داستان کوتاهی با قلم مريم ضمانتى يار
پيرمرد دستهاى چروكيده اش را به هم حلقه كرد. لحاف را روى شانه هايش كشيد. حيدر شرمنده از سرمايى كه تا مغز استخوان پدر پيرش را مى لرزاند، كنار او زير كرسى نشست. از فكر كرسى بدون گرما و آتش، تمام تنش از سرما مى لرزيد، پيرمرد سرفه خشكى كرد و خودش را به...