محرم

Eng.probe

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرف اول
خاطرات بی خطر
قصه ی روز واقعه

دلم گرفته بود؛ نه بخاطر اینکه مثلاً کم کم داشت محرم از راه می رسید. الآن که من هستم و شما و این خلوت: این جور حرف ها بیشتر به درد تلویزیون می خورد؛ مخصوصاً آن برنامه هایی که یک مجری می نشیند در دکوری تکراری و با صدایی محزون، شعری را با اشتباه و پس و پیش می خواند. گرفتن دل من، از این جنس نبود ...
دلم گرفته بود و این گرفتن دل، فقط بخاطر آمدن محرم نبود؛ هرچند مطمئن بودم به محرم هم ربط داشت ... نمی دانم آن روز، چه اتفاقی افتاد که یاد روزهای بچگی ام افتادم: آن روزهایی که همراه با مادرم، می ایستادم کنار خیابان و به زنجیر زدن های برادر بزرگترم نگاه می کردم. خوب یادم هست که آن روزها، چقدر دوست داشتم جای برادری بودم که با آن جثه کوچکش، توی دسته های عزاداری که بچه ها راه می انداختند، زنجیر می زد و با افتخار و البته زیر چشمی به مایی که کنار خیابان ایستاده بودیم نگاه می کرد.
درست همین صحنه بود که باعث شد دلم بگیرد: یاد بچگی هایم افتادم که انگار محرم، برایم روزگاری ویژه تر از امروزهایم بود؛ روزگاری که محرم، حسی ویژه داشت و مثل این روزها، هنوز در روزمرگی ها گم نشده بود ...
با خودم فکر کردم چه شد که این همه سال گذشت و منی که این همه ادعای حسینی بودن و امام حسینی بودن داشتم،‌ هنوز هیچ کاری برای امام حسینی که این همه دوستش داشتم و دارم، انجام نداده ام ... برای همین بود که دلم گرفت ... و این نشریه، پاسخی به این دلتنگی است ...
اگر تو هم دلت گرفت، با دلتنگی ما همراه شو و دلتنگی هایت را برای ما بنویس!

خاطرات بی خطر، قصه هایی است که همه مان یا آنها را دیده ایم، یا شاید هم شنیده ایم. قصه هایی است در ظاهر بی خطر، اگر به آنها فقط به چشم قصه نگاه کنی و البته خیلی خطرناک، اگر کمی درگیرش شوی و بخواهی ببینی لابلای خط های قصه نه خود خط ها چه نوشته شده ...برایم پیامک زده بود: "اگر امام حسین امشب در جمع ما بود، درباره اینکه گذاشتی و رفتی، چه فکر می کرد؟ چه جوابی داشتی به او بدهی؟"شب قبل از آن شب، شب عاشورا بود. برنامه داشتیم، در یک سالن خیلی شیک و باکلاس در یک دانشگاه ... مراسم متفاوتی بود: هم نوحه خوانی داشت و هم تئاتر. حساب بیدار ماندن هایمان از دست من یکی که در رفته بود. تازه، خود آن شب و کارها و عزاداری هایش به کنار! فردا صبح که شد، تقریباً همه مان از حال رفتیم. از طرفی، همه مان هم مشتاق عزاداری خود روز عاشورا بودیم. این شد که من و عده ای دیگر، کمک مختصری کردیم و رفتیم خانه. یکی از بچه ها، ساکن شهری بود در نزدیکی تهران. مانده بود و باقی وسایل را بار وانت کرده بود و فردا ظهر رسیده بود خانه ... راست می گفت، نباید تنهایش می گذاشتیم: باید می ماندیم و کمک می کردیم؛ وظیفه همه مان بود که کار کنیم و وظیفه همه مان بود که کار را تمام کنیم. ما، تمام شدن کار را فراموش کرده بودیم. خودش بود که برایم پیامک زده بود: "اگر امام حسین امشب در جمع ما بود، درباره اینکه گذاشتی و رفتی، چه فکر می کرد؟ چه جوابی داشتی به او بدهی؟"

