غزل
غزل
دلبر به من رسید و جفا را بهانه کرد افکند سر به زیر و حیا را بهانه کرد
امد به بزم و دید من تیره روز را ننشست و رفت تنگی جا را یهانه کرد
رفتم به مسجد از پی نظاره ی رخش
بر رو گرفت دست و دعا را بهانه کرد
اغشته بود پنجه اش ز خون عاشقان بستن یه دست خویش حنا را بهانه...