جای پای شبحی در غزلم جا مانده
باز هم بغض من وپنجره تنها مانده
باز یک پنجره و عقده ی دیدن دارم
مثل رویاست ولی حس پریدن دارم
سایه ای از ته این سینه مرا می خواند
شبح عشق در آیینه مرا می خواند
من پر از وسوسه ام ای شبه سرگردان
باور بال زدن را به پرم برگردان
سالها منتظر برق نگاهت بودم
پشت این پنجره ها...