بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
خسیسه
بلدم نیس
همین آبم مامانش دادن دستش تونسته بیاره

نخيرم خودم بلتم
 

East Power

عضو جدید
کاربر ممتاز
صحبت از لیوان اب شد اینو بخونید:

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من نمیدونم امشب چرا آناناس اینقدر واسم جذاب شده بیشینید بهتون کرم آناناس یاد بدم..!!!

مواد اولیه : آناناس یک قوطی
ورق ژلاتین هفت ورق
شکر یک پیمانه
اسانس آناناس دو قطره
خامه قنادی یک و نیم پیمانه
شیر دو و نیم پیمانه
طرز تهیه
ابتدا ورق‌های ژلاتین را در آب قرار داده تا کمی باز شود، سپس شکر و آب‌آناناس را با هم مخلوط کرده و روی حرارت می‌گذاریم تا شکر حل شود و مراقب باشید نجوشد آن‌گاه ورق‌های ژلاتین و شیر را به مواد اضافه کنید و نگذارید که جوش بیاید، مواد را کنار بگذارید تا سرد شود، سپس اسانس را به خامه می‌افزاییم، تمام آنها را با هم مخلوط و در قالب موردنظرتان بریزید و به مدت ۱۲ ساعت در یخچال قرار دهید در این لحظه قالب را در ظرف انتخابی‌تان برگردانید.


درست کردید خوردید یاد منم بیفتید که چه قدر اناناس دوست دارم...
ایشالا که بی من از گلوتون پایین بره...!!!
به به
به به


خو بيا اصن كل بازار ميوه و ابميوه رو برات اوردم :دييييييي

دست شوووما درد نکنه!
عشخ من خسیس نیست...
دهه...
بچم یه کم اقتصادیه...!!!
بله بله!
بازم قصه بگم؟
بقیه کی خوابه کی بیدار؟
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[

صحبت از لیوان اب شد اینو بخونید:

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!

جالب بود :)
ولی همیشه ادم نمی تونه!
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من که دیگه دارم گیج میزنم...!
برم یواش یواش...
مریم شومام زود بیدار نمون پوستت خراب میشه موهات میریزه...
خب دیگه نامحرم نیست دربیار اون لحافو از سرت قلبم گرفت...
بدو بیا بخسبیم...

نگار ژون مرسی
East Power عزیز داستان بسیار زیبایی بود...
همگی مرسی...
شب همگی خوش
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من که دیگه دارم گیج میزنم...!
برم یواش یواش...
مریم شومام زود بیدار نمون پوستت خراب میشه موهات میریزه...
خب دیگه نامحرم نیست دربیار اون لحافو از سرت قلبم گرفت...
بدو بیا بخسبیم...

نگار ژون مرسی
East Power عزیز داستان بسیار زیبایی بود...
همگی مرسی...
شب همگی خوش
مرسی مایده جان از پذیرایی
شب خوبی بود
شب بخیر
 

East Power

عضو جدید
کاربر ممتاز
من که دیگه دارم گیج میزنم...!
برم یواش یواش...
مریم شومام زود بیدار نمون پوستت خراب میشه موهات میریزه...
خب دیگه نامحرم نیست دربیار اون لحافو از سرت قلبم گرفت...
بدو بیا بخسبیم...

نگار ژون مرسی
East Power عزیز داستان بسیار زیبایی بود...
همگی مرسی...
شب همگی خوش


کجا؟

یه چیزی یادت نرفته؟=====>
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بشه ها ژونم من برم كم كم

مائده ژونم شبت بخير خوب بخوابي ، خواباي رنگي منگي ببيني
نگار ژونم كم پشت من غيبت كنيا :دي ، شبت بخير عزيزم
East Power عزیز خوشال شديم از اشناييتون بازم بياين اين ورا

شب همگي خوش و خرم
فرداتون قشنگ

 

East Power

عضو جدید
کاربر ممتاز
مام بریم کمکم....
به قول دوستمون جو خیلی دخترونه بود...معذب بودیم:دی

دفعه بعد اقا هاتونم بیارید دو کلوم حرف مردونه بزنیم..:دی
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کجا؟

یه چیزی یادت نرفته؟=====>

خونه تکونی تموم شد که با...
ای بابا...

نه
پول میدم از بیرون یکی رو میارن تیمیز میکنه...

من عشخم خسته است باید بخوابیم وگرنه پوست و موش خیراب میشن...

شب خوش

 

East Power

عضو جدید
کاربر ممتاز
بشه ها ژونم من برم كم كم

مائده ژونم شبت بخير خوب بخوابي ، خواباي رنگي منگي ببيني
نگار ژونم كم پشت من غيبت كنيا :دي ، شبت بخير عزيزم
East Power عزیز خوشال شديم از اشناييتون بازم بياين اين ورا

شب همگي خوش و خرم
فرداتون قشنگ

همچنین منم خوشحال شدم.......
شب خوش....

خونه تکونی تموم شد که با...
ای بابا...

نه
پول میدم از بیرون یکی رو میارن تیمیز میکنه...

من عشخم خسته است باید بخوابیم وگرنه پوست و موش خیراب میشن...

شب خوش


پوس تخمه هاتو همه جا ریختییا:دی.....

خوش به حالش...مام بریم کپه مرگه مونو بذاریم:دی:دی....

شب شمام خوش
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بشه ها ژونم من برم كم كم

مائده ژونم شبت بخير خوب بخوابي ، خواباي رنگي منگي ببيني
نگار ژونم كم پشت من غيبت كنيا :دي ، شبت بخير عزيزم
East Power عزیز خوشال شديم از اشناييتون بازم بياين اين ورا

شب همگي خوش و خرم
فرداتون قشنگ


مام بریم کمکم....
به قول دوستمون جو خیلی دخترونه بود...معذب بودیم:دی

دفعه بعد اقا هاتونم بیارید دو کلوم حرف مردونه بزنیم..:دی

خونه تکونی تموم شد که با...
ای بابا...

نه
پول میدم از بیرون یکی رو میارن تیمیز میکنه...

من عشخم خسته است باید بخوابیم وگرنه پوست و موش خیراب میشن...

شب خوش


همچنین منم خوشحال شدم.......
شب خوش....



پوس تخمه هاتو همه جا ریختییا:دی.....

خوش به حالش...مام بریم کپه مرگه مونو بذاریم:دی:دی....

شب شمام خوش

شب همگی خوش
مرسی که اومدین
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو ماه و نه روز بود که همدیگه رو ندیده بودن.هیجان واضطراب و عشق تو چشم هر دو تا شون دیده میشد.قرار بود امروز رو مال خودشون کنن یا شایدهم این روز ساگرد عشقشون بود و میخواستن از زمین و زمان دل بکنند واین یه روز رو با هم باشند. صبح یمکشنبه تو پارک بودن و فقط وفقط به هم خیره میشدند.ظهر ساعت 12 یه جای بلند تو کوههای دربند بودند و ساعت هلوهشه 3 توی ماشین...دختر:اگه من رازمو بهت بگم قول میدی فقط توی دل خودت بمونه؟...پسر:قول!به هیچکس نمیگم.دختر:می دونی... خیلی دوستت دارم.توی این مدتها خیلی دلم برات تنگ شده بود.کاش تا آخر عمر فقط فقط مال من باشی مال خود خودم....

بعد از چهار سال این اولین باری بود که دختر از احساساتش با پسر حرف میزد. پسر یهو ساکت شد.خیره شده بود تو چشمای دختر...باور این حرف واسش ممکن نبود. پسر: اگه بدونی چقدر دلم می خواست اینو از تو بشنوم!! باورش واسم سخته...منم خیلی دوستت دارم عزیز دلم...خت میدونی که فقط فقط مال توام .مال خود خودت، تا آخر عمر. ولی یه شرطی داره...تو هم باید قول بدی فقط فقط مال من باشی تا آخر عمر... بعد پسر و دختر نگاه خیلی عمیقی بهم انداختند وبهم خیره شدند و بعد پسر تو گئوش دختر یه چیزی زمزمه کرد....

ساعت 6:40 تو اتوبان امام علی (ع) سرعتشون رفته بود بالا.یه ماشین از راست ازشون سبقت گرفت.سپر به سپر شدند،پسر نتونست ماشینو کنترل کنه که یه دفعه خوردند به گارد ریل وماشین پرت شد رو هوا. هنوز به خودشون نیومده بودند که یهو یه ماشین با سرعت خورد بهشون و هر دوتا شون از هوش رفتند...

بعد از سه روز دختر به هوش اومد ولی هشت روز از اون اتفاق می گذشت که پسر هنوز به هوش نیومده بود.روز نهم وقتی مه دختر با سِرُمی که تو دستش داشت می اومد به ملاقات عزیزترینش، دید پرستارها دارن می دوند سمت اتاق پسر.

دختره رنگش پرید،بدنش یخ کرد،سرش داغ شد، پاهاش سست شد. خودشو رسوند به اتاق پسر ولی پسر...شاید خدا نمی خواست...رفت توی اتاق پسر، گریه اش بند نمی اومد. برای اولین بار سرشو گذاشت رو سینه ی پسر.برای اولین بار پسر رو محکم بغل کرد.خاطره ها یکی یکی از جلوی چشماش میگذشتن...باورش نمی شد که خدا اون دو تا رو با هم نمی خواست.برای اولین بار پیشونیه زخمی پسر رو بوسید و برای آخرین بار در کمال ناباوری با بدن بی جون عشقش خداحافظی کرد.می خواهید بدونید پسر روز آخر چی تو گوش دختر زمزمه کرد:

ز مرگم من نمی ترسم اگر دنیا سرم ریزد
از این میترسم که بعد از من گلم را دیگری بوسد...
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما
در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان
تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ
بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او
نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را
تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد
خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را
خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
--دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.
--پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:
--لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست
--باعشق : روبرت
--دخترجوان رنجیـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:
--روبرت عزیز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت راازمیان عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
--مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند. پياده ‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟" دروازه‌بان: "روز به خير، اينجا بهشت است."
---"چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم."
---دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بوشيد."
---- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
---نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."
---مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
---مسافر گفت: " روز بخير!"
---مرد با سرش جواب داد.
---- ما خيلي تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم.
---مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.
---مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.
---مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.
---مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟
---- بهشت
---- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
---- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
---مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود! "
---- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند...
---
---پائولوکوئليو
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه کم طولانیه!

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس، لبانش می‌لرزید، گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته‌تر.
ـ سلام کوچولو ... مامانت کجاست؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم، بغضش ترکید. قطره‌های درشت اشکش، زلال و بی‌پروا چکید روی گونه‌اش.
ـ ماماااا..نم .. ما..مااا.نم ...
صدایش می‌لرزید.
ـ ا .. چرا گریه می‌کنی عزیزم، گم شدی؟
گریه امانش نمی‌داد که چیزی بگوید، هق‌هق‌ گریه می‌کرد، آن‌طوری که من همیشه دلم می‌خواست گریه کنم، آن‌گونه که انگار سال‌هاست گریه نکرده بود، با بازوی کوچکش مدام چشم‌هایش را از خیسی اشک پاک می‌کرد، در چشم‌هایش چیزی بود که بغضم گرفت.
ـ ببین، ببین منم مامانمو گم کردم، ولی گریه نمی‌کنم که، الان با هم میریم مامانامونو پیداشون می‌کنیم، خب؟
این را که گفتم دلم گرفت، دلم عجیب گرفت. آدم یاد گم‌کرده‌های خودش که می‌افتد، عجیب دلش می‌گیرد. یاد دانه‌دانه گم‌کرده‌های خودم افتادم. پدربزرگ، مادربزرگ، پدر، مادر، برادر، خواهر، عمو، کودکی‌هایم، همکلاسی‌های تمام سال‌های پشت میز نشستنم، غرورم، امیدم، عشقم، زندگی‌ام.
ـ من اونقدر گم‌کرده داااارم، اونقدر زیاااد، ولی گریه نمی‌کنم که، ببین چشمامو ...
دروغ می‌گفتم، دلم اندازه تمام وقت‌هایی که دلم می‌خواست گریه کنم، گریه می‌خواست. حسودی می‌کردم به دخترک.
ـ تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی؟
آرام‌تر شد. قطره‌های اشکش کوچک‌تر شد. احساس مشترک، نزدیک‌ترمان کرد. دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم. گرمای دستش، سردی دستانم را نوازش کرد. احساس مشترک، یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود، تلخی گم‌کرده‌هامان را برای لحظه‌ای از ذهن‌مان زدود.
ـ آره گلم، آره قشنگم، من هم مامانمو، هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم، ولی گریه نمی‌کنم که ...
هق‌هق‌اش ایستاد، سرش را تکان داد، با دستم اشک‌های روی گونه‌اش را آهسته پاک کردم. پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس این‌که مبادا صورتش بخراشد، دستم را کشیدم کنار ...
ـ گریه نکن دیگه، خب؟
ـ خب ...
زیبا بود، چشمانش درشت و سیاه با لبانی عنابی و قلوه‌ای. لطیف بود، لطیف و نو، مثل تولد، مثل گلبرگ‌های گل ارکیده. گیسوان آشفته و مشکی‌اش، بلند و مجعد ...
ـ اسمت چیه دخترکم؟
ـ سارا
- به‌به، چه اسم قشنگی، چه دختر نازی!
او بغضش را شکسته بود و گریه‌اش را کرده بود. او دستی را یافته بود برای نوازش گونه‌اش، و پناهی را جسته بود برای آسودنش. امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم‌کرده‌اش، و من، نه بغضم را شکسته بودم، که اگر می‌شکستم، کار هر دو‌تامون خراب می‌شد و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
باید تحمل می‌کردم، حداقل تا لحظه‌ای که مادر این دختر پیدا می‌شد و بعد باز می‌خزیدم در پس‌کوچه‌ای تنگ و اشک‌های خودم را با پک‌های دود می‌فرستادم به آسمان ! باید صبر می‌کردم.
ـ خب، کجا مامانتو گم کردی؟
با ته‌مانده‌های هق‌هقش گفت:
ـ هم .. هم .. همین‌جا ..
نگاه کردم به دور و بر، به آدم‌ها، به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی‌های گذران و بی‌تفاوت، همه چیز ترسناک بود از این پایین آدم‌ها، انگار نه انگار، می‌رفتند و می‌آمدند و می‌خندیدند و تف بر زمین می‌انداختند و به هم تنه می‌زدند. بلند شدم و ایستادم. حالا، خودم هم شده بودم درست عین آدم‌ها ...
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من محکم‌تر از او، دست او را.
ـ نمی‌دونی مامانت از کدوم طرف رفت؟
دوباره بغض گرفتش انگار، سرش را تکان داد که: نه
من هم نمی‌دانستم. حالا همه چیزمان عین هم شده بود. نه من می‌دانستم گم‌کرده‌هایم کدام سرزمین رفته‌اند و نه سارا. هر دو‌مان انگار همین الان از کره‌ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
ـ ببین سارا، ما هر دوتامون فرشته‌ایم، من فرشته گنده سبیلو، تو هم فرشته کوچولوی خوشگل. برای اولین بار از لحظه‌ی آشنایی‌مان، لبخند زد. یک لبخند کوچک و زیرپوستی، و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده.
قدم زدیم باهم، قدم‌زدن مشترک همیشه برایم دوست‌داشتنی‌ست، آن‌هم با یک نفر که حس مشترک داری با او، که دیگر محشر است، حتی اگر حس مشترک، گم‌کردن عزیزترین چیزها باشد. هدفمان یکی بود، من، پیدا کردن گم‌کرده‌های او و او هم پیداکردن گم‌کرده‌های خودش ...
ـ آدرس خونه تونو نداری؟
لبش را ورچید، ابروهایش را بالا انداخت
ـ یه نشونه‌ای، یه چیزی ... هیچی یادت نیست؟
ـ چرا، جلوی خونه‌مون یه گربه سیاهه که من ازش می‌ترسم، با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شکلات می‌فروشه.
خنده‌ام گرفت، بلند خندیدم و بعد خنده‌ام را کش دادم. آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست می‌دهد، باید هی کشش بدهد، هی عمیقش کند.
سارا با تعجب نگاهم می‌کرد
ـ بلدی خونه‌مونو؟
دستی کشیدم به سرش
ـ راستش نه، ولی خونه ما هم همین چیزا رو داره ... هم گربه سیاه، هم آقاهه آدامس و شکلات فروش ...
لبخند زد. بیشتر خودش را بمن چسبانید، یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت. کاش این دخترک، سارا، دختر من بود ...کاش می‌شد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر، فارغ از دغدغه‌ها و شلوغی‌ها، همه آدم‌بزرگ‌ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم. کاش می‌شد من و ..
دستم را کشید
ـ جونم؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
ـ ازون شکلاتا خیلی دوست دارم
خندیدم.
ـ ای شیطون، ... از اینا؟
ـ اوهوم ...
ـ منم از اینا دوست دارم، الان واسه هردومون می‌خرم، خب؟
خندید
ـ خب، ازون قرمزاشا ...
ـ چشم
هردو، فارغ از حس مشترک تلخمان، شکلات قرمز شیرینمان را می‌مکیدیم و می‌رفتیم به یک مقصد نامعلوم. سارا شیرین‌زبانی می‌کرد، انگار یخ‌های بی‌اعتمادی و فاصله را همین شکلات، آب کرده بود
ـ تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره، همش مارو می‌بره شمال، دریا، بازی می‌کنیم ...
گوش می‌دادم به صدایش، و لذتی که می‌چشیدم وصف ناشدنی بود. سارا هم مثل یک شکلات شیرین، روحم را تازه کرده بود. ساده، صادق، پر از شادی و شور و هیجان، تازه، شیرین و دوست داشتنی
ـ خب .. خب ... که اینطور، پس یه عالمه بازی هم بلدی؟
- آآآآآره. تازشم، عروسک‌بازی، قایم موشک، بعدشم گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم. به همین سادگی. سارا یادش رفته بود گم‌کرده‌ای دارد، و من هم یادم رفته بود گم‌کرده‌هایم. چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می‌کند که با او دردهایش ناچیز می‌شود و غم‌هایش فراموش. نفس عمیق می‌کشیدم و لبخند عمیق‌تر می‌زدم و گاهی بی‌خودی بلند می‌خندیدم و سارا هم، بلند، و مثل من بی‌دلیل، می‌خندید. خوش بودیم با هم، قد هردومان انگار یکی شده بود، او کمی بلندتر، و من کمی کوتاهتر و سایه‌هامان هم، هم‌قد هم، پشت سرمان، قدم می‌زدند و می‌خندیدند
ـ ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون.
دستم را رها کرد، مثل نسیم، مثل باد دوید.
تا آمدم بفهمم چی شد، سارا را دیدم در آغوش مادرش!
سفت در آغوش هم، هر دو گریان و شاد، هر دو انگار همه دنیا در آغوششان است. مادر، صورتش سرخ و خیس، و سارا، اشک‌آلود و خندان با نیم‌نگاهی به من. قدرت تکان‌خوردن نداشتم انگار حس بد و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود. او گم‌کرده‌اش را یافته بود و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ گرفته بود ...
نمی‌دانم چرا، ولی اندازه او از پیداکردن گم‌کرده‌اش خوشحال نبودم
ـ ایناهاش، این آقاهه منو پیدا کرد، تازه برام شکلات و آدامس خرید، اینم مامانشو گم کرده‌ها ... مگه نه؟
صورت مادر سارا، روبروی من بود. خیس از اشک و نگرانی،
ـ آقا یک دنیا ممنونم ازتون، به خدا داشتم دیونه می‌شدم، فقط یه لحظه دستمو ول کرد، همش تقصیر خودمه، آقا من مدیون شمام
ـ خانوم این چه حرفیه، سارا خیلی باهوشه، خودش به این طرف اومد، قدر دخترتونو بدونین، یه فرشته‌اس.
سارا خندید.
ـ تو هم فرشته‌ای، یه فرشته سبیلو، خودت گفتی ...
هر سه خندیدیم. خنده من تلخ، خنده سارا شیرین.
ـ به هر حال ممنونم ازتون آقا، محبت‌تون رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. سارا، تشکر کردی از عمو؟
سارا آمد جلو.
ـ می‌خوام بوست کنم.
خم شدم. لبان عنابی غنچه‌اش، آرام نشست روی گونه زبرم. دلم نمی‌خواست بوسه‌اش تمام شود. سرم همین‌طور خم بود که صدایش آمد:
ـ تموم شد دیگه.
و باز هر دو خندیدیم. نگاهش کردم، توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست‌داشتن
ـ نمی‌خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی؟
لبخند زدم.
ـ نه عزیزم، خودم تنهایی پیداش می‌کنم، همین دور و براست.
ـ پیداش کنیا. خب؟
سارا دست مادرش را گرفت.
ـ خدافظ
ـ آقا بازم ممنونم ازتون، خدانگهدار.
ـ خواهش می‌کنم، خیلی مواظب سارا باشید
ـ چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند، سارا برایم دست تکان داد، سرش را برگردانده بود و لبخند می‌زد. داد زد
ـ خدافظ عمو سبیلوی بی‌سبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که ...
خندیدم.....
پیچیدم توی کوچه. کوچه‌ای که بعدش پس‌کوچه بود. یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد، آدرسشو نگرفتم که. هراسان دویدم.
ـ سارا .. سار ... ا
کسی نبود، دویدم. تا انتهای جایی که دیده بودمش
ـ سارااااااااا
نبود، نه او، نه مادرش، نه سایه‌شان
رسیدم به پس‌کوچه. بغضم آرام و ساکت شکست. حلقه‌های دود سیگار، اشک‌هایم را می‌برد به آسمان. سارا مادرش را پیدا کرده بود. و من، گم‌کرده‌ای به تمامی گم‌کرده‌هایم افزوده بودم. گم‌کرده‌ای که برایم عزیزتر شده بود از تمامی‌شان...
پس‌کوچه‌های بی‌خوابی من انتهایی ندارد. باید همین‌طور قدم بزنم در تمامی‌شان. خو گرفته‌ام به خوش‌بودن با خاطرات. گم‌کرده‌های من هیچ نشانه‌ای ندارند. حتی گربه سیاه و آقای آدامس‌فروش هم نزدیک‌شان نیست. من گم‌کرده‌هایم را توی همین کوچه پس‌کوچه‌های تنگ و تاریک گم‌ کرده‌ام. کوچه پس‌کوچه‌هایی که همه‌شان به هم راه دارند و هیچ‌وقت تمام نمی‌شوند. کوچه پس‌کوچه‌هایی که وقتی به بن‌بستش برسی، خودت هم می‌شوی جزو گم‌شده‌ها ..
 

East Power

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو ماه و نه روز بود که همدیگه رو ندیده بودن.هیجان واضطراب و عشق تو چشم هر دو تا شون دیده میشد.قرار بود امروز رو مال خودشون کنن یا شایدهم این روز ساگرد عشقشون بود و میخواستن از زمین و زمان دل بکنند واین یه روز رو با هم باشند. صبح یمکشنبه تو پارک بودن و فقط وفقط به هم خیره میشدند.ظهر ساعت 12 یه جای بلند تو کوههای دربند بودند و ساعت هلوهشه 3 توی ماشین...دختر:اگه من رازمو بهت بگم قول میدی فقط توی دل خودت بمونه؟...پسر:قول!به هیچکس نمیگم.دختر:می دونی... خیلی دوستت دارم.توی این مدتها خیلی دلم برات تنگ شده بود.کاش تا آخر عمر فقط فقط مال من باشی مال خود خودم....

بعد از چهار سال این اولین باری بود که دختر از احساساتش با پسر حرف میزد. پسر یهو ساکت شد.خیره شده بود تو چشمای دختر...باور این حرف واسش ممکن نبود. پسر: اگه بدونی چقدر دلم می خواست اینو از تو بشنوم!! باورش واسم سخته...منم خیلی دوستت دارم عزیز دلم...خت میدونی که فقط فقط مال توام .مال خود خودت، تا آخر عمر. ولی یه شرطی داره...تو هم باید قول بدی فقط فقط مال من باشی تا آخر عمر... بعد پسر و دختر نگاه خیلی عمیقی بهم انداختند وبهم خیره شدند و بعد پسر تو گئوش دختر یه چیزی زمزمه کرد....

ساعت 6:40 تو اتوبان امام علی (ع) سرعتشون رفته بود بالا.یه ماشین از راست ازشون سبقت گرفت.سپر به سپر شدند،پسر نتونست ماشینو کنترل کنه که یه دفعه خوردند به گارد ریل وماشین پرت شد رو هوا. هنوز به خودشون نیومده بودند که یهو یه ماشین با سرعت خورد بهشون و هر دوتا شون از هوش رفتند...

بعد از سه روز دختر به هوش اومد ولی هشت روز از اون اتفاق می گذشت که پسر هنوز به هوش نیومده بود.روز نهم وقتی مه دختر با سِرُمی که تو دستش داشت می اومد به ملاقات عزیزترینش، دید پرستارها دارن می دوند سمت اتاق پسر.

دختره رنگش پرید،بدنش یخ کرد،سرش داغ شد، پاهاش سست شد. خودشو رسوند به اتاق پسر ولی پسر...شاید خدا نمی خواست...رفت توی اتاق پسر، گریه اش بند نمی اومد. برای اولین بار سرشو گذاشت رو سینه ی پسر.برای اولین بار پسر رو محکم بغل کرد.خاطره ها یکی یکی از جلوی چشماش میگذشتن...باورش نمی شد که خدا اون دو تا رو با هم نمی خواست.برای اولین بار پیشونیه زخمی پسر رو بوسید و برای آخرین بار در کمال ناباوری با بدن بی جون عشقش خداحافظی کرد.می خواهید بدونید پسر روز آخر چی تو گوش دختر زمزمه کرد:

ز مرگم من نمی ترسم اگر دنیا سرم ریزد
از این میترسم که بعد از من گلم را دیگری بوسد...

:(


همین بزرگراه امام علی ع خودمون بوده؟؟؟:D
 

Similar threads

بالا