برگه ها را به او سپردم و روی صندلی جا گرفتم .در حالیکه با تمام وجود سعی میکردم با آرامش قهوه ام را بخورم . قلبم با هیجان شدیدی ، به دیواره سینه می کوبید! حسابی هول کرده بودم .نمی دانم از شنیدن کلمه رئیس بود یا نگاه گستاخ مسئول آبدار خانه که سعی میکرد مثلا خود را مشغول گرد گیری نشان دهد، ولی...
جمله را از نظر گذراندم و با کشیدن یک نفس عمیق، چند ضربه به در کوبیدم و وارد شدم .بمحض باز کردن در ، موجی از هوای گرم توام با بوی گل و ادکلنهای متفاوت، به طرفم هجوم آورد و سبب شد که بازهم آرامش جای خود را به اضطراب بدهد .با ورودم، همه اشخاص داخل سالن که شامل دو مرد و دو زن بودند، بسمت در برگشته و...
به چهره متفکر ولی خندانش نگاه کردم و جواب دادم:
- مشکل خاصی نیست دکتر ، حالم خوبه! فقط چند وقته بیخوابی بد جوری اذیتم می کنه .بغیر از این مورد همیشه حالت نرمالی دارم و بنظر میاد که همه چیز مرتبه .
- اولا که این مساله اصلا خنده نداره .هر چند که می دونم موضوع دیگه ای ذهنت رو...
انعکاس صدایش در نظرم چنان رعب انگیز و هراس آور بود که کم مانده بود قالب تهی کنم .در کمتر از چند هزارم ثانیه، خاطراتی در ذهنم جان گرفت که از یادآوری آنها عرق سردی بر سر و رویم نشست . از سکوت و خلوتی خیابان چنان ترسیده بودم که نفس در سینه ام حبس شد . پاهایم را که گویی توانی در آنها نبود حرکت دادم...
انعکاس صدایش در نظرم چنان رعب انگیز و هراس آور بود که کم مانده بود قالب تهی کنم .در کمتر از چند هزارم ثانیه، خاطراتی در ذهنم جان گرفت که از یادآوری آنها عرق سردی بر سر و رویم نشست . از سکوت و خلوتی خیابان چنان ترسیده بودم که نفس در سینه ام حبس شد . پاهایم را که گویی توانی در آنها نبود حرکت دادم...
گر دو صد منزل افتد میان ما و دوست
همچنانش در میان جان شیرین منزل است
***
پلکهایم را بسختی روی هم فشردم و با عصبانیت ، سعی کردم که بخوابم .دقایق کند و کشدار می گذرند ، سرم به اندازه چند کیلو سنگین شده است! این بی خوابی های شبانه، گاهی گریبانم را می...
بذار تا نگم زندگی کردن در داستانی که گذشتگان نوشتن، مجالی برای نوشتن داستان امروز نذاشته
_ هم بهتر که نگی ، ما که میذاریم چون دروغ هم میگی، یعنی اینهمه سرعت و شتاب زندگی امروز به کجای داستان گذشتگان شباهت داره؟
- موضوع همینه چپوندن امروز تو ظرف دیروز کار ساده ای نیست ، فشار را بالا میبره...
بذار تا نگم، فقط چند وقت تو شرایط بی امنیت جنگی زندگی کردن ، چقدر آدم را با محبت و ایثارگر میکنه ولی همیشه توی اون پرسه زدن و دنبال فرصت و فرار گشتن ، چقدر آدم را پست و پول دوست میکنه
باقیشم بذار تا نگم که وقتی فشنگهای بدن اطرافیانمون را جمع میکنیم ، چند میفروشیم....................
سلام اقا یا خانوم خسته نباشی یک نظر داشتم با اجازه تون
وقتی یک فصل تموم شد برید یک پست جدید بزنید البته یک پیشنهاد برای بهتر شدن داستانتون
منظور دیگه ای نداشتم
بعدش چون من تازه واردم دارم رمان رایکا رو می خونم هر وقت تموم شد میام مال شما هم می خونم
من عاشق رمان و داستان های عاشقانه هستم
سلام اقا/ خانوم خوبین من یک مشکل دارم
من وقتی می خوام یک متن بفرستم این ارور میده
نوشته شما بيش از مقدار مجاز است (58260 کاراکتر). آن را تا مقدار مجاز 15000 کاراکتر کاهش دهيد.
باید چکار کنم نمی تونم هم کوتاه هش کنم اخه داستانه