بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

باشه عزيزكم برو و راحت بخواب عشخم

خواباي خوب خوب ببيني مثلا خواب منو :ديييييي

شبت بخير
:surprised::surprised::surprised:
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
اون گوشه موشها نشسته!
این 1835 پست من تو این ناپیکه!
یعنی تقریبا نصف پستهای باشگاهم تو این تاپیک بوده! اینو الان کشفیدم!

خو ديه به ما چه ؟ بچه مچه ها الان بايد خواب باشن :دي
ااا ؟؟؟ راس ميگي ؟ باريك قدمت
اي ول بابا اي ول
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خو ديه به ما چه ؟ بچه مچه ها الان بايد خواب باشن :دي
ااا ؟؟؟ راس ميگي ؟ باريك قدمت
اي ول بابا اي ول
یکی دو تاشون بیدارن سرشونو هی یواشکی از زیر پتو میارن بیرون!
تو دو برابره من پست داری تو باشگاه!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی دو تاشون بیدارن سرشونو هی یواشکی از زیر پتو میارن بیرون!
تو دو برابره من پست داری تو باشگاه!

بزن تو سرشون تا بخوابن ! :دي
تو باشگاه شايد ولي تو اين تاپيك اونقد قدمت ندارم !
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاري ژان بسي خوش گذشت، مرسي از قصه هاي خوشجل موشجلت
منم برم بخوابم
شبت بخير و شادي ...
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگاري ژان بسي خوش گذشت، مرسي از قصه هاي خوشجل موشجلت
منم برم بخوابم
شبت بخير و شادي ...

اره ديه ميگم كه قدمت داري دوسالم از من بزرگتري من 2010 يم :ديييييييييييييييييييي
شبت بخير نگار ژونم...
مرسی عزیزم
منم خوابم
شبت بخیر
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر روز
شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا
اشغال می كند
هی با شماره های غلط ، زنگ می زند،‏
آن وقت من اشتباه می كنم و او
با اشتباه های دلم حال می كند.
دیروز یك فرشته به من می گفت:
تو گوشی دل خود را بد گذاشتی
آن وقت ها كه خدا به تو می زد زنگ
آخر چرا جواب ندادی
چرا بر نداشتی؟!
یادش به خیر
آن روزها
مكالمه با خورشید
دفترچه های ذهن كوچك من را
سرشار خاطره می كرد
امروز پاره است
آن سیم ها
كه دلم را
تا آسمان مخابره می كرد.
×××
با من تماس بگیر ، خدایا
حتی هزار بار
وقتی كه نیستم
لطفا پیام خودت را
روی پیام گیر دلم بگذار
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو چرا هر چي ميبيني موخواي معصوم؟ نيميدم برا خودمه

معصومي داستان بوگو ! خوراكي هم بيار :دي
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خو من هی ازت یه چی میخوام ببینم میدی یا نه! تو هم همیشه خسیس بازی در میاری فخط
امر دیگه؟
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
پدرم میگوید از سولماز بگذر
که رنج میآورد
مادرم گریه می کند از سولماز بگذر
که مرگ می آورد
خواهرهایم به من نگاه می کنند . . . باخشم
که ذلیل دختری شده ام
آه سولماز . . .
اینها چه می دانند که عاشق سولماز بودن چه درد شیرینی است...
به کوه می گویم سولماز را می خواهم
جواب می دهد من هم...
به دریا می گویم سولماز را می خواهم
جواب می دهد من هم...
در خواب می گویم سولماز را می خواهم
جواب می شنوم من هم...
اگر یک روز به خدا بگویم سولماز را می خواهم . . .
زبانم لال . . . چه جواب خواهد داد؟

نادر ابراهیمی
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مسابقات کشتی آزاد قرمانی جهان در سال ۱۹۵۹ در استادیوم ثریای سابق در خیابان حافظ تهران برگزار می شد و دو نفر تا پای فینال پیش رفتند غلامرضا تختی از ایران و پتکو سیراکوف از بلغارستان .
تختی در طول مسابقه یکبار زیر گرفت و سیراکوف را خاک کرد و پایش را سگک قرار داد ولی سیراوکف روی سگک تختی بدل کرد و سرپا ایستاد کشتی بار دیگر شروع شد و تختی بار دیگر زیر گرفت و حریف صاحب نام بلغاری را خاک کرد باز هم رفت توی سگک پای سیراکوف.
دقیقه دوم یا سوم کشتی بود که فشار سگک تختی موجب ناراحتی شدید سیراکوف شد سیراکوف با دست به پایش اشاره کرد و تختی او را رها کرد و از جا بلند شد فریاد تماشاچیان بلند شد که چرا تختی این کار را کرده است!

پتکو سیراکوف منتظر رای داور نشد و خودش دست تختی را به عنوان کشتی گیر برنده بلند کرد.

منبع : روزنامه خراسان

یاد و خاطر این دو مرد بزرگ گرامی باد
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام سلام...
مخصوص به مریم جونم...


در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم :
هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم."
دختر جواب داد: " مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم ."
آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: " تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را می‌بینید؟ "
جواب دادم: " بله کردم. منو ببخشید که فضولی می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟ "
او جواب داد: " من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی می‌کنه. من چالش‌های زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود . "
" وقتی داشتید خداحافظی می‌کردید شنیدم که گفتید " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " می‌توانم بپرسم یعنی چه؟ "
او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: " این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن."
او مکثی کرد و درحالیکه سعی می‌کرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: " وقتی که ما گفتیم " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " ما می‌خواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می‌ماند داشته باشیم. " سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که در پائین آمده عنوان کرد :
" آرزوی خورشید کافی برای تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است. آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد .
آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد .
آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترینها تبدیل شوند .
آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضی باشی .
آرزوی از دست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی .
آرزوی سلام‌های کافی برای تو می‌کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی ."
بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت ...
می گویند که تنها یک دقیقه طول می‌کشد که دوستی را پیدا کنید٬ یکساعت می‌کشد تا از او قدردانی کنید اما یک عمر طول می‌کشد تا او را فراموش کنید ...
 

Similar threads

بالا