش به او آغاز شده بود.

از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و محسور یافت اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد، دست خطی لطیف از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد "دوشیزه هالیس می نل" با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

"جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری به او بپردازد. روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.
در طول یک سال و یک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند، هر نامه همچون دانه ای بود که برخاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق بود كه شروع به جوانه زدن مي کرد.

"جان" درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت "میس هالیس" روبه رو شد، به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک، "هالیس" نوشته بود "تو مرا خواهی شناخت" از روی گل رز سرخی که روی کلاهم خواهم گذاشت. بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان" دنبال دختری می گشت که قلبش را خیلی دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان" بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من می آمد، بلند قامت و خوش اندام، موهای طلائی اش در حلقه های زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود، چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام برداشتم، کاملا بدون توجه به این که او نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد اندکی به او نزدیک شدم، لبهایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت: "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟"

بی اختیار یک گام به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود، اندکی چاق بود، مچ پای نسبتا ........ش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که ب رسر دوراهی قرار گرفته ام ! از طرفی شوق تمنای عجیبي مرا به سمت دختر سبز پوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد.

او انجا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید همراه با چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم ! کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد، از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود اما چیزی به دست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود، دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که بر کلامم بود متحیر شدم ! من "جان بلاکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه "می نل" باشید، از ملاقات با شما بسیار خوشحالم، ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: "فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانوم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستورن بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست!

او گفت که این فقط یک امتحان است! گر چه"تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست!"


طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود

که به چیزی با ظاهر بدون جذابیت پاسخ مثبت بدهید ...

 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
داستاني كوتاه ولي جالب

در زمان هاي قديم، پادشاهي تخته سنگي را در وسط جاده قرار داد و براي اين که عکس العمل مردم را ببيند، خودش را جايي مخفي کرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از کنار تخته سنگ مي گذشتند.
بسياري هم غرولند مي کردند که اين چه شهري است که نظم ندارد. حاکم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و... با وجود اين هيچ کس تخته سنگ را از وسط راه برنمي داشت.
نزديک غروب، يک روستايي که پشتش بار ميوه و سبزيجات بود، نزديک سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و ان را کناري قرار داد.
ناگهان کيسه اي را ديد که وسط جاده و زير تخته سنگ قرار داده شده بود. کيسه را باز کرد و داخل آن سکه هاي طلا و يک يادداشت پيدا کرد.
پادشاه در آن يادداشت نوشته بود:
" هر سد و مانعي مي تواند يک شانس براي تغيير زندگي انسان باشد."
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
موش بخوردت!


يكي بود يكي نبود، غير از خدا هيچ كس نيود.
دختري بود در ولايت غربت كه هر چيزي مي گفت و هر چيزي مي خواست همان موقع اتفاق مي افتاد يا آرزويش برآورده مي شد. مثلاً‌ اگر مي گفت: «الان برق مي رود» همان موقع برق مي رفت يا اگر مي گفت «كاش ملاي مكتب مريض شود» همان وقت ملاي مكتب مريض مي شد.
باري اين دختر كم كم بزرگ شد و به سن جواني رسيد. يك روز داشت در خيابان راه مي رفت، چشمش افتاد به يك پسري كه در زيبايي و ملاحت سر آمد همه جوانان بود. (خوانندگان عزيز، اين تعريف و تمجيدها را زياد جدي نگيرند. بنده نگارنده ـ اگر حمل به تعريف از خود نشود ـ معتقد است حسن و جمالي كه خداوند عالميان به اين بنده كمترين عنايت كرده است، صد مرتبه بيشتر از حسن و جمال تمامي جوانان عالم است. با كمال تواضع، بنده نگارنده.) باري تا چشم دختر به جوان افتاد، با خودش گفت: «كاش اين پسر، عاشق من شود و به خواستگاري‌ام بيايد.» از آنجا كه آن دختر هر آرزويي مي كرد، فوراً‌ برآورده مي شد، از قضاي روزگار، پسر هم في الفور عاشق دختر شد و همان وسط خيابان آمد به خواستگاري.
دختر گفت:«من حرفي ندارم ولي تو بايد اول چند خواسته مرا برآورده كني.» پسر گفت اي محبوب شيرين كار، شما جان بخواه.» دختر كه توي دلش قند آب مي شد، گفت: «اول اين كه بايد برايم يك جفت شاخ غول بياوري.» پسر گفت: «به روي چشم. همين الساعه.» و به راه افتاد دختر در دلش آرزو كرد كه «كاش همين الان يك جفت شاخ غول پيدا كند و بياورد.» هنوز آرزويش را كاملاً‌ نگفته بود كه يك دفعه پسر با دو تا شاخ غول برگشت.
دختر گفت: «حالا شرط دوم. و آن اينست كه بروي دو تا كاغذ پيدا كني كه وقتي آنها را به هم بمالي، آتش بگيرد.» پسر به راه افتاد و دختر كه داشت از شوق و ذوق ديوانه مي شد، در دلش آرزو كرد كه پسر زودتر آن دو كاغذ را پيدا كند. هنوز مشغول آرزو بود كه پسر با دو تا روزنامه «سلام» و «رسالت» برگشت.
دختر كه داشت طاقتش طاق مي شد و دلش نمي خواست باز هم پسر را جايي بفرستد، اين دفعه يك شرط راحت تر گذاشت و گفت: «شرط آخر اين است كه با كف دستت راه بروي» پسر كه در اين كارها ورزيده بود و نيازي به آرزوي دختر نداشت، فوري معلق زد و شروع كرد با كفِ دست راه رفتن، در عين حال هر شيرين كاري ديگري هم كه بلد بود ضميمه خواسته دختر كرد.
دختر كه از ديدن شيرين كاري پسر، كلي ذوق زده شده بود و غش غش مي خنديد بنا كرد به تشويق پسر و گفت: «آفرين، هاهاها … خيلي بانمكي … هاهاها … موش بخوردِت… »
هنوز اين حرف ها كاملاً از دهن دختر بيرون نيامده بود كه يك دفعه، يك موش از گوشه خيابان آمد جلو و پسر را خورد!
ما از اين داستان نتيچه مي گيريم كه آدم بايد در وقت شيرين كاري، مواظب موش هاي كوچه و خيابان باشد!
قصه ما به سر رسيد غلاغه به خونه‌ش نرسيد!
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حكايت غول و پيرمرد بي ذوق !
يكي بود، يكي نبود؛ غير از خدا هيچ كس نبود .
در كتب تواريخ آورده اند كه يك غول بياباني بي شاخ و دمي پيدا شده بود در بيابان هاي حوالي ولايت غربت، كه هر كس مي خواست از ولايت غربت برود به ولايت جابلقا، جلو را هش را مي گرفت و نمي گذاشت رد شود.
مردم ديدند اينطوري نمي شود زندگي كرد. اين شد كه در ميدان ولايت جمع شدند و گفتند: چه كنيم، چه نكنيم ؟ سر آخر قرار بر اين شد كه هفت نفر آدم گردن كلفت پهلوان از ميان خودشان انتخاب كنند كه هر شب، يك كدامشان برود در بيابان؛ بينند حرف حساب اين غول بياباني چيست. بعد از كلي اين در و آن در زدن و قرعه كشيدن،‌ توانستند شش پهلوان پيدا كنند. اما چون قرار شان اين بود كه حتما هفت پهلوان انتخاب كنند، سر آخر قرعه كشيدند و قرعه به نام يك پيرمرد زبان بستة بي نوايي افتاد .
مردم شش پهلوان و پيرمرد را سر دوش گذاشتند و دور شهر گرداندند كه همه بدانند چه كساني مي خواهند بروند سر وقت آن غول بي شاخ ودم.
باري، شب اول، پهلوان اولي شال و كلاه كرد و رفت به بيابان. آن قدر رفت كه شب شد و رسيد به يك درختي. با خودش گفت قدري بخوابم و تا صبح خستگي در كنم و بعد راه بيفتم. اين شد كه دراز كشيد و خوابيد . اما بشنو از غول بياباني كه همان شب آمد سر وقت پهلوان.آنقدر كف پاي پهلوان را ليسيد تا از خواب بلند شد .
غول به پهلوان گفت : «اينجا آمد ه اي چه كار ؟ » پهلوان گفت : «آمده ام تو را از اين بيابان بيندازم بيرون .» غول گفت : «مرد حسابي كاري را كه مي شود با گفتمان انجام داد ، با زور انجام نمي دهند كه . لذا بيا يك كار ديگر بكنيم : اول من از تو يك سئوال مي كنم. چه جواب بدهي. چه جواب ندهي، هر خواسته اي داشته باشي برايت فراهم مي كنم. اگر من نتوانستم خواسته ات را برآورده كنم، از اينجا مي روم . اما اگر توانستم خواسته ات را بر آورده كنم، تو بايد راهت را بكشي و بروي .» پهلوان قبول كرد .
غول گفت : «اول بگو ببينم: گربه اي كه من توي غار خودم دارم ، چند دانه مو دارد ؟» پهلوان گفت : «من از كجا بدانم .» غول گفت : «خوب ، اين كه از اين . حالا يك چيزي از من بخواه .» پهلوان گفت : «من يك قورباغه اي مي خواهم كه وقتي آب سر با لا مي رود ، به جاي ابوعطا ، در دستگاه همايون بخواند .» غول در يك چشم بر هم زدن ، يك قورباغه حاضر كرد و گذاشت يك جايي كه آب سربالا ميرفت . قورباغه از درآمد همايون شروع كرد به خواندن و بعد از «چكاوك» و «شوشتري»، رفت به «بيداد» و «راجع» . پهلوان كه رويش كم شده بود، قورباغه را برداشت و دمش را گذاشت روي كولش و برگشت به ولايت غربت .
شب بعد، پهلوان دوم رفت به بيابان . وقتي زير درخت خوابيد ، غول بياباني مثل شب اول آمد سر وقتش و شرط و شروطش را گفت ، پهلوان دومي شرط را قبول كرد و غول ، همان سؤال اول را از او كرد . پهلوان گفت «نمي دانم .» غول گفت : «حالا يك چيزي از من بخواه .» پهلوان گفت : من يك دمپايي لا انگشتي مي خواهم كه هر وقت پاشنه اش را گاز بگيرم ، تبديل شود به يك پاجيروي مدل 98 .» غول بلافاصله، يك دمپايي لا انگشتي آورد. همين كه پهلوان پلشنة دمپايي را گاز گرفت ، تبديل شد به پاجيروي مدل 98 . پهلوان دوم هم با سر افكندگي پاجيرو را برداشت و بر گشت به ولايت غربت .
شب سوم ، پهلوان سوم رفت به بيابان ، غول باز به سراغ اين يكي آمد و شرطش را گفت . پهلوان سوم هم نتوانست جواب سؤال را بدهد . غول گفت : «حالا چيزي از من بخواه . » پهلوان سوم گفت : «من يك شتر مي خواهم كه علاوه بر رقص شتري، بر يك دنس هم بداند .» غول في الحال يك شتر حاضر كرد كه «بريك » مي زد به چه قشنگي . پهلوان سوم هم شتر را برداشت و بر گشت به ولايت غربت .
شب چهارم، پهلوان چهارم به بيابان رفت. باز هم غول آمد سر وقت اين يكي و وقتي پهلوان نتوانست جواب سؤالش را بدهد، غول گفت : «حالا از من چيزي بخواه . » پهلوان چهارم گفت : «من يك استخر پر از آش شله زرد مي خواهم كه هر چه بخورم تمام نشود و هر وقت بگويم ’’ پوشو لك ’’ به جاي شله زرد ، توي آن پر از چلوكباب كوبيده و مرغ سوخاري بشود . هر وقت هم خواستم ، بتوانم آن را جمع كنم و بگذارم توي يك قوطي كبريت .» غول بلافاصله خواستة پهلوان چهارم را حاضر كرد و پهلوان هم راهي شد به ولايت خودش .
شب پنجم ، غول شرط و شروطش را با پهلوان پنجم گفت و وقتي پهلوان نتوانست بگويد گربة غول چند دانه مو دارد ، غول از او خواست كه هر خواسته اي دارد ، بگويد ، پهلوان پنجم گفت : من يك سوسك با سواد معقول محترمي مي خواهم كه همة درس هاي مدرسه را فوت آب باشد تا بدهم بچة ام با خودش ببرد سر جلسة امتحان و سوسك به او تقلب بر ساند .» غول، سوسك را در يك چشم به هم زدن ، داد به دست پهلوان و پهلوان هم با سر افكندگي بر گشت به ولايت غربت .
شب ششم ، همين قضايا بر سر پهلوان ششم آمد . غول گفت : «حالا كه جواب را نمي داني ، يك چيزي از من بخواه . » پهلوان كه يك آدم زن ذليل بيچاره اي بود، گفت : «من يك ملاقه اي مي خواهم كه هر وقت به سر مي خورد، نشكند . بدبخت شديم بس كه پول ملاقه رويي داديم !» غول يك ملاقة استيل داد به دست پهلوان ششم و او را هم روانه كرد .
شب هفتم ، پيرمرد را فرستادند به بيابان . نصفه هاي شب ، غول بنا كرد به ليسيدن كف پاي پيرمرد تا بيدار شد ، غول شرط و شروطش را گفت و از پيرمرد پرسيد : «گربه اي كه من توي غار خودم دارم ، چند دانه مو دارد؟» پيرمرد گفت : «دو ميليون و چهار صد و سي هزار و ششصد و پنجاه و يكي ! » غول گفت : «راست مي گويي؟» پيرمرد گفت : «اگر باور نمي كني برو بشمار .» غول گفت:«قبول، حالا از من چيزي بخواه. اگر توانستم تهيه كنم كه برگرد به ولايت خودت . اگر نتوانستم ، من از بيابان مي روم . »
پيرمرد گفت : «من ديگر جوان نيستم كه آرزوي بزرگي داشته باشم . من يك پيرمرد باز نشسته اي هستم . تو فقط اين دفتر چة من را بگير و كاري كن كه حقوق من سر برج به سر برج به دستم برسد .»
غول دفتر چه را گرفت و رفت و از شرمندگي ديگر آن طر ف ها پيدايش نشد .
ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه آدم هيچ وقت نبايد يك پيرمرد بي ذوقي را بفرستد به جنگ غول !
قصة ما به سر رسيد ، غلا غه به خونه ش نرسيد .
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امشب پروانه ميسوزد!

امشب پروانه ظريف وزيبائي با بالهاي نازک ورنگين خود گرد چراغ اتاق من طواف ميدهد.ازاين زدوخورد وتصادم بالهاي قشنگش اندکي سوخته اند.غبارطلائي رنگ بالهايش بر روي حباب سوزان چراغ ميدرخشد.انقدراين پروانه بي نوا مات ومبهوت شعاع محبوب خويشتن بود که درد سوختن وگداختن را احساس نميکرد.چندين مرتبه بي جان ومدهوش درپاي چراغ بر زمين افتاد اما نميدانم چه نيروي مرموزي دوباره اورابه پروازدرآورد .يک بار به سختي بالش سوخت.بوي ازسوزش آن برخاست.پروانه عاشق آن عاشق باوفا ازاين تصادم سخت چند دقيقه اي درپاي چراغ افتاد.دلم به حال بدبختي ومشقت اين پروانه کوچک سوخت.بالهاي اورا ميان دوانگشت خويش گرفتم تاازاتاق بيرونش اندازم .جسد متشنج اورامقابل ديدگان خود اوردم.قلبش به شدت ميزدکه سينه سفيد وکوچک اورابه سختي تکان ميداد.يکي ازشاخکهاي نازکش تانيمه سوخته بود.آن دوچشم درشت وسياه او خيره وبه طورناراضي مرا مي نگريست.آب درخشنده اي درحلقه چشمانش ميدرخشيد.مگرپروانه هم گريه ميکند.اين گريه شوق بود يا ازسردرد!چند دقيقه اي به او نگريستم .به دو چشم مبهوت ودرخشان او.به دو ديده پرازاسرار ومرموزاو.سپس درميان فضا پرتابش کردم.گمان بردم که ديگر به ميان شعله سوزان چراغ برنخواهد گشت. چند دقيقه اي بعد نخست خود را به پشت پنچره اتاق رساند وسپس دراطراف شعله چراغ به پرواز درامد.اين مرتبه ديوانه تر خود رابه آتش زد.بي پرواترازفراز شعله بي رحم آن ميگذشت.گويا ميترسيد اوراازکنارمحبوبش دورکنم.آنقدر چرخيد وچرخيد وخود را به شعله چراغ نزديک کردکه به يکباره سوخت ودرپاي معشوق افتاد. لحظه اي بعد هنگامي که سرانگشت خودرابه بالهاي سوخته وجسد نازنين اين عاشق ازجان گذشته وحقيقي ,اين شيدايي باوفا کشيدم هنوزگرمي وحرارت عشق به معشوق ازپاره هاي آن احساس ميشد.به راستي اگر پروانه عاشق است چرا شمع ميسوزد؟!
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردن...
گويند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند كه پس از نماز ، بر منبر رود و پند گويد. پذيرفت.
نماز جماعت تمام شد. چشم ‏ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم! هر كس از شما كه مى ‏داند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مرد ، برخيزد !
كسى برنخاست. گفت :
حالا هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است ، برخيزد !
باز كسى برنخاست. گفت : شگفتا از شما كه به ماندن اطمينان نداريد ؛ اما براى رفتن نيز آماده نيستيد !
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سهم زندگي
روزي يكي از پادشاهان به سير و سياحت رفت ،تا اين كه به روستايي رسيد ،كمي در آنجا توقف كرد،تا قدري استراحت كند.
پادشاه به همراهان خود گفت :بساط طعام را آماده كنيد .همراهان گفتند:بله قربان .پادشاه گفت كمي توقف مي كنم و سپس به راه خود ادامه مي دهيم.همگي گفتند :اطاعت قربان!
پادشاه گفت:آن پيرمرد هم كه در حال كار كردن هست را بگوييد تا بيايد(و با خود زير لب مي گفت:چگونه اين شخص با اين كهولت سن هنوز سر پاست)يكي از افراد گفت آهاي پير مرد بيا جلو،بيا اينجا.
پير مرد جلو امد و گفت :بله ،با من كاري بود!پادشاه گفت:ببينم تو چند سال از عمرت سپري شده؟
پير مرد گفت:يكصد و بيست سال ،پادشا‌ه :و هنوزسر پا هستي و كار مي كني.
پير مرد:بله.
پادشاه:ما با داشتن وسايل عيش و نوش و استراحت،نصف عمر شما را هم نداريم !!شما دهاتي ها كه وسايل عيش و نوش به قدر ما نداريد ،چطور اين همه عمر مي كنيد؟
پيرمرد در جواب پادشاه گفت:هر يك از انسانها سهم مشخصي از اطعام را دارند.هيچكس در اين دنيا بيشتر از اندازه خود نمي تواند مصرف كند .شما در عرض چند سال با پر خوري و زياده روي ،سهم خود را مصرف مي كنيد .
بنا بر اين و قتي كه تمام شد ۀديگر سهمي نداريد و مي ميريد،ولي ما چون سهم خود را كم كم مصرف مي كنيم .بيشتر از شما عمر مي كنيم ،قربان!!!
http://machinetool.persiangig.ir/image/cloob/fagr.jpg
 

JMSBeta

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نامه ی یک پدر

نامه ی یک پدر

Dear son...
پسر عزيزم:​
The day that you see me old and I am already not, have patience and try to understand me …
روزي كه تو مرا در دوران پيري ببيني، سعي كن صبور باشي و مرا درك كني ....
If I get dirty when eating… if I can not dress… have patience. Remember the hours I spent teaching it to you.
اگر من در هنگام خوردن غذا خود را كثيف مي كنم، اگر نميتوانم خودم لباسهايم را بپوشم، صبور باش.
و زماني را به خاطر بياور كه من ساعتها از عمر خود را صرف آموزش همين موارد به تو كردم.
If, when I speak to you, I repeat the same things thousand and one times… do not interrupt me… listen to me.
When you were small, I had to read to you thousand and one times the same story until you get to sleep…
اگر در هنگام صحبت با تو، مطلبي را هزار بار تكرار مي كنم، حرفم را قطع نكن و به من گوش بده.
هنگامي كه تو خردسال بودي، من يك داستان را هزار بار براي تو مي خواندم تا تو به خواب بري.

When I do not want to have a shower, neither shame me nor scold me…
Remember when I had to chase you with thousand excuses I invented, in order that you wanted to bath…
هنگامي كه مايل به حمام رفتن نيستم، مرا خجالت نده و به من غر نزن.
زماني را به خاطر بياور كه من براي به حمام بردن تو به هزار كلك و ترفند متوسل مي شدم.


When you see my ignorance on new technologies… give me the necessary time and not look at me with your mocking smile…
هنگامي كه ضعف مرا در استفاده از تكنولوژي جديد مي بيني، به من فرصت فراگيري آن را بده و با لبخند تمسخرآميز به من نگاه نكن ...



I taught you how to do so many things… to eat good, to dress well… to confront life…
من به تو چيزهاي زيادي آموختم... چگونه بخوري، چگونه لباس بپوشي ... و چگونه با زندگي مواجه شوي
When at some moment I lose the memory or the thread of our conversation… let me have the necessary time to remember… and if I cannot do it, do not become nervous… as the most important thing is not my conversation but surely to be with you and to have you listening to me…
هنگامي كه در زمان صحبت، موضوع بحث را از ياد مي برم، به من فرصت كافي بده كه به ياد بياورم در چه مورد بحث ميكرديم و اگر نتوانستم به ياد بياورم، از من عصباني نشو.
مطمئن باش كه آنچه براي من مهم است با تو بودن و با تو سخن گفتن است نه موضوع بحث!
If ever I do not want to eat, do not force me. I know well when I need to and when not.
اگر مايل به غذا خوردن نبودم، مرا مجبور نكن. به خوبي مي دانم كه چه وقت بايد غذا بخورم .


When my tired legs do not allow me walk...
هنگامي كه پاهاي خسته ام به من اجازه راه رفتن نمي دهند ....

… give me your hand… the same way I did when you gave your first steps.
دستانت را به من بده ... همانگونه كه در كودكي اولين گامهايت را به كمك من برداشتي


And when someday I say to you that I do not want to live any more… that I want to die… do not get angry… some day you will understand…
و اگر روزي به تو گفتم كه نمي خواهم بيش از اين زنده باشم و دوست دارم بميرم ... عصباني نشو. روزي خواهي فهميد كه من چه مي گويم.
You must not feel sad, angry or impotent for seeing me near you. You must be next to me, try to understand me and to help me as I did it when you started living.
تو نبايد از اينكه مرا در كنار خود مي بيني احساس غم، خشم و ناراحتي كني. تو بايد در كنار من باشي و مرا درك كني و مرا ياري دهي، همانگونه كه من تو را ياري كردم كه زندگي ات را آغاز كني
Help me to walk… help me to end my way with love and patience. I will pay you by a smile and by the immense love I have had always for you.
مرا ياري كن در راه رفتن. مرا با عشق و صبوري ياري ده كه راه زندگي ام را به پايان ببرم.
من نيز پاداش تو را با لبخندي و عشقي كه همواره به تو داشته ام خواهم داد.
I love you son…
Your fatherدوستت دارم پسرم.
پدر تو
 

kc1590

عضو جدید
خلاقيت، سخت نيست!

خلاقيت، سخت نيست!

ساختمان کتابخانه انگلستان قديمي است و تعمير آن نيز فايده اي ندارد. قرار بر اين شد کتابخانه جديدي ساخته شود.
اما وقتي ساخت بنا به پايان رسيد، کارمندان کتابخانه براي انتقال ميليون ها جلد کتاب دچار مشکلات ديگر شدند.

يک شرکت انتقال اثاثيه از دفتر کتابخانه خواست که براي اين کار سه ميليون و پانصد هزار پوند بپردازد تا اين کار را انجام دهد. اما به دليل فقدان سرمايه کافي، اين درخواست از سوي کتابخانه رد شد.

فصل باران فرا رسيد، اگر کتابها بزودي منتقل نمي شد، خسارات سنگين فرهنگي و مادي متوجه انگليس مي گرديد. رييس کتابخانه بيشتر نگران شد و بيمار گرديد.

روزي، کارمند جواني از دفتر رييس کتابخانه عبور کرد. با ديدن صورت سفيد و رنگ پريده رييس، بسيار تعجب کرد و از او پرسيد که چرا اينقدر ناراحت است. رييس کتابخانه مشکل کتابخانه را براي کارمند جوان تشريح کرد، اما برخلاف توقع وي،
جوان پاسخ داد: سعي مي کنم مساله را حل کنم.

روز بعد، در همه شبکه هاي تلويزيوني و روزنامه ها آگهي منتشر شد به اين مضمون: همه شهروندان مي توانند به رايگان و بدون محدوديت کتابهاي کتابخانه انگلستان را امانت بگيرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشاني جديد تحويل دهند.;)
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
تو به‌ من‌ قول‌ دادي!

تو به‌ من‌ قول‌ دادي!

سال‌ها سال‌ قبل‌، هندي‌هاي‌ شجاع‌ براي‌ افزايش‌ توان‌ و بنيه‌ جسماني‌شان‌، مدتي‌ را در انزوا سپري‌مي‌كردند. طي‌ اين‌ مدت‌ در دره‌هاي‌ زيبا و جنگل‌هاي‌ انبوه‌ و سرسبز پياده‌روي‌ مي‌كردند و با سختي‌زندگي‌ را مي‌گذراندند تا قدرت‌ جسماني‌ خود را افزايش‌ دهند. روزي‌ يكي‌ از اين‌ مردان‌ كه‌ در دره‌اي‌راهپيمايي‌ مي‌كرد، سرش‌ را بلند كرد و با ديدن‌ كوهستان‌هاي‌ سر به‌ فلك‌ كشيده‌، هوس‌ كرد كه‌ نوك‌قله‌اي‌ را فتح‌ كند كه‌ پوشيده‌ از برف‌ بود. با خود فكر كرد: «با تلاش‌ براي‌ فتح‌ آن‌ قله‌، خودم‌ را امتحان‌خواهم‌ كرد». سپس‌ زره‌ خود را پوشيد، شال‌ گردنش‌ را دور خود پيچيد و به‌ سمت‌ قله‌ برف‌ پوش‌ به‌ راه‌افتاد. وقتي‌ پس‌ از تلاش‌ فراوان‌، سرانجام‌ به‌ قله‌ رسيد، آنجا ايستاد و به‌ دنياي‌ زير پايش‌ خيره‌ شد. همه‌جا را مي‌توانست‌ ببيند و احساس‌ مي‌كرد كه‌ كل‌ جهان‌ را تصرف‌ كرده‌ است‌. قلبش‌ مالامال‌ از غرور وافتخار شده‌ بود و خود را تحسين‌ مي‌كرد. ناگهان‌ صداي‌ خش‌ خشي‌ را از زير پاهايش‌ شنيد. نگاهي‌ به‌ آن‌سمت‌ انداخت‌ و ماري‌ را ديد. قبل‌ از آنكه‌ بتواند حركتي‌ بكند، مار فش‌ فش‌ كنان‌ با او حرف‌ زد: «من‌دارم‌ مي‌ميرم‌. اينجا خيلي‌ سرد است‌ و غذايي‌ پيدا نمي‌شود. مرا زير زره‌ ات‌ بگذار و پايين‌ ببر».مردجوان‌ گفت‌: «نه‌، امكان‌ ندارد. من‌ جنس‌ شما موجودات‌ موذي‌ را خوب‌ مي‌شناسم‌. تو يك‌ مار زنگي‌هستي‌. به‌ محض‌ آنكه‌ تو را زير زره‌ام‌ بگذارم‌، نيشم‌ مي‌زني‌ و مرا مي‌كشي!» مار التماس‌ كنان‌ گفت‌: «نه‌اين‌ طور نيست‌. قول‌ مي‌دهم‌ نيشت‌ نزنم‌ و رفتار خوبي‌ با تو داشته‌ باشم‌. اگر كمكم‌ نكني‌، اينجا از سرما وبي‌غذايي‌ مي‌ميرم‌.» مرد جوان‌ مدتي‌ در برابر خواسته‌ مار زنگي‌ مقاومت‌ كرد و بعد مار آن‌ قدر چرب‌زباني‌ و التماس‌ كرد تا سرانجام‌ او را راضي‌ كرد.
مرد جوان‌ مار زنگي‌ را زير زره‌اش‌ قرار داد و از كوه‌ پايين‌ رفت‌. بعد به‌ آرامي‌ مار زنگي‌ را روي‌ زمين‌گذاشت‌. يك‌ دفعه‌، مار حلقه‌ زد، فش‌ فشي‌ كرد، جستي‌ زد و پاي‌ مرد جوان‌ را نيش‌ زد. مرد جوان‌ كه‌ ازفرط درد به‌ خود مي‌پيچيد داد زد: «ولي‌ تو به‌ من‌ قول‌ داده‌ بودي‌».
مار در حالي‌ كه‌ فش‌ فش‌ كنان‌ مي‌خزيد و از مردجوان‌ دور مي‌شد، گفت‌: «تو هم‌ وقتي‌ مرا زير زره‌ات‌قرار دادي‌، جنس‌ مرا خوب‌ مي‌شناختي!»
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
بهترين‌ هديه!

بهترين‌ هديه!

بابي‌ در هواي‌ سرد زمستاني‌ و برف‌، در حالي‌ كه‌ از سرما به‌ خود مي‌لرزيد، در حياط خانه‌شان‌ نشسته‌بود. او چكمه‌ به‌ پا نداشت‌، چون‌ از چكمه‌ خوشش‌ نمي‌آمد. و در ضمن‌ چكمه‌اي‌ نداشت‌ كه‌ بپوشد.كفش‌ كتاني‌ كهنه‌اي‌ كه‌ به‌ پا داشت‌، از چند جا سوراخ‌ شده‌ بود و پاهاي‌ بابي‌ را گرم‌ نگه‌ نمي‌داشت‌. يك‌ساعتي‌ مي‌شد كه‌ بابي‌ در حياط نشسته‌ بود و فكر مي‌كرد، ولي‌ نمي‌توانست‌ در ذهنش‌، هديه‌ كريسمس‌مناسبي‌ براي‌ مادرش‌ پيدا كند. سرش‌ را تكاني‌ داد و گفت‌: «بي‌فايده‌ است‌، حتي‌ اگر ايده‌ خوبي‌ هم‌ به‌فكرم‌ خطور كند، پولي‌ براي‌ خريدن‌ آن‌ ندارم‌». از سه‌ سال‌ قبل‌ كه‌ پدرش‌ را از دست‌ داده‌ بود، خانواده‌پنج‌ نفره‌اش‌ به‌ سختي‌ زندگي‌ را مي‌گذراندند. با وجود تلاش‌ها و زحمات‌ شبانه‌ روزي‌ مادر فداكارش‌،هرگز پول‌ كافي‌ به‌ خانه‌ آن‌ها نمي‌رسيد. مادرش‌ در بيمارستان‌ كار مي‌كرد، ولي‌ درآمد ناچيز او، فقطكفاف‌ خورد و خوراكشان‌ را مي‌كرد. اگرچه‌، علي‌رغم‌ مشكلات‌ مالي‌، اتحاد و عشق‌ ميان‌ اعضاي‌ آن‌خانواده‌، مثال‌ زدني‌ بود. بابي‌ دو خواهر بزرگ‌تر از خود و يك‌ خواهر كوچك‌تر داشت‌. دخترها در نبودمادرشان‌ در خانه‌، كارها را انجام‌ مي‌دادند. هر سه‌ خواهر بابي‌، هدايايي‌ مناسب‌ براي‌ كريسمس‌ براي‌مادرشان‌ گرفته‌ بودند. منصفانه‌ نبود. شب‌ كريسمس‌ بود و بابي‌ هيچ‌ چيزي‌ براي‌ مادرش‌ نخريده‌ بود. درحالي‌ كه‌ قطره‌ اشكي‌ را با دستان‌ سرمازده‌اش‌ از روي‌ صورتش‌ پاك‌ مي‌كرد كه‌ از گوشه‌ چشمانش‌ نيش‌زده‌ بود، لگدي‌ به‌ برف‌ها زد و از خانه‌ خارج‌ شد. در سن‌ شش‌ سالگي‌، نداشتن‌ پدري‌ به‌ عنوان‌ حامي‌ وتكيه‌گاه‌، مردي‌ كه‌ بتوان‌ با او صحبت‌ و درد دل‌ كرد، براي‌ بابي‌ آسان‌ نبود. در حالي‌ كه‌ به‌ ويترين‌ رنگارنگ‌و پرزرق‌ و برق‌ مغازه‌ها نگاه‌ مي‌كرد، پيش‌ مي‌رفت‌ و اشك‌ مي‌ريخت‌. همه‌ چيز از پشت‌ ويترين‌ها، بسيارزيبا و دست‌ نيافتني‌ جلوه‌ مي‌كرد. هوا تاريك‌ شده‌ بود و بابي‌ با بي‌ميلي‌ تمام‌، به‌ سمت‌ خانه‌ به‌ حركت‌در آمد. بعد، ناگهان‌ برق‌ چيزي‌ در گوشه‌ خيابان‌، توجهش‌ را به‌ خود جلب‌ كرد. خم‌ شد و آن‌ را برداشت‌.يك‌ سكه‌ ده‌ سنتي‌ بود. در آن‌ لحظه‌، بابي‌ احساس‌ مي‌كرد كه‌ ثروتمندترين‌ پسر دنيا است‌. در حالي‌ كه‌سكه‌ را محكم‌ در دست‌ گرفته‌ بود، گرمايي‌ خوشايند در بند بند وجودش‌ پيچيد. بابي‌ وارد اولين‌ مغازه‌سر راهش‌ شد. زماني‌ كه‌ فروشنده‌ها، يكي‌ پس‌ از ديگري‌ به‌ او گفتند كه‌ با سكه‌ ده‌ سنتي‌اش‌ نمي‌تواندچيزي‌ بخرد، اميد او به‌ سرعت‌ بر باد رفت‌. بابي‌ با دلي‌ شكسته‌ و محزون‌، وارد يك‌ گلفروشي‌ شد.فروشنده‌ به‌ سوي‌ او آمد و بابي‌ با نشان‌ دادن‌ سكه‌ ده‌ سنتي‌، خواستار يك‌ شاخه‌ گل‌ شد. مرد گلفروش‌نگاهي‌ به‌ بابي‌ و سپس‌ سكه‌ ده‌ سنتي‌اش‌ انداخت‌. بعد دستش‌ را روي‌ شانه‌ بابي‌ گذاشت‌ و گفت‌: «همين‌جا منتظر باش‌ تا ببينم‌ چكار مي‌توانم‌ برايت‌ انجام‌ دهم‌». بابي‌ كه‌ به‌ انتظار ايستاده‌ بود، نگاهي‌ به‌ گل‌هاي‌زيبا و رنگارنگ‌ داخل‌ گلفروشي‌ انداخت‌. با وجود آنكه‌ خيلي‌ كم‌ سن‌ و سال‌ بود، مي‌توانست‌ بفهمد كه‌چرا مادران‌ و دختران‌ مثل‌ گل‌ها زيبا هستند. وقتي‌ آخرين‌ مشتري‌ از گلفروشي‌ خارج‌ شد و صداي‌ بسته‌شدن‌ در به‌ گوش‌ رسيد. بابي‌ ناگهان‌ به‌ خود آمد و به‌ دنياي‌ واقعي‌ برگشت‌. بابي‌ كه‌ در مغازه‌ تنها شده‌بود، از فرط وحشت‌ به‌ لرزه‌ افتاد. يك‌ دفعه‌، مرد گلفروش‌ در حالي‌ كه‌ دسته‌ گل‌ بزرگي‌ پر از گل‌هاي‌ رزسرخ‌ رنگ‌ در دست‌ داشت‌، به‌ سوي‌ بابي‌ آمد. روبان‌ زيباي‌ نقره‌اي‌ پيچيده‌ شده‌ دور گل‌ها، آن‌ قدر زيبابود كه‌ بابي‌ با ديدنش‌ به حيرت‌ افتاد. وقتي‌ مرد گلفروش‌، دسته‌ گل‌ زيبا را داخل‌ جعبه‌اي‌ سفيد رنگ‌ قرارداد و آن‌ را به‌ سوي‌ بابي‌ دراز كرد، قلب‌ بابي‌ ريخت‌. مرد گلفروش‌ در حالي‌ كه‌ دستش‌ را براي‌ گرفتن‌ سكه‌ده‌ سنتي‌ دراز كرده‌ بود، گفت‌: «مرد جوان‌، اين‌ دسته‌ گل‌ مال‌ تو است‌». بابي‌ حيرت‌ زده‌، دستش‌ راحركت‌ داد تا سكه‌ را به‌ مرد گلفروش‌ بدهد. آيا اين‌ حقيقت‌ داشت‌؟ هيچ‌ فروشنده‌اي‌ حاضر نشده‌ بود به‌ازاي‌ سكه‌ ده‌ سنتي‌، چيزي‌ به‌ او بدهد€ مرد گلفروش‌ كه‌ متوجه‌ ترديد و سردرگمي‌ بابي‌ شده‌ بود، گفت‌:«اتفاقا، اين‌ چند شاخه‌ گل‌ رز را حراج‌ كرده‌ بودم‌، آن‌ هم‌ درست‌ به‌ اندازه‌اي‌ كه‌ تو پول‌ داري‌. از آن‌هاخوشت‌ مي‌آيد؟» اين‌ مرتبه‌، شك‌ و ترديد از وجود بابي‌ رخت‌ بربست‌ و دستش‌ را دراز كرد تا جعبه‌ پر ازگل‌ رز را از گلفروش‌ بگيرد. اين‌ مرتبه‌ مطمئن‌ بود كه‌ اين‌ رويا حقيقت‌ داشت‌. در حالي‌ كه‌ بابي‌ گل‌ دردست‌ و ذوق‌ زده‌ از گلفروشي‌ خارج‌ مي‌شد، صداي‌ گلفروش‌ را شنيد كه‌ مي‌گفت‌: «پسر، كريسمس‌مبارك!»
مرد گلفروش‌ پس‌ از رفتن‌ بابي‌، داخل‌ اتاق‌ كوچك‌ پشت‌ مغازه‌ شد و در آنجا همسرش‌ از او پرسيد: «باچه‌ كسي‌ حرف‌ مي‌زدي‌ و دسته‌ گل‌ رز بزرگي‌ كه‌ درست‌ كردي‌، كجا است‌؟»
گلفروش‌ كه‌ از پنجره‌ بيرون‌ را نگاه‌ مي‌كرد، اشك‌هايش‌ را از روي‌ صورتش‌ پاك‌ كرد و گفت‌: «امروزصبح‌، اتفاق‌ عجيبي‌ افتاد. وقتي‌ براي‌ باز كردن‌ در مغازه‌ آماده‌ مي‌شدم‌، به‌ نظرم‌ آمد كه‌ صدايي‌ شنيدم‌ كه‌به‌ من‌ مي‌گفت‌ چند شاخه‌ از بهترين‌ گل‌هاي‌ رز سرخ‌ مغازه‌ را به‌ عنوان‌ هديه‌اي‌ ويژه‌ كنار بگذارم‌. برايم‌خيلي‌ عجيب‌ بود، ولي‌ به‌ هرحال‌ آن‌ كار را كردم‌. بعد همين‌ چند دقيقه‌ قبل‌، پسربچه‌اي‌ وارد مغازه‌ شدكه‌ مي‌خواست‌ با يك‌ سكه‌ ده‌ سنتي‌، براي‌ مادرش‌ هديه‌ كريسمس‌ بخرد. وقتي‌ به‌ او نگاه‌ كردم‌، چهره‌خودم‌ را در سال‌ها سال‌ قبل‌ ديدم‌ كه‌ پولي‌ براي‌ خريدن‌ هديه‌ كريسمس‌ براي‌ مادرم‌ نداشتم‌. آن‌ شب‌،مردي‌ كه‌ او را نمي‌شناختم‌، جلوي‌ راهم‌ قرار گرفت‌ و ده‌ دلار به‌ من‌ داد تا براي‌ مادرم‌ هديه‌ بخرم‌. وقتي‌امشب‌ آن‌ پسربچه‌ را ديدم‌، فهميدم‌ كه‌ صبح‌ صداي‌ چه‌ كسي‌ را شنيده‌ بودم‌. پس‌ چند شاخه‌ از بهترين‌گل‌هاي‌ رز مغازه‌ را برايش‌ چيدم‌ و به‌ او دادم‌...»
مرد گلفروش‌ و همسرش‌، در حالي‌ كه‌ يكديگر را در آغوش‌ گرفته‌ بودند و اشك‌ مي‌ريختند، از مغازه‌بيرون‌ آمدند و به‌ دل‌ هواي‌ سرد و سوزدار زمستاني‌ زدند; البته‌ اصلا احساس‌ سرما نمي‌كردند.
 

حمید...HaMiD

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک داستان غم انگیز

یک داستان غم انگیز

سلام
این یک داستان خیلی غم انگیزه
نمیدونم شاید خیلی از ماها هم اینجوری باشیم که واقعا جای تاسف داره
ای کاش
اگه اینجوری هستیم تا دیر نشده خیلی زود به خودمون بیاییم.


My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.
مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
She cooked for students & teachers to support the family.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره
I was so embarrassed.
How could she do this to me?

خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟
I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم
The next day at school one of my classmates said,
"EEEE, your mom only has one eye!"
روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره
I wanted to bury myself.
I also wanted my mom to just disappear.
فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..
كاش مادرم
یه جوری گم و گور میشد...
So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟
My mom did not respond...
اون هیچ جوابی نداد....
I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
I was oblivious to her feelings.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
I wanted out of that house, and have nothing to do with her. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
Then, I got married.
I bought a house of my own.
I had kids of my own.
اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم
Then one day, my mother came to visit me.
تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من
She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو
دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر
I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!"
GET OUT OF HERE! NOW!!!"

سرش داد زدم
": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟![FONT=Times New Roman , serif]"
[/FONT]
گم شو از اینجا! همین حالا
And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.
اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی
اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .
یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار
دانش آموزان مدرسه
So I lied to my wife that I was going on a business trip.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم .
After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity. بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی .
My neighbors said that she died.
همسایه ها گفتن كه اون مرده
I did not shed a single tear.
ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم
They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن
"My dearest son,
I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
I was so glad when I heard you were coming for the reunion. خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
But I may not be able to even get out of bed to see you.
ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم
I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از
دست دادی
As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.
به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم
So I gave you mine.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه
With my love to you,
با همه عشق و علاقه من به تو


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
عشق‌ واقعي‌

عشق‌ واقعي‌

مادر با خوشحالي‌ زايدالوصفي‌، پرسيد: “مي‌توانم‌ بچه‌ام‌ را ببينم‌؟” وقتي‌ قنداق‌ كوچكي‌ در آغوش‌ اوجاي‌ گرفت‌، مادر جوان‌ به‌ آرامي‌ پارچه‌ نازك‌ را از روي‌ صورت‌ فرزند تازه‌ متولد شده‌اش‌ كنار زد. ولي‌ به‌محض‌ آنكه‌ نگاهش‌ به‌ صورت‌ پسرش‌ افتاد، نفسش‌ بند آمد.
پزشك‌ به‌ سرعت‌ از اتاق‌ بيرون‌ رفت‌. پسرك‌ تازه‌ متولد شده‌ گوش‌ نداشت! البته‌ به‌ مرور مشخص‌ شدكه‌ شنوايي‌ بچه‌ سالم‌ است‌ و فقط ظاهر بيروني‌ گوش‌ او مثل‌ بقيه‌ نبود.
پسرك‌ با همان‌ مشكل‌ بزرگ‌ شد، بدون‌ آنكه‌ بداند با بقيه‌ فرق‌ مي‌كند. تا اينكه‌ روزي‌، گريه‌كنان‌ ازمدرسه‌ به‌ خانه‌ برگشت‌ و به‌ آغوش‌ گرم‌ مادرش‌ پناه‌ برد. مادر كه‌ مي‌دانست‌ جريان‌ از چه‌ قرار بود، آهي‌كشيد و پسرش‌ را محكم‌ بغل‌ كرد. او مي‌دانست‌ كه‌ پسرش‌ به‌ خاطر اين‌ نقص‌ عضو ظاهري‌ با مشكلات‌زيادي‌ در زندگي‌اش‌ مواجه‌ مي‌شود.
پسرك‌ اشك‌هايش‌ را پاك‌ كرد و بعد از آنكه‌ در آغوش‌ پرمحبت‌ مادرش‌ آرام‌ گرفت‌ بريده‌ بريده‌ گفت‌:”امروز، يكي‌ از پسرهاي‌ مدرسه‌ مرا عجيب‌ الخلقه‌ صدا زد”.
پسرك‌ روز به‌ روز بزرگ‌تر مي‌شد، ولي‌ به‌ خاطر نقص‌ عضو گوش‌هايش‌ اعتماد به‌ نفس‌ نداشت‌. بااينكه‌ در مدرسه‌ جزو شاگردان‌ ممتاز بود ولي‌ همكلاسي‌هايش‌ مدام‌ او را مسخره‌ مي‌كردند.
از اين‌ رو پدر پسر به‌ پزشك‌ خانوادگي‌شان‌ مراجعه‌ كرد تا بتواند براي‌ رفع‌ مشكل‌ پسرش‌ چاره‌اي‌بينديشد. پزشك‌ گفت‌: “اگر فردي‌ پيدا بشود، مي‌توانيم‌ گوش‌هايش‌ را به‌ گوش‌هاي‌ پسرتان‌ پيوند بزنيم‌”.
از آن‌ پس‌، جست‌ و جوي‌ پدر و مادر براي‌ پيدا كردن‌ گوش‌ هايي‌ براي‌ پيوند آغاز شد; فردي‌ كه‌ به‌خاطر موفقيت‌ زندگي‌ يك‌ پسر نوجوان‌ حاضر به‌ فداكاري‌ باشد. دو سال‌ به‌ همين‌ منوال‌ گذشت‌ و فردي‌فداكار پيدا نشد.
بعد روزي‌ پدر به‌ سراغ‌ پسرش‌ رفت‌ و گفت‌: “عزيزم‌ بايد به‌ بيمارستان‌ برويم‌. من‌ و مادرت‌ فردي‌ راپيدا كرده‌ايم‌ كه‌ حاضر شده‌ گوش‌هايش‌ را به‌ گوش‌هاي‌ تو پيوند بزند. ولي‌ از من‌ نپرس‌ كه‌ او كيست‌. اين‌يك‌ راز است‌”.
عمل‌ جراحي‌ پيوند گوش‌ با موفقيت‌ انجام‌ شد و پسر نوجوان‌ با پيدا كردن‌ گوش‌هايي‌ جديد و سالم‌،به‌ انسان‌ ديگري‌ تبديل‌ شد. اعتماد به‌ نفس‌ از دست‌ رفته‌اش‌ را باز يافت‌، استعدادها و توانايي‌هايش‌شكوفا شدند، دوران‌ مدرسه‌ را با بهترين‌ نمرات‌ پشت‌ سر گذاشت‌ و در دانشگاه‌ به‌ عنوان‌ يك‌ نابغه‌شناخته‌ شد. چندي‌ بعد، ازدواج‌ كرد و به‌ تدريس‌ در دانشگاه‌ مشغول‌ شد.
گاهي‌ پسر كه‌ حالا تبديل‌ به‌ يك‌ مرد موفق‌، تحصيل‌ كرده‌ و ثروتمند شده‌ بود، از پدرش‌ مي‌پرسيد:”پدر ولي‌ من‌ بايد حقيقت‌ را بدانم‌، چه‌ كسي‌ در حق‌ من‌ چنين‌ فداكاري‌اي‌ كرد؟ مي‌دانم‌ كه‌ هرگزنمي‌توانم‌ لطف‌ او را جبران‌ كنم‌ ولي‌ مي‌خواهم‌ بدانم‌ او كه‌ بود”.
ولي‌ پدر همچنان‌ از برملا كردن‌ اين‌ راز خودداري‌ مي‌كرد و مي‌گفت‌ كه‌ هنوز وقت‌ مناسب‌ آن‌ فرانرسيده‌ است‌. سال‌ها اين‌ راز به‌ قوت‌ خود باقي‌ ماند، تا اينكه‌ روز افشاي‌ حقيقت‌ فرا رسيد.
آن‌ روز يكي‌ از اندوهبارترين‌ روزهاي‌ عمر پسر و پدر بود. آن‌ دو كنار تابوت‌ مادر ايستاده‌ بودند و اشك‌مي‌ريختند. پدر به‌ آرامي‌ اشك‌هايش‌ را پاك‌ كرده‌ و دستش‌ را دراز نمود. سپس‌ موهاي‌ بلند، پرپشت‌ وقهوه‌اي‌ رنگ‌ همسر مرحومش‌ را كنار زد و پسر در كمال‌ حيرت‌ و ناباوري‌ متوجه‌ شد كه‌ اثري‌ از لاله‌گوش‌هاي‌ مادرش‌ به‌ چشم‌ نمي‌خورد.
پدر زيرلب‌ زمزمه‌ كرد: “مادرت‌ هرگز موهايش‌ را كوتاه‌ نمي‌كرد و با اينكه‌ گوش‌هايش‌ را به‌ تو اهدا كرده‌بود، هيچكس‌ نمي‌دانست‌ كه‌ او گوش‌ نداشت‌. مادرت‌ با نداشتن‌ گوش‌ هم‌ زيبا بود، مگر نه‌؟”
بله‌، زيبايي‌ واقعي‌ از روي‌ ظاهر جسماني‌ افراد تعيين‌ نمي‌شود. بلكه‌ زيبايي‌ حقيقتي‌ در قلب‌ انسان‌هانهفته‌ است‌. گنج‌ واقعي‌ در چيزهايي‌ نيست‌ كه‌ ديده‌ مي‌شوند، بلكه‌ درون‌ چيزهايي‌ نهفته‌ است‌ كه‌ ديده‌نمي‌شوند. عشق‌ واقعي‌ نيز در چيزهايي‌ كه‌ انجام‌ و شناخته‌ مي‌شوند ديده‌ نمي‌شود، بلكه‌ در چيزهايي‌نهفته‌ است‌ كه‌ انجام‌ مي‌شوند و ناشناخته‌ باقي‌ مي‌مانند.
آيا هنوز اميد داريد؟
اگر بتوانيد به‌ غروب‌ خورشيد بنگريد و لبخند بزنيد، و زيبايي‌ را در رنگ‌هاي‌ گلي‌ كوچك‌ پيدا كنيد،پس‌ هنوز اميد در قلبتان‌ وجود دارد.
اگر بتوانيد نشاط و سرزندگي‌ را در حركت‌ و پرواز يك‌ پروانه‌ پيدا كنيد، و اگر لبخند يك‌ كودك‌ بتواندگرماي‌ محبت‌ را در دلتان‌ زنده‌ كند، پس‌ هنوز در قلب‌تان‌ اميد وجود دارد.
اگر بتوانيد ديگران‌ را خوب‌ ببينيد، و اگر نغمه‌ قطرات‌ باران‌ كه‌ بر سقف‌ خانه‌تان‌ مي‌چكد بتواندلالايي‌اي‌ براي‌ خوابتان‌ شود، پس‌ هنوز اميد در قلب‌تان‌ وجود دارد.
اگر منظره‌ رنگين‌ كمان‌ در دل‌ آسمان‌ شما را از حركت‌ باز دارد و بتواند شما را با حيرت‌ به‌ آسمان‌ خيره‌سازد، و اگر موهاي‌ نرم‌ يك‌ حيوان‌ زير نوك‌ انگشتانتان‌ احساس‌ خوشايندي‌ در دلتان‌ ايجاد كند، پس‌هنوز اميد در قلب‌تان‌ وجود دارد.
اگر با خوشبيني‌ و شوق‌ و ذوق‌ با افراد برخورد كنيد و اگر ديدن‌ آنان‌ احساس‌ نشاط را در دلتان‌ زنده‌كند، پس‌ هنوز اميد در قلبتان‌ وجود دارد.
اگر هنوز دست‌ دوستي‌ به‌ سوي‌ ديگران‌ دراز مي‌كنيد، و اگر هنوز از دريافت‌ يك‌ كارت‌ تبريك‌ يا نامه‌غيرمنتظره‌ غرق‌ حيرت‌ و شادماني‌ مي‌شويد، پس‌ هنوز اميد در قلب‌تان‌ وجود دارد.
اگر از ديدن‌ غم‌ و رنج‌ ديگران‌ در دل‌ احساس‌ اندوه‌ و ناراحتي‌ پيدا كنيد، و اگر نگذاريد يك‌ دوستي‌بميرد يا پايان‌ آن‌ را نپذيريد، پس‌ هنوز اميد در قلب‌تان‌ وجود دارد.
اگر مشتاقانه‌ به‌ دنبال‌ يافتن‌ زمان‌ يا مكاني‌ براي‌ تعمق‌ و تأمل‌ باشيد، و اگر هنوز در هنگام‌ تماشاي‌فيلم‌هاي‌ عاشقانه‌ خواهان‌ پاياني‌ خوش‌ هستيد، پس‌ هنوز اميد در قلب‌تان‌ وجود دارد.
اگر بتوانيد گذشته‌ها را مرور كنيد و لبخند به‌ چهره‌ بنشانيد، و اگر در هنگام‌ مواجهه‌ با اوقات‌ سخت‌ ودشوار هنوز به‌ پاياني‌ خوش‌ اميدوار هستيد، پس‌ هنوز اميد در قلب‌تان‌ داريد.
اميد، فوق‌ العاده‌ترين‌ بخش‌ زندگي‌ است‌. گاهي‌ خم‌ مي‌شود، گاهي‌ مي‌چرخد و گاهي‌ پنهان‌ مي‌شود،ولي‌ به‌ ندرت‌ مي‌شكند. اميد وقتي‌ هيچ‌ چيزي‌ با ما نمي‌ماند، در كنارمان‌ باقي‌ مي‌ماند. اميد به‌ ما دليل‌ وانگيزه‌ ادامه‌ راه‌ و شهامت‌ و جرأت‌ پيشروي‌ مي‌دهد، آن‌ هم‌ در زماني‌ كه‌ به‌ خود نهيب‌ مي‌زنيم‌ تا دست‌از تلاش‌ بكشيم‌.
وقتي‌ قلب‌ و احساس‌ سرخورده‌ مي‌شوند، اميد لبخندي‌ به‌ چهره‌ ما مي‌نشاند. وقتي‌ چشمانمان‌ ديگرقادر به‌ ديدن‌ نيست‌، اميد پاهايمان‌ را روي‌ زمين‌ قرار مي‌دهد. وقتي‌ روح‌ و روانمان‌ در شناسايي‌ راه‌زندگي‌ دچار سردرگمي‌ مي‌شود، اميد دليلي‌ براي‌ تلاش‌ ما مي‌شود.
اميد، فوق‌ العاده‌ است‌ كه‌ بايد تغذيه‌ شود و مورد تحسين‌ قرار بگيرد; چيزي‌ است‌ كه‌ ما را احيامي‌كند. اميد در تك‌ تك‌ ما وجود دارد و مي‌تواند در تاريك‌ترين‌ مكان‌ها، نور و روشنايي‌ به‌ وجود آورد.پس‌ هرگز اميد را از دست‌ ندهيد.

 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
در حالي‌ كه‌ ديگران‌

در حالي‌ كه‌ ديگران‌

در حالي‌ كه‌ ديگران‌:
در شك‌ و ترديد به‌ سر مي‌برند، باور كن‌.
سرگرم‌ بازي‌ هستند، برنامه‌ريزي‌ كن‌.
در خواب‌ هستند، مطالعه‌ كن‌.
تعلل‌ مي‌ورزند، تصميم‌ بگير.
خيالپردازي‌ مي‌كنند، آماده‌ شو.
امروز و فردا مي‌كنند، شروع‌ كن‌.
در حسرت‌ به‌ سر مي‌برند، تلاش‌ كن‌.
وقت‌ را تلف‌ مي‌كنند، كاري‌ كن‌.
حرف‌ مي‌زنند، گوش‌ كن‌.
اخم‌ مي‌كنند، لبخند بزن‌.
ايراد مي‌گيرند، ابراز خشنودي‌ كن‌.
نااميد مي‌شوند، استقامت‌ و پشتكار از خود نشان‌ بده‌.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
نگاهي نو!

نگاهي نو!

نگاهي نو!
بايد تمايلات خود را در جهت خوشبختي بسيج كنيد. روي يك صندلي راحت بنشينيد و تصوير ذهني دوست داشتني و قشنگ را بارها و بارها براي خودتان تكرار كنيد. براي ايجاد تصوير ذهني مناسب تلاش كنيد. اگر از تصوير ذهني خود راضي نباشيد و يا آن را دوست نداشته باشيد نمي‌توانيد روي بام ساختماني به تماشا بايستيد كه پايه محكمي ندارد. با تصوير ذهني ناقص نه از كارتان لذت مي‌بريد، نه از مسافرت نه از پول و نه از تماشاي طبيعت زيبا. هر روز در ذهن خود خاطرات موفقيت‌هاي گذشته را مرور كنيد. به اين كار عادت كنيد، لحظات خوش گذشته را در برابر چشمانتان تصوير كنيد و آن را در اعماق وجود خود احساس كنيد. خود را انساني موفق ببينيد، همان طور كه دوست داريد، عمل كنيد و بينديشيد. صحنه‌هاي دلپذير و تصويرهاي مثبت ذهن را همه روزه زنده كنيد. به تصاوير لذت بخش توجه كنيد و با نقاط ضعف خود مهربان باشيد.
 

بارانی

عضو جدید
کاربر ممتاز
قابل توجه قورباغه هاي (( سبز ))!!!

قابل توجه قورباغه هاي (( سبز ))!!!



مارها قورباغه‌ها را مي خوردند و قورباغه‌ها از اين نابساماني بسيار غمگين بودند

تا اينکه قورباغه‌ها عليه مارها به لک لک‌ها شکايت کردند

لک لک‌ها چندي از مارها را خوردند و بقيه را هم تار و مار کردند و قورباغه‌ها از اين حمايت شادمان شدند

طولي نکشيد که لک لک‌ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه‌ها


قورباغه‌ها ناگهان دچار اختلاف ديدگاه شدند


عده اي از آنها با لک لک‌ها کنار آمدند و عده‌اي ديگر خواهان بازگشت مارها شدند


مارها بازگشتند ولي اينبار همپاي لک لک‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها کردند

حالا ديگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند که انگار براي خورده شدن به دنيا آمده اند

ولي تنها يک مشکل براي آنها حل نشده باقي مانده است !

اينکه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان !!؟؟


از دشمنان برند شکايت به دوستان
چون دوست دشمن است شکايت کجا بريم ؟
 

بارانی

عضو جدید
کاربر ممتاز
معجزه ی باران...

معجزه ی باران...

آن روز يکي از گرم ترين روزهاي فصل خشکسالي بود
و تقريباً يک ماه بود که رنگ باران را نديده بوديم، پرندگان يکي يکي از پا
درمي آمدند و محصولات کشاورزي همه از بين رفته بودند، گاوها ديگر شير نمي
دادند، نهرها و جويبارها همه خشک شده بودند و همين خشکسالي باعث ورشکستگي
بسياري از کشاورزان شده بود. هر روز شوهرم به همراه برادرانش به طرز طاقت
فرسايي آب را به مزارع مي رساندند، خوب البتّه اين اواخر تانکر آبي
خريداري کرده بوديم و هر روز در محل توزيع آب، آن را از جيره مان پر مي
کرديم. اگر به زودي باران نمي باريد، ممکن بود همه چيزمان را از دست بدهيم
و در همان روز بود که درس بزرگي از همياري گرفتم و با چشمان خود شاهد
معجزه اي بودم.

وقتي در آشپزخانه مشغول تهيّه ي ناهار براي شوهر و
برادر شوهرهايم بودم"بيلي" پسر 6 ساله ام را در حالي که به سمت جنگل مي
رفت ديدم. او به آسوده خيالي يک کودک خردسال نبود. طوري قدم برمي داشت مثل
اين که هدف مهمي دارد. من فقط پشت او را مي ديدم امّا کاملاً مشخص بود که
با دقّت بسيار راه مي رود و سعي مي کند تا جاي ممکن تکان نخورد. هنوز چند
دقيقه اي از ناپديد شدنش در جنگل نگذشته بود که با سرعت به سمت خانه
برگشت. من هم با اين فکر که هر کاري که انجام مي داده ديگر تمام شده به
درون خانه برگشتم تا ساندويچ ها را درست کنم. لحظه اي بعد او دوباره با
قدم هايي آهسته و هدفمند به سمت جنگل رفت و اين کار يک ساعت طول کشيد. با
احتياط به سمت جنگل قدم برمي داشت و بعد با عجله به سمت خانه مي دويد.
بالاخره کاسه ي صبرم لبريز شد، دزدکي از خانه بيرون رفتم و او را تعقيب
کردم. خيلي مراقب بودم که مرا نبيند. چون کاملاً مشخّص بود کار مهمي انجام
مي دهد و نمي خواستم فکر کند او را کنترل مي کنم. دست هايش را ديدم که
فنجاني کرده و در مقابل خود نگه داشته بود، خيلي مراقب بود تا آبي که در
دستانش قرار داشت نريزد. آبي که شايد بيشتر از 2 يا 3 قاشق نبود.

هنگامي
که دوباره به جنگل رفت، دزدکي به او نزديک شدم، تيغ ها و شاخه هاي درختان
با صورت او برخورد مي کردند، اما هدف او خيلي خيلي مهم تر از اين بود که
بخواهد منصرف شود. هنگامي که خم شدم تا ببينم او چه کار مي کند، با شگفت
انگيزترين صحنه در عمرم مواجه شدم؛ چند آهوي بزرگ در مقابل او ظاهر شدند،
سپس بيلي به سمت آن ها رفت. دلم مي خواست فرياد بکشم و او را از آن جا
فراري دهم اما از ترس نفسم بند آمده بود. بعد قوچي بزرگ را با شاخ هايي که
نشان از مهارت خالق مطلق داشت، ديدم که به طرز خطرناکي به بيلي نزديک شده
بود، امّا به او صدمه اي نزد. حتّي هنگامي که بيلي دو زانو روي زمين نشست.
تکان هم نخورد. روي زمين بچه آهويي افتاده بود و معلوم بود که از گرما و
کم شدن آب بدن رنج مي برد. بچه آهو سر خود را با زحمت بسيار بالا آورد تا
آبي را که در دستان پسرم بود ليس بزند. وقتي آب تمام شد و بيلي بلند شد تا
با عجله به سمت خانه برگردد، خودم را پشت يک درخت پنهان کردم تا مرا
نبيند. هنگامي که به سوي خانه و به سمت شير آبي که آن را مسدود کرده بودم
مي رفت، او را دنبال کردم. بيلي شير آب را تا آخر باز کرد و قطره ها آرام
آرام شروع به چکيدن کردند و او همان جا، در حالي که آفتاب به پشت او شلاق
مي زد، دو زانو نشست و منتظر ماند تا قطره هاي آبي که به آهستگي مي
چکيدند، دست هاي او را پر کند.

حالا موضوع برايم روشن شده بود. به
خاطر آب بازي با شلنگ آب در هفته ي گذشته و سخنراني مفصّلي که درباره
اهميّت صرفه جويي در مصرف آب از من شنيده، کمک نخواسته بود. تقريباً بيست
دقيقه طول کشيد تا دستان او پر از آب شد، وقتي که بلند شد و مي خواست به
جنگل برگردد، من درست در مقابل او بودم در حالي که چشمان کوچکش پر از اشک
شده بود فقط گفت: من آب را هدر ندادم و به مسير خود ادامه داد. من هم با
يک ديگ کوچک آب که از آشپزخانه برداشته بودم به او پيوستم. هنگامي که
رسيديم، عقب ايستادم و به او اجازه دادم بچه آهو را به تنهايي سيراب کند،
زيرا اين کار او بود و خودش بايد تمامش مي کرد. من ايستادم و مشغول تماشاي
زيباترين صحنه زندگي ام يعني سعي و تلاش براي نجات جان ديگري شدم. وقتي
قطره هاي اشک از صورتم به زمين مي افتادند، ناگهان قطره ها، بيشتر و بيشتر
شدند. به آسمان نگاه کردم، گويي خود خداوند بود که با غرور و افتخار مي
گريست.

بعضي ها شايد بگويند که اين فقط يک اتفاق بوده و اين گونه
معجزات اصلاً وجود ندارند و يا شايد بگويند گاهي اوقات بايد باران ببارد.
من نمي توانم با آن ها بحث کنم، حتّي سعي هم نمي کنم. تنها چيزي که مي
توانم بگويم اين است که باران، مزرعه ما را نجات داد. درست مثل عمل پسر
بچه اي کوچک که باعث نجات جان يک آهو شد !

اين شيوه ي خداوند است! آيا تا به حال شده جايي نشسته باشيد و يک دفعه دلتان بخواهد براي کسي که دوستش داريد، کاري نيک انجام دهيد؟
اين
شيوه ي خداوند است! او با شما صحبت مي کند و مي خواهد شما با او حرف
بزنيد. آيا تا به حال مستاصل و تنها شده ايد، طوري که هيچ کس نباشد تا با
او حرف بزنيد؟
اين شيوه ي خداوند است! آيا تا به حال اتفاق افتاده که
به کسي فکر کنيد که مدّت هاست از او خبري نداريد سپس، بعد از مدّتي کوتاه
او را ببينيد يا تماس تلفني از جانب او داشته باشيد؟
اين شيوه ي خداوند
است! آيا تا به حال چيز خارق العاده اي را بدون اين که آن را درخواست کرده
باشيد دريافت کرده ايد در حالي که توانايي پرداخت هزينه آن را نداشته ايد؟
اين
شيوه ي خداوند است! او از خواسته قلبي ما خبر دارد. آيا فکر مي کنيد اين
متن را تصادفي خوانده ايد؟ نه اين طور نيست. و اکنون اين خداوند است که در
قلبتان حضور دارد!

به خداوند نگوييد که چقدر توفان مشکلات شما بزرگ و سهمگين است... به توفان بگوييد که خداي شما چقدر بزرگ و توانا است.






 

بارانی

عضو جدید
کاربر ممتاز
((مواظب زنها باشيد))

((مواظب زنها باشيد))


((مواظب زنها باشيد))


يک روز يک زن و مرد ماشينشون با هم تصادف ناجوري ميکنه .
بطوريکه ماشين هردو شون بشدت آسيب ميبينه .
ولي هردوشون بطرز معجزه آسايي جون سالم بدر مي برن.
وقتي که هردو از ماشينشون که حالا تبديل به آهن قراضه شده بيرون ميان ، رانندهء خانم بر ميگردهميگه:
-آه
چه جالب شما مرد هستيد!…. ببينيد چه بروز ماشينامون اومده !همه چيزداغون
شده ولي ما سالم هستيم …. ! اين بايد نشونه اي از طرف خدا باشه که اينطوري
با هم ملاقات کنيم و ارتباط مشترکي رو باصلح و صفا آغاز کنيم …!
مرد با هيجان پاسخ ميگه:
- اوه … “بله کاملا” …با شماموافقم اين بايدنشونه اي از طرف خدا باشه !
بعد اون خانم زيباادامه مي ده و مي گه :
-
ببين يک معجزه ديگه! ماشين من کاملا داغون شده ولي اين شيشه مشروب سالمه
.مطمئنن خدا خواسته که اين شيشه مشروب سالم بمونه تاما اين تصادف خوش يمن
که مي تونه شروع جريانات خيلي جالبي باشه رو جشن بگيريم!
و بعد خانم زيبا با لوندي بطري رو به مرد ميده .
مرد
سرش رو به علامت تصديق تکان ميده و در حاليکه زير چشمي اندام خانم زيبا رو
ديد مي زنه درب بطري روباز مي کنه و نصف شيشه مشروب رو مي نوشه و بطري رو
برمي گردونه به زن .
زن درب بطري رو مي بنده و شيشه رو برميگردونه به مرد.
مرد مي گه شما نمينوشيد؟!
زن لبخند شيطنت آميزي مي زنه در جواب مي گه :
- نه عزيزم ،فکر مي کنم الان بهتره منتظر پليس باشيم …!!!!!!!!
 

بارانی

عضو جدید
کاربر ممتاز

کلمات قصار


هر گاه فکر کردي گناه کسي آنقدر بزرگ است که نمي تواني او را ببخشي. بدان که آن از
کوچکي روح توست نه از بزرگي گناه او.

ديگران رو ببخش نه بخاطر اينکه انها سزاور بخشش تو هستند بلکه فقط بخاطر اينکه تو سزاوار آرامشي - زرتشت

هدف چيزي نيست که تو بخواهي به آن برسي...هدف به تو مي رسد و فقط زماني تو را مي يابد که تو آمادگي داشته باشي...نه قبل از آن

هرگز چهار چيز را در زندگيت نشکن: اعتماد، قول، دوستي و قلب. چون وقتي
که اينها بشکنند، صدا نمي کنند اما درد زيادي به جا مي گذارند.
 

mechanic_frutan

عضو جدید
خیلی متن جالبی بود.عالی است عالیه عالی.از این بیشتر نظری ندارم به نظر خودم که کافی است.

خیلی متن جالبی بود.عالی است عالیه عالی.از این بیشتر نظری ندارم به نظر خودم که کافی است.

:heart::biggrin:
[FONT=&quot]مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت[/FONT]
[FONT=&quot]آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته باشد[/FONT]
[FONT=&quot]مشتري پرسيد چرا؟[/FONT]
[FONT=&quot]آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟ [/FONT]
[FONT=&quot]مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت : مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند! [/FONT]
[FONT=&quot]مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم.[/FONT]
[FONT=&quot]مشتري با اعتراض گفت : پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند؟[/FONT]
[FONT=&quot]آرایشگر گفت : آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.[/FONT]
[FONT=&quot]مشتري گفت : دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند .براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد... [/FONT]
 

kc1590

عضو جدید
شبی از آنِ رابی

شبی از آنِ رابی


شبی از آنِ رابی



این داستان واقعی است و ارزش خواندن را دارد!

این داستان را نه به خواست خود،‌ بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم می‌نویسم. نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام.
امّا، از آنچه که شاگردان "از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده" می‌خوانمشان سهمی داشته‌ام. یکی از این قبیل شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم. رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می‌داد. امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد.
در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم." امّا امیدی نمی‌رفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانهء من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد. همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد.
یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.
چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی دربارهء تک‌نوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟". توضیح دادم که، " تک‌نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی." او گفت، "مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین می‌کنم. خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک‌نوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.
نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود. برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.
برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"
رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم. ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت. آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتهی رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند.
سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم. گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، "می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او کر مادرزاد بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او می‌توانست بشنود که من پیانو می‌نوازم. می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد."
چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است.
خیر، هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم. و امّا رابی؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد.
رابی در آوریل 1995 در بمب‎گذاری بی‎رحمانهء ساختمان فدرال آلفرد مورای در شهر اوکلاهما به قتل رسید.
 

T I T A N I U M

عضو جدید
یک داستان واقعی و چه زیباست عشق حتی در قالب حیوانات

یک داستان واقعی و چه زیباست عشق حتی در قالب حیوانات

اين داستاني كه در زير نقل مي شود يك داستان كاملا واقعيست که در ژاپن اتفاق افتاده است :

شخصي مشغول تخريب ديوار قديمي خانه اش بود تا آنرا نوسازي كند. توضيح اينكه منازل ژاپني بنابر شرايط محيطي داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند.

اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.

دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد خيلي تعجب كرد ! اين ميخ چهار سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود !

اما براستي چه اتفاقي افتاده بود ؟ كه در يک قسمت تاريک آنهم بدون كوچكترين حرکت، يك مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنين موقعيتي زنده مانده !

چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است. متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.

در اين مدت چکار مي کرده ؟ چگونه و چي مي خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد !
مرد شديدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. واقعا كه چه عشق قشنگي ! يك موجود كوچك با عشقي بزرگ ! عشقي كه براي زيستن و ادامه ي حيات، حتي در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هيچگونه كوتاهي نكرده بود !


منبع
 

Lillian

عضو جدید
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در يك نظر سنجي از مردم دنيا سوالي پرسيده شد و نتيجه جالبي به دست آمد:[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سوال: صادقانه نظر خودتان راجع به علت كمبود غذا در ساير كشورها را بيان كنيد. [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و كسي جوابي نداد چون :[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در آفريقا كسي نمي دانست غذا يعني چه ![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در آسيا كسي نمي دانست نظر يعني چه ![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در اروپاي شرقي كسي نمي دانست صادقانه يعني چه ! [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در اروپاي غربي كسي نمي دانست كمبود يعني چه ! [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در آمريكا كسي نمي دانست ساير كشورها يعني چه ![/FONT]​
 

Similar threads

بالا