می گفت: این همه سال رفته ایم روضه و هنوز که هنوز است، نمی دانیم چه گذشته در آن روزها! خیلی ها هنوز هم فکر می کنند عباس بن علی ابوالفضل روز نهم محرم، یعنی همان تاسوعا شهید شد ... قصه ی روز واقعه، روایتی خلاصه است از روزهای منتهی به آن روز هفتاد هزار سال ...
معاویه، از دنیا رفته بود. روز اول رجب سال 60 هجری؛ یعنی 17 ماه قبل از واقعه. پیش از مرگ، در نامه ای به پسرش یزید نوشت که مردم، همه با او بیعت خواهند کرد جز 4 نفر که یکی از آنها، حسین ابن علی خواهد بود. معاویه، وصیت کرده بود که اگر حسین علیه او اقدامی کرد و یزید بر او پیروز شد، بخاطر خویشاوندی دوری که با همدیگر دارند، از خون او صرفنظر کند؛ توصیه ای که هرگز اتفاق نیفتاد.
پس از مرگ معاویه و آغاز خلافت یزید، او به ولید، حاکم مدینه نامه ای نوشت و از او خواست از چهار نفری که پدرش آنها را از او بیم داده بود، بیعت بگیرد. مجموعه واکنش هایی که امام حسین علیه السلام در پاسخ به درخواست بیعت نشان دادند، مفصل است؛ خلاصه آنکه امام‌، بدون آنکه پاسخ مثبتی به بیعت بدهند، از مدینه به قصد مکه خارج شدند. این اتفاق، 28 روز پس از مرگ معاویه، اتفاق افتاد. امام، پاسی از شب گذشته، فرزندان و برادران و برادر زاده ها و بیشتر اهل بیتش (بجز برادر گرامی شان، محمد بی حنفیه) را به سمت مکه حرکت دادند. کاروان امام، هفت روز بعد وارد مکه شد. امام، ماه های شعبان، رمضان، شوال، ذی القعده و هشت روز از ذی الحجه را در مکه ماندند و در این مدت، مردم مکه، عمره گذاران و زائران خانه خدا، به دیدار ایشان مشرف می شدند.
از سوی دیگر، هنگامی که خبر مرگ معاویه به مردم کوفه رسید، درباره یزید صحبت های بسیاری کردند و متوجه شدند امام، از بیعت یزید سر باز زده است. در چنین زمانی، گروهی از مردم کوفه در خانه یکی از بزرگان این شهر جمع شده و تصمیم گرفتند ایشان را برای مقابله با یزید، به کوفه دعوت کنند. در جلسه این تصمیم گیری مهم، یکی از بزرگان کوفه به دیگران گفت: چنانچه واقعاً قصد حمایت از حسین را دارید، به او نامه بنویسید و او را دعوت کنید؛ وگرنه به او وعده دروغ ندهید و بیهوده بیمناکش نسازید. پاسخ کوفیان، چیزی جز این نبود که: ما، از یاری او دریغ نداریم، با دشمن او می جنگیم و پیش مرگ او می شویم. این گونه بود که سیل نامه های کوفیان به مکه و کاروان امام حسین علیه السلام روان شد. نامه ها، دقیقاً سه ماه قبل از روز واقعه به امام رسید.
امام، در پاسخ سیل نامه های دعوت کوفیان، تصمیم گرفت پسرعموی خود، مسلم بن عقیل را برای سنجش میزان روحیه و پایداری مردم کوفه، به این شهر بفرستد. و این گونه بود که مسلم بن عقیل، همراه با دو تن از یاران اهل کوفه امام روانه این شهر کرد ...
(ادامه دارد ...)

بیشتر ما، کم و بیش نذرهایی کرده ایم. این ماه هم ماه نذر است! بیایید نذر کنیم هر کدام مان، حتی اگر شده خاطره ای کوچک از روزهای محرمی که گذرانده ایم، با هر زبانی که شد و هر خاطره ای که بود، بنویسیم و تقدیم کنیم به کسی که صاحب اصلی این نشریه است ...
 

Eng.probe

عضو جدید
کاربر ممتاز
محرم ( شماره 2 )

محرم ( شماره 2 )



مطالب این شماره:
حرف اول: برداشتی ساده از یک اتفاق ساده؛ چیزی شبیه یک گشایش از آنچه این شب ها بر ما می گذرد ...
قصه ی روز واقعه: مردمانی که پس از پنجاه سال از رحلت پیامبر، نوه او را در کربلا قربانی کردند، چه کسانی بودند؟ نگاهی ساده به روزهای منتهی به محرم سال 61 هجری ...
خاطرات بی خطر: خاطره هایی روزمره از این همه محرمی که تجربه کرده ایم؛ نه معجزه و نه رویدادی خارق العاده، فقط یک تلنگر ...
حرفِ نقش: به عکسی نگاه کن و ببین فراتر از پیکسل ها در آن چه می بینی ...
آن طرف آینه: نگاهی متفاوت به روزهای ده گانه کاروان امام در سرزمین سختی و بلا ..

حرف اول

خیلی که هنر کنیم، نماز برایمان چیزی است در حد یک عادت روزانه؛ شاید مثل مسواک زدن، یا شاید هم خود خوابیدن! دیده اید آنهایی را که مسواک شان ترک نمی شود؛ آنهایی که حتی اگر در اوج خواب آلودگی باشند هم می روند و روی اصول، مسواک می زنند؟ نماز خواندن مان، در بهترین حالت عین همین مسواک زدن است: چیزی که ترک نمی شود، اما شاید آنقدرها هم فایده ندارد! به توی خواننده جسارت نمی کنم، اما نماز خواندن من یکی که حتی مثل این مسواک زدن درست و حسابی و روی اصول هم نیست! چیزی است مثل مسواکی که برادرم می زند: یک شب در میان، با حواس پرت، بدون اینکه اصلاً بداند هدف این تمیز کردن دندان چیست ... توی این ماه محرم، همین که بتوانیم ذره ای از این مسأله را درک کنیم که در واقعه روز عاشورا، چه شد که ظهر روز عاشورا، امام جنگ را رها کرد تا نماز اول وقت بخواند، برای من یکی که کافیست ...

<IMG height=10 width=646>خاطرات بی خطر
خاطرات بی خطر، قصه هایی است که همه مان یا آنها را دیده ایم، یا شاید هم شنیده ایم. قصه هایی است در ظاهر بی خطر، اگر به آنها فقط به چشم قصه نگاه کنی و البته خیلی خطرناک، اگر کمی درگیرش شوی و بخواهی ببینی لابلای خط های قصه نه خود خط ها چه نوشته شده ...

خاطره از: محمد رضا احمد خانلو (عضو گروه مارشال مدرن)

ما ایرانی ها، بخاطر عشق آقا اباعبدالله وآقا ابوالفضل العباس، هیچوقت نمی توانیم بگوییم خاطره ای از هیأت و محرم نداریم. این خاطره هم یکی از هزاران خاطره محرم ومعجزه عشق به آقاست که من آن را برای شما تعریف می کنم.
درست یادم نیست که سال 74 بود یا 75. آن روزها، من جوانی 20 ساله بودم وعاشق حسین ومحرم وهیأت. یکی از دوستانم به نام محمود از من دعوت کرد که در هیأت محله شان که نزدیک محل کار من هم بود، شرکت کنم. من هم قبول کردم وخیلی زود با بچه های آن هیأت دوست شدم وگوشه ای از کار هیأت را به قول معروف دست گرفتم. من بخاطر شغل پدرم که رستوران داشت، تقریباً به آشپزی وارد بودم وبا پیشنهاد من وموافقت پدر خدا بیامرزم (که روحش شاد ان شاءالله) قرار شد که غذای هیأت را در رستوران او طبخ کنیم و بعد برای هیأت ببریم. این کار، هر روز تکرار می شد.
بعد از چند روز، آن یک روز جلوی چشم همه دوستانم اتفاق عجیبی برای من افتاد. من جلوی دیگ داغ برنج نشسته بودم و داشتم کارهای اولیه کشیدن غذا را انجام می دادم. یکی از دوستانم با یک قابلمه روغن بسیار داغ که همان لحظه از روی گاز برداشته بود و به قول معروف داشت قُل قُل می کرد را به من داد تا ری برنج بریزم و شروع به کشیدن برنج کنیم. در حال ریختن روغن روی برنج بودم که نا گهان دسته قابلمه شکست و 3 کیلو روغن داغ از وسط دستم تا سر انگشت هایم ریخت.
همه منتظر داد وبیداد و سوختم، سوختم گفتن من بودند؛ در حالیکه من فقط متحیر به دستم نگاه می کردم که روغن روی آن سرازیر شده بود! یکی از دوستانم داد می زد: «شوکه شده! نمی فهمه! داره می سوزه! کمکش کنین ببریمش بیمارستان!» یکی دیگر هم می گفت: « روغن خیلی داغ بود؛ من خودم آوردم! حتی بین راه بخاطر داغی و سختن دستم چند بار قابلمه رو زمین گذاشتم ... حتماً خیلی بد سوخته ... »
ولی من فقط فقط به دستم نگاه می کردم؛ چون حتی قرمز هم نشده بود چه برسد به سوزش! آن همه روغن، حتی دست من را قرمز و متورم هم نکرده بود؛ چه رسد به تاول! وقتی برای دوستام گفتم که نسوخته ام، باور نمی کردند ومی گفتد که روغن، حتماً سرد بوده ...
ولی من در جواب گفتم: «ارباب، دست نوکرش رو نمی سوزونه ...»

این ماجرا در روزهای آینده، چند بار دیگر هم تکرار شد: روغن باز هم روی دستم ریخت، ولی دیگر کسی از سردی روغن صحبت نمی کرد ... همه، فقط گریه می کردند ...
بعد از این ماجرا، با دوستان مان قرار گذاشتیم که هر پنج شنبه در همان مکان جمع شویم و زیارت عاشورا بخوانیم؛ تا زمانی که صاحبخانه از دنیا رفت ...
حرفِ نقش
<IMG height=171 width=248 border=0>

اسم این عکس را گذاشته ام: رد پای خون ...
نمی دانم با وجود اینکه صورت کسی که با پای برهنه در عکس ایستاده پیدا نیست، احساس می کنم نگاه او هم مثل من، به رد پای خون روی آسفالت است؛ شاید او هم به این رد پا نگاه می کند و ماجرای نهفته در آن ...
خونی که روی زمین ریخته، احتمالاً مال گوسفندی است که قربانی عزاداران و سینه زنان حسینی شده. احتمالاً هم کسی ناخواسته یا شاید هم خواسته پایش را گذاشته روی جوی خون و اینطور، رد پایش روی زمین مانده. اما قصه ی این عکس، کمی فرق می کند. شاید عکاس فقط لحظه ای جالب را با یک کادربندی خوب شکار کرده، شاید هم می خواسته بگوید از اینجا به بعد، شاید فقط رد پای خون آلود تو روی زمین باقی بماند؛ حالا که کفش از پایت در آورده ای، از این به بعد باید منتظر چیزهای دیگری باشی؛ مخصوصاً که روی جوی خون هم ایستاده ای ...


آن طرف آینه
این طرف آینه، من ایستاده ام با کتابی در دست که دوست دارم آن را برایت بخوانم؛ و آن طرف آینه، ماجرای مردی است در صحرایی بزرگ که فریاد آزادگی سر داده بود ... «قصه ی روز واقعه»، بیشتر ماجرای روزهای پیش از واقعه است و «آن طرف آینه»، قصه ی روزهای نزدیک منتهی به حادثه، با زبانی دیگر ...
حسین گفت: «این زمین چه نام دارد؟»
گفتند: «عَقر»
حسین گفت: «خدایا! به تو پناه برم از عقر» ... باز نامِ آن زمین پرسید.
گفتند: «کربلا؛ آن را نینوا هم گویند که دِهی است بدینجا».
حسین را آب در چشم بگردید، گفت: «کَرب و بَلا. جای اندوه و رنج است ... امِّسلمه مرا خبر داد که جبرئیل، نزدِ رسولِ خدا آمد و تو با من بودی. بگریستی. رسولِ خدا فرمود: پسرِ مرا رها کن! من تو را رها کردم. پیغمبر تو را بگرفت و در دامن نشانید. جبرئیل گفت: آیا او را دوست میداری؟ پیامبر گفت: آری. جبرئیل گفت: امّتِ تو، او را میکشند و اگر خواهی، خاکِ آن زمین را که بدانجا کشته میشود به تو بنمایم! فرمود: آری! پس جبرئیل بال را بالای زمینِ کربلا بگشود و آن زمین به پیغمبر نمود... »
حسین آن خاک را ببویید و گفت: «والله این همان خاک است که جبرئیل رسولِ خدا را به آن خبر داد و من در همین زمین کشته میشوم».
گفت: «فرود آیید! بارهای ما اینجا بر زمین گذاشته شود و خونِ ما اینجا بریزد و قبورِ ما اینجا باشد! جدِّ من، رسولِ خدا، با من چنین حدیث کرد».
پس همه فرود آمدند و بارها را بر زمین نهادند.
و حرّ، خود و همراهانش، مقابلِ حسین فرود آمدند ـ با هزار سوار. آنگاه، نامه به عبیدالله فرستاد که: «حسین در کربلا بار بگشود و رحل بیفکند».
حسین برخاست و در میانِ همراهانِ خود خطبه خواند. خدای را سپاس گفت و ستایش کرد و نامِ جدِّ خویش برد و بر او درود فرستاد و گفت: «کاری پیش آمد که میبینید...»

و آن روز، پنجشنبه، دومِ محرمالحرامِ سالِ شصتویکم بود.

پس ابنزیاد نامه سوی حسین فرستاد، به این مضمون:
به من خبر رسید که در کربلا فرود آمدی.
و امیرالمؤمنین، یزید، به من نوشته است که سر بر بالش ننهم و نان، سیر نخورم تا تو را به خداوندِ لطیف و خبیر برسانم، یا به حکمِ من و حکمِ یزید ابنمعاویه بازآیی.
والسلام.

چون نامهی او به حسین رسید و آن را بخواند، از دست بینداخت و گفت: «رستگار نشوند آن قوم که خشنودیِ مخلوق را به خشمِ خالق خریدند».
رسول گفت: «ای اباعبدالله! جوابِ نامه؟»
گفت: «این نامه را نزدِ من جواب نیست. او مستحقِّ کلمهی عذاب است. حسین سوی کسی نامه نویسد که امید به هدایت و ارشادش بوَد».
چون رسول سوی ابنزیاد بازگشت و خبر بگفت، سخت برآشفت.

(ادامه دارد)
برداشت و نگارش از: رضا گلشن مهرجردی

حرف دیگر
بیشتر ما، کم و بیش نذرهایی کرده ایم. این ماه هم ماه نذر است! بیایید نذر کنیم هر کدام مان، حتی اگر شده خاطره ای کوچک از روزهای محرمی که گذرانده ایم، با هر زبانی که شد و هر خاطره ای که بود، بنویسیم و تقدیم کنیم به کسی که صاحب اصلی این نشریه است ...
 

Eng.probe

عضو جدید
کاربر ممتاز
محرم ( شماره 3 )

محرم ( شماره 3 )


نشریه اینترنتی "هفت هامون هنر" ویژه محرم

مطالب این شماره:
حرف اول: برداشتی ساده از یک اتفاق ساده؛ چیزی شبیه یک گشایش از آنچه این شب ها بر ما می گذرد ...
قصه ی روز واقعه: مردمانی که پس از پنجاه سال از رحلت پیامبر، نوه او را در کربلا قربانی کردند، چه کسانی بودند؟ نگاهی ساده به روزهای منتهی به محرم سال 61 هجری ...
خاطرات بی خطر: خاطره هایی روزمره از این همه محرمی که تجربه کرده ایم؛ نه معجزه و نه رویدادی خارق العاده، فقط یک تلنگر ...


