مجنون هنگام راه رفتن کسي را به جز ليلي نمي ديد
روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او و مهرش عبور کرد
مرد نمازش را قطع کرد و داد زد :
هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي
مجنون به خود آمد و گفت:
من که عاشق ليلي هستم تورا نديدم
تو که عاشق خداي ليلي هستي...