بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
بــوســه هـــایت انـــار را می ترکانــد ،

نفــس هایت سیبــ را می رساند ، آغـــوشـت ابـــــر را می بـــاراند
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدایم خیس و بارانی است
نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
از تو ای بد عهد آشنایی زود بود
دیر با ما آشنا گشتی، جدایی زود بود
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در این شب سیاه...در این سکوت تلخ...

در این دریای غم انگیز بی بهار...


دستی کجاست تا به روی من...دروازه های طلائی شهر


عشق را بگشاید؟


قسم به عشق لیلی...


به اشک زلال مجنون...


به دل پر از غم یوسف...


به چشمان منتظر شیرین...


ودستان پر مهر فرهاد...


با تمام وجود دوستت دارم...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه ی
متروک ویران را
کسی دیگرنمی پرسد چرا تنهای تنهایم
ومن چون شمع می سوزم
ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند
ومن گریان و نالانم
ومن تنهای تنهایم
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد
ومن دریای پر اشکم
که توفانی به دل دارم
درون سینه ی پر جوش خویش اما
کسی حال من تنها نمی پرسد
ومن چون تک درخت زردپاییزم
که هر دم با نسیمی میشود
برگی جدا از او
ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عقربه ها از پی هم میدوند
بی آنکه بدانند

گاهی

چقدر دلتنگ ماندنشان میشویم


 

fagol

عضو جدید
بهترین بیت شعر در تمام زندگیت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بهترین بیت شعر در تمام زندگیت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

[FONT=&quot]غریبم من نشانم را که داند در این غربت زبانم را که داند؟[/FONT]
 

Mute

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز ها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم


از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود

به کجا می روم آخر ننمایی وطنم


مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا

یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم


جان که از عالم عِلْوی است یقین می دانم

رخت خود باز برآرم که همانجا فکنم


مرغ باغ ملکوتم ، نیم از عالم خاک

دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم


خنک آن روز که پرواز کنم تا بر دوست

به امید سرکویش ، پر و بالی بزنم


کیست در گوش که او می شنود آوازم

یا کدام است ، سخن می نهد اندر دهنم


کیست در دیده که از دیده برون می نگرد

یا چه جان است که نگویی منش پیرهنم


تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی

یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم


می وصلم بچشان تا در زندان ابد

ز سر عربده مستانه به هم در شکنم


من به خود نآمدم این جا که به خود باز روم

آن که آورد مرا باز برد تا وطنم


تو مپندار که من شعر به خود می گویم

تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم


شمس تبریزی اگر روی به من بنمایی

وا ... این قالب مردار به هم در شکنم

«منسوب به مولانا جلال الدین محمد بلخی»

 

جین ایر

عضو جدید
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رفتنـــت ..

نبودنت !

نــ ـ ــآمردیت ,

نـﮧ اذیتـم کردُ نـﮧ حتـﮯ , ثآنیـه اﮮ , برآیـҐ سوآل شد !

فقـــط ..

یـڪ بغض خفـه اҐ میکنــد ..

چگونـﮧ نگآهــت کرد ,,

ڪـﮧ مرآ تنهــآ گذآشتـﮯ ؟
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتی که دیگر نبود


من به بودنش نیازمند شدم

وقتی که دیگر رفت


من به انتظار آمدنش نشستم


وقتی که دیگر نمیتوانست مرادوست بدارد


من اورا دوست داشتم


وقتی که او تمام کرد

من آغاز کردم

چه سخت است

در این هیاهو

آزاد نبودن وتنها متولد شدن
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،

می خواهم بدانم،

دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی

تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
 

جین ایر

عضو جدید
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،

می خواهم بدانم،

دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی

تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها
چرا صدایم کردی؟
 

mehravehoath

عضو جدید
[FONT=&quot] [/FONT]
زنی را دیدم
زاده شده بود تا دختر کسی باشد
بالید تا خواهر کسی باشد
ازدواج کرد ...تا زن کسی باشد
زاد تا مادر کسی باشد

برای همه کسی بود و برای خودش هیچ کس
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=2] http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon1.png [/h]
هنوز نام تو در دفتر زمان جـــاری اســت
و خون غیرت تو در رگ جهان جاری است

هنــوز هــــــم تو امید امـــــید وارانـــی
زلال نام تو در بغض کودکــــان جاری است


چه دست بود فشاندی به آبها که هنـــوز
حد یث عزت نــفس تودر زبـان جاری ا ست

و از دو دست تو دشت وفــا وغیـــــــــرت را
د و رود پای گرفته است وهمچـنان جاری است

مگر نگاه تو د نبال مشــــــگ می گـــرد د
که رود اشگ زهر دیده بی امان جـــاری است

وفا بقامت تو قـــــد ر خویش را ســـــــنجید
که با وفایی تو مثل بیکران جــــاری است

واوج آبی نامـــت شبیه معـــــجزه هســــت
که بر مناره آ فاق چون اذان جاری است

هنوز هـــم شفـــق آلود تســــت چشم افــــــــق
پیام سرخ تو در متن آسمان جاری است






 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق لالایی بارون تو شباست
نم نم بارون پشت شیشه هاست

لحظه ی شبنم و برگ گل یاس
لحظه ی رهایی پرنده هاست

تو خود عشقی که همزاد منی
تو سکوت من و فریاد منی

تو خود عشقی که شوق موندنی
غم تلخ و گنگ شعرای منی
وقتی دنیا درد بی حرفی داره
تویی که فریاد دردای منی

تو خود عشقی که همزاد منی
تو سکوت من و فریاد منی

دستای تو خورشید و نشون می دن
چشمای بسته مو بیدار می کنن
صدای بال پرنده رو لبات
تو گوشام دوباره تکرار می کنن

زندگی وقتی که بیزاری باشه
روز و شبهاش همه تکراری باشه
شاید عشق برای بعضی عاشقا
لحظه ی بزرگ بیداری باشه

عشق لالایی بارون تو شباست
نم نم بارون پشت شیشه هاست
لحظه ی عزیز با تو بودنه
آخرین پناه موندن منه

تو خود عشقی که همزاد منی
تو سکوت من و فریاد منی
 

mahdya

عضو جدید
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

چشم وا کن احد آیینهء عبرت شد و رفت​
دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت​
آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد​
با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد​
داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود​
چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود​
داد و بیداد برادر که برادر تنهاست​
جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست​
یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند
همه دنبال فلانی و فلانی رفتند​
همه رفتند غمی نیست علی می ماند​
جای سالم به تنش نیست ولی می ماند
مرد مولاست که تا لحظهء آخر مانده​
دشمن از کشتن او خسته شده ٬در مانده
در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند​
جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند​
مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون​
آنچنانی که علی از احد آمد بیرون​
می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام​
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام​
می رسد قصه به آنجا که علی دل تنگ است​
می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است​
چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد​
وان یکاد از نفس فاطمه برتن دارد​
کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام​
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام​
فاطمه فاطمه با رایحهء گل آمد​
ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد​
می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام​
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام​
می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد​
با جهاز شتران کوه احد برپا شد​
و از آن آینه با آینه بالا می رفت​
دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت​
تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد​
پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت​
تا شهادت بدهد عشق ولی الله است​
پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت​
پیش چشم همه دست پسر بنت اسد​
بین دست پسر آمنه بالا می رفت​
گفت: اینبار به پایان سفر می گویم​
" بارها گفته ام و بار دگر می گویم"​
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است​
کهکشان ها نخی از وصلهء نعلین علی است​
واژه در واژه شنیدند صدارا اما...​
گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما​
سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد​
آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد​
می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام​
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام​
شهر اینبار کمر بسته به انکار علی​
ریسمان هم گره انداخته در کار علی​
بگذارید نگویم که احد می لرزد​
در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد​
می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام​
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام​
می نویسم که "شب تار سحر می گردد"​
یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد
"سیدحمیدرضا برقعی"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق لالایی بارون تو شباست
نم نم بارون پشت شیشه هاست

لحظه ی شبنم و برگ گل یاس
لحظه ی رهایی پرنده هاست

تو خود عشقی که همزاد منی
تو سکوت من و فریاد منی

تو خود عشقی که شوق موندنی
غم تلخ و گنگ شعرای منی
وقتی دنیا درد بی حرفی داره
تویی که فریاد دردای منی

تو خود عشقی که همزاد منی
تو سکوت من و فریاد منی

دستای تو خورشید و نشون می دن
چشمای بسته مو بیدار می کنن
صدای بال پرنده رو لبات
تو گوشام دوباره تکرار می کنن

زندگی وقتی که بیزاری باشه
روز و شبهاش همه تکراری باشه
شاید عشق برای بعضی عاشقا
لحظه ی بزرگ بیداری باشه

عشق لالایی بارون تو شباست
نم نم بارون پشت شیشه هاست
لحظه ی عزیز با تو بودنه
آخرین پناه موندن منه

تو خود عشقی که همزاد منی
تو سکوت من و فریاد منی
 

mehravehoath

عضو جدید
"آنه"
تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟وقتی روشنی چشمهایت در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود.
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت ...از تنهایی مصومانه دستهایت
آیا میدانی که در هجوم دردها و غمهایت ودر بی گدار ملال آور دوران زندگیت حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود؟
"آنه"
اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه ی طلایی خورشید دوستی بسپاری.. در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی و اینک "آنه" شکفتن و سبز شدن در انتظار توست ...در انتظار توست
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم اید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت..........

فریدون مشیری​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چو مجنون خسته دلم را به صحرا میبرد

لیلی لب تشنه اشکم به دریا میبرد

هوای کوی دلبر هردم خنک نیسمست

تیر ابروی ماه را به دل صخرا میببرد

ز گل لطیف شکوه کردن حاصل ماه نیست

ز مژگان سیه اش خار را به سینه ها میبرد

گذز شان چه عجب موسمی دارد

که چشم ما شرم را به حیا میبرد

چو فرهاد کوه کن دیوانه وار بسویش

نغمه های دل را سروده و به ادا میبرد

نوابا بسرا و مدهوش روی ماهش شو

که دل را ز سینه هردم جدا جدا میبرد
 

apadana13

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهرورزان زمانهای کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
بر نیاید دگر آواز از من

ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه
میل دل دوست
بپذیریم به جان
هر چیز جز مبل دل او
بسپاریم به باد

آه
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق

در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین
تیشه می زد فرهاد
نه توان گفت به جانبازی
فرهاد افسوس
نه توان کرد ز بیدردی شیرین فرهاد

کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است

رمز شیرینی این قصه کجاست
که نه تنها شیرین
بی نهایت
زیباست

آن که آموخت به ما درس محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد






 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هزار و یک شب

اگر که جای دل دریای خون درسینه دارم
ولی درعشق تو دریایی از دل کم میارم
اگرچه روبرویی مثل آیینه با من
ولی چشمام بس ام نیست برای سیر دیدن
نه یک دل نه هزار دل
همه دلهای عالم
همه دلهارو میخوام که عاشق توباشم
تویی عاشق تر از عشق
تویی شعرمجسم
توباغ قصه از تو
سحر،گل کرده شبنم
توچشمات خواب مخمل،شراب ناب شیراز
هزارمیخونه آغاز
هزار ویک شب راز
میخوام توروببینم
نه یک بار نه صدبار به تعداد نفسهام
برای دیدن تو نه یک چشم نه صدچشم همه چشمارو میخوام
توروباید مثل گل نوازش کرد وبویید
با هرچی چشم تو دنیاست فقط بایدتو رو دید
تورو باید مثل ماه رو قله ها نگاه کرد
با هرچی لب تو دنیاست تو رو باید صدا کرد
میخوام تو رو ببینم
نه یک بار ،نه صدبار ،به تعداد نفسهام
برای دیدن تو
نه یک چشم، نه صد چشم ،همه چشمارو میخوام...


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یکنفر در هـمین نزدیکــی ها

چــيزی

به وسعت یک زنــدگی برایت جا گذاشته است

خیالـــت راحت باشد

آرام چشمهایت را ببــند

یکنفر برای همه نگرانـــــی هایت بیــدار است

یکنفر که از همه زیبایی های دنیــا

تـنهـا تـــو را بـــــاور دارد ...

یادتـ نرود
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا