آدما از هم زود خسته میشن...تا این حد ک نمیشه جلوشون وایستاد گفت نرو....میرن,چون خسته ان....
خسته ان از تو....بهونه ندارن. ....بهونه ندارن و بی بهونه میرن....مگه نمیگن عشق ینی اینکه دست کسیو میگیری و ساده رهاش نمیکنی....من سفت گرفتم دستشو....ولی میدونی چی شد?.... دستشو مصمم تر از دستام کشید...
چه ساده میروند از کنارت کسانی ک دوستشان داری....
و تو بی هیچ گله ای آنها را ب دست سرنوشت میسپاری...
سخت است....سخت است رفتن کسی بار ها....بارها ...
با او عشق را ...دوست داشتن را در زیر باران تجربه کردی....
و...و حالا بی هیچ حرفی....با سکوتش تو را وادار ب جدایی میکند....
برو ....میروم....خیالی...
و باز هم من شکستم....
شکستم...در تماشای رفتن مرد زندگیم....من شکستم...
کاش درک آغوشت....درک نفس هایت...برایم تا این اندازه سخت نبود...
و من با از دست دادن اینها شکستم...و بازهم...
بیصدا رفتنت را ...در تنهایی هایم ...که درآنها بی شریک بودم....با اشکهایم جشن گرفتم....
و من....برای هزارمین...
باز هم صدایت....
دیوانه ام میکند....چه روزهایی...
چه خاطراتی...تلاقی دست هایمان در هم....
برای سُر نخوردن من....دویدنمان در زیر باران....
از روی سنگ های خیس باران پاییزی....
خنده های تو....دست هایت....چه روزهایی...
لباس های خیسمان را به یاد داری?!...
نگاه هایمان به دریا...
خواستم....خواستم عاشق...