تو نيستي و من
بر خاكِ هيچ - بر خاكِ پوچ
سيگارِ كسالت دود ميكنم
و هر روز روويِ بندِ رخت
خودم را پهن ميشوم
گرم اما نميشوم.
خورشيد
اينجا سردتر از نگاهِ شهر است حتا
كه خشك نميكُنَدَم
شبيه خورشيدِ پيشانيت
هرجا كه بودي ميتابيدي ميخنديدم از گرماي...
اما تو نيستي بيايي
جمعاَم كني - بردارياَم
از روويِ بند رخت.
اينجا من سردم است؛ نميبيني؟!
( رضا کاظمی )