تندیس استقامت (خاطرات آزادگان)

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تندیس استقامت (خاطرات آزادگان)

آدم ‌سوزي
ماجرايآن چهار اسير شنيدني است. فقط اسم يكي از آن‌ها يادم است "علي بيات" آن‌هاهيچ كاري نكرده بودند. فقط عراقي‌ها براي اين‌كه از ديگران زهر چشمبگيرند، قرعه‌ي شكنجه به نام آن‌ها افتاد.
سرهنگ دستور داد هر چهار نفرشان را به چند ستون بستند. هيچ‌كس نمي‌دانستبا آن‌ها چه خواهند كرد؛ ولي وقتي گازوييل آوردند، دل همه آتش گرفت. كبريتروي پاي علي بيات را خود فرمانده كشيد.
آن چهار نفر را مظلومانه به آتش كشيدند. بوي گوشت بود و تماشاي عراقي‌ها وفرياد جگر‌خراش سوختگان... علي بيات كه زنده ماند، تا مدت‌ها با چرخ راهمي‌رفت.
آرزوي نماز
دراردوگاه رماديه، نيروهاي بعثي محدوديت زيادي براي نماز خواندن قايلمي‌شدند. آن‌جا نماز خواندن ممنوع بود ولي بچه‌ها به طور پنهاني شب‌ها وصبح‌ها، در زير پتو بدون وضو و با تيمم به طور دراز كشيده نمازمي‌خواندند. شبي از شب‌ها در اردوگاه، يكي از بچه‌هاي بسيجي نشسته بود ونماز شب مي‌خواند كه سربازان عراقي متوجه شدند. صبح روز بعد آن قدر او رازدند كه نيمي از بدنش از كار افتاد....


منبع: كتاب وحشت گاه اسارت - صفحه: 23
آزادي

رحيم با محمود كه اهل كرمانشاه بود، كنار هم مي‌خوابيدند. چون هر چهار نفر يك پتو داشتند و هر نفر 25 سانتي‌متر جا.
رحيم منافق و مزدور بود. بچه‌ها دل خوشي از او نداشتند. يك روز كتك مفصليبه او زدند. او هم به تحريك كردهاي ديگر در صدد انتقام برآمد و زماني كهمحمود امجديان از حمام برمي‌گشت، از پشت به او حمله كرد و با درفشي كهقبلاً تهيه كرده بود، قلب پر درد اسير ده‌ساله‌ي اردوگاه را تنها ده روزقبل از تبادل اسرا، شكافت و او در آستانه‌ي آزادي، از قفس تنگ دنيا رختبربست.



مقاومت دراسارت جلد3 - صفحه: 99
آلبوم
يكياز ابتكارات بچه‌ها اين بود كه از پلاستيك گوشت‌هاي يخ زده، آلبوم عكسدرست مي‌كردند كه خيلي جالب و مثل نمونه‌هاي آن در بازار بود.

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 186
راوي: جمشيد سرمستاني_ موصل 1


آماده‌ ي خرابكاري
ورزش كردن به طور كلي ممنوع بود. عراقي‌ها كشتي و يا ورزش و يا حتي هرگونه نرمشي را ممنوع كرده بودند.
اگر آن‌ها مي‌ديدند كسي يك مقدار ورزش مي‌كند و بشين و پاشويي به خودشمي‌دهد، فوري به او مي‌گفتند تو داري خودت را براي يك خرابكاري آمادهمي‌كني. بعد او را مي‌بردند و اذيت مي‌كردند.


منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 247
راوي: علي قلي بيگي_ بعقوبه


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آموزش
دراوقات فراغت، بچه‌ها درس‌هاي عربي مثل «شرح ابن عقيل» و «جامع الدروس» وكتاب‌هاي اصول فقه و ديگر كتاب‌ها را كه در دسترس بود مطالعه مي‌كردند.زبان‌هاي فرانسوي، آلماني، ايتاليايي، عربي فصيح و عربي محلي بين بچه‌هاتدريس مي‌شد.
كلاس‌هاي دبيرستان و راهنمايي و دوران ابتدايي به حالت نهضت در اردوگاه برپا مي‌شد. بچه‌ها پيشرفت خيلي خوبي داشتند.
خيلي از بچه‌ها وقتي اسير شدند بي‌سواد بودند ولي پس از اسارت مدرك پنجميا سيكل را گرفتند. اين باعث خشنودي بود كه اين‌گونه افراد با دست پر ازاسارت به وطن بازمي‌گشتند.


منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 228
راوي: محمدعلي ملا
آموزش زبان خارجي

دراردوگاه موصل كه هزار و هفتصد نفر بوديم، سيصد نفر حافظ سي جز قرآن بودندو عده‌ي زيادي هم ده يا پانزده يا بيست يا بيست و پنج جز قرآن را حفظ كردهبودند.
زبان‌هاي انگليسي، روسي، فرانسوي و آلماني هم تدريس مي‌شد و اسرا به آموزشزبان مي‌پرداختند. حتي يكي دو نفر هم در اردوگاه الانبار زبان ژاپني يادگرفتند.
كتاب‌هاي درسي هم بود كه بچه‌ها خودشان را براي دبيرستان آماده مي‌كردند وجز يكي دو پيرمرد كه حاضر به درس خواندن نبودند، ما در بين بچه‌ها تقريباًبي‌سواد نداشتيم.


منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد1 - صفحه: 152

آموزش زنجيره‌ اي
مادر اسارت كلاس‌هاي متعددي از قبيل كلاس اخلاق و درس عربي و حوزه‌ايداشتيم. البته امكانات كم بود و بچه‌ها محدود بودند و عراقي‌ها اجازهنمي‌دادند بچه‌ها آشكارا كلاس بگذرانند يعني حتي به صورت چهارپنج نفري همنمي‌توانستيم كلاس تشكيل بدهيم. لذا هنگامي‌ كه بچه‌ها به صورت دو نفري درمحوطه راه مي‌رفتند، در حال قدم زدن مسايلي را به يكديگر ياد مي‌دادند.
براي مثال خود من زيارت عاشورا را در اسارت ياد گرفتم و در حال قدم زدن بهديگر بچه‌ها هم ياد دادم. كلاس‌هاي درس هم به علت اين‌كه معلم‌ها تعدادشانكم بود و افراد ديپلمه به رده‌هاي پايين‌تر آموزش مي‌دادند، طبقه‌بندي شدهبود.
مثلاً وقتي‌كه در كلاس زبان انگليسي شركت مي‌كرديم و انگليسي يادمي‌گرفتيم چون بچه‌ها نمي‌توانستند پنج شش نفر يا بيشتر با هم در يك جاجمع شوند، بعد از اين‌كه مطلبي را مي‌آموختيم در ساعتي بعد با يكي ديگر ازبرادرها قرار مي‌گذاشتيم و درس‌هايي را كه آموخته بوديم به او منتقلمي‌كرديم.
به اين ترتيب كه به صورت زنجيره‌اي بچه‌ها به آموزش مشغول بودند و پيشرفت مي‌كردند.


منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 231
راوي: محمود هاشم زادگان _ بعقوبه_ كمپ 18

آيينه
برايهركاري كه انجام مي‌داديم بايد نگهبان مي‌گذاشتيم و مخفيانه عمل مي‌كرديم.نگهباني انتخاب كرده بوديم كه آينه‌اي به چوب مي‌بست و آن را از لاي توريپنجره بيرون مي‌برد و سرتا‌سر راهرو را ديد مي‌زد و به محض پيدا شدن يكعراقي خبر مي‌داد.
عراقي‌ها اين مسأله را فهميده بودند و مترصد بودند تا آينه را بگيرند و با اين سند به حسابمان برسند.
يك‌بار سرباز عراقي كمين مي‌كند و در يك فرصت مناسب به طرف آينه هجوممي‌آورد؛ ولي آينه به زمين مي‌افتد و خرد مي‌شود و سرباز با پوتين تكه‌هايآينه را خرد مي‌كند و به زمين و زمان بد و بي راه مي‌گويد.


منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 86

ابزار خياطي
در اول اسارت كه عراقي‌ها به ما حقوق نمي‌دادند و پولي هم نداشتيم كه با آن بتوانيم سوزن بخريم، از سيم خاردار استفاده مي‌كرديم.
آن‌قدر سيم را روي سنگ مي‌ساييديم تا به صورت سوزن درمي‌آمد. ميخ‌هايفولادي بود كه كابل‌هاي برق را در سيمان‌ها زده بودند. اين ميخ‌هاي فولاديرا از ديوار بيرون مي‌كشيديم و انتهاي آن‌ها را سوراخ مي‌كرديم و سوزندرست مي‌شد.
كفش‌هايي متعلق به عراقي‌ها بود كه فنر داشت. بچه‌ها توسط آن فنرها قيچيدرست مي‌كردند. زماني كه نخ داشتيم از حوله استفاده مي‌كرديم و نخمي‌كشيديم و پيراهن‌هاي پاره‌ي خود را وصله مي‌زديم.


منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 174
راوي: محسن آهنگران_ بعقوبه_ كمپ 18

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اتوبوس چوبي
بچه‌هادر اوقات فراغت كارهايي انجام مي‌دادند كه حتي عراقي‌ها هم تعجب مي‌كردند.مثلاً بعضي‌ها با چوب عصا مي‌ساختند و بعد از كنده‌كاري آن را با حالت‌هايمارپيچي و ساده درمي‌آوردند. گاهي هم با چوب سيگارهاي خيلي زيبايي درستمي‌كردند.
اكثرهنرمندان چوب، اتوبوس‌هايي به سبك ايراني درست مي‌كردند و به ياد ايران باآن بازي مي‌كردند و اتوبوس چوبي را به رنگ پرچم ايران نقاشي مي‌كردند.

منبع: كتاب
اتوي برقي

يكروز سربازان بعث به سراغم آمدند و در مقابل چشمان ناباور ديگر اسرا، اتويداغ برقي را روي دستم گذاشتند. يك‌باره احساس كردم كه دست ندارم. اتوآن‌چنان به دستم چسبيد كه وقتي سرباز شكنجه‌گر مي‌خواست آن را بلند كند،گوشت و پوست دستم نيز با آن بلند شد و دود و بوي سوختن پوست بدنم به مشامرسيد. هرچه داد و فرياد كردم آن‌ها مي‌خنديدند.

منبع: كتاب مقاومت دراسارت جلد1 - صفحه: 116
اخبار را مي ‌جويديم
نحوه‌يتكثير اخبار به اين طريق بود كه افرادي در نظر گرفته مي‌شدند و به اينافراد تمامي خبرها داده مي‌شد. اين خبرها يا از راديو بود كه مخفي گوشمي‌داديم و يا از طريق مقاله‌هاي سياسي، گرفته مي‌شد.
بههر حال خبرها تكثير و به آسايشگاه‌ها منتقل مي‌شد. يادم مي‌آيد چند باركسي كه اخبار را حمل مي‌كرد مورد شناسايي عراقي‌ها قرار گرفت. زماني كهايشان متوجه مي‌شد كه عراقي‌ها فهميده‌اند و دنبال او مي‌آيند؛ خبر را دردهانش مي‌گذاشت و هرچه نگهبان عراقي فرياد مي‌زد: «بايست»، نمي‌ايستاد. تازماني كه كاغذ در دهانش بود مي‌دويد و آن را مي‌جويد. موقعي كه عراقي بهاو مي‌رسيد،‌ خبرها همگي خورده شده بود.‌
وقتيعراقي‌ از او مي‌پرسيد: «چرا نمي‌ايستي؟» مي‌گفت: «خب من متوجه نشدم.»مي‌گفت: «چه مي‌خوردي؟» مي‌گفت: «كمي نان مي‌خوردم.» بالاخره خبر به دستعراقي‌ها نمي‌افتاد. به اين وسيله از عمليات‌هايي مثل فتح و خيبر با خبرشديم.


منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 93
راوي: سعيد كلانتري _ اردوگاه موصل
استقبال پرشكوه

واردشهرهاي عراق كه شديم، ما را گرداندند. مردم از زن و بچه گرفته تا بزرگ وكوچك، با چشم حقارت به ما نگاه مي‌كردند. بسياري از آن‌ها سنگ، ميوه‌يگنديده، چوب و يا هرچه كه به دستشان رسيد، به طرف ما پرتاب كردند. با ايناستقبال فهميديم كه با چه گروهي روبه‌رو هستيم. به قول معروف سالي كهنكوست، از بهارش پيداست و ما بهار سال‌هاي نكويي را ديديم.


اسراي سازنده

هر وقت قرار بود نامه بنويسيم، عراقي‌ها به ما 30 تا خودكار مي‌دادند و بعداً تحويل مي‌گرفتند.
بچه‌هابا سرنگ از هر خودكار مقداري جوهر مي‌كشيدند و داخل تيوب‌هاي خالي خودكارمي‌ريختند. چون كاغذ به ما نمي‌دادند، بچه‌ها جعبه‌هاي پودر لباسشويي راداخل آب مي‌انداختند و وقتي خوب آب مي‌خورد آن را ورق ورق مي‌كردند و بعداز خشك شدن، روي آن زيارت عاشورا، دعاي ندبه و ... مي‌نوشتند.
عراقي‌هاهر ده روز يك‌بار مي‌ريختند و آسايشگاه را مي‌گشتند تا اين‌كه مي‌فهميدندما از جعبه‌ها، كاغذ سيگار و ... كاغذ درست مي‌كنيم. از آن به بعد جعبه‌يپودر لباسشويي، كاغذ سيگار و حتي چوب‌ كبريت‌هاي سوخته را بايد به آن‌هاتحويل مي‌داديم تا بتوانيم دوباره آن‌ها را تحويل بگيريم. عراقي‌هامي‌گفتند: «شما ايراني‌ها از هرچه كه به دستتان مي‌آيد يك چيزي درستمي‌كنيد».


منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 167


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اسراي مجروح تازه وارد
يكروز دكتر درمانگاه اعلام كرد كه درمانگاه شديداً به موادغذايي احتياجدارد. با اين‌كه از نظر مواد غذايي كاملاً‌در مضيقه بوديم، ولي موادموردنياز جمع‌آوري شد. در عرض چند دقيقه، گوني پر از بسته‌هاي خرما،شيرخشك و... فراهم شد. به طوري كه غذاي يك ماه بيماران را تأمين مي‌كرد.يكي ديگر از بچه‌ها هم پول جمع مي‌كرد تا از «حانوت» براي اسراي مجروحتازه‌‌وارد لوازم ديگري خريداري كند.
علاوه بر اين هر روز عده‌اي از بچه‌ها سهميه‌ي غذاي خود را به درمانگاهمي‌فرستادند. بدين ترتيب بعد از مدتي با كمك خداوند و همت و تلاش بچه‌هاهم‌چنين كارايي و تخصص دكتر مجيد، كه يكي از اسرا بود، حال بچه‌ها رو بهبهبودي رفت و كم‌كم روانه‌ي آسايشگاه شدند.
اسير دلاور

يكروز شيخ علي تهراني آمد براي اسرا سخنراني كند. در بين سخنراني به امامتوهين شد. يك نفر از بچه‌ها بلند شد و يك سيلي به صورت شيخ‌علي زد.سربازان عراقي به سمت او دويدند، اما شيخ گفت: «نزنيد، من از او سواليدارم». پرسيد: «تو به چه جرأتي زدي تو گوش من؟» آن برادر هم پاسخ داد: «توبه چه جرأتي به امام توهين كردي؟» تو كه سهلي، هركس به امام بخواهد توهينكند جلويش مي‌ايستيم.
سربازان بعث مات و مبهوت به او نگاه مي‌كردند. شجاعت بي‌حد او سربازان بعث را نيز شگفت‌زده نمود.
اطلاع ‌رساني سطلي
هرروز چند نفر از اسرا به خاطر اين‌كه مخفيانه با بچه‌هاي قاطع‌هاي ديگرارتباط برقرار كرده و اخبار را رد و بدل مي‌كردند، دستگير و به شكنجه‌گاهبرده مي‌شدند.
بعدها تصميم گرفته شد كه با سطل زباله خبرها را رد و بدل كنيم. براي اينمنظور، بچه‌ها خبرها را روي تكه كاغذي نوشته و داخل يك دستمال مي‌بستند وآن را زير زباله‌داني مي‌گذاشتند تا موقع ريختن زباله، خبرها را به همديگربدهند.
بچه‌ها از هر فرصتي براي رد و بدل كردن خبرها و رويدادها استفاده مي‌كردند.


منبع: كتاب فرهنگ آزادگان
اعتصاب

اردوگاهبه اعتصاب كشيده شد. داستان از اين قرار بود كه مي‌خواستند سربازها را ازبسيجي‌ها جدا كنند، اما اسرا نمي‌پذيرفتند و يك‌صدا مي‌گفتند: «ما ايرانيهستيم و تن به اين خواسته‌ي شما نمي‌دهيم».
عراقي‌ها به مدت پنج روز حتي آب هم به ما ندادند. عطش شديد بچه‌ها باعث شدكه درها را بشكنند و حتي از ديوار راهي به سوي بيرون پيدا كنند. با هجومبچه‌ها به داخل محوطه، هرچه برگ بر روي درختان بود از بين رفت.
چون بچه‌ها تشنه بودند، براي رفع تشنگي خود برگ درختان را خوردند. سپسهمه‌ي اسرا دست در دست هم نماز وحدت خواندند. پس از اتمام نماز، عراقي‌هابا باتوم‌هايشان مانند حيوان‌هاي وحشي به سوي ما هجوم آوردند. صحنه‌يدلخراشي بود.
نيروي بدني بچه‌ها به دليل تشنگي و گرسنگي تحليل رفته بود. در آن روزفراموش نشدني حدود 450 نفر از اسرا دست يا پايشان شكست و 3 نفر از ما نيزشهيد شدند. سردسته‌ي اين اعتصاب فردي به نام لختو بود كه بعد از آزادي‌اشاز اسارت در خردادماه سال 1375 هر دو كليه‌اش از كار افتاد و تا رسيدن بهبيمارستان روحش قرين رحمت الهي شد.
«روحش شاد.»


منبع: ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 4
راوي: علي اكبر ابوترابي

منبع: كتاب يك قفس، صدپرنده، هزارپرواز
اعتصاب 2

سالبه آخر نرسيده بود كه به پيشنهاد قديمي‌ها، اعتصاب‌غذا كرديم. دو سه روزغذا نخورديم. آن‌ها نيز يكي از بچه‌ها را بستند و روي پايش مخلوطي از نفتو گازوييل ريختند، بعد هم كبريت را كشيدند. سپس شعله‌هاي آتش را با كابل وپوتين خاموش كردند.
زخمي عميق بر جان آن برادر نشست كه بهبودش 4 ماه طول كشيد.


منبع: مجله طراوت - صفحه: 15
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]ماجرای ابو کلیه![/h]


سال1363 غریبرضا اسماعیلی در اسارتگاه موصل به بیماری كلیه گرفتار شد. چهارسال بیماری‌اش طول كشید. روزهای اول از سوزش ادرار شروع شد. درد كه شدتیافت، به بهداری مراجعه كرد.
پزشكانعراقی به او قرص‌های آرام‌بخش و خواب‌آور دادند. آنتی‌بیوتیك‌ها هم بر ضعفاو افزود. تا این‌كه پزشك صلیب سرخ او را معاینه كرد. بعد از گرفتن عكسگفتند: كلیه‌ها املاح‌ساز است. باید اسید كلیه‌ها را زیاد كنی تا املاحدفع شود.
14 ماهبعد كلیه‌ها املاح را به سنگتبدیل كردند. سنگ‌ها به مثانه آمد و در مجرایادرار گیر كرد. هر شبانه روز دو الی سه بار به او سوند وصل كردند. پزشكعراقی گفت كه در 24 ساعت باید 16 لیتر آب بخوری. آب خوردن در زندان اسارت،عذاب‌آور بود. چرا كه دستشویی وجود نداشت.
عراقی‌هاهم از دستش خسته شدند و او را ابوكلیه صدا می‌زدند. استفاده‌ی زیاد ازسوند هم بر مشکلات حاد او اضافه کرد و لوازم غیر بهداشتی باعث شدت یافتندرد او شده بود آنقدر درد داشت که فکر می کردیم از دنیا برود. همه‌یبچه‌ها برای سلامتی‌اش دعا كردند. بار دیگر از او عكس گرفتند و گفتند:‌كلیه‌ی چپ فاسد شده و باید آن را در بیاوریم.
« والله العظیم ، هذا شیٌ عجیب »


روزیكه قرار بود او را به بیمارستان ببرند، بچه‌ها نامه‌هایی را برای تبادلبین اسرا به او دادند و او در لیفه‌ی شلوارش پنهان كرد. اما متأسفانه قبلاز رسیدن به بیمارستان مأموران نامه را یافتند و او را 20 روز در سرمایسخت در محوطه‌ی آسایشگاه نگه داشتند و شب‌ها به آسایشگاه می‌بردند.
درهمین روزها بود كه بچه‌های آسایشگاه را به زیارت كربلا بردند اما غریبرضااجازه‌ی زیارت نداشت. دل‌شكسته بود؛ شب بچه‌ها ظرف آب، چند عدد خرما وتكه‌ای نان متبرّك شده به او دادند.
صبحروز بعد غریبرضا به یكی از پزشكان ایرانی گفت: « من دیشب در نیمه‌های شبدعا خواندم و صبح احساس كردم كه كلیه‌هایم درد ندارد. » اما پزشك ایرانیاز او خواست كه هیچ عكس‌العملی نشان ندهد تا او را دوباره به بیمارستانببرند.
دربیمارستان دوباره از كلیه‌هایش عكس گرفتند. پزشك با دیدن عكس گفت: « واللهالعظیم هذا شیٌ عجیب » ( به خدا چیز شگفت‌انگیزی است. ) سپس به پزشك‌یارگفت: اشتباه عكس گرفته‌ای از كلیه‌ی دیگرش عكس بگیر. اما این عكس هم سالمبود.
دیشب در نیمه‌های شب دعا خواندم و صبح احساس كردم كه كلیه‌هایم درد ندارد.


پزشك سلامتی‌اش را تأیید كرد. رضا همان‌جا دستانش را بالا گرفت و گفت: قربان مقامت یا امام حسین (ع)
روزها گذشت تا این‌كه در مردادماه سال 1369 او هم به وطن بازگشت و زندگی را در جمع خانواده با سرور قلبی ادامه داد ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلیرمردان کوچک



با حضور آحاد مختلف مردم در عرصه های دفاع مقدس می توان گفت یکی اززیباترین صحنه ها، جلوه های حضور نوجوانان کم سن و سال است که با علاقهزایدالوصفی در جبهه ها حضور پیدا کردند و با وجود جثه هایی کوچک حماسههایی بزرگ خلق کردند به گونه ای که دشمن حتی از وجود همین نوجوانان وحشتداشت. با گذشت جنگ و به اسارت درآمدن این نیروها فرماندهان عراقی ضمن آزارو اذیتشان سعی می کردند از فرصت بدست آمده جهت جنگ روانی خود استفادهببرند.
جدا کردن اسرای نوجوان از سایر اسرا وبه راه انداختن مصاحبه های تبلیغاتی و دروغین از برنامه های رژیم بعث بود.صحنه سازی ها به اندازه ای موثر واقع شد که نمایندگان صلیب سرخ در بازدیداز اسرای نوجوان در بین آنها اسباب بازی تقسیم کردند.
درعملیات فتح المبین نیز رژیم بعث با جدا کردن 23 نفر از نوجوانان 11 تا 16ساله از بین اسرای ایرانی آن ها را در مقابل دوربین خبرنگاران قرار داد ودر یک ملاقات به حضور (هلا) دختر صدام حسین برد و تلاش کردند رفتار خودرابا اسرا انسان دوستانه جلوه دهد.
در این میاننوجوانان ایرانی به به نمایش گذاشتن چهره یک ایرانی واقعی و با شناخت کاملاز شرایط موجود با صبر و استقامت در برابر مشکلات سعی در خنثی کردن توطئهها و فریب دشمن کردند و ثابت کردند همانند پدران و برادران مجاهد خود درراه حفظ آرما نها و ارزش های انقلاب تا آخرین نفس ایستاده اند.
حضوراین عزیزان در جبهه ها همیشه برای فرماندهان دشمن سوال بود و همیشهدربازجویی های خود این موضوع را مطرح می کردند که چه چیز باعث شده است کهیک نوجوان دست از ادامه تحصیل بردارد و محیط امن و آرام خانواده خود رابرای حضور در صحنه های نبرد ترک کند.
همواره در پی یافتن این سوال بودند که :
« واقعا چه کسی شما را مجبور کرده است که بجنگید؟ »
بااینکه شاید حضور در بعضی مراسم و یا مشارکت در برخی برنامه ها برایشان فوقالعاده مخاطره آور بود آن را به جان می خریدند و همواره در کنار برادرانمبارز خود بودند.
بدون شک تصویر نوجوان اسیری که زن گزارشگر هندی را به حجاب فرا می خواند هیچگاه از اذهان ملت ایران پاک نخواهد شد.
شایانذکر است خرد سال ترین اسیر جنگی ایران جناب آقای غلامرضا رضا زاده (متولدسوم آبان سال 51) بودند که به همراه خانواده شان در خرمشهر به اسارت دشمنبعثی درآمدند.





 

Similar threads

بالا