بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

kadoo

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
کودک درون من خودش رو زیر پتو جمع کرده موهاشو افشون کرده داره از چشماش بارون میباره یه مهربون هست اینجا که بیاد دستی تو این موها ببره و با گرمای مادرانه صداش براش بخونه قصه ای که ترس رو از چشم های این طفل معصوم بشوره و خوابی آروم رو مهمون این چشم ها کنه؟!
 

kadoo

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
کودک درون من خودش رو زیر پتو جمع کرده موهاشو افشون کرده داره از چشماش بارون میباره یه مهربون هست اینجا که بیاد دستی تو این موها ببره و با گرمای مادرانه صداش براش بخونه قصه ای که ترس رو از چشم های این طفل معصوم بشوره و خوابی آروم رو مهمون این چشم ها کنه؟!



کودک بغض آلود من امشب نیز این صدا و دستان مادر پیر را تحمل کن که خود برایت قصه گویم باشد که ترس از درونت و سیل از چشمان سیاه نافذت رخت برکند و دوباره خنده هایت فضای این خانه را طنین انداز کند و این مادر پیر با لبخند شیرینت از نو جوان شود.
 
آخرین ویرایش:

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شقایق گفت با خنده
نه بیمارم، نه تبدارم

... اگر سرخم چنان آتش
حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی
نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز
نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که
زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت
تمام غنچه ها تشنه

و من بی تاب و خشکیده
تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته
به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود
اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
از آن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند

شود مرهم
برای دلبرش آن دم
شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت
بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را
به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده

که افتاد چشم او ناگه
به روی من

بدون لحظه ای تردید
شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد

و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد

پس از چندی
هوا چون کوره ی آتش
زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش
تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت:
اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست

و از این گل که جایی نیست ؛
خودش هم تشنه بود اما !!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
و حالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش
تمام جان من می سوخت

که ناگه
روی زانوهای خود خم شد
دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد
کمی اندیشه کرد

آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
ز هم بشکافت
ز هم بشکافت

اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیر و رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود
با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟
به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی

بمان ای گل
و من ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
نمیدونم چی بنویسم آخه
بدجوری دلتنگتم
بدجوری نگرانتم
ابجی سایه کجایی
بی تو صفایی نداره انیجا واسم
 

sanaz_panel

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من اومدم
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
منم اومدم...خوابم نمیبره یه قصه باشه که خوابم ببره ها...:w22:
 

ahoo_fr

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همه .کی می خواد چی بگه ؟ کی دلش چی شده ؟؟؟؟؟؟
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ان سفركرده كه صد قافله دل كه همره اوست
هركجا هست خدايا بسلامت دارش
هركجا هست خديا بسلامت دارش
هركجا هست خدايا بسلامت دارش


درود بر همه دوستان گلم خيلي خوش امدين
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
ان سفركرده كه صد قافله دل كه همره اوست
هركجا هست خدايا بسلامت دارش
هركجا هست خديا بسلامت دارش
هركجا هست خدايا بسلامت دارش


درود بر همه دوستان گلم خيلي خوش امدين

سلام مرسی...:d
الان این قصه بود؟؟
 

ahoo_fr

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب بچه های گلم ایشالا که دندوناتونو مسواک زدین .اماده اید که برید بخوابید ...
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود .
زیر گنبد کبود یه بزک زنگوله پا با بچه هاش نشسته بود .......
این خوبه بگم براتون یا نه.............؟؟؟؟؟؟؟:smile:
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب بچه های گلم ایشالا که دندوناتونو مسواک زدین .اماده اید که برید بخوابید ...
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود .
زیر گنبد کبود یه بزک زنگوله پا با بچه هاش نشسته بود .......
این خوبه بگم براتون یا نه.............؟؟؟؟؟؟؟:smile:

یه قصه ترسناک بگو از ترس خوابم ببره...
 

ahoo_fr

عضو جدید
کاربر ممتاز
مثلا .......هیولای ادم خوار یا بت من ...
هان ؟.... چطوره ..
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زن نق نقو
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در
مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که
با قاطرپیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر
را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد.
بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.
ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن
و در دم کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد،
کشیش متوجه چیز عجیبی شد.
هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک
میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین
میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد
از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد
همسرم میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش
لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه...!!!
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
زن نق نقو
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در
مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که
با قاطرپیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر
را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد.
بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.
ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن
و در دم کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد،
کشیش متوجه چیز عجیبی شد.
هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک
میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین
میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد
از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد
همسرم میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش
لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه...!!!

:w22:
 

ahoo_fr

عضو جدید
کاربر ممتاز
زن نق نقو
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در
مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که
با قاطرپیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر
را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد.
بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.
ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن
و در دم کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد،
کشیش متوجه چیز عجیبی شد.
هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک
میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین
میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد
از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد
همسرم میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش
لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه...!!!
:D
......
 

Similar threads

بالا