با همه شوخی و با خدا هم شوخی؟ این روزهای مانده به شروع محرم، هر وقت واقعاً دیگر کفگیرم می خورد به تهِ دیگ، با خودم خلوت می کردم و می گفتم: خدایا! تا می توانی به من مال و ثروت بده؛ خودت که می دانی چقدر علاقه دارم نذری بدهم، اگر کسی برای مخارج مراسم محرم مشکل دارد کمکش کنم و از این جور حرف ها. نمی دانم اینکه مدتی بعد از این حرف های درونی، پول دستم می رسید، ربطی به این دعاها داشت یا نه؛ اما شک ندارم اینکه همه آن پولها کم بود و خیلی زود ته می کشید و باز هم نوبت دعایی دیگر می شد، حتماً بی ارتباط با این دعاهای (...) نبود! یک روز نشستم و با خودم فکر کردم: تو که چنین اعتقادی داری، چرا فکر می کنی حتماً باید پول درشتی دستت باشد تا آن را برای این روزهای طلایی خرج کنی؟ اصلاً چرا فکر می کنی باید پول خرج کنی؟ همین که شبی، سر دیگی را بگیری یا سینی چای دستت بگیری، کافی نیست؟ مگر این یک کار را می کنی که این همه ادعای پول زیاد داشتن به نیت خرج کردن برای عزاداری امام حسین داری؟ با همه شوخی و با خدا هم شوخی؟ ... چند روزی است که این طور جدید فکر می کنم و البته همان پول اندکی که تهِ جیب ام مانده، عجیب برکت پیدا کرده ...

پیش از این ذکر شد که کوفیان، پس از مرگ معاویه و خلافت یزید، سیل نامه های دعوت خود را به سوی امام حسین (ع) روانه کرده و ایشان را به کوفه دعوت کردند. امام نیز برای سنجش میزان روحیه و پایداری مردم کوفه، مسلم پسر عموی خود را به کوفه فرستادند. و ادامه ماجرا ...

حضرت مسلم (ع) همراه با دو تن از افرادی که تعداد زیادی از نامه های کوفیان را برای امام حسین (ع) آورده بودند، راهی کوفه شد. امام به پسرعموی خود سفارش کرده بود که چنانچه در مردم کوفه انسجام و استواری دید، موضوع را به ایشان گزارش کند. مسلم نیز در سر راه سفر به کوفه، به مدینه رفت، در مسجدالنبی نماز خواند و با خانواده خود خداحافظی نمود. مسلم، برای حرکت آسان تر به سوی کوفه، دو راهنما اجیر کرد و به هدایت آنها روانه این شهر شد. جالب اینجاست که این دو راهنما، در راه مسیر را گم کردند. در اثر این اتفاق، دو راهنما بر اثر تشنگی از دنیا رفتند، اما مسلم و دو همراهش از این واقعه جان سالم به در بردند.
پس از رسیدن به آب، مسلم (ع) که از این واقعه شدیداً متأثر شده بود، نامه ای به امام حسین (ع) نوشت و ضمن شرح واقعه به آن حضرت گفت که این واقعه را به فال بد گرفته و تقاضای بازگشت از این مأموریت را از امام کرد. امام نیز در پاسخ به نامه مسلم، برای او نوشتند: "من از آن بیم دارم که تنها دلیل تو برای نوشتن این نامه و درخواست استفعا، ترس باشد. پس اکنون به همان جانب که پیش از این تو را فرستاده بودم، روانه شو."
حضرت مسلم، با خواندن نامه امام با خود گفت: "من از جان خود نمی ترسم"؛ لذا به راهش ادامه داد تا به کوفه رسید.
(ادامه دارد)

خاطرات بی خطر، قصه هایی است که همه مان یا آنها را دیده ایم، یا شاید هم شنیده ایم. قصه هایی است در ظاهر بی خطر، اگر به آنها فقط به چشم قصه نگاه کنی و البته خیلی خطرناک، اگر کمی درگیرش شوی و بخواهی ببینی لابلای خط های قصه – نه خود خط ها – چه نوشته شده ...
امروز، کسی دیگران را لایق ندیده بود که خاطراتش را با آنها قسمت کند؛ شاید هم خاطره ها، بیش از حد برای دیگران خطر داشت و دیگر، بی خطر نبود!!
 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا