بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کاریش نکردم، رفته یونی و اومده خسته شده، کلی تو راه بوده همش

من برم دیگه، شبتون خوش

من میگم معصومه به این مهربونی آزارش به مورچه نمیرسه:D
(چشم عشخمو دور دیدم...!!!)
معصومه ژون شبت سیتاره بارون
شب به خیر
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
چلدم؟
من چلدن بلد نیستم
نه بابا شما راحت باش...
ما خوبیم مارتینی شوما خوبی خوش میگذره؟!
معصومه جون چه کردی با این شهرزاد قصه گوی ما
بچم نا داره
این عشخ من باز کوجاست؟ خیلی شیطون شده این چند وخته...
مقسییییییییی
مارتيني چه خسه هات عويقه خوابم جلفت
بخواب بخواب تا پامو بکنم تو چشت..
خیلی در لفافه صحبت کردی نگرفتم!!!!:surprised:
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو خلبان نابینا که هردو عینک های تیره به چشم داشتند،
در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند،در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در
دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می کرد. زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.
در همین حال، زمزمه های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.
اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت.
هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می شد چرا که می دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می رود.
هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می داد و چرخ های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند.
اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری می گوید :
باب، یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می کنن
و اون وقت کار همه مون تمومه
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باب، یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می کنن
و اون وقت کار همه مون تمومه

چی شد اخرش؟
من متوجه نشدم؟!
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
استاد: در آینده میخواهی چه کنی؟
شاگرد: عروسی
استاد: نخیر منظورم اینست که چکاره میشوی ؟
شاگرد: داماد
استاد: منظورم اینست وقتی بزرگ شوی چه میکنی ؟
شاگرد: زن میگیرم
استاد: احمق ، وقتی بزرگ شوی برای پدر و مادرت چه میکنی ؟
شاگرد: عروس میارم
استاد: لعنتی ، پدر و مادرت در آینده از تو چی میخواهد ؟
شاگرد : نوه
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .
همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست … .
- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، …
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
- فرقی نداره . فقط … ، فقط دردش کم باشه !
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
ژانگولر که برازنده ی شماست
نه در همین حد فقط بلدم...
اگه بگی پنیــــــــــــر
میگم یه گوشه بمیــــــــــــــر...
:D

پس بهتره نگی پنیـــــــ......
آخی...
منو یاد محک میندازی :دیییییییییییییی
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
ند وقت پیش یه آقایی برای یه کاری چند باری به دفتر مراجعه کرد . شخص محترم و خوش برخوردی بود . یه روز ازم پرسید : آقای ….تو ازدواج کردی ؟ وقتی جواب منفی شنید دلیلش رو پرسید، گفتم : درس و کار ! اونم با ناراحتی جواب داد: آره! الان همه جوونا همینطوری شدن یکیش همین دختر من
که تا حالا کلی خواستگار داشته اما همش درس رو بهونه کرده ! بعد بهم گفت : حالا اگه بخوای خودم می تونم برات آستین بالا بزنم ! پیش خودم فکر
کردم حتما از من بخاطر رفتارم خوشش اومده و ازم بخواد که بیام خواستگاری دخترش ! گفتم : اتفاقا اگه شخصی باشه که با هم تفاهم داشته باشیم و
خودش هم برای ازدواج با من راضی باشه حرفی ندارم ! پرسید : ملاک تو برای ازدواج چیه ؟ منم خواستم یکم خوش شیرینی کنم گفتم : وا… ملاک
خاصی نیست هر چی شما صلاح بدونین !!! ایشون هم گفـت : همینه ! مشکل تو همینه که ازدواج رو به مسخره گرفتی و فکر می کنی که همه ملت
الاف تو هستن تا یکی دخترش رو بیاره دو دستی تحویل تو بده ! وگرنه اگه الان کور و علیل هم بودی ازدواج کرده بودی
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آرههههههههههه...اگه اونجا میدیدمت حتما دست محبت بر سرت میکشیدم :دی

اشکال نداره... من حاضرم جزو محکیا باشم ولی مارتینی نباشم... یاه یاه یاه...
دست محبت؟! از تو
به خیر تو امید نیست شر مرسان
داستانتم من توقع چیز جالب تر و با مزه تری ازت داشتم ولی دیدم نه...
بدبختی با مزه هم نیستی
کچلم که شدی...
ایــــــــــــــــش
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چـه بگــویم
غـصه نـانم امـان بـبریـده است
و تـو تـکـرار کـنان
آه از عـشق هـم آخـر سخـنی بـایـد گـفت
چـه بگــویـم از عـشـق؟
مـن کـه صـد در بـه ادب بـگــشودم
و دو صـد پـند پـدروار مـرا
بـه سوی بـیکـاری سوقـم داد
بـه سوی بـیمـاری
چـه بگـویـم بـا عـشق؟
یـک شـماره تـلفن
که حروفــش هـمه در دفـتر من سایــیده است
و نـشان و نـام صـاحـب آن
زیر صـدها خـط درخـواست زهـم پـاشـیده است.
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز

اشکال نداره... من حاضرم جزو محکیا باشم ولی مارتینی نباشم... یاه یاه یاه...
دست محبت؟! از تو
به خیر تو امید نیست شر مرسان
داستانتم من توقع چیز جالب تر و با مزه تری ازت داشتم ولی دیدم نه...
بدبختی با مزه هم نیستی
کچلم که شدی...
ایــــــــــــــــش
اومممممم...اوخیییی
الانم باید بری مامانتو بیاری :دییییییییییییی
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و … محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید
 

Similar threads

بالا