حمید مصدق

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سوز جان بگذار و بگذر

اسیر وناتوان بگذار و بگذر

چو شمعی سوختم از آتش عشق

مرا آتش بگذار و بگذر

دلی چون لاله بی داغ غمت نیست

بر این دل هم نشان بگذار و بگذر

مرابا یک جهان اندوه جانسوز

تو ای نامهربان بگذار و بگذر

دوچشمی را که مفتون رخت بود

کنون گوهرفشان بگذار و بگذر

درافتادم به گرداب غم عشق

مرا در این میان بگذارو بگذر

به او گفتم حمید از هجر فرسود

به من گفتا : جهان بگذار و بگذر
 

آیورودا

عضو جدید
کاربر ممتاز
.
من درون قفس سرد اتاقم
دلتنگ.
مي پرد مرغ نگاهم
تا دور.
آه باران باران
پر مرغان نگاهم را شست.
از دل من اما
چه كسي
نقش او را خواهد شست؟
 

آیورودا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پنداشت او
- قلم
در دستهاي مرتعشش
باري عصاي حضرت موساست .

مي گفت:
(( اگر رها كنمش اژدها شود
(( ماران و مورهاي
(( اين ساحران رانده وامانده را
- فرو بلعد
مي گفت:
(( وز هيبت قلم
(( فرعون اگر به تخت نلرزد
(( ديگر جهان ما به چه ارزد ؟
***
بر كرسي قضا و قدر
قاضي
بنشسته با شكوه خدايان تند خو
تمثيل روزگار قيامت
انگشت اتهام گرفته به سوي او:
(( برخيز!
- از اتهام خود اينك دفاع كن
(( اين آخرين دفاع
(( پيش از دفاع زندگيت را وداع كن !

مي گفت :
(( امان دهيد
(( تا آخرين سپيده
(( تا آخرين طلوع زندگيم را
(( نظاره گر شوم
***
پيش از سپيده دم كه فلق در حجاب بود
بر گرد گردنش اثري
از طناب بود
و چشمهاي بسته او غرق آب بود .
***
در پاي چوب دار
هنگام احتضار
از صد گره، گرهي نيز وا نشد
موسي نبود او
در دستهاي او قلمش اژدها نشد
*****
 

آیورودا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي قامت بلند مقدس،
تنديس جاودان،
اي مرمر سپيد؛

اي پاكي مجرد پنهان،
در انجماد سنگ؛

من عابدانه در دل محراب سرد شب،
بدرود با خداي كهن گفتم .
هرگز كسي نگفته سپاس تو،
اين گونه صادقانه كه من گفتم .

ديگر مرا،
با اين عذاب دوزخيت
- مگذار
مهر سكوت را،
زين سنگواره لب سرد ساكتت
- بردار

از اين نگاه سرد،
با چشمهاي سنگي تو.
دلگير مي شوم .

اي آفريده من،
آري، تو جاودانه جواني،
من پير مي شوم .

در اين شبان تيره و تار اينك،
اي مرمر بلند سپيد،
تنديس دستپرور من،
پرداختم تو را .

با اين شگرف تيشه انديشه،
در طول ساليان ،
- كه چه بر من رفت -
با واژه هاي ناب
در معبد خيالي خود ساختم تو را .

اما،
اي آفريده من !
- نه ،
اي خود تو آفريده مرا،
- اينك،
با من چه مي كني ؟!
*****
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم
را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای
فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
حمید مصدق

ای تشنه کام پیوسته در تلاش چه هستی ؟ نام
دیگر زمین محبت خود را
از نسل ما سلاله پاکان گرفته است
مردی که رستگاری خود را
با روزه های صمت
در طول سالیان به ریاضت
می ساخت
با من یک پیاله می
هفتاد سال طاعت خود را باخت
وقتی که سخت سخره گرفتند پاکبازان را
من مثل برکشیده حصاری
بر پای ایستادم و خواندم
سادهترین ترانه پاکی را
امشب امید رفته ز دستم
با
من به یک پیاله محبت کن
من
از نسل از سلاله پاکانم
من عاشق قدیمی ایرانم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بال و پر ریخته مرغم به قفس
تا گشایم پرو بال
تا بگویم کهدر این تنگ قفس
چه به مرغان چمن می گذرد
رخصت آوازم نیست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای ما همیشه با هم و بی هم
پیوند پک تا بزند درمیان ما
اینک کدام دست ؟
آه ای بیگانه
وقتی تو مهربان باشی
دنیای مهربانی داریم
ای با تو هر چه هست توانایی
در دست توست معجزه عیسایی
وقتی بهار بود و گل رنگ رنگ بود
آن شب شمیم عشق نخستین خویش را
از دست مهربان تو بوییدم
کنون بهار نیست
تا برگهای سبز درختان نارون
تن در نسیم نرم بهاری رها کنند
تا ماهیان سرخ
در آبهای برکه آبی شنا کنند

حمید مصدق
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای قامت بلند
ای از درخت افرا گردنفرازتر
از سرو سر بلند بسی پاکبازتر
ای آفتاب تابان
از نور آفتاب
بسی دلنوازتر
ای پاک تر
از برفهای قله الوند
تو مهربانتر از
لطیف نسیم ساکت شیرازی
در سینه خیز دماوند
و دست تو
دست ظریف تو گلهای باغ را
زیور گرفته است
و شعرهای من
این برکه زلال
تصویر پرشکوه تو را
در بر
گرفته است
من کاشف اصالت زیبایی توام
مفتون روح پاک و فریبایی توام
تو با نوشخند مهر
با واژه محبت
فرسوده جان محتضزم را از بند درد
آزاد می کنی
و با نوازشت
این خشکزار خاطره ام را
آباد می کنی
با سدی از سکوت
در من
رساترین تلاطم ساکن را
بنیاد می کنی
با این سکوت سخت هراس انگیز
بیداد می کنی
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دشت‌ها آلوده‌ست

در لجن زار، گل لاله نخواهد رویید .
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟

فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه‌ی دل‌ها را
علف هرزه‌ی کین پوشانده است
هیچ‌کس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته‌اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ‌چیز ارزان نیست


حمید مصدق
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خواب رویای فراموشی‌هاست !
خواب را دریابم ،
که در آن دولت خاموشی‌هاست
با تو در خواب مرا
لذت ناب هم‌آغوشی‌هاست
من شکوفایی گل‌های امیدم را در رویاها می‌بینم ،
و ندایی که به من می‌گوید :
« گر چه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است »


حمید مصدق
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاه می‌اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می‌شنوی، روی تو را
کاشکی می‌دیدم
شانه بالا زدنت را ،
ــ بی قید ــ
و تکان دادن دستت که ،
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که ،
عجیب! عاقبت مرد ؟
افسوس !
کاشکی می‌دیدم !
من به خود می‌گویم :
« چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ »


حمید مصدق
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آه، ای عشق تو در جان و تن من جاری
دلم آن سوی زمان
با تو آیا دارد
ــ وعده‌ی دیداری ؟
ــ چه شنیدم ؟
تو چه گفتی ؟
ــ آری ؟!
حمید مصدق
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس
سخت دلگیرتر است

شوق بازآمدن سوی توام هست

اما

تلخی سرد کدورت در تو

پای پوینده ی راهم بسته

ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته

 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش آن آینه ای بودم من




که به هر صبح تو را می دیدم



می کشیدم همه اندام تو را در آغوش



سرو اندام تو با آن همه پیچ



آن همه تاب



آنگه از باغ تنت می چیدم



گل صد بوسه ی ناب
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

در آن شبی كه برای همیشه می رفتی

در آن شب پیوند
طنین خنده من سقف خانه را برداشت
كدام ترس تو را این چنین عجولانه
به دام بسته تسلیم تن
فرو غلتاند ؟!

و خنده ها نه مقطع
كه آبشاری بود
و خنده ؟!
خنده نه
قهقهه گریه واری بود
كه چشمهای مرا در زلال اشك نشاند

و من به آن كسی
كز انهدام درختان باغ می آمد
سلام می كردم

سلام مضطربم در هوا معلق ماند
و چشمهای مرا در زلال اشك نشاند



حمید مصدق
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب می رسید وماه ،زرد و پریدهرنگ ،می برد ما رابه سوی خلسه ی نامعلوم . آنگاه ،ــ با نگاه عمق وجود خستهز رنجم را ، کاویددر بند بند ِجسممسیل ِ سریع ِساری غم را دیدلرزید بر رویچتر سیاه گیسویخود را ریختآنگاه خیرهخیره ، نگاهشپـُرسنده درنگاه من آویخت .پرسید :« بی من چگونهای لول ؟! »گفتم : ــ « ملول . »خندید . از : حمید مصدق
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مگر آن خوشه گندم
مگرسنبل...
مگر نسرین......
تو را دیدند.
كه سر خم كرده
خندیدند.

مگر بستان
شمیم گیسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشید


مگر گلهای سرخ باغ ریگ آباد
در عطر تن تو
غوطه ورگشتند
كه
سرنشناس و
پانشناس
از خود بی خبر گشتند............

مگردست سپید تو
تن سبز چناران بلند باغ حیدر را نوازش كرد
كه می شنگندو
می رقصند و
می خندند


مگر ناگاه
نسیم سردگستاخ از سر زلفت .......

چه می گویی ؟
تو و انكار ؟
تو را بر این وقاحت ها كه عادت داد ؟

صدای بوسه را حتی
درخت تاك قد خم كرده بستان شهادت داد

مگر دیوار حاشا تا كجا،

- تا چند ؟

خداداند كه شاید خاك این بستان
هزاران
صد هزاران
بوسه بر پای تو ...
-
دیگر اختیارم نیست
توانم نیست
تابم نیست
به خود می پیچم از این رشك

- اما خنده بر لب
با تو گویم:
-
اضطرابم نیست

مگر دیگر من و این خاك،


- وای از من
چناران بلندباغ حیدر را
تبر باران من در خاك خواهد كرد
نسیم صبحگاهی
جان ز دست من نخواهد برد

ترحم كن،

نه بر من
بر چناران بلند باغ حیدر
بر نسیم صبح

شفاعت كن

به پیش خشم،
این خشم خروشان كه درچشم است
به پیش قله آتشفشان درد
شفاعت كن

كه كوه خشم من بابوسه تو
ذوب می گردد


 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بی تو می فهمیدم چو چناران کهن از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
ارزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی؟
نه دریغا هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی!

حمید مصدق
 

SHM.IT

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
سخن از مهر من و جور ِ تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن ِ پندار ِ سرورآور ِ مهر

آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بُهت ِ فراموشی یا غرق ِ غرور ؟
 

BISEI

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من صبورم اما
به خدا دست خودم نيست اگر مى‌رنجم
يا اگر شادى زيباى تو را
به غمِ غربتِ چشمانِ خودم مي‌بندم

من صبورم اما
چه‌قدَر با همۀ عاشقى‌ام محزونم
و به ياد همۀ خاطره‌هاى گل سرخ
مثل يک شبنم افتاده ز غم مغمومم

من صبورم اما
بى‌دليل از قفس كهنۀ شب مى‌ترسم
بى‌دليل از همۀ تيرگى رنگ غروب
و چراغى كه تو را از شب متروک دلم دور كند

من صبورم اما
آه، اين بغض گران
صبر چه مى‌داند چيست!
 

gold-fish

عضو
اینک تو رفته ای و نمی دانم

آیا کدام هلهله‌ات شاد می کند؟

آیا کدام عاشق صادق

نام تو را

در کوچه های شب زده فریاد می کند؟

...
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani عاشقانه های حمید جدیدی مشاهير ايران 11

Similar threads

بالا