گفتگوها و گفتمان‌های مهندسان شیمی

Mohsen 89

مدیر تالار فیزیک
مدیر تالار
کاربر ممتاز
یکم از هنر ها خودمون بگم:

:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
 

vahid.gerrard

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام به تالار خودمون!!!
آخی چنوقته نیومدم دلم تنگ شده برا همه!!!مخصوصا داش شهرام....و بهنام و میلاد و حامد مجهول و آرش (جواد) و ....
دلم واسه همتون تنگ شده....
 

Mohsen 89

مدیر تالار فیزیک
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام داش احسان............
سلام داداش وحید.............
سلام سارا خانوم............
همگی خوبین؟؟؟؟
راستی آرش(جواد) به همه سلام رسوند;)
 

manochehri_s

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام داش احسان............
سلام داداش وحید.............
سلام سارا خانوم............
همگی خوبین؟؟؟؟
راستی آرش(جواد) به همه سلام رسوند;)
سلام به شما..مرسی..سلامت باشن..ایشاله هرجا هستن موفق باشن...راستی دیگه خبری ازشون نیست؟:surprised:
 

vida90

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
من خیلی حوصلم سررفته
کمکککککککککککککککککککککککککککککککککککککک
 

Mohsen 89

مدیر تالار فیزیک
مدیر تالار
کاربر ممتاز

Mohsen 89

مدیر تالار فیزیک
مدیر تالار
کاربر ممتاز
شماها تو طوران علافی چه میکردین؟؟
به نظرتو چجوری میشه تو شرایط من از علافی در اومد؟؟؟؟:confused:
 

malina

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ویدا خانوم............
خوبی؟

چرا خسته؟؟؟
جمعست ها.........
خبری نیست جز علافی و بیکاری بعد امتحانات
آره خب...
بیخیال.
نمره ها چه خبر؟پاس بشی همشو هااااااا:D
وای مریمی خیلی بی خوصله ام
یه طورایی ام
آرهههههه میدونم
امروز نرفتم بیرون کسل شدم:confused:
 

Mohsen 89

مدیر تالار فیزیک
مدیر تالار
کاربر ممتاز
رفقام رفتن خونه هاشون
هیشکدوم اینجا نیستن
رفقای قدیمیم هم که هیچی
تنهال رفیقام اینجا و شماهایین
 

malina

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفقام رفتن خونه هاشون
هیشکدوم اینجا نیستن
رفقای قدیمیم هم که هیچی
تنهال رفیقام اینجا و شماهایین
آهان فهمیدم...آخی...
کلاسای مختلف میتونی بری..هرچی باشه...فقط تو خونه نشینی.
 

fbarani67

عضو جدید
کاربر ممتاز
خريد شوهر

یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.

این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.

روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: “این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.”
دختری که تابلو را خوانده بود گفت: “خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟”

پس به طبقه ی بالایی رفتند…

در طبقه ی دوم نوشته بود: “این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند.”

دختر گفت: “هوووومممم… طبقه بالاتر چه جوریه…؟”
طبقه ی سوم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند.”

دختر: “وای…. چقدر وسوسه انگیر… ولی بریم بالاتر.” و دوباره رفتند…

طبقه ی چهارم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند”
آن دو واقعا به وجد آمده بودند…
دختر: “وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟”

پس به طبقه ی پنجم رفتند…

آنجا نوشته بود: “این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!”
 

fbarani67

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستانی خنده دار از وقت شناسی


در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمی نیک دارد.

در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بودم که برای اعتراف مراجعه کردم
.........
 

fbarani67

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=2] چرچيل و راننده تاکسی[/h]
چرچيل(نخست وزير اسبق بريتانيا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه می‌رفت.

هنگامی که به آن جا رسيد به راننده گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.

راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچيل را از راديو گوش دهم" .

چرچيل از علاقه‌ی اين فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و يک اسکناس ده پوندی به او داد.

راننده با ديدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچيل! اگر بخواهيد، تا فردا هم اين‌جا منتظر می‌مانم!"
 
بالا