کفش کودک را دریا برد.
کودک روی ساحل دریا نوشت:
دریای دزد!!!!!!
آن طرف تر مردی که صید خوبی داشت روی ماسه ها نوشت:
دریای سخاوتمند!!!!!!!
موجی آمد و نوشته ها را شست و آرام گفت:
از قضاوت دیگران نهراس اگر میخواهی دریا باشی.....!!!!!
دلم گرم خداوندیست
که با دستان من گندم برای یاکریم خانه می ریزد !
چه بخشنده خدای عاشقی دارم
که می خواند مرا با آنکه می داند گنهکارم
دلم گرم است
می دانم بدون لطف او تنهای تنهایم
عجب تنهایی بکری!
که با او یک جهان دارم
نمی دانی عجب حسی است