نمی دانم از چه بگویم؟از سیل اشک های ندامت..یا بار سنگین حسرت..بر شانه های نحیفی که در غم سنگین او شکستند و خرد شدند..نمی دانم فریادم را کجا برآورم؟با روح خسته ای که دیگر توان فریاد برایش نیست..قطره قطره آب می شوم و خموشانه می سوزم؛آن قدر که دیگر هیچ چیز از من نمانَد..تازیانه ی ملامت را تا ابد بر...