نتایح جستجو

  1. bahar_19

    رمان غزال

    مرسی عزیزم ولی این رمان بعضی جاهاش سانسور شده من سانسور نشده اش رو خوندم ولی خداییش رمان خیلی عالیه من به شخصه عاشقشم هر چقدر میخونمش بازم برام تازگی داره در امتداد حسرت هم از همین نویسنده خیلی قشنگه
  2. bahar_19

    رمان *كسي پشت سرم آب نريخت*

    مرسی هستی جون راستی کتاب چند صفحه است و الان رو صفحه ی چندمیم؟
  3. bahar_19

    رمان *كسي پشت سرم آب نريخت*

    مرسی هستی جووون لطفا" ادامه بده
  4. bahar_19

    داستان كوتاه *** ايمان

    مرسی خیلی زیبا بود
  5. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل بیست و پنجم بالاخره امتحانات با تمام سختی هایش به پایان رسید،دقیقا یک هفته دیگر به تاریخ عروسی باقی مانده بود ،وقتی فکر می کردم می دیدم چقدر شش ماه زود گذشته بود. من و بابا و مامان در این هفته لحظه ای آرامش نداشتیم.هر روز صبح ساعت هفت از خواب بیدار می شدیم و تا آخر شب به کارها سر و سامان می...
  6. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل بیست و چهارم دو روز به شروع امتحانات پایان ترم مانده بود؛این ترم به خاطر وجود اردلان کمتر درس خوانده بودم برای همین آمادگی لازم را نداشتم. اولین امتحانم زبان تخصصی بود که اصلا چیزی نخوانده بودم،با خودم گفتم((چطوری بعضی ها با وجود بچه و شوهر درس می خونن ولی من که عقد کرده ام نتونستم درس...
  7. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    تصمیم گرفته بودیم صبح به ساحل دریا برویم،پدر و مادر ها هم برای خودشان برنامه ریخته بودند،صبح ساعت ده بود که از ویلا بیرون زدیم،برای ناهار هم ساندویچ های سرد برداشته بودیم داخل کوله پشتی من پر از ساندویچ بود،اشکان پشت سر من راه می آمد و می گفت: - من باید مواظب تو باشم که یواشکی از غذا ها کش...
  8. bahar_19

    داستان دالان بهشت

    پس ادامه رمان چی؟
  9. bahar_19

    رمان *كسي پشت سرم آب نريخت*

    سلام عزیزم این کتاب دانلودی نیست بچه ها مثل اینجا دارن تایپش میکنن
  10. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل بیست و سوم روز دهم فروردین بود که همگی راهی ویلای عمو شدیم همه چیز مثل دفعه قبل بود،با این تفاوت که این دفعه من ازدواج کرده بودم و با اردلان سوار یک ماشین بودم. - سایه هر سال تعطیلات این قدر طولانی بود که من دعا می کردم هر چه زودتر این سیزده روز تموم بشه و بره پی کارش،ولی امسال انگار همین...
  11. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    اردلان گفت: - نمی خوای بقیه حرفتو بزنی؟ نگاهش کردم و گفتم: - نه،چون نمی خوام مثل تو شکاک باشم. اردلان که کمی آرامتر شده بود گفت: - سایه من به تو شک ندارم،ولی باور کن دست خودم نیست. و سرش را روی زانوهایم گذاشت.می دوانستم به محبت من نیاز دارد.دستم را داخل موهایش فرو بردم موهایش را نوازش کردم. -...
  12. bahar_19

    رمان *كسي پشت سرم آب نريخت*

    _ شام امشب دستپخت آرمینا جونه.آشپزیش حرف نداره. _ مامان شیرینی ای رو که تازه پختم به فریبرز خان تعارف کنین. _ مرسی عادت ندارم قبل از شام شیرینی بخورم. _ آرمینا چندین نوع شیرینی و غذاهای خارجی بلده.البته آرمینا... _ ببخشید دستشویی کجاست؟ خاله رویا که از رفتار دور از ادب فریبرز جا خورده بود با...
  13. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل بیست و دو هفت ساعت به تحویل سال نو باقی مانده بود.داشتم سفره هفت سین را تزئین می کردم که تلفن زنگ زد به مامان گفتم:مامان جان لطفا گوشی را بردارید. مامان گوشی را برداشت و گفت:بله بفرمایید. بعد از چند لحظه گفت:سلام عزیزم حالت خوبه؟ - مرسی منم خوبم،سعیدم خوبه.بابا و مامان چطورن؟ - بله،سایه...
  14. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    يك بار ديگر سرش را از پشت پيشخوان آشپزخانه بيرون آورد و گفت : بهرام امروز بايد بري كت و شلائارت را پرو كني . اما او باز هم نشيند . بقدري در افكارش غرق بود كه از محيط اطرافش چيزي نمي فهميد . ياس اين بار با صدايي بلند تر همراه با كمي عصبانيت گفت : بهرام . اين بار او سرش را به عقب چرخاند و گفت ...
  15. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    او نمی توانست خود را نسبت به این قضیه بی تفاوت نشان دهد . - یاس اون هیچ وقت برای من پدری نکردتا من بفهمم پدر یعنی چی . - خیلی بی انصافی . به خدا خیلی قدر نشناسی .پدر بودن یعنی چی ؟ حتما باید نوازشت می کرد تا بفهمی اون پدره ؟ بیست و سه سال از تو حمایت کرده لعنتی . خرج زندگی و دانشگاهت رو داده ...
  16. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    گوشی را برداشتم و گفتم: - بفرمایید. پس از چند لحظه صدای نازکی را شنیدم که می گفت: - سلام خانم من زنم سرطان داره پول ندارم ببرم توی بیمارستان بستریش کنم،شماره حسابمو خدمتتون عرض می کنم هر چقدر دوست داشتید به حسابم پول واریز کنید. در حالیکه می خندیدم گفتم: - من دیگه گدای تلفنی ندیده بودم. صدای...
  17. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    فصل یازدهم با فرا رسیدن تعطیلات تابستان ، بهنام و بنفشه سراپا شور واشتياق و تحرك بودند . امتحانات آخر ترم با موفقيت به پايان رسيد و بهنامفارغ التحصيل شد . تا دو هفته ي ديگر ازدواج مي كردند و سپس براي گذراندنيك ماه عسل حسابي به تركيه و يونان ني رفتند . آن شب در ساعت هشت بهمن بهتهران مي آمد تا...
  18. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    فصل دهم در يكي از عصر هاي خنك بهاري ياس و بهرام دربالكن آپارتمان ياس نشسته بودند . او مشغول نوشتن بود و بهرام در حاليكهاز استسمام رايحه ي ياس هاي دوروبرش احساس طراوت مي كرد ، روي صندلي راحتيلميده و محو تماشاي كار او بود . اين روز ها آپارتمان ياس شور و حال ديگريداشت . ارديبهشت از راه رسيده بود...
  19. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    ياس با لحني گلايه آميز پرسيد : يعني اگه منم يه روزي مرتكب اشتباهي بشم تو ازم بيزار مي شي ؟ منو ترك مي كني ؟ بهرام بي درنگ جواب داد : آخه چطور مي تونماز تو بيزار بشم ؟ تو ... تو معني حقيقي زندگي مني . حتي فكر كردن به اينموضوع كه مجبور بشم يه روز بدون تو زندگي كنم برام درد آوره.... - پس...
  20. bahar_19

    رمان شبهای تنهایی

    با پايان گرفتن فصل امتحانات ، بهرام ياس رادر فرودگاه بدرقه كرد و هفته بعد خودش هم براي اجرا ي چند برنامه همراهگروه سرمستان به اصفهان رفت .بهنام و بنفشه نيز با بدرقه ليلا ، ، راهياهواز شدند ، اما بر خلاف آنچه كه انتظار داشتند بهمن فرصت نكرده بود براياستقبال به فرودگاه بيايد و تنها راننده اش را...
بالا