قلمي از قلمدان قاضي افتاد. شخصي
که آنجا حضور داشت گفت: جناب قاضي
کلنگ خود را برداريد. قاضي خشمگين
پاسخ داد: مردک اين قلم است
نه کلنگ.
تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز
نشناسي؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو
خانه مرا با آن ويران کردي.
عبيد زاکاني
امروز ظهر شیطان را دیدم. نشسته
بود...