داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

aloche

عضو جدید
پادشاه پیری در هندوستان ، دستور داد مردی را به دار بیاویزند. همین که دادگاه تمام شد ، مرد محکوم گفت : " اعلی حضرتا ، شما مردی خردمندید و کنجکاوید تا بدانید رعایاتان چه می کنند. به دانشمندان، خردمندان ، مارگیران ، و مرتاضان احترام می گذارید. بسیار خوب ، وقتی بچه بودم ، پدربزرگم به من یاد داد که چگونه اسب سفیدی را به پرواز درآورم! در این کشور هیچ کس نیست که این کار را بلد باشد ، باید مرا زنده نگه دارید"
پادشاه بی درنگ دستور داد اسب سفیدی بیاورند.
مرد محکوم گفت : باید دو سال در کنار این جانور بمانم. "
پادشاه گفت : دو سال به تو وقت می دهم . اما اگر بعد از این دو سال ، اسب پرواز نکند ، تو را به دار می آویزم. "
مرد با اسب از قصر بیرون رفت و خوشحال بود که سرش هنوز روی تنش است . وقتی به خانه رسید ، دید که خانواده اش سیاه پوشیده اند.همه جیغ زدند : دیوانه شده ای ؟ از کی تا حالا در این خانه کسی بلد بوده که اسب را به پرواز دربیاورد؟
پاسخ داد : نگران نباشید . اول اینکه هیچ کس تا حالا سعی نکرده به اسبی یاد بدهد که پرواز کند ، یک وقت دیدید که یاد گرفت! دوم این که پادشاه خیلی پیر است و شاید در این دو سال بمیرد. سوم اینکه شاید این حیوان بمیرد و بتوانم دو سال دیگر وقت بگیرم تا به اسب دیگری پرواز یاد بدهم! حالا فرض کنید انقلاب و شورش بشود ، حکومت پادشاه سرنگون بشود و يا جنگ بشود . و آخر اینکه اگر هیچ اتفاقی هم نیفتد ، دو سال دیگر زندگی کرده ام و می توانم در این مدت هر کاری که دلم می خواهد بکنم . فکر می کنید همین کم است ؟

مؤید باشید...
یاحق...
 

sshhiimmaa

عضو جدید
با غیظ و در حالی‌که پر چادرش را بالا می‌گرفت تا زیر پایش را با دقت بیشتری ببیند گفت:

ــ هوی! مگه کوری!

و بعد با صدایی که لحظه به لحظه نرم‌تر می‌شد، ادامه داد:

ــ خوب... قربونت برم! جلوی پاتو نگاه کن!... یکهو می‌خوری زمین دست و پات می‌شکنه... اون وقت من چه خاکی به سرم بریزم؟!

پیرمرد هم خیلی خونسرد، دبه‌ی ماست را از این دست به آن دستش ‌داد و در حالی‌که سعی می‌کرد وانمود کند؛ سکندری چند لحظه قبل، اتفاق خاصی نبوده؛ گفت:

ــ حالا نمی‌خواد خاک‌بازی کنی!... خودم حواسم بود... طوریم نشد که.

و بعد برای اینکه ثابت کند حالش خوب است؛ یک لحظه ایستاد و پای راستش را آورد بالا و ادامه داد: "نگاه کن! حاضرم تا خونه باهات یه لنگه پا مسابقه بدم... آره!... اینجوریاست دختر جون!"

پیرزن خنده‌اش گرفته بود و می‌خواست بگوید: " خوبه حالا خودتو لوس نکن!" که موتور با سرعت سرسام آوری با پیرمرد برخورد کرد.

...

پزشکی قانونی علت مرگ را سکته تشخیص داده بود. هیچ‌کس جرات نداشت خبر مرگ پیرزن را به پیرمردی که بر روی تنها تخت سی‌سی‌یو، دراز کشیده بود؛ بدهد.
 

sshhiimmaa

عضو جدید
دختر بر خلاف همیشه که به هر رهگذری میرسید استین پیراهن او را میکشید تا یک بسته ادامس بفروشد،این بار ایستاده بود و به زنی که روی صندلی پارک نشسته و بچه اش را در آغوش کشیده بود ،نگاه میکرد.
گاه گاهی که زن به فرزندش لبخند میزد،لب های دختر نیز بی اختیار از هم باز میشد.بعداز مدتی دخترک دستش را به طرف جعبه برد،بسته ای آدامس از داخل بیرون آورد و به طرف زن گرفت.
زن رویش را به سمت دیگری کرد و گفت :برو بچه،من آدامس نمیخام.
دخترک گفت:بگیر،پولی نیست
 

sshhiimmaa

عضو جدید
سگ باهوش

سگ باهوش

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .
اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه
 

sshhiimmaa

عضو جدید
پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدي!
پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..​
 

sshhiimmaa

عضو جدید
ليلي نام ديگر آزادي است

ليلي نام ديگر آزادي است

دنيا كه شروع شد زنجير نداشت​
. خدا دنيا را بي زنجير آفريد.

آدم بود كه زنجير را ساخت​
. شيطان كمكش كرد.

دل زنجير شد؛ عشق زنجير شد ؛ دنيا پر از زنجير شد؛ و آدم ها همه ديوانه
زنجيري​
.

خدا دنياي بي زنجير مي خواست​
. نام دنياي بي زنجير اما بهشت است.

امتحان آدم همين جا بود​
. دستهاي شيطان از زنجير پر بود.

خدا گفت​
: زنجيرت را پاره كن. شايد نام زنجير تو عشق است.

يك نفر زنجيرهايش را پاره كرد​
. نامش را مجنون گذاشتند . مجنو ن اما نه
ديوانه بود و نه زنجيري
. اين نام را شيطان بر او گذاشت .

ليلي مجنون را بي زنجير مي خواست​
. ليلي م يدانست خدا چه مي خواهد .

ليلي كمك كرد تا مجنون زنجيرش را پاره كند​
. ليلي زنجير نبود . ليل ي
نم يخواست زنجير باشد
.

ليلي ماند؛ زيرا ليلي نام ديگر آزادي است​
.
.

 

HESSAM58

کاربر فعال
زمانه تو هزاران آرش میطلبد

زمانه تو هزاران آرش میطلبد

:gol:عمو نوروز سر تا پای خودش را توی آیینه ورانداز کرد. لباسش سبز ِ سبز بود. پر بود از گل های رنگارنگ. سر آستین هایش صورتی بود. به رنگ گل های بهاری. کفش هایش طلایی رنگ بود، شلوار گشادش قهوه ای رنگ. به رنگ خاک نم گرفته. یقه پیراهنش سبز کمرنگ بود. به رنگ جوانه تازه دمیده. اما دلش افسرده بود. مگر می شود شب عید نوروز دل عمو نوروز افسرده باشد؟... عمو نوروز کلاه بوقی منگوله دارش را که سبز پررنگ بود سر جایش گذاشت و دستی به ریش بلندش کشید. تصمیم گرفت که شب نوروز امسال برای بچه ها قصه بگوید. کوله بارش را به دوش کشید. در را باز کرد و بیرون رفت...
***
تیک تاک ساعت ذوق و شوق پسرک را صد چندان کرده بود. فردا روز عید نوروز بود، اما پسرک از شوق دیدن عمو نوروز خوابش نمی برد. مادرش گفته بود که عمو نوروز در شب عید، وقتی بچه ها به خواب می روند، برایشان هدیه های خوب می آورد. اما او هنوز بیدار بود! به خودش نهیب زد: بخواب! وگرنه هدیه بی هدیه! ساعتی گذشت ... کودک به خواب رفت...
***
در اطاق با صدای جیر جیر نازکی باز شد. کودک چشمانش را گشود. نور سبز رنگ لطیفی کم کَمک از پشت در به اطاق رخنه می کرد. در بیشتر باز شد. نور سبز رنگ جلوه بیشتری یافت. کودک به زیر خزید و پتو را تا زیر بینی اش بالا کشید. حالا در کاملا باز شده بود و مردی در آستانه در بود که کوله باری بر دوش داشت. پسرک با خوشحالی زمزمه کرد: عمو نوروز!
عمو نوروز نزدیک تر آمد و گفت: تو هنوز بیداری؟ چه موهای سیاهی داری تو!
پسرک فقط خندید. زل زد به چشم های عمو نوروز.
- تو عمو نوروز منی!
- آره! من عمو نوروزِ همه بچه ها هستم.
- برای من هدیه آوردی؟
- معلومه که آوردم! اما خودت که می دونی... همه بچه ها باید وقتی خواب اند هدیه شان را از عمو نوروز بگیرند.
- اما من که بیدارم!
- آره... بیداری... حالا برای اینکه بخوابی برای تو یک قصه تعریف می کنم و وقتی خوابیدی هدیه ات رو بالای سرت می ذارم.
- من خیلی دوستت دارم عمو نوروز!
- من هم همین طور... منم همه بچه ها را دوست دارم... و اما قصه من... قصه آرش... آرش ِ کمانگیر!
***
آخرین فرمان:
باید اکنون پهلوانی از شما تیری کند پرتاب
گر به نزدیکی فرود آید،
مرزهاتان تنگ!
خانه هاتان کور!
ور بپرّد دور...
آه... کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان!
شکست چه واژه تلخی بود. آنقدر تلخ که زبانها لحظه ای آنرا نگه نمی داشتند. هر کسی بر زبانش می آورد، دلش پر درد می شد. منوچهر شاه به چهره پهلوانان لشگرش نگاه کرد. سر ها به زیر بود. منوچهر آه کشید. گناه او نیز کمتر از سردمداران لشگرش نبود. به قول و قرارش با افراسیاب فکر کرد. کیست آنکه از قله دماوند بالا رود و قدرت کمانش آنگونه باشد که مرز ایران و توران را تا آنجا که ممکن است عقب براند. هیچکس...
هیچکس؟ چرا! کسی هست. نه قهرمان پولادین بازو و نه سردمدار دلیر لشگر. کسی که عشق به ایران وادارش می کند تا داوطلب پرتاب تیر شود. اینک آرش کمانگیر، تیر و کمان به دست، وارد خیمه منوچهر، شاه ایران می شود. تعظیم می کند. منوچهر از قدرت بازوی او در شک است. علت شکست او از افراسیاب همین بود. شاه ایران فقط به قدرت بازو می اندیشید. حال، آرش قدرت ایمان را برایش معنا می کرد. آرش کمانگیر قدمی به جلو آمد. به ناگاه جامه اش را از تن درید و برهنه شد. ندا داد: تن پاک مرا بنگرید که بی عیب و آهو است. اینک من، آرش کمانگیر، رهسپار البرز کوه می شوم تا بر بلند ترین قله اش با کمانم یکی شوم، پرواز کنم، زندگی دوباره به ایرانشهر ببخشم. کمان به دست گرفت و از خیمه بیرون رفت.
صبحگاهان، مردم کوچه و بازار در میان خنده و قهقهه لشگر تورانیان مردی را دیدند که جامه خشن به تن کرده و تیر و کمان بدست راهی البرز کوه است. همهمه در میان مردم پیچید... کمانداری که قرار است با پرتاب تیرش حدود مرز ایران و توران را مشخص کند اینست؟... او که چندان قوی و پر زور نیست... من که خیلی ها را قدرتمند تر از او سراغ دارم...
آرش می شنید و پیش می رفت. در میان همهمه و هیاهوی بعضی مردم کوته بین، دعا های خیری هم بدرقه راه آرش بود. از همه سو برای او آرزوی توفیق می شد. آرش برای آخرین بار چهره ایران زمین را می دید. زیر لب گفت: بدرود! ... به کوهپایه رسید. به ستیغ کوه نگاه کرد. صبح آنروز ابتدایی تابستان، گل های وحشی و رنگارنگ البرز کوه، خوش آمد گوی قدم های استوار آرش بودند. برف بر قله کوه نشسته بود. خورشید هنوز جرات بیرون آمدن از پشت کوه را نیافته بود. آرش بالا رفت. هر چه بالا تر می رفت سکوت طبیعت فراگیر تر می شد. آرش شروع به نیایش کرد. سکوت محض بود و هر از چندی سو سوی بادی. آرش بر لبش سرود جاری کرد:
برآ ای آفتاب، ای توشه امید!
برآ ای خوشه خورشید!
چو پا در کام ِ مرگی تند خو دارم،
چو دل در جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم،
به موج روشنایی شستشو خواهم،
ز گل برگِ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم...
لبه طلایی خورشید از پشت کوه نمایان شد. آرش در بالا دست، جویباری دید. در آن کوه پر ابهت همه چیز مقدس بود. آرش به کنار جویبار رفت. جرعه ای نوشید. قوت گرفت. خورشید بیرون تر آمد. بر بدن آرش تابید. آرش نیرو می گرفت. پاک و بی آلایش می شد. پهلوان دوباره راه افتاد. از پیچ و خم های سراشیب کوه همچون برق و باد گذشت. زمین های سنگلاخی ِ خیس شده از مه صبحگاهی را به طرفة العین طی کرد. خورشید با تمام توان بر بدن آرش می تابید. تابش مهر معطوف آرش بود. آرش نیرو می گرفت. از بالا رفتن باز ایستاد. اینک بر قله سپید دماوند ایستاده بود. کمان را بیرون آورد. تیر را به دست گرفت. پر سیمرغ را که بر انتهای تیر چسبیده بود بر گونه مالید. بر روی یک پا زانو زد. تیر را به چله کمان گذاشت. کشیییید. با تمام قدرت. آسمان در مقابلش نیست می شد. زمین توان نگه داشتنش را نداشت. آرش یکپارچه زورِ بازوی ایمان بود. با تیر یکی می شد. باد وزیدن گرفت. در نهایت قدرت، آرش کمان را رها کرد... نیست شد... از میان رفت... با تیرش یکی شد و پرواز کرد...
***
شب فرا رسید...
***
شامگاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی ِ قله ها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.
آری آری، جان ِ خود در تیر کرد آرش.
کار ِ صدها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش...
تیر ِ آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیم روز از پیِ آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند،
و آنجا را از آن پس،
مرز ایران شهر و توران شهر نامیدند.
مردم به شور و شادی برخواستند. آنروز سیزدهم تیر ماه بود. جشن تیرگان بر پا شد. در میان جشن و سرور و آب پاشان، یاد آرش هیچ گاه از اذهان بیرون نرفت.
***
عمو نوروز پیشانی پسرک را که خوابش برده بود بوسید. دستش را داخل کوله اش کرد و هدیه کودک را بالای سرش گذاشت. سپس دهانش را نزدیک گوش پسرک برد و به آرامی زمزمه کرد: ای کودکم! زمانه تو هزاران آرش می طلبد. هزاران هزار انسان ایرانی که از بلند ترین قله های آزمون ِ میهن دوستی بالا روند و تیر فولادین پیکان خود را به قدرت سرپنجه ایمان به دورترین مرزهای زندگی رهنمون کنند... ای کاش!:gol::gol:
 

HESSAM58

کاربر فعال
شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست؟
استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياوراما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.استاد پرسيد:چه آوردي؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم .
استاد گفت: عشق يعني همين
شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟
استاد به سخن آمد كه:به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم .
استاد باز گفت:ازدواج هم يعني همين:gol:
 

HESSAM58

کاربر فعال
دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را با یک چوب روی ماسه ها ترسیم میکرد. شاید فکر میکرد که هر چه این قلب را بزرگتر درست کند یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد!
بعد از اینکه قلب ماسه ای اش کامل شد سعی کرد با دستهایش گوشه هایش را صیقل دهد تا صاف صاف بشود شاید میخواست موقعی که دریا آن را با خودش می برد این قلب ماسه ای جایی گیر نکند!
از زاویه های مختلف به آن نگاه کرد شاید می خواست اینطوری آن را خوب خوب بشناسد و مطمئن بشود همان چیزی شده که دلش میخواست!
به قلب ماسه ای اش لبخندی زد و از روی شیطنت هم یک چشمک به قلب ماسه ای هدیه داد . دلش نیامد که یک تیر ماسه ای را به یک قلب ماسه ای شلیک کند!
برای همین هم خیلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل یک پیکان گذاشت روی قلب ماسه ای.
حالا دیگر کامل شده بود و فقط نیاز به مواظبت داشت . نشست پیش قلب ماسه ای و با دستش آن را نوازش کرد و در سکوت به قلب ماسه ای قول داد که همیشه مواظبش باشد.
برای اینکه باد قلبش را ندزدد با دستهایش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد.دلش می خواست پیش قلب ماسه ای اش بماند ولی وقت رفتن بود . نگاهی به قلب ماسه ای کرد و رفت.
چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت و به قلب ماسه ای قول داد که زود برمی گردد و بقیه راه را دوید.فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه ای گلی چید و رفت به دیدنش. وقتی به قلب ماسه ای رسید آرام همانجا نشست و گلها را پرپر کرد و بر روی قلب ماسه ای ریخت.
قلب ماسه ای با عبور چرخ یک ماشین شکسته شده بود.:gol:
 

HESSAM58

کاربر فعال
:gol:یکی بود یکی نبود
يه روزی از روزا
با يه دختری آشنا شدم.
اون اولا واسم مثل يه دوست خوب بود.
يه دوست که باهاش بتونم راحت درد دل کنم.
ولی کم کم خيلی بهش عادت کردم.
واسم با ديگران متفاوت بود.
عاشقش شدم.
عشق اولم بود.
نمی دونستم چه جوری بهش بگم.
چه جوری نشون بدم
که دوستش دارم.
روز ها گذشت........................

من هم هر کاری که می تونستم می کردم
که بهش نشون بدم که دوستش دارم.
يه روز قلبمو تقديمش کردم٬ قلبمو پس داد!
دختر عجيبی بود. اصلا توو خط عشق و عاشقی نبود.
همين جور عاشقش موندم...
يه روز اومد گفت:
" اين دوستمه اسمش سعيد هست."
يهو يه چيزی قلبمو فشار داد.
بغضمو خوردم و لبخند زدم گفتم:
"خوشبختم."
ديگه چيزی از دلم نمونده بود.
اون لبخند از ته دل نبود.
فقط ماهيچه های صورتم بودن که به صورت يک لبخند شکل گرفته بودند.
که باز هم ناراحت نشه!
يه روز درحالی که گريه می کرد به خونم اومد و گفت:
"با هم جرو بحثمون شده. می تونم پيشت بمونم؟"
با اين حال که می دونستم اين قلبمه که باز هم بايد درد بکشه و جيک نزنه٬
لبخند زدم و گفتم:
"بله که می تونی."
بغلش کردم و سرش رو گذاشتم رو شونم که گريه کنه تا آروم بشه...
چندين ماه گذشت...
يه روز بهم زنگ زد و گفت:
"پنجشنبه هفته ی ديگه عروسيم هست. کارت دعوتو کی بيارم خونتون بهت بدم؟"
ديگه نمی فهميدم چی ميگه.
منگ شده بودم.
يهو ديدم داره ميگه:
"... کوشي؟ الوووووو...."
گفتم: "اينجام. اينجام. يه لحظه رفتم تو فکر."
گفت: "تو هميشه وقتی با من حرف می زنی ميری تو فکر!"
گفتم: "فردا خونه هستم. حدود ساعت پنج بيا دعوت نامه رو بده."
....
اون شب اصلا خوابم نمی برد. خُل شده بودم.
ياد اون روزهای اول که تازه باهاش آشنا شده بودم افتاده بودم.
خلاصه با هزار تا وول خوردن و کلنجار رفتن تونستم يه سه ساعت بخوابم.
فردا ساعت پنج زنگ در به صدا در اومد.
خودش بود. بازم سر ساعت!
در رو باز کردم.
به چشماش زل زدم.
هنوزم عاشقش بودم. ولی ...
گفت:
"يوهو. کجايی؟ بيا اينم دعوت نامه. پنجشنبه می بينمت."
تا پنجشنبه بياد٬‌ نمی دونم چه جوری زندگی کردم.
همه چيز واسم مثل جهنم بود.
نمی تونستم تحمل کنم.
به سيگار و مشروب هم عادت نداشتم.
دوست داشتم برم بالای يه کوهی و تا دلم می خواد داد بزنم.
....
پنجشنبه کت شلوارم رو پوشيدم.
به سالن که رسيدم٬ اونو توو لباس عروس ديدم.
چقدر زيبا شده بود.
اومد جلو و بهم گفت:
"خوش اومدی حسام. برو يه جا بشين. اميدوارم بهت امشب خوش بگذره."
دستشو گرفتم و لبم رو آوردم نزديک گوشش و گفتم:
"نه. اومدم اين کادوی ناقابل رو بدم و برم. تو هميشه توو قلب من هستی. منو يادت نره!"
گونش رو بوسيدم و گفتم:
"خداحافظ!"
حالا اين من بودم و تنهايی هام که بايد تا ابد باهاش می ساختم!...:gol::heart:
 

HESSAM58

کاربر فعال
:gol:زني مي رفت ، مردي او را ديد و دنبال او روان شد . زن پرسيد که چرا پس من مي آيي ؟ مرد گفت : برتو
عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده اي ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من مي
آيد ، برو و بر او عاشق شو . مرد از آنجا برگشت و زني بدصورت ديد ، بسيار ناخوش گرديد و باز نزد زن
رفت و گفت : چرا دروغ گفتي ؟ زن گفت : تو راست نگفتي . اگر عاشق من بودي ، پيش ديگري چرا مي
رفتي ؟ مرد شرمنده شد و رفت :gol:
 

sshhiimmaa

عضو جدید
حرف دل

حرف دل

يه چند وقتی بود که تو فکرش بودم ! هر بار ميخواستم بهش حرفمو بزنم ولی نميشد!
ميخواستم بهش بگم که چه احساسی دارم ! ميخواستم بهش بگم در موردش چه فکری
ميکنم ! برام خيلی مهم بود که اونم بدونه ! ولی جراتشو نداشتم !
اگه از دستم شاکی بشه چی ؟ اگه فکر بدی بکنه چی ؟
نه! من بايد بيشتر از اينا طاقت داشته باشم ! بايد بتونم تحمل کنم ! بالاخره يه موقعی
خودش ميفهمه ! ولی اگه نفهميد چی ؟
نميدونم ... همش اين افکار آزارم ميده ! اگه حرفمو بهش نميزدم دردم آروم نميشد !
آخر سر تصميمم رو گرفتم ! هر چه باداباد ! بالاتر از قهوه ای که رنگی نيست !
آهسته سرم رو به طرف سرش نزديک کردم و در گوشش به آرومی گفتم :
"ببخشيد آقا ميشه پاتون رو از روی پای من برداريد"
 

sshhiimmaa

عضو جدید
خار پیچ سوزان

خار پیچ سوزان

يكهو ديدم وسط خاربوته در هم پيچيده اي به تله افتاده ام . نگهبان باغ را با نعره اي صدا
زدم . به دو آمد، اما با هيچ تمهيدي نتوانست خودش را به من برساند. داد زد:
چه جوري توانسته ايد خودتان را بچپانيد آن تو ؟ از همان راه هم برگرديد ديگر.
گفتم:
ممكن نيست . راه ندارد. من داشتم غرق خيالات خودم ، آهسته قدم مي زدم كه ناگهان
ديدم اين توام . درست مثل اين كه بته يكهو دور و برم سبز شده باشد... ديگر از اين تو
بيرون بيا نيستم : كارم ساخته است
نگهبان گفت : عجبا! مي رويد تو خياباني كه ممنوع است مي چپيد لاي اين خارپيچ
وحشتناك و تازه يك چيزي هم طلب كاريد... در هر صورت تو يك جنگل بكر گير
نكرده ايد كه ، اين جا يك گردشگاه عمومي است . هر جور باشد درتان مي آرند

گردشگاه عمومي ! اما يك همچين بته تيغ پيچ هولناكي ، جاش تو هيچ گردشگاه-
عمومي نيست ... تازه وقتي تنابنده اي قادر نيست به اين نزديك بشود، چه جوري ممكن
است مرا از توش درآورد؟... ضمنا اگر هم قرار است كوششي بشود بايد فوري فوري
دست به كار شد: هوا تاريك شده و من محال است شب تو همچين وضعي خوابم ببرد.
سر تا پام خراشيده شده ، عينكم هم از چشمم افتاده و بدون آن هم پيدا كردن اش از آن
حرف هاست . من بي عينك كورم
نگهبان گفت:
همه اين حرف ها درست ، اما شما ناچار بايد دندان رو جگر بگذاريد. يك خرده طاقت
بياريد. يكي اين كه اول بايد چند تا كارگر گير بيارم كه واسه رسيدن به شما راهي وا
كنند تازه پيش از آن هم بايد به فكر گرفتن مجوز كار از مقام مديريت باشم . پس يك ذره
حوصله و يك جو همت لطفا!

فرانتس کافکا
 
  • Like
واکنش ها: JRG

sshhiimmaa

عضو جدید
حوا

حوا

حوا در باغ عدن قدم ميزد که مار به او نزديک شد و گفت:«اين سيب را بخور
حوا درسش را از خداوند آموخته بود. پس امتناع کرد.
مار اصرار کرد:«اين سيب را بخور تا براي شوهرت زيباتر بشوي
حوا پاسخ داد:«نيازي ندارم. او که جز من کسي را ندارد
مار خنديد:«البته که دارد
حوا باور نمي کرد.
مار او را به بالاي يک تپه برد. به کنار چاهي! سپس گفت:«معشوقه آدم آن پايين است. آدم او را در آنجا مخفي کرده است. نگاه کن
حوا به درون چاه نگريست و بازتاب تصوير زن زيبايي را در آب ديد و سپس سيبي که مار به او پيشنهاد کرده بود را خورد.
 
  • Like
واکنش ها: JRG

الهه_م

عضو جدید
دخترپادشاه

دخترپادشاه

..::دختر پادشاه ::..
در روزگاران قدیم پادشاهی بود که دختری داشت به غایت زیبا و نام وی دلینمای بود و پادشاه دختر خود را بسیار دوست همی داشت . پس روزی تصمیم گرفت تا دختر خود را به عقد مردی در آورد چرا که احساس می کرد دلینمای بسیار بزرگ گشته . بدین شکل بفرمود که هر جوانی که مرد زندگی با دختر اوست فردا درمیدان شهر جمع شود از برای دادن آزمون (واین آزمون درتمام ایام چوب لای چرخ جوانان بود) . پس روز بعد جمع کثیری گردآمده بودند که تعداد زیادی جوان و تعداد زیادی نیز غیر جوان بودند آنچنانکه برخی تا ۷۰ سال داشتند و برخی نیز یک تا چند زن قبلا اختیار کرده بودند و از طمع رسیدن به دلینمای که هم بسیار زیبا بود و هم دختر پادشاه در آنجا حاضر شدند. پس پادشاه ابتدا بفرمود جوانان را از غیر جوانان جدا کردند و سپس امر کرد تا غیر جوانان را نیک بزدند تا دیگر باره جرات نکنند با این سن و سال و داشتن چند زن به خواستگاری دختر دلبرش بیایند . سپس رو به جوانان کرد و بفرمود ای جوانان بدانید که راه زندگی راهی است بسیار تلخ پس هرکه خواهان دختر من باشد باید از این شربت بسیار تلخ تناول نماید و هر کس بیشتر خورد او دراین مرحله پیروز است و هرکه نتواند "گیم آف" شود . پس جوانان از شربت تلخ آنچنان خوردند که برخی هلاک شدی و برخی به بیمارستان رفتند و برخی باقی ماندند. پادشاه آنگاه بفرمود اینک مرحله دوم است پس همانگونه که میدانید زندگی همچون حیوانی وحشی است و هرکس را توان بیشتر باشد دوام زندگی او بیشتر است و امروز هرکس که قادر باشد خرسهای بزرگ و وحشی که ما اینجا آورده ایم شکست دهد لیاقت زندگی پردوام با دختر ما را دارد . پس بسیاری از جوان عقب گرد کردند و بر فتند اما برخی از جوانان رشید اعلام آمادگی نمودند پس تعدادی خرس وحشی بیاوردند و با جوان درافتادند برخی از خرسها تعدادی از جوانان را دریدند و برخی از جوانان برخی از خرسها را هلاک نمودند تا آنچنانکه تعداد اندکی از جوانان بماندند . پس پادشاه بفرمود که اینک مرحله آخر است و آنچنان که زندگی راهی است بس پر فراز ونشیب و خطرناک در این مرحله نیز شما باید به کوه "میاندیبی" که در هزار کیلومتری اینجا است روید و گیاه فلو کامیناسیکولین را که گیاهی است در خطرناک ترین جای کوه برای من بیاورید . پس جوانان راه کوه را گرفتند . راه پرخطر بود و طولانی و تعداد دیگری از آنها نیز دراین راه بمردند تا بعد یکسال چهار جوان رشید از کوه با گیاه برگشتند . پادشاه رو به جوانان کرد و بفرمود که احسنت ! و سپس باز بفرمود که شما ۴ تن لایق زندگی با دختر من هستید اما چنان که دانید تنها یکی از شما خواهد توانست دختر من را به عقد خویش در آورد و از آنجا که من دختر خود را بسیار دوست همی دارم و نیز به نظر دخترم اهمیت همی دهم از خود وی خواهم که یکی ازشما را انتخاب نماید . پس دختر بیامد و نگاهی به ۴ جوان رشید همی انداخت و گفت : ای پدر عزیز من به این چهار جوان علاقه ای ندارم و به پسر پادشاه همسایه که چند سال پیش به همراه پدر خود به در بار ما آمد سخت علاقه مندم و او نیز با اس ام اس هایی که برای من می فرستد همین علاقه را ابراز می فرماید پس اگر لطفی کنی و ما را به هم رسانی پدری را درحق من کامل نماییدی . پس پدر سخت بخندید و گفت : ای دختر نازنین من خودم نیز ازهمان اول دانستم که تو به وی علاقه داری ولی حیا ! مانع آن شد که تو به من گویی ! پس این مراسم را ترتیب دادم تا تو خود با زبان خود آن را به من بازگو کنی و اینک مطمئن باش که من با پادشاه همسایه صحبت نمایم و تو و پسر وی را به عقد هم در بیاورم!!! و سپس ادامه داد که شما ۴ تن نیز گناهی بزرگ مرتکب شدید و آن اینکه ندانستید که من چگونه می توانم دختر یکی یکدانه خود را به شما غول های بیابانی دهم ولی مجازات شما همین بود که این چند وقت حسابی سرویس شدید تا بدانید که دختر پادشاه را پسری پادشاه شایسته است و لاغیر!!! چهار جوان رشید نگاهی به هم کردند وقصد نمودند تا پادشاه را تا حد مرگ بزنند اما جرات نکردند و در حالیکه به شدت احساس سوختگی در برخی از اعضایشان می کردند دربار پادشاه را ترک نمودند تا بدانند شانس آنها نیز مانند ما از کره گی دم نداشت !​
 

JRG

عضو جدید
اويس قرني يكي از شتر چرانهاي يمن در زمان پيامبر بود كه علاقه ي زيادي به پيامبر داشت و هميشه دلش ميخواست براي يك بارهم شده پيامبر را از نزديك ببيند ولي مادرش پير بودو نمي توانست تنهايش بگذارد،نامه اي نوشت براي پيامبر كه وضعيت از اين قرار است چه بكنم پيامبر در جواب نوشتند اگر ميخواهي مرا راضي نگاه داري پيش مادرت بمان و از او مراقبت كن كه من زيارت تو را پذيرفتم.
 

JRG

عضو جدید
روزي يكي ازدانشمندان از اسكندر پرسيد هدف شما در زندگي چيست،اسكندر گفت ميخواهم روم را فتح كنم،پرسيد خب بعد
اسكندر گفت بعد ميخواهم سرزمينهاي اطراف را فتح كنم،خب بعد،اسكندر گفت بعد ميخواهم دنيا را فتح كنم،پرسيد خب بعد اسكندر گفت بعد ميخواهم روي صندلي ام بنشينم و با خيال راحت استراحت كنم،گفت خب چرا الان قبل از اينهمه خون ريزي اينكار را نميكني.
 

JRG

عضو جدید
مالك اشتر داخل بازار درحال عبور بود،مردي درحال خوردن پرتغال بود،مالك را ديد،او را نشناخت،پوست پرتغالها را بر رويش ريخت مالك چيزي نگفت و گذشت،مردي ديگر كه شاهد ماجرا بود جلو آمدو گفت آيا او را ميشناختي،مرد گفت نه،از لباسهايش معلوم بود گدايي بيش نيست،احمق او مالك اشتر نخعي از قدرتمندترين مردان سپاه علي بود،مردكه تازه متوجّه ي اشتباهش شده بود پيش خود گفت حتما مرا خواهد كشت،تمام ترس وجودش را فرا گرفت،براي معذرت خواهي به دنبال مالك افتادو او را در مسجد يافت،صبر كرد وقتي نمازش تمام شد به كنارش رفت و گفت من را ببخش،من نميدانستم تو كه هستي،مالك گفت به خدا قسم به مسجد نيامدم مگر براي خواندن نماز به منظور بخشش تو.
 

JRG

عضو جدید
گويند اسكندرقبل از مرگ وصيّت كرد هنگام دفن كردن من دست راست مرا بيرون ازخاك بگذاريد،پرسيدندچرا،گفت ميخواهم تمام دنيابدانندكه اسكندر با آن همه شكوه و جلال دست خالي از دنيا رفت.
 

JRG

عضو جدید
ابوالاسود دوئلي ظهر آمد خانه و ديد در اتاق بيروني خانه اش چند مَشك قرار دارد،دخترش را صدا زد و پرسيد اين مشكها چه هستند؟دخترش گفت عسل است پدر جان.مال چه كسي است؟دختر گفت مال خودمان.از كجا فهميدي عسله؟دختر گفت دستم را كردم داخلش مقداري خوردم.نفهميدي كه آورده؟دختر گفت نه.آيا چيز ديگري هم فرستاده؟دختر گفت آري يه ظرف زعفران هم آورده با يك نامه.
نامه را خواندند ديدند نامه ي معاويه است،پدر گفت دختر! معاويه ميخواهد دين ما را با اين ظرفهاي عسل بخرد و تمام مشكها را پس فرستاد.
 

JRG

عضو جدید
آورده اند كه چون حضرت سليمان (ع) تخت خود را به وادي نمل برد، از موري نصيحت خواست كه در دنيا به آن عمل آورد. مور عرض كرد: اي پيغمبر خدا! در اين دنيا اين تخت و جاه و ملك از كجا به تو رسيده؟ فرمود از پدرم.
مور عرض كرد: همين نصيحت توست. بدانكه از تو هم به ديگري رسد و با تو نخواهد ماند.
پس سليمان نصيحت مور را قبول كرد و با آن ملك و جاه هرگز دل به دنيا نبست.
 

اشکان فروتن

مدیر بازنشسته
در شهري در آمريكا، آرايشگري زندگي مي‌كرد كه سالها بچه‌دار نمي‌شد. او نذر كرد كه اگر بچه‌دار شود، تا يك ماه سر همه مشتريان را به رايگان اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او بچه‌دار شد!
روز اول يك شيريني فروش وارد مغازه شد. پس از پايان كار، هنگامي كه قناد خواست پول بدهد، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه‌اش را باز كند، يك جعبه بزرگ شيريني و يك كارت تبريك و تشكر از طرف قناد دم در بود.
روز دوم يك گل فروش به او مراجعه كرد و هنگامي كه خواست حساب كند، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه‌اش را باز كند، يك دسته گل بزرگ و يك كارت تبريك و تشكر از طرف گل فروش دم در بود.
روز سوم يك مهندس ايراني به او مراجعه كرد. در پايان آرايشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد.
حدس بزنيد فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه‌اش را باز كند، با چه منظره‌اي روبرو شد؟
فكركنيد. شما هم يك ايراني هستيد.
.
.
چهل تا ايراني، همه سوار بر آخرين مدل ماشين، دم در سلماني صف كشيده بودند و غر مي‌زدند كه پس اين مردك چرا مغازه‌اش را باز نمي‌كند.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
خراساني را پدر در چاه افتاد و بمرد. او با جمعي شراب م يخورد. يكي آنجا
رفت گفت: پدرت در چاه افتاده است. او را دل نم يداد كه ترك مجلس
كند. گفت: باكي نيست مردان هر جا افتند. گفتند: مرده است. گفت: والله
شير نر هم بميرد. گفتند: بيا تا بركشيمش. گفت: نا كشيده پنجاه من باشد.
گفتند: بيا تا بر خاكش كنيم. گفت: احتياج به من نيست اگر زر و طلاست،
من با شما راضيم و بر شما اعتماد كلي دارم برويد در خاكش كنيد.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
شيخ شر فالدين درگزيني از مولانا عضد الدين پرسيد كه خداي تعالي شيخ ان
قل هل » را در قرآن كجا ياد كرده است. گفت: پهلوي علما آنجا كه ميفرمايد
بگو آيا دانايان با نادانان ] .« يستوي الذين يعلمون و الذين لا يعلمون
برابرند.]
 

JRG

عضو جدید
حکایت
جحي بر ديهي رسيد و گرسنه بود. از خانه آواز تعزيتي شنيد. آنجا رفت و گفت:
شكرانه بدهيد تا من اين مرده را زنده سازم. كسان مرده او را خدمت بجاي
آوردند چون سير شد گفت: مرا بسر اين مرده بريد. آنجا برفت مرده را بديد
و گفت: اين چه كاره بود؟ گفتند: جولاه. انگشت در دندان گرفت و گفت: آه،
دريغ هركس ديگري كه بودي در حال زنده شايستي كرد اما مسكين جولاه چون
مرد، مرد.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
درويشي به در خان هاي رسيد. پاره ناني بخواست. دختركي در خانه بود گفت:
نيست. گفت: چوبي هيم هاي. گفت: نيست. گفت: پار ه اي نمك. گفت:
نيست. گفت: كوز ه اي آب. گفت: نيست. گفت: مادرت كجاست؟ گفت:
به تعزيت خويشاوندان رفته است. گفت: چنين كه من حال خانة شما ميبينم،
ده خويشاوند ديگر م يبايد به تعزيت شما آيند
.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
عسسان شب به قزويني مست رسيدند. بگرفتند كه برخيز تا به زندانت بريم.
گفت: اگر من به راه توانستمي رفت به خانة خود رفتمي
.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
شخصي با دوستي گفت: پنجاه من گندم داشتم تا مراخبرشد موشان تمام
خورده بودند. او گفت: من نيز پنجاه من گندم داشتم تا موشان را خبر شد من
تمام خورده بودم.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
يكي در باغ خود رفت. دزدي را پشتواره پياز دربسته ديد. گفت: در اين باغ
چه كار داري؟ گفت: بر راه مي گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا
پياز بركندي؟ گفت: باد مرا م يربود دست در بنه پياز ميزدم از زمين بر
م يآمد. گفت: مسلم، كه گرد كرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من در اين
فكر بودم كه آمدي.
 

JRG

عضو جدید
حکایت
قزويني انگشتري در خانه گم كرد، در كوچه ميطلبيد كه خانه تاريك است.
 

Similar threads

بالا