فصل بیست و پنجم
بالاخره امتحانات با تمام سختی هایش به پایان رسید،دقیقا یک هفته دیگر به تاریخ عروسی باقی مانده بود ،وقتی فکر می کردم می دیدم چقدر شش ماه زود گذشته بود.
من و بابا و مامان در این هفته لحظه ای آرامش نداشتیم.هر روز صبح ساعت هفت از خواب بیدار می شدیم و تا آخر شب به کارها سر و سامان می...