هديه كريسمس
هديه كريسمس
بابي در حياط پشتي روي كپهاي از برف نشسته بود و كم كم سردش ميشد. او چكمه به پا نداشت، چون كه از چكمه چندان خوشش نميآمد.
كفشهاي نازك كتاني كه به پا داشت، سوراخ بودند و پايش را گرم نگه نميداشتند. يك ساعتي ميشد كه در حياط پشتي نشسته بود.
او هر چه سعي مي كرد به فكرش...