شباهنگام كه زير سقف آسمان به نظاره عظمتت مي نشينم، دلم بسان پرنده اي تنها بال و پر مي گيرد و روحم در اوج ابديت به پرواز درمي آيد، گويي تمام دنيا زير بالهايم است....
من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت ؛ در تهاجم با زمان آتش زدم ؛ کشتم
من بهار عشق را ديدم ولی باور نکردم ؛ يک کلام در جزوه هايم هيچ ننوشتم
من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در يادم
من به عشق منتظر بودن همه ی صبر و قرارم رفت ؛
بهارم رفت ؛
عشقم مرد...
من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت ؛ در تهاجم با زمان آتش زدم ؛ کشتم
من بهار عشق را ديدم ولی باور نکردم ؛ يک کلام در جزوه هايم هيچ ننوشتم
من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در يادم
من به عشق منتظر بودن همه ی صبر و قرارم رفت ؛
بهارم رفت ؛
عشقم مرد...
من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت ؛ در تهاجم با زمان آتش زدم ؛ کشتم
من بهار عشق را ديدم ولی باور نکردم ؛ يک کلام در جزوه هايم هيچ ننوشتم
من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در يادم
من به عشق منتظر بودن همه ی صبر و قرارم رفت ؛
بهارم رفت ؛
عشقم مرد...
من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت ؛ در تهاجم با زمان آتش زدم ؛ کشتم
من بهار عشق را ديدم ولی باور نکردم ؛ يک کلام در جزوه هايم هيچ ننوشتم
من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در يادم
من به عشق منتظر بودن همه ی صبر و قرارم رفت ؛
بهارم رفت ؛
عشقم مرد...
من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت ؛ در تهاجم با زمان آتش زدم ؛ کشتم
من بهار عشق را ديدم ولی باور نکردم ؛ يک کلام در جزوه هايم هيچ ننوشتم
من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در يادم
من به عشق منتظر بودن همه ی صبر و قرارم رفت ؛
بهارم رفت ؛
عشقم مرد...