که کاشکی لب خوشبخت استکان بودم
چقدر بیتو در این کوچه سرزنش دیدم
چقدر با همه کوچه مهربان بودم
اگر بدون تو بلبلزبانیام گل کرد
وگر به خاطر برگی ترانهخوان بودم
کنار فرصت تهمینهای اگر رستم
وگر بدون تو در کار هفتخوان بودم
همان حکایت رد گم کنی است قصه ی من
مرا ببخش اگر محو...
دو گام مانده به هم عمر جاودان بودم
که در حضور تو بالاتر از زمان بودم
به سرنوشت غریبم خوش آمدی امروز
در انتظار تو رنجور سالیان بودم
شبیه ماهی تنهای کوچک سهراب
اسیر آبی دریای بیکران بودم
دلم لبالب خون بود و خندهام بر لب
چنین به چشم میآمد ولی چنان بودم
از آن غروب در آن...
دو گام مانده به هم ناگهان قدم گم شد
دو گام مانده به هم اصل عاشقی این است
رسیدن و نرسیدن چقدر شیرین است
حکایت از شب سردی است خسته در باران
من و تو بی خبر از هم نشسته در باران
که ناگهان شب من غرق حس و حال تو شد
فضای خانه سراسر پر از خیال تو شد
عجیب آنکه تو هم مثل من شدی آن شب...
دو گام مانده به هم
دوگام مانده به هم سیبی از هوا افتاد
چه اتفاق قشنگی میان ما افتاد
دو گام مانده به هم لحظهها طلایی شد
فضا پر از هیجان های آشنایی شد
نه حزن ماند و نه حسرت نه قیل و قال و نه غم
سکوت بود و تماشا دو گام مانده به هم
زمین پر آینه شد زیر گام ما دو نفر
فضا شلوغ شد...
از همین جا بازگشت غرور آفرین خودم را به تمامی میادین باشگاه اعلام می کنم.من اجازه می خوام که از پشت همین تریبون اعلام کنم دلم برای همه دوستای خوبم تنگ شده بود.
خخخخخخخخخخخخخخخخ:biggrin: