artim72
پسندها
1

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
    دل من
    که به اندازه یک عشقست
    به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
    به زوال زیبای گل در گلدان
    به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
    و به آواز قناری ها
    که به اندازه یک پنجره می خوانند
    آه....
    سهم من اینست
    سهم من اینست.....
    " طلوع و غروب عشق، خود را به وسيله درد تنهايي و جدايي آشكار مي سازد
    لابروير "
    یک روز دیگر هم، از روزهایم رفت !
    یک روز دیگر بی تو ، از این روزهایم رفت !
    من بی تو ام اما، هر لحظه با یادت
    یک یاد با خوبی، از یادهایم رفت !
    یک روز من بی تو،
    یک عمر تنها ییست !
    با حسرت و مغموم
    افسوسها یم رفت...!؟
    حتی اگر خاکستر بر جای مانده از وجودم را بنگرید
    خواهید دید
    آتشی که وجودم را می گداخت پس از مرگم،در دل خاکستر بر جای مانده
    از تنم،هنوز هم شعله ور است...!
    آخ که چقدر تنهایم...!!!؟؟؟
    آه ای اشکهای بی گناه من
    چه معصو مانه خود را از عمق وجودم به خاطر دلتنگی من بیرون راندید !
    کاش می دانستید عشقی که به خاطرش خود را جاری ساختید
    هیچ عشق و عاطفه ای از معشوقش در دل نداشت !
    او زمانی دیگر معشوقی دیگر در دل خود داشته است !
    ومن تا به حال بازیچه ای بیش نبوده ام در دستان عروسک گردان !
    هم اکنون من در آتش درون خود می سوزم ولی فریادم را کسی نخواهد شنید
    و شعله های وجودم نیز از چشمان همه پنهان خواهد ماند
    واژه هایم نیز در حجم خالی سکوت محو میشوند !
    کاش روزی انسانیت و عاطفه، پیوندی نا گسستنی را نوید دهند...
    اما خوب من...
    روزی خواهم رفت
    و اگر باز نگشتم...برایم هجله ای از گلهای یاس به پا دار
    و هر روز در حسرت روزهای از دست رفته
    ریزش برگهای پژمرده ام را نزاره گر باش
    که چگونه برگ برگ تار و پودم از هم گسسته خواهد شد
    آیا دلت برای غربت تن من خواهد سوخت...!؟
    آیا قطره شبنمی از روی گونه هایت جاری خواهد شد...!؟
    نمیدانم...
    اما این را خوب می دانم،که بعد از رفتنم
    دیگر قلبی همانند قلب من نخواهی یافت...
    "تازه خواهی فهمید، مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست
    آری خوب من
    چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت" ...
    حالا من موندم و یه آسمون و یه بغل دلواپسی...
    من موندم و قصه های بی کسی :
    یکی بود.... یکی نبود....
    اونی که بود تو بودی....
    من همونم که نبود....
    یه شب اومدی کنار لحظه هام و زل زدی به رویاهام....
    انگار خواب میدیدم... به زمزمه هات گوش میکردم و تو قصه میگفتی :
    یکی بود... یکی نبود...
    یه آسمون بود و یه بغل ستاره ، که از اون همه ستاره ، حتی چشمک
    یه ستاره هم مال من نبود...
    بعد من ، توی اون قصه ، هی قد کشیدم و هی بزرگ شدم....اونوقت بود که
    تازه فهمیدم زندگی ، فقط زنده موندنه... فهمیدم که زندگی ، گذران کثیف
    چروک ثانیه هاست...
    بعد ثانیه ها هی کم شدن و هی زمان کم اومد واسه خاطره هامون...
    واسه حرفای نگفتمون... واسه تموم اون لحظه هایی که نداشتیم...
    واسه تموم اون خواسته هایی که نخواستیم...
    حالا هر شب زل میزنم به ساعت دیواری... به آینه ی قدی... به صدای
    خیس بارون...
    میدونم که نیستی... اما از خاطره ی شنیدن صدای زنگ ، هنوزم دلم می لرزه...
    ولی دیگه نه صدای زنگی هست نه صدای زمزمه های تو!!! فقط این منم که
    تنها و بی پناه موندم و شدم دغدغه ی خودم!!!
    تو رفتی اما اون قصه مونده... تو رفتی و اون قصه نه تنها تموم نشد ، که آغاز
    هزار و یکشب قصه های من شد...
    ســـــــــــــــلام آرتیم :gol: بــــــــــه چه اسم خوشگلی :w16:
    مرسی من خوبم.
    آخی، الــــــــــــهی ... امیدوارم بهش برسی.
    یعنی خدای من مدانه که الکی خودتی یـــــــــــــــــه
    میگم ذلیل مرده قضیه چیه
    شنیدم چفت دادی ؟؟؟
    سلام ! نمیتونم فکر و خیال نکنم ! سخته !!!!
    شما چطوری؟
    اتفاقا قراره بیام مشهد ! میخوایم بریم شاندیز !
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا