می بیفزا ، چو شوقم افزودی
روی پنهان مکن ، چو بنمودی
یار ز من گسست و من بهر موافقت کنون
بند روان گسسته*ام انس روان من کجا
گه گهی آن شکرفشان سرکه فشان ز لب شدی
گرم جگر شدم ز تب سرکه*فشان من کجا
می بیفزا ، چو شوقم افزودی
روی پنهان مکن ، چو بنمودی
یار ز من گسست و من بهر موافقت کنون
بند روان گسسته*ام انس روان من کجا
گه گهی آن شکرفشان سرکه فشان ز لب شدی
گرم جگر شدم ز تب سرکه*فشان من کجا
جام می تا خط بغداد ده ای یار مرااگر تندبادی براید ز کنج
بخاک افگند نارسیده ترنج
فردوسی
جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا
باز هم در خط بغداد فکن بار مرا
باجگه دیدم و طیار ز آراستگی
عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا
خاقانی
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخورای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]من هيچ كس را آن سوي ديوارها نداشته باشم شايدرخ زیبای تو را خال زنم بر بدنم
تا بماند یادگار کفنت در بدنم
من هيچ كس را آن سوي ديوارها نداشته باشم شايد
اما
در اين غروب كسالت بار
هيچ چيز به اندازه ي تلفني از زندان
خوشحالم نمي كند
و مردي كه اعتراف كند
گاهي
به جاي آزادي
به من مي انديشد
دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من
الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من
نمی تواند زیاد دور شده باشد
با گلوله ای که به قلبش شلیک کردیم
جای دوری نمی تواند رفته باشد عشق
بی گمان
در قلب یکی از ما دو نفر
پنهان شده است
" رویا شاه حسین زاده "
تو با من باش و بگذارعالمی از من جدا گردد
چو یکدم با تو بنشینم دل از هر غم رها گردد
دلم مثل زمین لَرزَه اَلَرزَهتو با من باش و بگذارعالمی از من جدا گردد
چو یکدم با تو بنشینم دل از هر غم رها گردد
دلم مثل زمین لَرزَه اَلَرزَه
آخه چَمِت به هَمَه دنیا اَرزَه
اَمِی تا جُن دارُم قَدِد بَشُم مِن
اَگَ اون چَمِ مِشکینِ تو بَرزَه
همه روز روزه بودن ، همه شب نماز کردن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
لیـلی و مجنـون اگر می بود در دوران تونمی دانم چه تاثیریست در عشق
که بیمارش به صحت نیست مایل
لیـلی و مجنـون اگر می بود در دوران تو
این یکی حیران من میگشت و آن حیران تو
می*خورد خون نفس اندر دل غم پیشهٔ ما
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم
می*خورد خون نفس اندر دل غم پیشهٔ ما
جوهرتیغ بود خارو خس بیشهٔ ما
بس که چون شمع به غم نشوونما یافته*ایم
شعله را موج طراوت شمرد ریشهٔ ما
آنقدر در کشتی عشقت نشینم تا سحر
یا به ساحل میرسم یا غرق دریا میشوم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم // هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی تورا با غم چه کار است
تا فتادم در قفای چشم سحرانگیز اوتيمـــارِ غريبان سببِ ذكـــرِ جميــل است
جانا مگـر اين قاعده در شهرِ شما نيست
تا فتادم در قفای چشم سحرانگیز او
کو نظربازی که چشمش در قفای من نبود
عرصهٔ نازش که از اندازه بیرون رفته بود
تنگ شد از کشتگان چندان که جای من نبود
در پاش فتاده ام به زاری ... آیا بود آنکه دست گیرد
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند // به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند // به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت // باز نیابد خلاص هر که در این دام رفت
دارم عجب از تیر نگاه تو که پیکانش
از قلب گذشتست و به قاف نرسیده
جز من که ز اندیشهٔ لعلت مزم انگشت
ناخورده عسل کس سر انگشت مزیده
دارم عجب از تیر نگاه تو که پیکانش
از قلب گذشتست و به قاف نرسیده
جز من که ز اندیشهٔ لعلت مزم انگشت
ناخورده عسل کس سر انگشت مزیده
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |