معماری با مصالحی از جنس دل

hassan2010

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]یه نصیحت: مواظب خودت باش.[/FONT][FONT=times new roman,times,serif]یه خواهش:هیچ وقت عوض نشو.[/FONT][FONT=times new roman,times,serif]یه آرزو: فراموشم نکن.[/FONT][FONT=times new roman,times,serif]یه دروغ: دیگه دوستت ندارم.[/FONT][FONT=times new roman,times,serif]یه حقیقت: دلم برات تنگ شد.[/FONT]
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم...
 

hassan2010

عضو جدید
کاربر ممتاز
کوه باشی صخره هایت می شوم
اشک باشی دیدگانت می شوم
رود باشی چشمه سارت می شوم
دوست باشی دوست دارت می شوم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کلبه ای جنگلی

ویلایی ساحلی

دوبلکسی آبی

یا آپارتمانی چهل و چند متری

چه فرق می کند

تنهایی ات را

کجا بگذرانی…

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شوق وهم انگیز دیدن تو

هراس برکه است از باز شدن نیلوفر ...

هراس چشم براهی ...

هراس آغوش باز و لمس تهی !!!

 

hassan2010

عضو جدید
کاربر ممتاز
رو به خدا گفتم:بذار جهان را قسمت كنيم آسمون مال تو ، زمين مال من...خدا خنديد و گفت: تو بندگي كن همه دنيا مال تو ، من هم مال تو...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گر چه دوري ز برم همسفر جان مني
قطره ي اشكي و در ديده ي گريان مني
در دل شب منم و ياد تو و گوهر اشك
همره اشك تو هم بر سر مژگان مني
دست هجران تو سامان مرا بر هم ريخت
باز گرد اي كه اميد من وسامان مني
اين مپندار كه نقش تو رود از نظرم
خاطرت جمع كه در خواب پريشان مني
در شب بي كسي ام ياد تو مهتاب منست
خود چراغي تو و در شام غريبان مني
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاید روزی
رد پايم را دنبال مي كني
هي بر مي گردم و تو را مي بينم
پاهايم را روي زمين فشار مي دهم
بيا
در را باز مي گذارم
پیش از آن که باران رد پاها را با خود ببرد !
 

هیرودیا

عضو جدید
میان قصه ها هی وول خوردم غم شنگول با منوگل خوردم

به یاد خوابهای کودکانه.... دوباره مثل هر شب گول خوردم
 

هیرودیا

عضو جدید
نمی دانم چه می خواهم خدایا
یه دنبال چه میگردم شبو روز
چه می جوید نگاه خسته ی من
چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع اشنایان میگریزم
به کنجی می خزم ارامو خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود میدهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدمو یک رنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
 

Melina666

عضو جدید

بودن با کسی که دوستش نداری

و نبودن با کسی که دوستش داری , همه اش رنج است..

پس اگر همچون خود نیافتی

مثل خدا تنها باش..



 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی من نیستم ...

روزی تو نیستی ...

و روزی همه ی ما

به بی رنگی اي مداوم مبتلا می شویم ...!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
:gol:من دلم تنگ می شود:gol:

من دلم تنگ می شود
برای تو
برای هرآنچه که تکانم می دهد
تـــــا تــامل خـــویش
بـــــــرای خاطراتمان
چیزهایی که تو، توهم می خوانیشان
دلــم کــه تنـــگ می شــود
پای لحظه های خالی از تو
بــساط اشک پهن می کــنم
گوش خیالم را به گذشته می چسبانم
صدایت را از امواج پراکندهی زمان جمع می کنم
پژواک صدایت بر دیوار ذهن می کوبد
پر از آواز می شوم از تو
مگرغیر از این است
که توهم هم وجود دارد؟
باشد ...
به خودم دروغ نمی گویم!
اما به حقیقت دقایق پریشان عاشقی سوگند
دلم برای این توهم تنگ می شود:gol:





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم برای کسی تنگ است...

دلم براي كسي تنگ است
كه آفتاب صداقت را
به مهماني گلهاي باغ ميآورد.
و گيسوان بلندش را
به باد ميداد.
و دستهاي سپيدش را
به آب ميبخشيد.

دلم براي كسي تنگ است
كه چشمهاي قشنگش را
به عمق آبي درياي واژگون ميدوخت
و شعرهاي خوشي چون پرنده ميخواند.

دلم براي كسي تنگ است
كه همچو كودك معصومي
دلش براي دلم ميسوخت
و مهرباني را نثار من ميكرد.

دلم براي كسي تنگ است
كه تا شمال ترين شمال
و در جنوب ترين جنوب
هميشه و در همه جا
– آه با كه بتون گفت
كه بود با من
و پيوسته نيز بي من بود.
و كار من ز فراقش
فغان و شيون بود
كسي كه بي من ماند
كسي كه بامن نيست
كسي كه...
– دگر كافيست.

«حميد مصدق»
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه هستی من آیه تاریکی است
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم به اندازه ‌ی تمام سیب‌های کال چیده‌ ی باغ کودکیم گرفته است...
تو بگو ....
تو بگو چرا شب می‌تواند اینقدر غمگین باشد... ؟
بیا امشب را اندکی عاشقانه‌تر قدم بزنیم ...
آرام ، آهسته ،آرام...
حتی اگر هوا سردترباشد...
حتی اگر باران تندترببارد...
حتی اگر گل آلودترشویم...
بیا امشب را اندکی عاشقانه‌تر قدم بزنیم...
و یا نه ...!
بدویم...!
درست مثل روزهایکودکی...
بدویم در مسیر تمام سیب‌های کال چیده ی باغچه ی کودکیمان...
درست مثل همان روزها که وقتی سیبی ، کال می‌افتاد ، بغض می‌کردیم ،
می‌دویدیم،
تا مبادا شیشه ی نازک غرورآن روزها بشکند...
می‌دویدیم ، آنقدر که قطرهاشکی در گوشه ی چشمانمان جمع می‌شد و تا ابد در حسرت چکیدنمی‌ماند...
آه...
تو بگو چرا شب می‌توانداینقدر غمگین باشد ...؟
تو بگو ...
سیب کالی که گاز زدیم چه طعمی داشت ...!؟
آه ، عزیزم ...
من تمام مسیر سیب‌های کالبه تو اندیشیدم ،
به تو ...
تو که برایدستهای کودکیم هنوزهمان سیب سرخی که نچیده ماند ...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


اینجا من هستم ...

و سکوتی محض ...

سکوتی شکسته و درهم ...

اینجا من هستم ...

با سازی مبهم ...!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2] http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon1.png
[/h] سال هاست سكوت كرده ام

پاي صحبت دلم در چشم هايم خيره شو !

حرفي اگر مانده

همين حالا چشمانم را بگو ...

شايد كه فردا

چشمانم هم فرو روند در سكوت ...!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داشته هایت را پشت سرت می کِشی و به راه می افتی ...

جای نداشته هایم درد می گیرد ...

با اینکه من همین جا

زیر همین خورشید نشسته ام ...

اما یادت نرود

لبخند هایت را یک به یک بر زمین بیاندازی !

اینجا آنقدر جاده ها شبیه هم اند ...

که شاید بی نشانه

.

.

.

مسیر خانه را فراموش کنی ...!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
راستی! بگذار همین گونه کودکانه بماند ...

خنده های گه گاه !

بیا بزرگ نشویم ...

بیا قرار بگذاریم

من و تو !

غم های بزرگانه را

دچار نشویم ...
 

M@TI$A

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بی تفاوت باش!
به جهنم...
مگر دریا مرد از بی بارانی.........
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم گرفته از این روزگار دلتنگی
گرفته اند دلم را به کار دلتنگی
دلم دوباره در انبوه خستگی ها ماند
گرفت آيينه ام را غبار دلتنگی
شكست پشت من از داغ بی تو بودن ها
به روی شانه دل ماند بار دلتنگی
درون هاله ای از اشك مانده سر گردان
نگاه خسته من در مدار دلتنگی
از آن زمان که تو از پیش ما سفر کردی
نشسته ایم من و دل کنار دلتنگی
دگر پرنده احساس من نمی خواند
مگر سرود غم از شاخسار دلتنگی





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تـا بـه كنار مـن بــودي بـود بجـا قــرار دل
. رفــتي و رفــت راحت از خاطــر آرميــده ام
تا تو مراد من دهي ، كُشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسي من به خدا رسيده ام




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قول بده که خواهی آمد ...

اما هرگز نیا !

اگر بیایی

دیگر نمیتوانم اینگونه با اشتیاق به دریا و جاده خیره شوم ...

من خو کرده ام به این انتظار ...

به این پرسه زدن ها در اسکله و ایستگاه ...

اگر بیایی ، من چشم به راه چه کسی بمانم ؟!...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و من

تمام مدت

حواسم به پشت سرم بود ...

و مدام با خودم می گفتم :

اینک دستهایش بر شانه هایم می خورد ...

و نگاهش به من می گوید که ...

"نرو"...!

 
بالا